Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - ایران
ایران

مقالات و گزارش هایی درباره ایران

آزاده حسينی

معمولاً یکی از پرطرفدارترین اخبار، بعد از اخبار سیاسی و اقتصادی در دنیای امروز، زندگی خصوصی و دنیای افراد مشهور است. خواننده‌ها، هنرپیشه‌ها، مدل‌ها، ورزشکاران، مجریان تلویزیونی و بسیاری از این قبیل ، افرادی هستند که همواره در صفحۀ اول مجلات و روزنامه‌های زرد دیده می‌شوند که از قضا بسیار هم پرطرفدار هستند.

این پدیده در همۀ نقاط دنیا روی می دهد. با اینکه یک موج جدیدی است که در میان طبقۀ افراد مشهور پديد آمده‌است. رسانه‌های جمعی با پوشش گسترده و بزرگ‌نمایی زندگی افراد، سعی در تأثیر گذاشتن بر افکار عمومی یک جامعه را دارند. زیرا این راه، یکی از بهترین راه‌های به شهرت رساندن افراد است. آنچه که در سال‌های اخیر اتفاق افتاده، این است که عده‌ای بدون داشتن استعداد خاصی و تنها به مثابه داشتن ظاهر زیبا، توسط رسانه‌های جمعی مشهور می‌شوند.

نکته‌ای که توجه من را در این موضوع به خود جلب کرد، نداشتن معادل دقيق فارسی برای کلمۀ انگلیسی celebrity است. این بدان جهت است که خود این پدیده در دنیای غرب به وجود آمده و هنوز در کشورهای شرقی جای خود را، به همان معنا که در غرب هست، باز نکرده‌است.

چندی پیش در شهر لندن، نمایشگاه نقاشی و عکاسی با نگاه انتقادی به این فرهنگ و ماهیت آن برگزار شد. این نمایشگاه که با عنوان "فرهنگ شهرت‌پروری و بازماندۀ هستی"* در تالار شهرداری منطقۀ استردفورد لندن برگزار شد، شماری آثار رنگ‌روغن، سرامیک و عکاسی را به نمایش گذاشت. مرکز هنری روزتا (Rosetta Art Centre) سازمان‌دهندۀ آن بود. در واقع عکس‌های این نمایشگاه از گذشته‌ها با ما سخن می‌گویند و از شهرت‌های گذرا؛ و بناچار بيننده را به تعمق بيشتر سر موضوع شهرت و شهرت‌طلبی وامی‌دارند.

به باور آنانی که در مورد اين موضوع  پژوهش‌هايی هم انجام داده‌اند، دو رویکرد نسبت به این موضوع وجود دارد که يکی جامعه‌شناختی و دیگری نمادشناختی است. رویکرد جامعه‌شناختی، به شهرت و افراد مشهور نگاهی مثبت دارد و از آنها و آنچه که باعث ارتقاء آنها می‌شود، به عنوان یک پدیده نگاه می‌کند. در صورتی که دیدگاه نمادشناختی، ستاره‌ها و افراد مشهور را بر اساس دستاوردها و کارکردشان بررسی می‌کند. در سال‌های اخیر این دو دیدگاه درآميخته‌اند و نوعی نگرش روانشناختی را پدید آورده‌اند.

اگرچه مفهوم شهرت و فرد مشهور، به خودی خود موضوع جدیدی نیست و از هزاران سال پيش وجود داشته، با این حال، آنچه که امروز به عنوان شهرت‌پروری شناخته می‌شود، از قرن بیستم میلادی شکل گرفته‌است. در گذشته اگر سیاستمداران، ادیبان و دانشمندان به عنوان مشاهیر شناخته می‌شدند – افرادی که در حالت عادی دسترسی به آنها کار ساده نبود – در حال حاضر با تغییر مفهموم شهرت، افراد عادی اجتماع هم می‌توانند در دایرۀ افراد مشهور قرار گیرند. به عنوان مثال، می‌توان به فردی اشاره کرد که در یک برنامۀ تلویزیونی پرمخاطب شرکت می‌کند و به خاطر رفتارهایش مورد توجه قرار می‌گیرد. یا مجرمی که به دلیل پوشش رسانه‌ها، به یک چهرۀ مشهور تبدیل می‌شود.

در کل آنچه که سبب شهرت یک فرد یا گروهی می‌شود، تنها به خاطر خود او و یا مشخصه‌هایش نیست. در واقع، این رسانه‌های دنیای امروز هستند که موجب برجسته شدن آنها می‌شوند. برنامه‌های تلویزیونی، گزارش‌ها، گروه‌های طرفداران در اینترنت و تارنماهای اجتماعی همچون فیس بوک نقش بسیار مهمی در این زمینه ایفا می‌کنند.

در اینجا شاید بتوان به تغییر ماهیت سرگرمی در دنیای غرب اشاره کرد. اگر در گذشته یک فیلم کمدی یا یک کنسرت موسیقی به عنوان  برنامه‌های سرگرم‌کننده شناخته می‌شدند، در سال‌های اخیر، برنامه‌هایی در مورد زندگی شخصی افراد خاص و یا برنامه‌های تلویزیونی چون برادر بزرگ - Big Brother در طبقۀ برنامه های سرگرمی قرار گرفته اند.

این نکته را هم نباید از نظر دور داشت که بخش مهم دیگر این روند، مخاطب است. مسئلۀ هواداران، موضوعی است که روز به روز اهمیت بیشتر می‌یابد، تا آنجا که حتا زندگی شخصی بسیاری از افراد مشهور را تحت تاثیر قرار داده‌است. بسیاری معتقدند که این خواست و نیاز مخاطبان است که موجب بزرگ‌نمایی یک فرد یا گروه می‌شود.

