Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - ایران
ایران

مقالات و گزارش هایی درباره ایران

فرشید سامانی

اسلام آری، عربیّت نه! این موضع ایرانیان در برابر آیینی بود که سوار بر اسبان و شتران اعراب مسلمان، سراسر ایرانشهر از خوزستان تا خراسان را درنوردید.  ایرانیان خیلی زود حساب "اسلام" و "حاملان اسلام" را از هم جدا کردند و بر خلاف مصریان و شامیان، حاضر نشدند گذشته درخشان خویش را فراموش کنند.

حساب تکالیف دینی خود مثل روزه و حج  را به سال و ماه قمری نگه می‌داشتند، اما تقویمشان به روال گاهشماری دوران ساسانی، تقویم خورشیدی بود.

مانند دیگر مسلمانان، عید فطر و قربان و میلاد و بعثت رسول را گرامی می‌داشتند، اما نوروز را بر هر عید دیگری مقدم می‌شمردند.

در همان حال که داستان‌های قرآنی چون قصه یوسف و سلیمان و هود و نوح و یونس را می‌خواندند، از گردآوری حماسه ملی خویش فرو نمی‌گذاردند.

ایرانیان نخستین قومی بودند که قرآن را به زبان خویش برگرداندند و حتی یک قرن پس از ورود اسلام به ایران، در خراسان و بخارا، ارکان نماز چون رکوع و سجود و قیام و قعود و تشهد را به زبان فارسی اعلام می کردند.(۱) حتی امروزه بیشتر فقیهان ایرانی راز و نیاز در قنوت نماز به زبان فارسی را جایز می‌شمارند و معروف است که پاره‌ای متألهین بزرگ ایرانی، در قنوت خویش به جای ادعیه عربی، غزلیات حافظ را می‌خواندند.(۲)

پس شگفت نیست که چنین مردمانی مساجد خویش را به سبک خاص خود بنا کنند؛ به گونه‌ای که تلفیقی از مسجد پیامبر در مدینه و آتشکده‌های زرتشتی باشد. مسجد آنان اسلامی بود، اما مانند مساجد حجاز و مصر و شام و قرطبه، عربی نبود.

احتمالا نخستین مساجد ایران، همان آتشکده‌های دوران ساسانی بودند. این گونه آتشکده‌ها به شیوه چهارتاقی ساخته می‌شدند. چهارتاقی شامل چهار ستون در چهار گوشه یک قاعده مربع است که به وسیله چهار قوس به یکدیگر متصل می‌شوند و بر فرازشان یک گنبد جای می گیرد. از آن جا که چنین بنایی از چهار طرف باز است، چهارتاقی خوانده می‌شود.

تبدیل آتشکده‌های زرتشتی به مسجد به زمان طولانی و هزینه زیاد نیاز نداشت و نمادی از غلبه و نفوذ اسلام در سرزمین‌های فتح شده به شمار می‌رفت. اما این الگو نمی توانست برای همیشه مورد استفاده قرار گیرد و معلوم بود که اسلام نیز همچون سایر ادیان، معابد خاص خود را پدید می‌آورد.

در سده‌های نخستین اسلامی، کمابیش همه مساجد را به شکل مسجد پیامبر در مدینه می‌ساختند. این مسجد عبارت بود از یک شبستان مسقفِ مستطیل شکل با ستون‌هایی از تنه درختان خرما که از سه طرف محصور بود و از یک طرف به صحن وسیع مسجد چهره می گشود.

تا مدت‌ها مساجد ایرانی یا طبق همین الگوی شبستانی ساخته می‌شدند یا همان چهارتاقی‌های زرتشتی بودند که با تغییرات جزیی تبدیل به مسجد می‌شدند.

اما تلفیق این دو سبک با یکدیگر، سبک جدیدی را در معماری ایرانی پدید آورد که نه مسجد پیامبر در مدینه بود و نه چهارتاقی ساسانی. در عین حال عناصری از هر دو را در خود گرد آورده بود. بدین ترتیب، شبستان مستطیل شکل بر جای خود باقی ماند اما بر فراز شبستان و در مهم ترین بخش آن که جایگاه محراب و منبر بود، گنبد قرار ‌گرفت. مسجد جامع عتیق اصفهان که ساختار کنونی‌اش متعلق به دوران سلجوقی (سده پنجم و ششم هجری قمری) است، چنین الگویی را به روشنی بازمی‌تاباند.

این الگو به تدریج کامل و به پیدایی مساجد چهار ایوانی منجر شد. در مساجد چهار ایوانی، مسجد به دور یک صحن چهارگوش شکل می گیرد. هر کدام از شبستان‌ها یا رواق‌هایی که در چهارسوی این صحن قرار گرفته‌اند، دارای یک ایوان هستند. ایوان شبستان جنوبی که رو به قبله است، اهمیت بیشتری دارد و معمولأ بر فراز آن دو مناره به چشم می‌خورد.

کامل‌ترین نمونه از مساجد چهار ایوانی ایران، مسجد جامع عباسی یا مسجد شاه اصفهان است که در دوران سلطنت شاه عباس صفوی در میدان نقش جهان ساخته شد و در زمان‌های بعد در مساجد دیگر مورد اقتباس قرار گرفت.

مساجد ایرانی اجزا و عناصر دیگری هم دارند و البته به رغم شباهت‌های فراوان، بسته به این که کجا، کی و در چه شرایطی ساخته شده باشند،  تنوع زیادی را به نمایش می گذارند. با وجود اين، چنین می نماید که گنبد، مناره، محراب، ایوان، صحن و شبستان ستون دار، عناصر مشترک در بیش‌تر مساجد ایرانی هستند.(۳)

این را هم نباید از یاد برد که مساجد ایران تا دوران مغول، ظاهری ساده داشتند و به رنگ مصالح خود چون خشت، گچ و آجر بودند، اما از دوره تیموری به شکل فزاینده‌ای رو به تجمل رفتند و به شدت رنگین شدند. مساجد دوران صفویه، خصوصا دو مسجد شاه و شیخ لطف الله نقطه اوج این روند هستند.

وجود عناصری چون گنبد، ایوان، مناره و غیره اگرچه دلایل کارکردی، ساختاری و زیبایی شناختی دارد، اما خالی از وجوه نمادین و برخی تعابیر وتآویل نیست. مثلا همواره این پرسش وجود دارد که چرا وقتی یک مناره برای گفتن اذان کفایت می کند، مساجد ایرانی از یک زمان به بعد دارای دو مناره متقارن در اطراف ایوان هستند؟

در گزارش مصور این صفحه، سید محمد بهشتی، عضو هیأت علمی دانشکده معماری و شهرسازی دانشگاه شهید بهشتی و رییس دانشنامه الکترونیک معماری و شهرسازی ایران درباره مسجد ایرانی و وجوه نمادین آن توضیح می‌دهد.

مساجدی که تصویر آن‌ها در گزارش استفاده شده، عبارت است از
اردکان: مسجد نخستین، مسجد حاج محمد حسین - اصفهان: مسجد جامع عتیق، مسجد جامع عباسی (شاه)، مسجد شیخ لطف الله، مسجد و مدرسه مادر شاه (چهارباغ)، مسجد علی - تبریز: مسجد قزللی (خزینه) - زواره: مسجد پامنار - سبزوار: مسجد جامع - شیراز: مسجد وکیل، مسجد نصیرالملک - شوشتر: مسجد جامع - کاشان: مسجد و مدرسه آقابزرگ - کرمان: مسجد جامع، مسجد گنجعلی‌خان - کلات نادری: مسجد کبود گنبد - میبد: مسجد فیروزآباد - نطنز: مسجد جامع - ورامین: مسجد جامع - یزد: مسجد جامع کبیر

پی نوشت:
۱- اشپولر، برتولد: تاریخ ایران در قرون نخستین اسلامی، ترجمه جواد فلاطوری، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، تهران، ۱۳۷۳، ج۱، ص۴۴۲
۲- به تواتر نقل است که فقیه معاصر، آقامیرزا جواد ملکی تبریزی در قنوت نماز این بیت از حافظ را زمزمه می‌کرده است: زان پیش‌تر که عالم فانی شود خراب/ ما را ز جام باده گلگون خراب کن
۳- برای آگاهی بیشتر درباره الگوی مسجد ایرانی نگاه کنید به هیلن‌برند، روبرت: معماری اسلامی، ترجمه باقر آیت الله زاده شیرازی، انتشارات روزنه، تهران، ۱۳۸۳و نیز معماریان، غلامحسین: معماری ایرانی، تقریر استاد محمد کریم پیرنیا، انتشارات سروش دانش، تهران، ۱۳۷۸

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

شهرستان بوشهر. هوا گرگ و میش است. تابلو‌های کنار جاده را با دقت می‌خوانم که روستایشان را رد نکنم. روز قبل گفته بود تابلو کوچک  است و روستای "دُمی‌گـز" از کنار جاده پیدا نیست. بالاخره می‌پیچم در جادۀ خاکی که انتهایش به چند خانه وصل است. همۀ روستا خواب است و تنها چند جاشو (ملاح) و ماهی‌گیر گرم گفتگو هستند.