در واقع، مجموع رسانه‌ها، هواداران و خود ستاره‌ها و ماهیت برنامه‌های سرگرمی، و البته رابطۀ آنها باهم، اسباب شهرت و فرهنگ مربوط به آن را فراهم می‌کند.

*Celebrity Culture & Residue of existence

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حسن سربخشیان

همواره در جوامع مدرن تسهیل زندگی افراد معلول و مسئولیت‌پذیری این جوامع در ایجاد انگیزۀ مضاعف برای ادامه زندگی این افراد در الویت است. به همین منظور در چنین جوامعی تلاش‌های زیادی برای یافتن راه‌های عملی و بنیادین در طی این مسیر صورت می‌پذیرد.

تأسیس مراکزی برای نگهداری افراد معلول از سال‌ها پیش در ایران برای ارائۀ خدمات بهتر به معلولان توسط بخش‌های خصوصی و دولتی صورت گرفته‌است که نمونه‌های بسیاری را می‌توان در این خصوص برشمرد؛ اما یک نام بیش از همه به گوش ایرانیان آشناست و آن "آسایشگاه کهریزک" واقع در جنوب تهران است.

این مرکز که ۳۸ سال پیش توسط دکتر محمدرضا حکیم‌زاده تأسیس شده، هم‌اکنون شناخته‌شده‌ترین و شاید بزرگ‌ترین مرکز در ایران برای ارائۀ خدمات بهتر به معلولان به شمار می‌آید.

انتخاب شعار "محلی برای زندگی و نه زنده ماندن" برای معرفی آسایشگاه کهریزک به تنهایی کافی‌ست تا به میزان توجه به ایجاد انگیزه در افراد ناتوان پی ببریم.

در آبان‌ماه سال ۱۳۸۷ مراسم ازدواج چهار زوج ساکن این مرکز برای ادامۀ زندگی مشترک‌شان در محل آسایشگاه برپا شد که این گزارش از آن مراسم تهیه شده‌است.

در طی این مراسم ازدواج گروهی، شاهد آویختن حلقۀ عروسی به گردن احمد محمودی‌سرشت، یکی از دامادهای جشن عروسی، هستیم که به دلیل معلولیت از ناحیۀ دو دستش حلقه ازدواج را به گردن می‌آویزد و به آوازخوانی می‌پردازد:

سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز

همچنین در این گزارش از درد دل مادر محمود محمدی، یکی دیگر از دامادها، می‌شنویم که می‌گوید، سه پسر معلول دارد که همگی ساکن آسایشگاه کهریزک هستند. او که گذر زمان فرتوتش ساخته، با خوشحالی به نظارۀ جشن عروسی فرزندش چشم دوخته‌است.

برای دیدن شوق ادامۀ زندگی به تماشای این گزارش نشستن کافی‌ست، تا بدانیم توجه به زندگی معلولان تا چه حد می‌تواند رنگی از امید و آینده به خود بگیرد.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
آزاده حسینی

ما عادت کرده‌ایم به فراموشی. چرا باید فراموش کنیم که نوروزمان با "بوی عیدی" فرهاد آغاز می‌شود؟ جمعه‌های خاکستری‌مان را فرهاد فریاد می‌زند. "کوچه‌های تاریک" شهرمان را فرهاد به یادمان می‌آورد و یا در آخرین ترانه‌اش به ما یادآوری می‌کند که چه قدر فراموشکاریم و اندوه از دست رفتن فرهاد یک سال بیشتر عذاب‌مان نداد.

فرهاد مهراد در بیست و نهم دی‌ماه سال ۱۳۲۲ در شهر تهران متولد شد. او آخرین فرزند رضا مهراد، دیپلمات و نماینده ایران درچند کشور عربی بود.

علاقه به موسیقی در فرهاد قبل از شروع مدرسه آغاز شد. او هنگامی که کودکی خردسال بود، ساعت‌ها از شنیدن صدای تمرین‌های موسیقی برادر بزرگ‌ترش لذت می‌برد. برادر بزرگ فرهاد دانشجو بود و با سه تن از دوستانش موسیقی کلاسیک می‌نواختند.

فرهاد مدت‌ها در پشت در می‌ایستاد و به صدای موسیقی آنها گوش می‌داد. یکی از دوستان برادر فرهاد به علاقۀ وافر او نسبت به موسیقی آگاه شد و از خانوادۀ فرهاد خواست که برای او یک ساز تهیه کنند. بدین گونه بود که برای او ویولن‌سل خریدند و از همان زمان تمرین موسیقی آغاز شد.

اما از بد روزگار عمر تمرینات موسیقی فرهاد کوتاه بود. روزی مادرش به دلیل عصبانیت ساز فرهاد را از بالای پله‌ای پرت کرد. ساز چند تکه شد و روح فرهاد هزار تکه. بعد از آن هیچ گاه دسترسی به موسیقی نداشت. ساز داشتن برای فرهاد مانند یک رؤیا بود، چون خانواده‌اش داشتن ساز را برای او درست نمی‌دانستند. برادر بزرگ فرهاد، به دلیل اینکه شاید فرزند بزرگ بوده و یا در دانشگاه تحصیل می‌کرده، این اجازه را داشت تا ویولن بنوازد.

در سن نوجوانی با دوستان ارمنی خود آشنا شد که همگی دارای ادوات موسیقی بوده‌اند.

ترانۀ "بانوی گیسو حنايی"، از آخرين اجراهای فرهاد
این دوستی سبب نزدیکی دوبارۀ فرهاد به موسیقی شد. او شروع به رفت‌وآمد به خانۀ دوستان ارمنی خود کرد و در آن جا بود که فرهاد این فرصت را یافت تا با سازهای آنها تمرین کند.

او به شدت علاقه‌مند به رشتۀ ادبیات فارسی و انگلیسی بود، اما خانواده به او اجازۀ ورود به این رشته را نداد و مجبور به ورود به رشتۀ طبیعی (تجربی) شد. و فرهاد به دلیل بی‌علاقگی به رشتۀ طبیعی، در کلاس یازدهم مدرسه را ترک کرد.

ترک مدرسه باعث شد که تمام وقت او با موسیقی بگذرد. در دوران جوانی بود که برای اجرای برنامه‌ای در باشگاه صنعت نفت راهی اهواز شد. خوانندۀ گروه حضور نداشت. در نتیجه فرهاد مجبور شد به جای خواننده، برنامه اجرا کند و این شروع کار او به عنوان خواننده شد. بعدها توسط خانم ویدا قهرمانی با شهبال شب پره آشنا شد و وارد گروه بلک کتز شد.

در سال ۱۳۴۸ بود که برای اولین بار اسفندیار منفردزاده و شهریار قنبری در کافه کوچینی در حال اجرای برنامه،  او را ديدند و صدای باصلابت او آنها را بر این داشت تا از فرهاد درخواست کنند که برای ترانۀ "مرد تنها"ی فیلم "رضا موتوری" ساختۀ مسعود کیمیایی با آنها همکاری کند. در همان زمان بود که ترانۀ "مرد تنها" به صورت صفحه به بازار آمد و فرهاد تبدیل به یک ستاره شد.

سال‌های پس از انقلاب، می‌توان گفت سخت‌ترین سال‌های زندگی هنری فرهاد بود. زمانی بود که موسیقی اجرا کردن و خواندن جرم بود. با این حال هیچ گاه ایران را ترک نکرد. حتا زمانی که شهبال شب پره و اسفندیار منفردزاده از او خواستند که ایران را به مقصد آمریکا ترک کند، قبول نکرد. درست زمانی بود که شعر احمد شاملو به نام "شبانه يک" با صدای فرهاد گویای شرایط آن دوره بود.

این دوره به ده سال سکوت گذشت، تا اینکه بالاخره در سال ۱۳۷۱ توانست اولین مجوز بعد از انقلاب خود را برای آلبوم "خواب در بیداری" بگیرد.

فرهاد خودش بود و ماند و از کسی تقلید نکرد. آگاهی بسیار زیاد او موجب فروتنی بسیارش شده بود. هیچ‌گاه خودش را استاد، پیانیست، صاحب سبک ندانست، درحالی که واقعاً بود. هنر فرهاد در این است که آثارش فاقد تاریخ مصرف هستند. از عمق دل می‌آیند و برعمق دل می‌نشینند.

هنر فرهاد تنها در موسیقی خلاصه نمی‌شد. او علاوه بر این بیشتر شعر‌هایی را که می‌دانست به صورت بسیار زیبا خطاطی می‌کرد.

نزديکانش می‌گويند که فرهاد با ادبیات فارسی مأنوس بود. ابن سینا را به خوبی می‌شناخت. ساعت‌ها بدون آنکه کتابی در دست بگیرد، می‌توانست از ابوسعید ابوالخیر صحبت کند. او همچنین ادبیات انگلیسی را به خوبی می‌دانست. در اواخر عمر خود تصمیم داشت یک مجموعه موسیقی کلاسیک از آهنگسازان غربی، چون "هنری پرسل" انگلیسی قرن هفدهم، بسازد که زمانه این فرصت را به او نداد.

بر زبان عربی مسلط بود و نسخه‌های متعددی از قرآن داشت. فرهاد رنج زیادی کشید، ولی هیچ‌گاه این باعث نشد که هویت کار خود را فدای بازار عامه‌پسند کند. شاید اگر اين کار را می‌کرد، زندگی مادی بهتری داشت، ولی تمامی سختی‌ها را به جان خرید، تا فرهاد بماند.

فرهاد مهراد روز نهم شهريور ۱۳۸۱ در بيمارستانی در پاريس جان داد و پيکرش در گورستان تيۀ پاريس خاک شد.

در گزارش مصور اين صفحه پوران گلفام، همسر فرهاد مهراد و فريده رهنما، از دوستان او از مرد تنهای موسيقی ايران می‌گويند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
جواد مجابی

شیبانی مردی چند ساحتی بود که در زمینه‌های گوناگون طبع‌آزمایی می‌کرد: نقاشی، شعر، اپرانویسی و غیره. در هر زمینه آغازکننده‌ای درخشان بود که چندان به تداوم کارش دل نمی‌بست و به تعالی آن دل نمی‌داد. رسانه‌های گوناگون هنری را می‌آزمود و در آخر سینما، به عنوان رسانه‌ای فراگیر و چندبعدی، او را فریفتۀ خود کرده بود:
"...چرا با نور، شعر ننویسم؟.. چیزی که همیشه دوست داشتم، فکر کردن به فضاست؛ و از مدت‌ها قبل متوجه شده‌ام که فضا بیانی کامل‌تر در هیچ هنری به اندازۀ سینما ندارد، پس، با کمال صداقت، قبول کردم خودم را در سینما محدود کنم. در گذشته همیشه از من می‌پرسیدند: چرا از این شاخه به آن شاخه می‌پرم؟ شاید ناخودآگاه دلتنگی سینما را داشتم. حالا آن را شناخته‌ام و می‌خواهم همه چیز‌هایم را در آن بریزم. در آینده شعرهایم را در سینما می‌گویم و نقاشی‌هایم در آن قالب متصور خواهد شد. نور و حرکت و صدا تجربه‌های من هستند. حالا در سینما با استفاده از این تجربه‌ها شخصیت دیگر خودم را معرفی خواهم کرد..."