قرار است من با مهدی و برادرش به دریا بروم. ترک موتورش سوار می‌شوم و با هم راهی دریا می‌شویم. دریا آرام و بی‌موج است. شرجی نمی‌گذارد آبی و زیبای‌اش نمایان شود. آب دریا هنوز بالاست. مهدی می‌گوید: هرچه به طرف ظهر برویم، آب پایین‌تر می‌رود و تا حد ثابتی می‌رسد و تا شب دوباره آب دریا بالا می‌آید.

سوار قایق می‌شویم و از ساحل آرام آرام دور می‌شویم. خورشید کم کم دارد طلوع می‌کند. مهدی سکان قایق را به دست دارد و برادرش کمی آن‌طرف‌تر ساکت و آرام بدون هیچ حرفی نشسته است.

مهدی ۳۴ سال دارد. تا کلاس اول دبیرستان درس می‌خواند و دیگر درس را رها کرد و مشغول کار بر روی قایق پدرش شد. اما الآن اعتراض دارد و پشیمان از کردۀ خود، می‌گوید: "از وقتی بچه بودم همراه پدرم به دریا می‌آمدم. دریا چندان جذاب و شیرین بود که کلاس‌هایم را جدی نمی‌گرفتم. تا اینکه کامل ولش کردم و آمدم روی دریا. اما اگر الآن دیپلمی هم حداقل داشتم، نمی‌خواستم هر روز چشم به آسمان باشم و نگاهم به باد، تا ببینم زن و بچه‌ام  گرسنه می‌مانند یا نه. حالا سختی‌هایش هم جای خود."

نگاهش می‌کنم و می‌گویم: "در عوض درآمد خوبی داری. شنیده‌ای ضرب‌المثلی هست که: فلانی چاهش رو پهلوی دریا زده؟" به دریا خیره می‌شود و می‌گوید: "خدا را شکر، ناراضی نیستم از درآمدش. اما درآمد ثابت ندارد. بستگی به هوا دارد. گاهی ده، بیست روز هوا طوفانی و باد شمال می‌آید. دیگر نمی‌شود رفت دریا. خانه‌نشین می‌شویم. تازه از اینها گذشته زمستان و تابستان فرق می‌کند. تابستان هوا خیلی گرم است و خیلی کم می‌رویم دریا و به ناچار باید پس‌اندازه‌های زمستان و بهار را خرج کنیم. ولی خب معمولاً در ماه از ۵۰۰ تا ۹۰۰ هزار تومان متغیر است".

حرفش که تمام می‌شود، دستۀ گاز را می‌چرخاند و قایق با سرعت بر روی موج‌ها سوار می‌شود. خورشید دیگر از دریا فاصله گرفته‌است و هوا کاملاً روشن است. حدوداً بیست دقیقه‌ای است که از ساحل فاصله گرفته‌ایم و مهدی مرتب صفحه "جی پی اس" را چک می‌کند، تا بالاخره به محل مورد نظر می‌رسیم. سه روز پیش گرگورهایشان را - که قفس‌های توری ماهی‌گیری است - اینجا ریخته‌اند و الآن زمان بالا کشیدن گرگور‌هاست. ماهی‌ها را جمع می‌کنند و دوباره گرگورها را پرتاب می‌کنند و دوباره به طرف ساحل حرکت می‌کنیم. به ساحل که می‌رسیم، آب دریا حسابی پائین رفته‌است و حد فاصلی که صبح آب تا زانوهایمان بود ماسه‌هایش پیداست.

ماهی‌هایشان را تقسیم می‌کنند و به خانه باز می‌گردیم. حالا دیگر روستا بیدار شده‌است و چند پیرمرد و پیرزن زیر سایۀ دیواری نشسته‌اند و گرم گفتگو هستند و چند کودک هم آن‌طرف‌تر در خاک‌ها زیر سایۀ درختی مشغول بازی هستند. خانۀ مهدی در آن روستای وسیع و بیابانی خانۀ کوچک و سیمانی است. وارد حیاط که می‌شویم، همسرش و دو بچۀ کوچکش به استقبالش می‌آیند و او هر دویشان را بغل می‌گیرد.

در خانۀ مهدی هم، مثل اکثر خانه‌های جنوبی‌ها، ورودی مهمان مجزاست و به حیاط راه دارد. مستقیم وارد پذیرایی می‌شویم. پسر بزرگ‌تر مهدی که حدوداً هشت سال دارد، کمی سرسنگین است. مهدی می‌گوید: "چند روزی هست گیر داده که با خودم ببرمش دریا. اما دلم نمی‌خواهد او هم مثل من بیاید دریا و عشق دریا هوایش کند و فردا درس و مشقش را ول کند. این دیگر درس بخواند و زندگی راحتی داشته باشد. در شهر برای خودش زندگی کند. کار روی دریا دیگر فایده‌ای ندارد. آن مریضی‌هایش به کنار، سال به سال دارد صید کمتر می‌شود و ماهی‌ها کمتر شده‌اند. مگر اینکه  ۱۵۰ تا ۲۰۰ میلیون تومان پول داشته باشی، لنج بخری و بروی جاهای عمیق‌تر، که آن هم باز بروی از دبی جنس بیاری، بیشتر صرف دارد".

ضبط صوت را روشن می‌کنم و قرار است همسر مهدی حرف بزند. اما هر بار که می‌خواهد حرف بزند، نگاهش را به زمین می‌دوزد و دوباره سکوت می‌کند. مهدی می‌خندد و می‌گوید: "این همیشه این طور است. شرم می‌کند. مخصوصاً الان که وقت صدا ضبط کردن است، دیگر بدتر".  ضبط صوت را به خودش می‌دهم. با خودش به آشپزخانه می‌برد، تا تنهایی حرف بزند. بعد از چند دقیقه که می‌آید نگاهش نشان می‌دهد که دوست ندارد صدایش را همان‌جا بشنوم.

وسایلم را جمع می‌کنم و موقع رفتن تمام ماهی‌های صید آن روزشان را به من می‌دهند. و اصرار‌های من برای رد این خواسته‌شان فایده‌ای ندارد. انگار همزیستی با دریا سخاوتمندشان کرده. و بهتر است حرفشان را بپذیرم، وگرنه ناراحت می‌شوند. تا دم در همراهی‌ام می‌کنند و آرام در شرجی گم می‌شوند...

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
آزاده حسینی

به ما از لحظه‌های پرتب و تاب عاشقی گفت. چه‌قدر احساس غرور می‌کردیم، هنگامی که نام ایران را با صلابت همیشگی صدایش بر زبان می‌راند. با او همصدا می‌شدیم و برای مریم نازش می‌خواندیم. محمد نوری را به حق استاد موسیقی خوانده‌اند. در دل مردم بسیاری جای گرفته‌‌است.