منوچهر شیبانی از نسل هنرمندانی است که به رغم شرایط دشوار و نامساعد محیط، به نیروی فراروی خلاق و تجربه‌‌اندوزی بی‌گسست، راه خود را اندک اندک هموار کرده‌است، در جاده‌ای که نو‌ آوران در آن بسیار کم و مدعیان تمامی فضا را پوشانده‌اند. هم از این روست اگر در راه‌های فرعی بسیار درنگ کرده، رفته و بازگشته، تلاش و توان خود را در هر عرصه‌ای آزموده، عاقبت با عبور از عرصه‌های به‌ظاهر ناهمگون شعر، نقاشی، موسیقی، تئاتر به سینما رسیده‌است، تا بتواند تمامی این هنرها را در ترکیب یک رسانۀ مدرن به کار گیرد.

این‌جا ما با نقاشی او کار داریم، اگرچه تجربه‌های هنری دیگر او بی‌ارتباط با نقاشی‌اش نیست. او هم‌چون منشوری، هنر مدرن را چون نوری یگانه در اضلاع گوناگون خود بازتابانده‌است.

به سال ۱۳۰۳ در کاشان زاده شده‌است. پدرش از تبار فتح‌الله‌خان شیبانی، شاعر معروف "دورۀ بازگشت" عصر قاجار‌، است و با میرزادۀ عشقی، شاعر انقلابی آن دوره، آشناست. مادرش در "دبیرستان ژاندارک" تحصیل کرده‌است. منوچهر، در "هنرستان نساجی" شاهی و دورۀ کارآموزی‌اش در کارخانۀ چیت‌بافی مازندران، تجارب درخشانی می‌آموزد که او را به شناخت نسج، طراحی، ترکیب‌بندی و رنگ‌آمیزی توانا می‌سازد؛ ضمن کار در آزمایشگاه رنگ‌سازی کارخانه در جهان رنگ‌ها غوطه‌ور می‌شود. در اندرون کارگر طراح و رنگ‌کاری، نقاشی متولد می‌شود، هم‌چنین شاعری که بی‌واسطه از خود، از مردم اعماق سخن می‌گوید.

کار در کارخانه او را از آغاز به زندگی فرودستان نزدیک و هنرمند را وادار به انعکاس زندگی دردآلود آنان می‌کند. در همین اوان با حزبی آشنایی یافته‌است، که شاعر از آن پایگاه همگان را به رهایی از گرداب قرون می‌خواند.

شیبانی روحی ناآرام دارد. پس از آشنایی با طراحی و شعر به جستجوی دریافت فضای دراماتیک است. به هنرستان هنرپیشگی می‌رود؛ زیر نظر عبدالحسین نوشین و رفیع حالتی کار می‌کند. با نیما آشنا می‌شود. سال ۱۳۲۴ مجموعۀ شعر "جرقه" را، که اولین کتاب شعر نیمایی است، منتشر می‌کند. نیما با خواندن شعر‌های شیبانی او را "ولیعهد من" می‌نامد، که تحسینی درخور برای شاعر جوان است. حالتی که شاگرد کمال‌الملک است، او را به هم‌شاگردی قدیمش، استاد حیدریان، معرفی می‌کند. شاید همین آشنایی شیبانی را وا می‌دارد، پس از پایان دورۀ هنرستان هنرپیشگی، به دانشکدۀ هنر‌های زیبا برود و تا ۱۳۳۰ در آن جا درنگ کند.

با جمعی از هنرمندان پیشرو موسیقی و نقاشی و تئاتر ایران، اولین دورۀ مجلۀ "خروس جنگی" را دایر می‌کنند، که پس از مدتی از آن کناره می‌گیرد. در همین اوان به مطالعۀ موسیقی علمی، زیر نظر مادام خسروی، می‌پردازد و همین آشنایی با موسیقی در شعر و نقاشی و فعالیت‌های هنری او تأثیر شگرفی دارد.

در هنرستان با اصول بازیگری، برخورد با متون، طراحی پوشاک، آرایش صحنه، آشنایی یافته‌است. این دانش اندوختگی، به علاوۀ شناخت او از موسیقی کلاسیک، بعدها، هنگامی که در نوشتن "جشن دهقان" و "دلاور سهند" با پژمان همکاری می‌کند، سخت به کار او می‌آید.

در دانشکدۀ هنر‌های زیبا، او نقاشی پیشتاز و در جذب شیوه‌های نو تا حد افراط حریص است. شعر و نقاشی را توأمان به پیش می‌برد. در دانشکده، ضمن آموزش، به کار دفتری مشغول می‌شود و همین باعث آشنایی‌اش با صادق هدایت، که در این دانشکده مترجم بود، می‌شود.

در حول و حوش دهۀ ۳۰ شیبانی بیشتر بر نقاشی تأکید می‌ورزد و در جمع هنرمندان نوگرای نسل دوم نقاشان مدرن، چهره‌ای جستجوگر است.

سال ۱۳۳۲ برای ادامۀ تحصیل به ایتالیا می‌رود. سه سال در آنجا می‌ماند. راجع به این دوره می‌گوید: "سال‌ها قبل، وقتی در جوانی به رم رفتم، خیلی باز‌تر و بی‌احتیاط‌تر از حالا بودم. به شدت گسترده و آماده گرفتن، گرفتن هر تأثیری...آن وقت‌ها ارتباط با تمدن رمی برای من خطری نداشت؛ چون بسیار نزدیک و آمیخته با تمدن ایرانی است...".

سال ۱۳۳۵، در سفری تحقیقاتی با ضیاءپور به جنوب می‌روند برای سیر و تحقیق در نقوش تزئینی و فرهنگ عامه. ضیاءپور خاطرات آن دوران را بازگو می‌کند: "روز‌های گرم جنوب را در زیر سایه‌بان‌ها و شب‌های نسبتأ ملایم را برای طراحی در نظر گرفتیم، و با اجازۀ مسئولان امنیتی، توانستیم شب‌ها با استفاده از نورافکنی که بر پیشانی خود بسته داشتیم، با دو دست آزاد، نقوش زینتی مساجد و امامزاده‌ها و سر‌در خانه‌ها را طرح کنیم. نقاشی‌هایی که شیبانی از جنوب تهیه کرده، از لحاظ ترکیب و انسجام، از استحکام فنی چشمگیری بر‌خور‌دارند. به علاوه، چون شیبانی شاعر هم بوده، نقاشی‌هایش دید او را از جهان شعر و نقش، و به صورت نمادین می‌نمایانند، که قاعدتأ طراز زندگی او بوده‌است... رنگ‌آمیزی‌های زرد و قرمز و آبی در آثارش، روشنگر این خصیصۀ او(خونگرمی و جوشش و خیال‌پردازی‌هایش) است.

استحکام طرح و ترکیب قطعات موضوع این دوره‌اش با پیوند‌های فنی گسل‌ناپذیر، بازگوی وابستگی همه چیز به هم و وحدت دادن به آنها در این دنیای وانفسا بود... منوچهر، خورشید جنوب را تنفرگونه مانند سنگ گداخته‌ای در نقاشی جاوید کرد. جریان باد و توان دریا را به بهترین گویایی مجسم کرد. آدم‌های جنوب را سرکش و استوار و مقاوم ساخت... در آثار شیبانی توجه خاصی به خانه‌های مردم جنوب ما شده‌است که دارای ترکیب‌بندی و تزئینات واجد ارزش‌اند..."

در بی‌ینال اول تهران او تابلویی عرضه می‌کند که "گورستان" نام دارد. مجلۀ "نقش و نگار" در مورد آن می‌نویسد: "اداره‌ کنندگان مجله، سیمین دانشور و جلال آل‌احمد، به‌خصوص در مورد "گورستان" شیبانی گمان می‌کنند که تراش سنگین غم‌آور دور‌نمای زنان و شباهتی عمدی که بین آنها و سنگ‌های گورستان است، نکته‌ای است که فقط با آشنایی دقیق با محیط ایران می‌توان دریافت، و اگر ژوری بی‌ینال شاید به علت زمختی و خشونت قطع و طرح آن را ندیده گرفته‌است، موجب آن نمی‌شود که ما نیز آن را ندیده بگیریم..."

جدا از کار‌های"جنبشی"، که در آن هنرمند آوا و تصویر را هماهنگ عرضه می‌کند، کار‌های آبسترۀ شیبانی قابل توجه است، مخصوصأ "کمپوزیسیون" کاری با تجسمی کهکشانی که در دومین بی‌ینال تهران عرضه شده‌است. او در بی‌ینال اول جایزه‌ای را نصیب خود کرده بود.

یکی از موفق‌ترین پرده‌های شیبانی، تابلویی است که حرکت کاردک با چرخشی مثلث‌وار مرکز اثر را گردابی می‌سازد که دو چشمۀ جوشنده قرینه‌وار، نگاه ما را می‌رباید. اما نگاه در آنجا میخکوب نمی‌شود، بلکه به حفره‌های دیگری در سمت چپ و قرینۀ راست و منفی آن، خارج از کادر مثلث، متوجه می‌شود و از بخشی به بخش دیگر چشم سیاحتی در غار‌های هزارتو دارد. شیبانی رنگ‌های تند صنعتی را با خشونت و بی‌پروایی بر بوم به حرکت در می‌آورد. هر تابلوی او موسیقی پرضربانی است که به روایت رنگ توصیف شده‌است.

القای"فضا" در کار شیبانی نقش عمدۀ سازنده کمپوزیسیون را دارد. او، بر خلاف کار‌های دوران سفر جنوبش، که خط و رنگ تزئینی حالت گرافیک‌گونه‌ای بدان‌ها می‌دهد و شباهت با کار‌های اولیۀ کاظمی و پزشکزاد دارد، در موفق‌ترین دورۀ کار‌هایش، که در دهه‌های ۴۰-۵۰ ساخته‌است، بیشتر با حرکت طوفانی رنگ و جنبش بی‌قرار دست و ذهن، به ابداع فضای موسیقی‌وار دراماتیکی می‌پردازد که سرشار از حسی مهار نشده است. "حس می‌کنم در فضایی نا‌شناس پرتاب شده‌ام. هنوز به آنجا که می‌خواهم، نرسیده‌ام و از آنجایی که بوده‌ام، کنده شده‌ام... من همۀ گذشته‌ام را با خود به امروز حمل کرده‌ام، اما دیگر باید از همۀ گذشته‌ام یک فشرده‌ اندوخته‌ای کم‌حجم و پر‌ظرفیت حفظ کنم و از بقیه به سود آینده‌ای که به سویش در پرواز هستم، صرف نظر کنم... محتوای من، دانش شرقی و تربیت ایرانی، همیشه با من است، اما در اینجا برای آن عصاره‌ها ، لباس فراخور آنها را خواهم یافت..."