نوری، روز اول دی‌ماه ۱۳۰۸ در تهران زاده شد. پس از پایان دوران ابتدایی، به دبیرستان دارایی تهران و هنرستان تئاتر رفت. آواز ایرانی را در همان هنرستان تئاتر از اسماعیل مهرتاش آموخت. پیانو و سلفژ را  زیر نظر استادان مصطفی پورتراب، سیروس شهردار و فریدون فرزانه فرا گرفت. همین امر سبب شد جزء آن دسته از خوانندگان ایرانی باشد که با مبانی موسیقی آشنایی کامل دارند و ضرب‌آهنگ را به خوبی می‌دانند.

سخنان اولین باغچه بان در باره محمد نوری
تسلط محمد نوری به موسیقی موجب شد تا آثار ماندگاری از خود به جای بگذارد. او آواز کلاسیک را نزد اِولین باغچه‌بان آموخت و از حضور فاخره صبا بهره برد. بعد از آن وارد دانشگاه تهران شد و در دانشکدۀ هنرهای دراماتیک تهران مبانی تئاتر را فرا گرفت. دو سه سال بعد، در رشتۀ زبان و ادبیات انگلیسی تحصیل کرد که ماحصل آن ترجمۀ چند داستان به زبان فارسی، از جمله رمان "درخت شیطان" نوشته ایرزی کوزینسکی (Jerzy Kosinski) اشاره کرد.

نوجوانی محمد نوری با ورود موسیقی غربی به ایران همراه بود. در واقع پخش موسیقی‌های کلاسیک و فولکلور خارجی به وسیلۀ ایستگاه‌های رادیویی و صفحه‌های گرامافون، موج جدیدی از سبک موسیقی را در کشور رواج داد. محمد نوری جوان نیز از این جریان تأثیر گرفت و ترانه‌های فارسی را با ملودی‌های غربی و بعضاً کلاسیک درآمیخت و شیوۀ منحصر به فرد خود را آفرید. شیوۀ خواندن او متأثر از استادانی چون حسین اصلانی و  ناصر حسینی بود.

او به‌شایستگی توانست ترانه‌های فولکوریک ایرانی را در قالب موسیقی کلاسیک پیاده کند که همین امر او را از دیگران متفاوت ساخت. بیشتر ترانه‌های وی برگرفته از جریان روشنفکری در شعر و ادبیات فارسی (شعر نو) در دهه‌های ۱۳۳۰ تا ۱۳۵۰ بود که عمدتاً دارای مضامین اجتماعی و ظلم‌ستیزی بود. انس او با این جریان در ترانه‌هایی چون در شب سرد زمستانی (سرودۀ نیما یوشیج) و در خموشی‌های ساحل (سرودۀ فروغ فرخزاد) هویداست. در واقع می‌توان او را شاخص‌ترین خوانندۀ ایرانی دانست که شعر نو، به ویژه اشعار نیما یوشیج را در قالب موسیقی ایرانی وارد کرد. این امر یکی از دلایل محبوبیت وی در میان نسل‌های جوان ایران نیز بود.

ترانه‌های او چون "جان مریم"، "ایران، ایران"، "جمعه‌بازار"، "شالیزار"، "عروسی"، "لالایی شیرازی"، "جیران" (تصنیف آذری) و "چوپان" بر سر زبان‌ها افتاد که بر محبوبیت او افزود.

بعد از انقلاب، مدتی را به سکوت کاری گذراند، تا این که در سال ۱۳۶۷ با همکاری فریبرز لاچینی و احمدرضا احمدی دوباره وارد دنیای موسیقی شد و  آلبوم شب سرد زمستانی را منتشر کرد.

او به خاطر یک عمر خدمت به موسیقی ایران و به خاطر ۵۰ سال صدای متفاوت و ماندگار در سال ۱۳۷۸ در جشنوارۀ مهر، جایزۀ‌ "خورشید طلایی" را دریافت کرد و در سال ۱۳۸۵ به عنوان چهرۀ ماندگار موسیقی ایران معرفی شد.

در دوران فعالیت خود بیش از ۳۰۰ قطعه به زبان فارسی و زبان‌های محلی گیلکی، آذری و شیرازی اجرا کرده‌است. البته، نباید از یاد برد که آموخته‌های وی در زمینۀ تئاتر بی‌ثمر ماند. برای مدتی به بازیگری تئاتر مشغول شد. به عنوان مثال می توان به نمایش "بلبل سرگشته" در سال ۱۳۳۹ اشاره کرد که در آن در کنار علی نصیریان به ایفای نقش پرداخت. همچنین مدتی به حرفۀ روزنامه‌نگاری مشغول بود و در مجلاتی چون "نگین" مقالاتی چاپ کرد.

چرخ زمانه به او نیز وفا نکرد و او مبتلا به بیماری سرطان شد. سرانجام بعد از یکسال تحمل درد و رنج، درسن ۸۱ سالگی درگذشت.

او رفت، اما صدایش ماندگار شد.

پیکر محمد نوری را روز دوشنبه، ۱۱ امرداد، در قطعۀ هنرمندان گورستان بهشت زهرا به خاک سپردند. عکس‌های مراسم خاک‌سپاری در گزارش مصور فواد خاک‌نژاد متعلق به شفق ابریشمی است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

از هنرهای نمایشی که هم کار برد ملی و هم مذهبی دارند می‌توان از پرده خوانی یا شبیه  خوانی نام برد. مداحی هم از کنار این هنرها بیرون آمده است. یکی دیگراز این هنرها، مرشدی یا آواز خواندن در زورخانه است. مداحان پیشین در کنار پرده خوانی‌های مذهبی به خواندن اشعاری عرفانی یا مدح بزرگان  و  یا نوحه خوانی هم می‌پرداختند. این نوع مداحی همچنان هواداران بسیار دارد.

یکی از این مداحان، مرشد مداحی است. که به مرشد حاج سید محمد مداحی یا میرافضل علی شاه قلندر ساوجی شهرت دارد. او در سال ۱۳۲۱ در ساوه و در خانواده ای مذهبی متولد شد. در سال ۱۳۲۶ از ساوه به تهران آمد و از شش سالگی نزد پدر خود سید عبدالله مداحی ملقب به میر فتاح ساوجی پرده خوانی و معرکه گیری و مداحی را فراگرفت و به علت علاقه وافری که از همان ابتدا به کارهای سنتی و مذهبی و ملی داشت معرکه گیری و نقالی و مداحی را به عنوان حرفه اصلی خود انتخاب نمود و تا به امروز نیز این حرفه را دنبال نموده است.

نمونه ای از مداحی "مرشد حاج سید محمد مداحی"
او در سن ۱۳ یا ۱۴ سالگی به ورزش باستانی علاقه مند شد  و بیش از ۴۰ سال این ورزش را دنبال کرد. از سال ۱۳۴۰ به مدت ۷ سال قهرمان چرخ در زورخانه‌های کشور بود. و بیش از ۳۰ سال به عنوان مرشد زورخانه‌های تهران بود مثل زورخانه گودرز در هفت چنار، زورخانه بهرام در میدان غار، زورخانه آذر در میدان راه آهن.

طی این سال‌ها او با بسیاری از پهلوانان بنام در زورخانه‌ها حشرو نشر داشته از قبیل اسماعیل قربانی، عباس حریری و شعبان جعفری.

مرشد مداحی در زمینه‌های ورزش پهلوانی، عرفان و ادبیات هم کتابهایی تالیف نموده است مانند: علی شکوه آفرینش، فتوت نامه خاکساران و دیوان عشق. آخرین نوشته او آیین پهلوانان است.

مداحی اما امروز چهره دیگر به خود گرفته وبا رونق رسانه‌هایی مثل تلویزیون و کم رنگ شدن بازار روضه خوانی به سبک قبل، بازار مداحان جوان که بیشتر آوازخوانی می‌کنند گرم شده. برای این بازارگرمی بسیار از این مداحان نو، آهنگ‌ها و ترانه‌های پرفروش و پرطرفدار را بر می‌دارند و بر روی آن‌ها شعرهای مذهبی پیاده می‌کنند. از این گذشته  مداحی کاربرد سیاسی شدید هم یافته و مداحان بسیاری در کنار مداحی پیام‌های سیاسی را در میان عموم به سود جناحی خاص می‌پراکنند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فرشید سامانی

سه سال پیش بود که برای نخستین بار به نطنز رفتم. با گروهی از دوستان روزنامه نگار به کاشان رفته بودیم که خیلی اتفاقی به مدیر میراث فرهنگی شهرستان نطنز برخوردیم و به دعوت توأم با اصرار او راهی نطنز شدیم.

پرسید: اولین بار است که به کاشان می‌آیید؟ جوابمان منفی بود. هر کدام از ما دو یا سه بار دیگر کاشان را دیده بودیم. به طعنه گفت: شما چگونه خبرنگارانی هستید که یک جا را چند بار می‌بینید و جای دیگر را اصلا نمی‌بینید؟ آن هم جایی مثل نطنز را! پاسخی نداشتیم که بدهیم.

سفره دلش باز شد و تا فاصله هفتاد هشتاد کیلومتری کاشان به نطنز را طی کنیم، شروع به درد دل کرد. می‌نالید از این که شهرشان با آن همه دیدنی‌ جورواجور خالی از مسافر است. می‌گفت که در اوقات مختلف سال، هزاران نفر به دیدار کاشان و ابیانه می‌آیند اما کمتر کسی سراغ نطنز را می‌گیرد.

از کاشی‌ها گلایه می‌کرد که در تبلیغات خودشان روستای معروف ابیانه و زیارتگاه‌ معتبر "آقا علی عباس" را زیرمجموعه کاشان وانمود می‌کنند و موجب مهجوریت بیشتر نطنز می‌شوند. حال آن که هم از نظر جغرافیای طبیعی، هم از حیث تقسیمات کشوری و هم از دید فرهنگی و تاریخی، اینها جزیی از نطنز هستند. می‌گفت این هم یکی از آن زرنگی‌هایی است که کاشی‌ها به داشتنش شهره‌اند.

ما فقط گوش می‌کردیم و چیزی نمی‌گفتیم. شاید صحبت‌های او را از جنس رقابت‌ها و چشم و هم چشمی‌هایی می‌دانستیم که میان اهالی شهرستان‌های همجوار معمول است. خصوصا که خودش می‌‌گفت در نطنز هیچ هتل آبرومندی برای اقامت گردشگران وجود ندارد.

الغرض، از کنار توپ‌های ضدهوایی که نزدیک شدن به مرکز اتمی نطنز را گوشزد می‌کردند، رد شدیم و از بزرگراه کاشان- اصفهان به جاده فرعی نطنز پیچیدیم. این جاده کوهستانی در ارتفاع بالاتری نسبت به نطنز قرار گرفته و این امکان را به تازه واردان می‌دهد که منظره کاملی از شهر را تماشا کنند.

با این که اواخر پاییز بود و درختان کمابیش بی برگ و بار شده بودند، شهر به باغ بزرگی می‌مانست که ساختمان‌‌هایش زیر درختان چنار گم شده بود. چیزی را که همیشه در عکس‌های قدیمی شمیران دیده بودیم، این جا در عالم واقع می‌دیدیم و البته می‌شنیدیم صدای آب جویبارها و چشمه ساران را.

در آن یک روز و نیمی که در نطنز بودیم، کارمندان اداره میراث فرهنگی همراهی کردند تا علاوه بر گردش کامل در شهر، زیرمجموعه‌های شهرستان نطنز چون شهر بادرود، قلعه ابیازن و روستای طَرْق را ببینیم. (داستان طرق و قلعه تاریخی‌اش را که زمانی پناهگاه مردم در برابر غارتگران محلی بود و بعد مهریه و جهیزیه دختران روستایی شد، در گزارش دیگری بازگفته‌ام.)

نمی خواهم تعریف کنم که چه دیدیم و چه ندیدیم. اینها را خودتان در گزارش تصویری این صفحه خواهید دید. اما دانستیم که میزبان ما راست می‌گفت. شهری که این روزها به خاطر وجود یک مرکز اتمی معروفیت زیادی پیدا کرده و تحفه‌اش از قدیم الایام ورد زبان‌ها بوده، آن قدر که باید و شاید شناخته شده نیست.

در واقع، همیشه یک چیزی وجود داشته تا انبوه زیبایی‌ها و شگفتی‌های نطنز را تحت الشعاع خود قرار دهد؛ خواه تحفه نطنز که گلابی خوش آب و رنگ آن است، خواه انرژی هسته‌ای.

البته سنبه این دو - خصوصا آن گلابی ریز اما لذیذ- باید خیلی پر زور باشد که بتواند کوره‌های شش هزارساله اریسمان (در ۱۰ کیلومتری شمال نطنز) را به عنوان یکی از نخستین کوره‌های ذوب فلز جهان به محاق ببرد؛ یا آن همه چنار چندصد ساله مقدس را به دست فراموشی بسپارد یا بزرگ ترین شاهکارهای معماری ایران مانند بقعه شیخ عبدالصمد اصفهانی را در قیاس با دیگر آثار تاریخی معروف کم اعتبار جلوه دهد یا ابیانه را پشت قباله کاشان بیندازد.

البته این‌ها را نمی‌توان از جا کند و برای کسی به سوغات بُرد اما مسأله این جاست که سوغات نطنز منحصر به گلابی نیست. چینی‌ نفیس و خوش نقش و نگار نطنز که نفس‌های آخر را می‌کشد، هیچ کم از گلابی ندارد و درهای  پانصد ساله مسجد جامع و بقعه سید حسن واقف نشان می‌دهد که صنعت خراطی در این شهر چه پایه و مایه‌ای داشته است. به اینها اضافه کنیم آهنگری و قفل سازی و تفنگ سازی  را که همگی از میان رفته‌اند. قالی بافی هنوز در روستاها رایج است اما چون قالی‌ها را یکراست به بازار کاشان می‌فرستند، به اسم قالی کاشان فروش می‌رود.

از رسته خوراکی‌ها، انار نطنز، اگرنه به اندازه گلابی، اما در حد خودش بسیار معروف است. انارستان‌های این شهرستان غالبا در بادرود و پیرامون جای گرفته‌اند و در مقایسه با انار ساوه همین بس که انار ساوه را به تهران می‌فرستند و انار بادرود را به اروپا!

چند سالی است که نطنزی‌ها فهمیده اند خاک و آب و هوایشان علاوه بر انار و گلابی و دیگر محصولات باغی، مستعد کشت طلای سرخ هم هست و از این رو نطنز بعد از خراسان دومین تولید کننده زعفران در ایران به شمار می‌آید.

این همه تحفه‌های شهری هستند که خود به تحفه می‌ماند: تحفه‌ای به نام نطنز

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.

 

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
*داریوش کیارس

علاقۀ‌ چنگیز شهوق از بچگی به گِل و سفال، در جوانی او را به هنرستان هنر‌های تجسمی کشاند. با تشویق خانواده در این هنرستان به آموزش سفال و سرامیک و مجسمه‌های گلی پرداخت. یک سال پس از ورود به دانشگاه، از مجسمه‌های سفالی و سرامیک خود نمایشگاهی برگزار کرد؛ یعنی در ۱۳۳۶ گالری استتیک نمایشی از آثار او را گذاشت و دلخوری شهوق را از این که اختلاف سلیقه با استادی، دانشکده و آموزش آکادمیک را رها کرده‌است، از بین برد. در همین سال با همکاری چند هنرمند نوگرا پایه‌های ذهنیت ایجاد اولین بی‌ینال تهران را در محفلی دوستانه پی ریخت.