در شیبانی انرژی بی‌امانی برای کشف و ابداع هست که او را به رغم میلش، چند دهه، در فاصلۀ رسانه‌های هنری مختلف سرگردان کرده‌است. او نقاشی و شعر و تئاتر و موسیقی، اپرا،  و سینما را می‌آزماید، اما، این هنرمند کویری تا به پایان، سیراب نمی‌شود و در"سیراب‌های کویری" همیشه"عطش" دارد،  که اسم کتاب شعر و فیلمش است.

تا مرگ نابهنگامش در ۱۳۷۰ بیش از چهار دفتر شعر، چهارده فیلم، پنجاه و دو نمایشگاه از نقاشی‌هایش، چندین نمایشنامۀ منظوم و متن اپرا از خود به یادگار نهاده بود.
در گفتگویی اشاره می کند: "انواع زندگی انسان را موقعیت‌های جغرافیایی و محلی آن انسان‌ها معین می‌کنند... مثلا در تقاط کویری ایران، آب هزاران سال مسئله بوده و خواهد بود. از گذشته‌های دور، در ایران ما شاهد یک دلتنگی شاعرانه و هنری و نیز یک کمبود برای آب و گل و گیاه هستیم... آب در این مناطق برای انسان ایجاد عمل و تفکر می‌کند... مسئلۀ آب، یک مسئلۀ اساسی کویر است و چون نیاز اساسی است، پس در آن مناطق تاریخ آب به وجود می‌آید: تجارت آب و زندگی آب مطرح می‌شود؛ چرا که برای آن یک نگرانی همیشگی وجود دارد، پس آب، مذهب می‌شود و آبی کاشی‌ها دلتنگی‌های آب است."

 برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش دبیر

کاریکاتور ایرانی با موضوع جهانی. شاید این بهترین توصیفی باشد که بتوان از چهره‌های کاریکاتوری افشین سبوکی به دست داد.

کاریکاتورهایش هم استعاره و طنز دارد و هم، آنچنان که فضای ایران می‌طلبد، صریح و رک و راست نیست. موضوع آن هم آن‌قدر همه‌گیر و آشنا هست که چه برای هموطنش و چه برای شهروندی از ترکیه و افغانستان و روسیه یا حتا دورهای دور در کوبا و کانادا و آمریکا، معنادار و دلنشین باشد.

بی‌جهت نیست که ولادیمیر پوتین‌اش با آن چهرۀ یخی شش‌لول به دست، جایزۀ جهانی می‌گیرد و کارل مارکس‌اش کوکاکولا به دست حتا سینه‌چاکان فیلسوف چپ‌گرای آلمانی را به لبخند وا می‌دارد و صورت اصلاح‌شدۀ صدام حسین که از زیر انبوهی مو، اسکلت‌هایی را نشان می‌دهد که یادآور گورهای دسته‌جمعی است، ناگاه غمی در دل می‌نشاند. این چهره‌نگاری برای مردمان شرق و غرب عالم نه یک کاریکاتور ساده که داستانی از زجر و دردی است که در وجود ملتی مانده‌است.

طنز فکورانه‌ای که پشت تصویرسازی‌های افشین جا گرفته، بیش از آنکه صورت چهره‌ها را دست بیندازد، به سیرت آنها رجوع می‌کند. به همین دلیل است که در هنگامۀ جنگ نیروهای ائتلاف به رهبری آمریکا در عراق، سبوکی با الهام از داستن رابین هود، جورج بوش به شکل پرنس جان در می‌آید و کولین پاول، وزیر خارجۀ وقت آمریکا به قامت داروغه ناتینگهام و تونی بلر به شکل ماری در آستین آنها.

صحبت های افشین سبوکی در بارۀ خود و آثارش
طرح‌ها نیازی به توضیح و کلام ندارد و همین موضوع آن را هم از محدودۀ زبانی هم بیرون می‌آورد و می‌برد به جایی در روزنامه‌های آمریکایی می‌نشاند.

نویسندگان و هنرمندان در ایران برای انتقال معنا، و همزمان گرفتن مجوز انتشار، یا مصون ماندن از عقوبت‌های ناخواسته، به ناچار از زبان استعاری و پیچیده‌ای استفاده می‌کنند که برای مخاطبان غیر ایرانی درک آن آسان نیست.

این پیچیدگی در انتقال مفاهیم تولیدات روزمرۀ هنرمندان ایرانی را تا آستانۀ طرح‌هایی فیلسوفانه ارتقا داده و ظرفیت‌هایی تازه‌ای هم به زبان طراحی و کاریکاتور بخشیده‌است.

قدری از این خلاقیت مدیون فضای رسانه‌ای بعد از جنگ هشت‌سالۀ ایران و عراق است. اقتصاد ایران پس از جنگ گام‌هایی به سوی توسعه برداشت و فضای اجتماعی این کشور هم پس از جنگ و خون‌ریزی و ویرانی به سوی زندگی و رنگ تمایل پیدا کرد.
"همشهری" نخستین روزنامۀ رنگی در ایران بود که در این فضا منتشر شد و به جای خبرهای رسمی خبرهایی در بارۀ شهر و به جای عکس مقامات، تصویر بوستان‌های تازه‌تأسیس تهران را منتشر می‌کرد.

همشهری بخشی از صفحات خود را به کاریکاتور بخشید. افشین و خیلی از کاریکاتوریست‌های نامی امروز ایران نگاه روزانه به مسائل اجتماعی و شهری ایران را از همین جا شروع کردند.