دهۀ ۱۳۴۰ اوج کار شهوق بود. حضور در دانشکدۀ تربیت معلم مسئولیت ادارۀ چند نگارخانه و معلمی از دورۀ ابتدایی تا دبیرستان، به‌‌ اضافۀ طراحی روی جلد، مجسمه‌سازی و نقاشی از فعالیت‌های اوست. در ۱۳۳۱ وارد هنرستان نقاشی شد. در این سال یکی از پسر‌های نوزده‌سالۀ یکی از بهترین خیابان‌های تهران، لاله‌زار بود. گه‌گاه به خانۀ نادر نادرپور می‌رفت و با احمد شاملو رفاقت داشت. نخستین نمایش آثار او در دی و بهمن ۱۳۳۶ در گالری استتیک (میدان فردوسی) به همراه نمایش آثار دوست خود، کورس سلحشور، ولوله‌ای در میان هنرمندان نوگرا و علاقه‌مندان به هنر محض ایجاد کرد. او شروع مجسمه‌سازی را با کاشی‌ و سفال پی‌گیری کرد و سپس‌تر به انواع مواد دست یافت و به کار برد.

شروع کار او با کاشی و سفال بود. نقاشی هم می‌کرد. یک سال پس از نمایش نخستین، به طور جدی رو به مجسمه‌سازی آورد. مجسمه‌های او باور رایج را از مجسمه پس می‌زد. یک نوع ترکیب تصویر (کمپوزیسیون) ایجاد می‌کرد و معنا را به نفع عنصر خلاقیت، از تصور بیننده می‌گرفت. دو سال مانده به آغاز دهه ۱۳۴۰، کارمند هنر‌های زیبای کشور است. در برپایی دومین نمایشگاه پیکرتراشی (به همت هنر‌های زیبا) سهم زیادی دارد. در بی‌ینال پاریس نیز در کنار سپهری، اویسی، ملکونیان و سلحشور افتخار می‌آفریند. یک سال مانده به آغاز دهۀ ۴۰، برندۀ جایزۀ‌ نقدی بی‌ینال دوم می‌شود.

بهمن ۱۳۴۰، به همت ادارۀ روابط بین‌الملل و انتشارات هنر‌های زیبای کشور، نمایشگاهی برپا می‌کند از نمونه‌هایی چند از نقاشی‌ها و پیکره‌سازی‌های دانش‌آموزان دبیرستان "ایران فردا". خود او مجسمه‌ای از سیم و فلز را به نمایش می‌گذارد که بی‌تأثیر از آثار گونزالز نیست. در همین ایام تعداد زیادی کمپوزیسیون‌های رنگ روغن را در تالار رضا عباسی به نمایش می‌گذارد. بی‌ینال چهارم، اوج آثار او را نمایش می‌دهد. حضور دو داور ایتالیایی، خانم دکتر پالما بوکارلی (رئیس موزۀ هنر مدرن رم) و آقای پرفسور جولیو کارلو آرگان (استاد تاریخ هنر دانشگاه رم) در بی‌ینال منجر به برنده شدن بورسیه به مدت سه ماه سفر به ایتالیا برای شهوق می‌شود.

در بازگشت، او شخص دیگری شده‌است. علاقه به پلکسی گلاس و پلی‌استر منجر به ساخت مجسمه‌هایی می‌شود که مثل کار دیگران نیست. پشم‌شیشه را وارد کار می‌کند. به حجاری رو می‌آورد. مجسمۀ سیمانی می‌سازد و  در تمام این آثار به دنبال خلق وضعیتی است تا مسائل ذهن را در حالت‌هایی تجسمی نشان دهد. آثار او مشتی به چهرۀ مجسمه‌سازی ایرانی (که در زمان او بیشتر تندیس و سردیس‌سازی بود) تلقی می‌شد. او پیوسته در "خلق مدام" بود.

حالا چنگیز شهوق، فرزند حبیب‌الله، متولد ۱۳۱۲ در باکو، هنرمندی بود که دیگر احتیاجی به شناسنامۀ شمارۀ ۷۱۲۶۴ نداشت. هر اثری که خلق می‌کرد، امضایی بود که برجستگی آن نام شهوق را به یاد می‌آورد. از سیم، پشم‌شیشه، لعاب و رنگ و هر چه او را ارضا می‌کرد، جهت تبیین تجسمی اندیشه‌های خود، مدد می‌گرفت. نیمۀ دوم دهۀ ۴۰، مس، نیکل و روی را با پشم‌شیشه و رنگ قاطی می‌کند.

علی‌رغم استفاده ازنقش‌مایه‌های سنتی- فلزی ایران، انتزاع از مهمترین وجوه کار او می‌شود. رو به کار نقاشی برجسته می‌آورد. بافت و مواد گوناگون را در کنار رنگ به بوم تزریق می‌کند. او در حقیقت یک نقاش شیمیست بود. سولفات سدیم را با برادۀ آهن ترکیب می‌کرد و از کف کردن رنگ چیزی می‌ساخت که خاص خود او می‌شد. شیفتگی به علم کیمیا، علاقه‌اش به کتاب "طلسم اسکندر"، اما، او را شیفتۀ نقاشی قهوه‌خانه و سقا‌خانه و هر آنچه ایرانی بود و از گذشته مردمان این جامعه می‌آمد نکرد. بیشتر این نوع مطالعات باعث گردید، دیگر رنگ را آمادۀ خریداری نکند و خود بسازد. صد‌ها طرح برای خلق مجسمه، از او بر جا مانده‌است.

عادت داشت برای مجسمه طرح بکشد. در حقیقت، مجسمه‌های او از طرح‌هایی الگو می‌گرفت که بر کاغذ رسم می‌شد. به همین علت در آثار او پیوسته یک نوع هندسه و مقیاس‌های ریاضی در دل انتزاع هویداست.

در۱۳۴۸ به فرانسه سفر می‌کند و در "خانۀ هنر‌های پاریس" حضور می‌یابد. از زیر تأثیر برانکوزی در می‌آید (او شیفتۀ پرنده در فضای برانکوزی بود). صیقل مجسمه‌های شهوق و دنبالچه و نوک‌های در هوای مجسمه‌هایش برانکوزی را به یاد می‌آورد. استاد اطوار‌شناسی مواد است. خشونت رنگ‌های تابلو‌های او مثال‌زدنی است. نگاه او، جهان نقاشی را می پیماید: از کوربوزیه، نهضت سنتز‌پلاستیک را می‌گیرد. آرپ و توبر، الفبای جدید را یاد او می‌دهند و حالا دیگر چنگیز شهوق در آستانه‌ای است که علی‌رغم آن که دیگر از فرم‌های طبیعت الهام نمی‌گیرد و مبدأ کار در ذهن را ارج می‌نهد، تلفیقی از انتزاع (آبستره) و ذهنیتی تصویری (فیگوراتیو) را به مجسمه‌های خود می‌آورد.

با پایان یافتن دهۀ ۱۳۴۰ خورشیدی، او منظر دیگری می‌گیرد. جدایی از همسری که به او عشق می‌ورزید و از وی بی‌مهری می‌دید، ستون‌های ارتفاع و ترقی شهوق را سست وسپس‌تر فرو ریخت.

در میانۀ دهۀ ۱۳۵۰، گالری کرته نمایشی از نقاشی و کار‌های سرامیک او برپا می‌کند. سیروس مالک در مقدمۀ کاتالوگی، که به همین مناسبت منتشر شد، می‌نویسد:

"با برگزاری این نمایشگاه خوشبختانه چنگیز شهوق را که به‌ نظر می‌رسید چند سالی از ادامۀ کار‌های هنری خود تا حدودی کناره گرفته، می‌توان مشاهده نمود که بار دیگر به دنیای واقعی خویش باز گشته‌است."

اما جدایی و فقدان، شریان دنیای واقعی او را مسدود و گویی که چشمۀ خلاقیت وی را مسموم کرده بود. در حین کار با سنگ فرز، دستگاه از دست او در می‌رود و به صورتش اصابت می‌کند. بریدگی بینی بر اثر این حادثه مدتی او را پنهان از دیده‌ها و به دور از اجتماع نگه می‌دارد. انقلاب ۱۳۵۷ شرایطی عمومی به وجود می‌آورد که دیگر به نمایش آثاری چون آثار وی نیازی نیست.

رو به تدریس در کلاس‌های خصوصی آورد. نمایشی از نقش برجسته‌های خود را در گالری کارپی (۱۳۶۶) برپاکرد. علی‌رغم آن که نشان از جهش‌هایی در کار او بود، مسیری برایش هموار نکرد. جنگ بود و جنگ چیز دیگری غیر از نمایش آثار امثال وی می‌طلبید. در دهۀ ۱۳۶۰ رو به کار‌های متفرقه آورد؛ یک کارگاه کوچک لعاب و چینی و خرمهره‌سازی را به همراه یک دوست دایر کرد و به دنبال سفارش کار گشت. اما به هنر او در این شرایط دیگر نیازی نیست! مجبور به ایجاد شرکتی بی‌جا و مکان می‌شود به نام "ماهان‌نقش" تا بتواند با یکی دو نفر از دوستان سفارش مجسمه بگیرد. اما دیگر زمانه، زمانۀ کار‌های او نیست. دیگر در تمجید از خلق آثار درخشان او، کسی بورسیۀ "خانه هنرمندان پاریس" نمی‌دهد!

اما، اتفاقات هنری کماکان در پایتخت کورسویی از امید دارد. به مناسبت"کشتار حج خونین" در نمایشگاه موزۀ هنر‌های معاصر شرکت می‌کند، بلکه باز هم، چون همۀ آن سال‌ها، خود را جلو صف نشان دهد. اما برندۀ جایزه اول آقای ناصر پلنگی می‌شود و نصیب شهوق سفری زیارتی است به سوریه!

تدریس در دانشگاه آزاد اسلامی، تنها چارۀ نقاشانی است که انقلاب آنها را بی‌کار کرده‌است، اما دانشگاه هم جای هر استادی نیست. جامعۀ هنری ایران دگرگونی یافته و او علی‌رغم همۀ افتخاراتی که در هنر‌های تجسمی ایران داشته، معلم "کارگاه طراحی سطح یک" دانشگاه آزاد اسلامی می‌شود. و این برای هنرمندی چون او، که سه دهه در مدرنیزاسیون فرهنگ و هنر ایرانی سهم داشت، اندک بود.

اوایل دهۀ ۷۰ در پروژه‌ای شرکت می‌کند مربوط به شهرداری تهران (همراه با حمید شانس، عباس مشهدی‌زاده، قراگوزلو و مددی) جهت ساخت سردیس‌های پارک ملت. و این ضربۀ سنگینی است به خلاقیت او و پایان رؤیاهای هنرمندی که از کاندینسکی تبدیل دید بیرونی به دید درونی را یاد گرفته و خود سال‌ها به عنصر خلاقیت در نزد برانکوزی برای ایجاد ساحت‌های "محض" در مجسمه فکر کرده بود. دیگر نمی‌تواند برای دل خود آن آبستره‌های عجیب و غریب را بسازد. دیگر جرأت ندارد جواب کسی را بدهد، مبنی بر این که، چرا کار تو را نمی‌فهمم و این هنرمندی بود که در بیست و چند سالگی، در آن میز گرد نقاشان، جلال آل احمد را با ناراحتی به فحش گفتن وادار کرده بود! حالا دیگر مردم آثاری می‌خواهند که به سادگی و به راحتی چهره‌ای را به یاد بیاورد؛ آثاری را که ذهن را آزار ندهد، جیغ نکشد و به شعور فشاری ایجاد نکند!

زمانه، هنرمندان درجه یکی چون شهوق را تبدیل به یک قالب‌گیر و چدن‌ریز کرده‌است. دیگر بابت عنصر خلاقیت و جنون نقاشانه به هنرمند مزد نمی‌دهند. مردم سردیس‌هایی می‌خواهند از حافظ و خیام که به محض دیدن آن، شعر شاعر یادآور شود! شهوق دست و دل به ساخت رنگ، آن چنان که یک دهه بیشتر داشت، ندارد. از اکرلیک استفاده می‌کند. حالا دیگر نمی تواند بر طبق عادت سال‌های قدیم، حین کار لخت شود. در منزل اتاق کار ندارد. سال‌های آخری به شدت غمگین است. وقتی قلم را کارتکی می‌گیرد و طرح می‌زند، دیگر کسانی با شوق نگاهش نمی‌کنند.

در سال آتش‌بس جنگ ایران و عراق، نشان درجۀ یک هنری (معدل دکترا) به او اعطا می‌شود. اما دیگر وی به دنبال نشان و افتخار نیست. دیوار‌هایی از میان توده برآمده و او را از زمانۀ خود جدا کرده بود. در روز‌های پایانی از همسر خود جدا می‌شود، هر چند انس و الفتش به فرزندان تا دقایق آخرین کاستی نگرفت.

حالا در حال ساختن تندیس دکتر احمد حامی (پدر مهندسی راه و ساختمان ایران) است. سفارش این کار می‌تواند شرایط را بهتر کند. در کمربندی تهران، در ده فیروز بهرام، گرمای کوره برنزریزی را به جان می‌خرد تا سفارش را به پایان برساند. در یکی از همین شب‌ها - حالا دیگر خانه‌ای از آن خود ندارد - در تنهایی می‌خوابد و دیگر بیدارنمی‌شود.

مرگ او بر آثر سکته قلبی تشخیص داده می‌شود و این روز ۲۱ شهریور ۱۳۷۵ است. مجسمۀ دکتر حامی، هم‌چون زندگی هنری چنگیز شهوق، نیمه‌تمام برجا ماند!

شهوق، به معنای ارتفاع و بلندی است. زمانه برای او کاری کرد که از ارتفاع خود به فرودست خود افتاد و مرد. دیگر هیچ‌گاه به خانه،‌ همسر و دو فرزند خود در خیابان ۲۹ گیشا باز نگشت. سخن آن فیلسوف، همۀ داستان زندگی اوست: گاهی انسان به دیوار می‌خورد!

*داريوش کيارس، پژوهشگر هنر مقيم تهران است.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
نبی بهرامی

پنج سال پیش به طور اتفاقی در مراسمی که همراه با یک گروه موسیقی، ویولن کار می‌کرد، با او آشنا شدم. مدت‌ها از او بی‌خبر بودم تا چند روز پیش یکی از دوستان خبر داد که سلمانی باز کرده‌است. دلم برایش تنگ شده بود. به بهانۀ اصلاح سر وارد مغازه شدم. شلوغ بود و مشتری‌هایی که آشنا بودند با نوشتن اسمشان نوبت خود را ثبت می‌کردند و ساعت آمدنشان را می‌پرسیدند. بعد از یک خوش و بش می‌رفتند و باز سکوت در صدای قیچی و ماشین اصلاح گم می‌شد. جواد تنها آرایشگر روستایشان است. این شغل را یازده سال پیش، به خاطر اینکه سرمایۀ چندانی لازم نداشت، انتخاب کرد.

روی صندلی اصلاح که می‌نشینم جواد شروع به حرف زدن می‌کند. اما آن قدر غرق در مشکلات این سال‌هایش هست که نمی‌داند کدامش را بگوید. "بوشهر کلاس ویولن نداشت. باید هر هفته ۱۰ ساعت راه تا شیراز طی می‌کردم .اینجا هم وسیله زیاد نبود. همیشه یک مسیر طولانی را پیاده می‌رفتم. وقتی می‌رسیدم به جادۀ اصلی شب بود. همان جا وسط بیابان جعبه ویولنم را بالش سرم می‌کردم و بین‌ هزار جک و جانور می‌خوابیدم و صبح سوار مینی‌بوس می‌شدم و حرکت می‌کردم. به خاطر عرف اینجا مجبور می‌شدم ویولنم را درگونی پنهان کنم. روز بعد که می‌رسیدم مستقیم می‌رفتم سر کلاس، از در که وارد می‌شدم بقیۀ شاگردها با قیافه‌های شیک و پیک‌شان به قیافه خواب آلود و ژولیدۀ من و آن گونی که پشت کول زده بودم، می‌خندیدند. البته برای من مهم نبود چون وقتی شروع به نواختن می‌کردم خودشان شرمنده می‌شدند". 