اگر برای درک اشارات روزنامه‌نگاران باید سطرهای نانوشته را حدس زد، کاریکاتور کار را برای مخاطبان کمی راحت‌تر کرد، اما صراحت آن به اندازه‌ای نمی‌توانست باشد که هنرمندان را از زبان استعاری و رمزآلود بی‌نیاز کند.

نگاه انتقادی همراه با زبانی که بتواند از زیر تیغ سانسور و عسس بگذرد و در عین حال زیبایی هنری را هم حفظ کند، کاری است که هنرمندان ایرانی قرن‌هاست با آن خو دارند. نمونۀ عالی و کم‌نظیر و آشنای آن غزل‌های حافظ است.

همین ویژگی‌هاست که آثار طراحان و کاریکاتوریست‌هایی همچون افشین را که از قضا همشهری حافظ است، ایرانی یا در نگاهی منطقه‌ای، شرقی می‌کند.

باز شدن نسبی فضای سیاسی در دهۀ ۱۳۷۰ در ایران و افزایش مراودات بین‌المللی، فرصت تازه‌ای هم به کاریکاتوریست‌های ایرانی برای نگاه به مسائل جهانی داد که آثار آن تا به امروز پا برجا وحتی جاندارتر شده‌است.

در این دوره افشین به جای خلق کاریکاتور در بارۀ گرانی و آلودگی زیست‌محیطی در تهران، رغبت بیشتری به کاریکاتور چهره نشان داد و طرحی از عبدالله اوجالان، رهبر حزب کارگران کردستان ترکیه که به اعدام محکوم شده بود ساخت که نشان می‌داد خاویر سولانا، مسئول وقت سیاست خارجی اروپا، با نشان گرافیکی این اتحادیه مانع از پایین آمدن تیغۀ گیوتین شده بود.

یا جورج بوش را بدون آنکه زمختی صورتش را برجسته کند، نقش زد که پاهایش برج‌های دوقلو در نیویورک بود که با اصابت هواپیماها فروریخت.

او پنج سال پیش نقشی هم ساخت از اولین رئیس‌جمهور ایران که پس از سال‌ها کسی بود کسوت روحانی نداشت و می‌شد با طنز تصویری کمی با او شوخی کرد.

افشین ۴۴ ساله حالا چند سالی است از ایران مهاجرت کرده‌است. او به تازگی به کاریکاتورهایش جان هم بخشیده و چندتایی از آنها را به شکل انیمیشن یا پویانمایی درآورده‌است.

او در همکاری با رسانه‌های کانادایی هم رهبران و مقامات ملی و محلی این کشور را در قاب کاریکاتور نشانده تا شهروندان این کشور رهبرانشان را به خط و نشان کشیده‌شده توسط یک ایرانی از زاویۀ یک هنرمند شرقی نگاه کنند.

زبانش با برداشته شدن تیغ سانسور کمی صریح شده، اما هنوز نسبت به همتایان غربی‌اش به مراتب پرده‌پوش‌تر و استعاری‌تر است. با این همه می‌گوید، زبان رمزآمیزی را که در ایران به کار می‌گرفت، بیشتر از زبان صریح می‌پسندد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

فکر نوسازی در ایران (مدرنیزاسیون)، چه از جهت سیاسی و فرهنگی و چه از جهت صنعت و اقتصاد، به پیشگامی روشنفکران  و دولت‌مردانی آغاز شد که پیش از انقلاب مشروطه، در اندیشۀ بنا کردن کشوری نو بر ویرانۀ ایران کهن بودند.

محمد میرزا قاجار قوانلو (کاشف‌السلطنه مشهور به چایکار) از معدود افراد خانوادۀ قاجار بود که به نوسازی ایران توجه داشتند و این شاید هم به گام‌هایی بر می‌گشت که عباس میرزا، جد او، برداشته بود و هم به تلاش‌هایی که کسانی چون امیر کبیر برای نوسازی ایران آغاز کرده بودند و در دوره‌های بعد اوج گرفت. او هم در مدرسۀ دارالفنون درس خواند و هم  در فرانسه و با تحولات و پیشرفت‌های مغرب‌زمین نیز آشنا بود.

از این رو باید نوسازان ایران را نه تنها در میان اهل فرهنگ و دولت‌مردان، بلکه با دیدی وسیع‌تر در میان کسانی از اهل صنعت وتجارت هم جستجو کرد که نقشی پیشگام ایفا کرده‌اند. با این نگاه، شاید بتوان کاشف‌السلطنه را یکی  از پیشگامان عرصۀ نوسازی ایران دانست.

کاشف‌السلطنه و کسانی چون او، حتا در دوران ناصرالدین شاه، هم خواهان ایجاد حکومتی بر اساس قانون بودند و هم می‌خواستند ایران وارد شاهراه ترقی و پیشرفت اقتصادی شود. تلاش‌هایی که به پراکندن تخم انقلاب مشروطه منجر شد.

زمانی  که کاشف‌السلطنه به فکر ایجاد باغ‌های چای در شمال ایران افتاد، کمتر کسی در زمینۀ نوسازی کشاورزی ایران گامی برداشته بود. اقدام جسورانه او در آوردن مخفیانه بوته‌های چای از هند کشاورزی شمال ایران را دگرگون کرد.

با این اقدام او یک رشتۀ بزرگ کشاورزی و درآمدزا به اقتصاد ایران افزوده شد. طبعاً این کار از خروج ارز از کشور هم کاست. باغ‌های چای یک کار همیشگی به کشاورزان گیلانی هدیه داد که شش ماه از سال زندگانی آنان را پر می‌کرد. از اینها گذشته، مزارع چای به خاطر نظم و ردیف منظم بوته‌ها بر زیبایی طبیعی منطقه نیز افزود و اکنون از جاذبه‌های گردشگری خطۀ گیلان به شمار می‌آید.