جواد از خندۀ شیطنت‌آمیز من اخم می‌کند و می‌گوید: هنر که به خاطر پول و پز دادن باشد به درد نمی‌خورد، وسط راه درجا می‌زنی و دیگر پیشرفت نمی‌کنی. باید برای دلت باشد. هیچ آدم عاقلی با عشقش معامله نمی‌کند. من حتی چند تا شاگرد هم که دارم به صورت مجانی قبولشون کردم.

جواد چند وقت است که تصمیم گرفته کتاب چاپ کند. وقتی حرف از کتابش می‌شود با عجله طرح جلدش را از کشو میز در می‌آورد و با شوق توضیح می‌دهد: کتاب، تنظیم آهنگ‌های ویولن است که از تار و سنتور برگردانده‌ام و با شعرهای قدیمی تطبیق داده‌ام. حالا فکر نکنی بچه پولدار هستم، با هزار زحمت وام گرفته‌ام. خنده مرموزی می‌کند و بعد می‌گوید به گمانم بقیه فکر می‌کنند من دیوانه‌ام. وام گرفته‌ام کتاب چاپ کنم. لابد خواهند گفت چه شد که با این دست خالی به فکر چاپ کتاب افتادی؟ اولش می‌خواستم برای خودم یک دفترچۀ یادداشت درست کنم اما یکی از دوستان گفت کتابش کنم. من هم استقبال کردم.

جواد همین طور که با من حرف می‌زند با جارو مشغول تمیز کردن موهایی می‌شود که زیر پایم ریخته است. بعد پیش بند قرمزی را که دور گردنم بسته باز می‌کند. کار اصلاح مو‌های من تمام شده است. به پشت سرم که نگاه می‌کنم می‌بینم مشتری دیگری نیست. هنوز حرف‌هایم ناتمام است اما چهرۀ خسته جواد را که می‌بینم با خودم می‌گویم بی‌انصافی است اگر بخواهم بیشتر از این نگهش دارم. از جایم بلند می‌شوم و به این بیت سعدی فکر می‌کنم که:

تا رنج تحمل نکنی، گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ثمانه قدرخان

دریا دادور بیشترین تاثیر را از مادرش گرفته است؛ نسرین ارمگان نویسنده و کارگردان تئاترعروسکی و ترانه سرا. تا چهار سالگی دور از مادرش در مشهد زندگی کرده. حضور دریا در تهران در کنار مادر و میان دکورهای صحنه، او را با دنیای هنر آشنا کرد و به گفته خودش "آواز خواندن در وجود من توسط مادرم متبلور شد."

دریا دادور، ساکن فرانسه است. او تلاش می‌کند با تلفیق ترانه‌ها و سبک‌های ایرانی با اپرا و شیوه‌های غربی سبکی ویژه خود بیافریند.

در سال ۱۹۹۹ از کنسرواتوآر ملی در شهر تولوز فرانسه، موفق به دریافت دیپلم در رشتۀ آواز غنایی شد و سپس در سال ۲۰۰۰ دیپلم حرفه‌ای‌اش را در رشتۀ آواز "باروک" به دست آورد. بلافاصله پس از پایان تحصیلات در تئاتر سلطنتی کومپین فرانسه، به عنوان سولیست (تک خوان) در دو اجرای متوالی ایفای نقش کرد.

دریا دادور انقلاب سال ۱۳۵۷ در ایران را شوک بزرگی برای کودکی‌اش می‌داند. در آن سال‌ها با حذف موسیقی از تلویزیون خوانندگانی که روی صحنه آواز می‌خواندند، یکباره از صحنه کنار رفتند. خودش می‌گوید مدام این سوال در ذهنم تکرار می‌شد که این همه هیجان چه شد؟

در مدرسه فرهاد درس می‌خواند. کلاس‌های موسیقی مدرسه که تعطیل شد دریا دادور نیز با تغییر مدرسه و جمع‌آوری سازها و تعطیلی کلاس‌های موسیقی نزد معلم خصوصی  در خانه به آموختن پیانو پرداخت. و در کنار آن دریا هر هفته دو سه تصنیف به زبان فارسی یا انگلیسی حفظ و در حضور مادرش اجرا می‌کرد.

دریا چهار سال در سبک آهنگ‌های قرون وسطی کار کرده و از ادبیات فارسی برای کارهایش بسیار بهره برده است.  آهنگ ترانه‌هایی را که می‌خواند خودش می‌سازد. آهنگ‌های فلکلوریک ایران را با لهجۀ محلی به خوبی اجرا می‌کند. او به زبان‌های فارسی، فرانسه، انگلیسی، لاتین، ایتالیائی، اسپانیائی، عربی، ارمنی، عبری و لهجه‌های مختلف ایران آواز خوانده است. آوازهای دریا دادور تلفیقی از جاز و بلوز است.

برخی ازعکس‌های این گزارش تصویری از سایت دریا دادور برداشته‌ایم و عکس‌های دوران کودکی را خود ایشان به ما داده‌اند.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فواد خاک‌نژاد

نامش علی است. یک سال و نیم پیش از مرزهای صعب العبور ایران و افغانستان جان سالم به در برده، به امید زندگی بهتر به ایران آمده است. سی و سه سال دارد و در گلخانه‌ای در یک روستا کار می‌کند. زندگی سخت ناشی از جنگ‌های طولانی مدت افغانستان او را به ایران کشانده تا شاید بتواند زندگی راحت تری برای همسر و فرزندانش فراهم کند.

از سختی‌های راه و زندگی مشقت بارش در ایران می گوید. به قول خودش شرم می‌کند خانه‌اش را به ما نشان دهد. از میان حرف‌هایش می‌فهمم خانه‌اش برق ندارد و همراه بیست نفر دیگر در جایی زندگی می کند که دو اتاق بیشتر ندارد و بیشتر شبیه یک مسافرخانۀ درجه‌چند است. صاحب‌خانه ‌هرشب می‌آید و از هرکدام نفری هزارتومان اجاره می‌گیرد و می رود. همسر و سه فرزندش را در افغانستان گذاشته و به ایران آمده تا بتواند برای آنها خرجی بفرستد. هر روز ۵ صبح سرکار می‌آید و نزدیک غروب به خانه می‌رود. او یکی از هزاران افغانی است که در ایران کارگری می کنند.

از دلتنگی هایش می گوید:" دلم برای بچه‌هایم تنگ شده، جای قبلی که کار می‌کردیم تلفن نداشت، اما خوشبختانه در این نزدیکی دکۀ تلفن هست و می‌توانم با آنها تماس بگیرم. هر دو روز یک بار چند دقیقه‌ای از احوالشان با خبر می‌شوم."

می‌گوید: "شانس‌آوردم این جا را پیدا کردم. صاحب‌کارم را دوست دارم. این جا را دوست دارم. با این کاکتوس‌ها و گل‌ها احساس خوبی دارم". می‌پرسم بیشتر از کدام گل‌ خوشش‌می‌آید. می‌گوید این گل‌ها نباید برای من فرق داشته باشد. من باید به همه شان یکسان رسیدگی کنم. پس از ساعتی که با او گفتگو می کنم می گویم علی آوازی برای من بخوان! می گوید آواز ندارم که بخوانم.

وظایف زیادی بر عهدۀ اوست. از تمیزکاری گلخانه و رسیدگی به کاکتوس‌ها، تا سرو کله زدن با مشتریان. دائم در حال رفت و ٱمد در میان گل‌ها و کاکتوس‌هاست.

صورت عرق کرده‌اش روایت دردی ا‌ست که در طول زندگی‌اش کشیده. علی  مردی ا‌ست مثل بسیاری دیگر که جنگ زندگی شان را دگرگون کرده است. تنها چیزی که می تواند  از رنج هایش بکاهد، یک رادیو کوچک ترانزیستوری است که  او را به سرزمین مادری پیوند می دهد.

علی می‌گوید اگر روزی صد‌وپنجاه افغانی ( سه دلار) درٱمد داشت، به افغانستان بازمی‌گشت تا در کنار خانواده‌اش باشد. در کنار سه فرزندش، احمد، علی‌اکبر، راضیه.

آمار دقیقی از افغان‌هایی که در ایران مشغول به کار هستند در دست نیست. بسیاری از آنها به صورت غیرقانونی وارد ایران شده‌اند. کارفرمایان ایرانی علاقۀ زیادی به کارکردن با آنها دارند. دلیلش هم روشن است. حقوق کم و کار زیاد. افغان‌هایی که غیرقانونی در ایران به کار مشغولند به دلیل ترس از بازگشت اجباری ناچارند با دست‌مزدی کمتر کار کنند.

بسیاری از مهاجران، به صورت غیرقانونی از مرزهای ناامن و خطرناک به ایران می‌آیند. آنها خطراتی چون پیاده‌روی‌های طولانی، اشرار و قاچاق‌چیان و فرار از دست ماموران مرزی را از سر می‌گذرانند تا خود را به ایران برسانند. تازه پس از رسیدن به ایران مشکلات تازه‌ای را تجربه می‌کنند. ناآشنایی با فرهنگ و سبک زندگی مردم، نا آشنایی با طریقه ورود به بازار کار و مشکلات دیگر. یک دوست افغان من می‌گفت: "وقتی مرز را پشت سر گذاشتم فکر می‌کردم همه چیز بر وفق مراد من پیش خواهد رفت. نمی‌دانستم مشکلات اصلی تازه آغاز شده است". با همۀ این اوصاف ایران هنوز برای بسیاری از افغان‌ها، که در افغانستان کار و شغل ثابتی ندارند، بهشتی برین به حساب می‌آید.

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
شیدا مافی

سینمای ایران پس از تولد دوباره‌اش در سال ۱۳۲۷ باید با رقیبانی سرسخت همچون سینمای هند، ترکیه و مصر رقابت می‌کرد. گرایش به داستان‌های عامه ‌پسندی که همگان را راضی کند، یکی از راه‌های انتخابی برای جا نماندن از رقیبان سرسخت بود.

ناصر ملک مطیعی که بازی در سینمای ایران را با فیلم واریته بهاری ۱۳۲۸ شروع کرده بود و با فیلم ولگرد ۱۳۳۱ به شهرت رسیده بود، در این سینما نقش جوان عاشق پیشه‌ای را بازی می‌کرد که چرخ روزگار، تلاش او برای رسیدن به آرزوهایش را بر باد می‌دهد.

ملک مطیعی، متولد ۱۳۰۹ در خیابان بهارستان تهران، فارغ‌التحصیل رشتۀ ورزش و پیش از بازیگری، مدتی دبیر ورزش دبیرستان‌های تهران بود. اما نقشی که او را در دهۀ سوم عمرش، شهرۀ عام و خاص کرد، در دهۀ چهل خورشیدی به سراغش آمد.

با کت و شلوار مشکی، پیراهن سفید و کفش چرمی نوک ‌تیز، کلاه مخملی و دستمال ابریشم یزدی و تسبیح شاه مقصود، اگرچه مصداق زنده‌ای از نمونۀ اجتماعی سنخ "جاهل" نبود، مجموعۀ احوالاتش، به ویژه حرکات دست‌ها و بالا انداختن ابرو، با تکیه ‌کلام‌ها و نقل‌هایش عامۀ بینندگان را مجذوب خود می‌کرد. ملک مطیعی برای رهایی مظلومان به جنگ ظالمان می‌رفت و اهالی محل، برای حفظ  ناموس و آبروی خود به او متوسل می‌شدند. نقشی که پیش از او بازیگرانی همچون عباس مصدقی و مجید محسنی هم پذیرفته بودند، اما گویی این پوشش و رفتار تنها برازندۀ او بود.

ناصر ملک مطیعی در کنار بازیگرانی همچون محمدعلی فردین و رضا بیگ ‌ایمان‌وردی، یکی از دیرپاترین تیپ‌های تاریخ سینمای ایران است که اگر انقلاب ایران سینما را به سمت و سویی دیگر نمی‌برد، شاید دیرپاترین بازیگر آن هم لقب می‌گرفت. تیپی که در خاطرۀ جمعی ایرانیان به یادگار مانده‌است، زیرا تصویر او را بیش از نیم قرن است که می‌بینند. سه دهۀ مدام بر روی پرده‌های سینماها و سه دهه بر روی نوارهای ویدئویی، سی‌دی‌ها و دی‌وی‌دی‌هایی با کیفیتی مخدوش. یکی از طرفدارانش در پیامی در پی یک مصاحبۀ اینترنتی با ملک مطیعی که به تازگی منتشرشده، چنین از او یاد کرده‌است:

"خواستیم با آقای ملک مطیعی درد دلی از گذشته داشته باشیم و از حسرتی که بعد از اون دیگه بر دل نسل ما و فرزندان‌مان موند، تا با شنیدن یک جملۀ پندآموز مثل "مردی و مردونگی کار هر نامردی نیست!" که بارها از میون لب‌های نشسته بر قیافۀ جدی مردی که داش... صداش می‌کردن ، با اون ابروهای بالا و پائین و نگاه متنبه‌کن و فرمان‌ده که بیرون میومد و درسی می‌گرفتیم؛ قیافه‌ای که ما نوجوون‌ها را از در سینما که میومدیم بیرون، همراهی می‌کرد و خودمونو تو قالب اون نقش می‌دیدیم و همه‌اش آرزومون این بود که زودتر بزرگ بشیم و مثل اون مردونه عمل کنیم، دست ضعفا رو بگیریم ، خادم پدر و مادر و بزرگ‌ترای فامیل و حافظ ناموس خونواده و اجتماع‌مون باشیم".

ملک مطیعی در طول سی و سه سال بازیگری، نزدیک به صد نقش سینمایی را پذیرفت و در روزگاری به دستمزدهای طلایی صد و پنجاه هزار تومان و دویست هزار تومان برای هر فیلم رسید. او در دهۀ چهل، چند فیلم را هم کارگردانی کرد.

در اوج فروغ ستارگان جدید سینمای ایران، همچون فردین و بهروز وثوقی، ستارۀ ملک مطیعی رو به خاموشی بود که با پذیرفتن نقش فرمان در قیصر مسعود کیمیایی (۱۳۴۸)، بار دیگر مطرح شد و نشان داد از استعداد بازیگری بی‌بهره نیست.

پرویز دوایی، منتقد سینمایی، در بارۀ بازی او در قیصر می‌نویسد: "بازی کوبنده و منقلب‌کننده و گرم و گدازان او لحظاتی را که وی در فیلم ظاهر می‌شود، از شور و حال سرشار می‌کند. بازی او فوق‌العاده است؛ دقیقأ متناسب با لحظه و ریتم لحظه‌ها عکس‌العملی را نشان می‌دهد که لازم است. بی هیچ فشار و تأکید و اغراقی لحظۀ ورود حماسی او به درام، موی را بر بدن راست می‌کند".

ناصر ملک مطیعی در معدود دفعاتی، مانند سریال سلطان صاحب‌قران علی حاتمی، پذیرای نقشی متفاوت شد و در معدود فیلم‌هایی، چون سه قاپ ذکریا هاشمی (۱۳۴۹)، طوقی علی حاتمی (۱۳۴۹) و کاکوی شاپور قریب (۱۳۵۰)، وقتی با کارگردانانی خبره سروکار داشت، بازی‌اش فراتر از تیپش رفت. آخرین بازی او در فیلم برزخی‌ها (۱۳۶۰) به کارگردانی ایرج قادری بود.

انگلیسی‌ها ضرب‌المثلی دارند که می‌گوید: "مرد نمی‌تواند از روی سایۀ خودش بپرد". ناصر ملک مطیعی باید همان نقشی را ایفا می‌کرد که سینمای ایران و طرفدارانش از او انتظار داشتند و هنوز هم در ذهن خود دارند؛ ناصرخان یا آقا مهدی پاشنه‌طلا.

در گزارش تصویری این صفحه شوکا صحرایی، به دیدار ناصر ملک مطیعی رفته‌است.

انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین: ۳۰ جولای ۲۰۱۰ - ۸ مرداد ۱۳۸۹


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.