در دوران رضاشاه که نوسازی ایران به صورت برنامه‌ریزی‌شده و مدون آغازشد، کسانی چون کاشف‌السلطنه فرصت یافتند تا در این تلاش همه‌جاگیر شرکت کنند. او که نخستین ماشین‌آلات خشک کردن و پروردن چای را به ایران آورده بود، سرپرست این صنعت نوپای چایکاری شد.

گرچه خود خود کاشف‌السلطنه در ۱۳۰۷ خورشیدی در راه بازگشت در جنوب ایران بر اثر تصادف درگذشت، اما راهی را که او گشوده بود، دیگران ادامه دادند و  کارخانه‌های متعدد چای در سواحل دریای خزر حاصل تلاشی است که او آغاز کرد.

گزارش مصور این صفحه را که نگاهی است به زندگی و کارنامۀ کاشف‌السلطنه، جواد منتظری تهیه کرده‌است. برخی از عکس‌های اين گزارش از کتاب "حاجی ميرزا کاشف‌السلطنه" به قلم نوۀ او ثريا کاظمی برگرفته شده‌است.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رویا یعقوبیان

از دیرباز آرزوی بسیاری از هنرمندان ایرانی، بومی کردن هنر غربی، نمایش ظرفیت‌های غنی و ناشناختۀ فرهنگی ایران و ارتباط با طیف وسیع مخاطبان بوده‌است؛ آرزویی که بهروز غریب‌پورمی‌گوید به آن دست یافته‌است. با اتکا به سوابق حرفه‌ای‌‌ غریب‌پور، می‌توان گفت که به عنوان یک مدیر پیشتاز هنری، او در عرصه‌های مختلف هنر نیز دست به تجربیات تازه و جسورانه‌ای زده‌است. راه‌اندازی تماشاخانۀ اختصاصی اپرای عروسکی در تهران، تشکیل گروه نمایش "آران" و اجرای چهار اپرای عروسکی "رستم و سهراب"، "مکبث"، "عاشورا" و "مولوی" در این تماشاخانه، از جملۀ این کارهاست.

به گفتۀ غریب‌پور اپرا مانند موسیقی و تئاتر کلاسیک برای ایرانی‌ها یک هنر وارداتی است. این هنر درقرن شانزدهم در ایتالیا به وجود آمد و خیلی زود در اروپا همه‌گیر شد. از آن روزگار به بعد، بسیاری تلاش کردند که از طریق عروسک‌های دوبعدی و سه بعدی به‌ تکرار اپراهای متداول و معروف بپردازند. این اپراهای عروسکی غالباً در خانۀ اعیان و اشراف و یا در کوچه و بازار اجرا می‌شدند. غريب‌پور می‌گويد، در سال ۱۹۲۳ میلادی "پروفسور آیچر" (Anton Eicher) در"سالزبورگ" اتریش با راه‌اندازی یک تماشاخانه و تشکیل یک گروه نمایشی ثابت و طراحی شیوه‌ای در ساخت عروسک‌ها به تولید اپرای عروسکی پرداخت. این شیوه که بعد از آن در بسیاری نقاط دیگر دنیا نیز رواج یافت، به روش اصلی در اجرا و ساخت عروسک‌های اپرای عروسکی بدل گشت و امروزه به " شیوۀ سالزبورگی" مشهور است.

باید گفت که نقطۀ شروع تولید یک اپرای عروسکی یافتن یا نگارش "لیبرتو" یا متن اپرا و ساخت موسیقی بر اساس آن است. سپس خواننده‌هایی متن را می‌خوانند که یا ضبط می‌شود و در هنگام اجرا پخش خواهد شد و یا به صورت زنده سر صحنه اجرا می‌شود.

کلامی که در اپرای کلاسیک خوانده می‌شود، حالت آواز و سرود دارد. خوانندگان اپرا را، گروهی از همنوایان همراهی می‌کنند. همنوایان می‌توانند یک گروه کوچکِ سازی باشند یا یک دستۀ بزرگ از سازهای سمفونیک. البته، امروزه این هنر به مانند گذشته نیست و گاه با سبک‌های دیگر موسیقی آمیخته شده‌ و یا به تنهایی و بدون نمایش اجرا می‌شود. آوازهای اپرای کلاسیک دو نوع‌اند: "آریا" که قسمت اصلی اپراست و خواننده در آن با آرایش‌های آوازی، قدرت و مهارتش را ابراز می‌دارد. "رسیتاتیف" که نوعی از فن بیان و مکالمهٔ آوازی است و غالباً پیش از آریا و گاه بین دو آریا می‌آید.

بهروز غریب‌پور با استفاده از  تکنیک و دستگاه‌های موسیقی مورد کاربرد در تعزیه، متن اپرای "عاشورا" را نوشت و در اپرای "مولوی" این راه را ادامه داد و به گفتۀ خودش، به کمال رساند که با استقبال روبرو شد.

غریب‌پور معتقد است که با این کار آرزوی دیرینۀ بسیاری از بزرگان فرهنگ نمایشی ایران همچون میرزادۀ عشقی، حسین دهلوی، احمد پژمان، لوریس چکناواریان و دیگران را  در بومی کردن اپرای غربی برآورده‌است و می‌افزاید: "برتری این سبک از موسیقی در قیاس با نمونۀ غربی‌اش این است که کاراکترهای خوب و بد اپرا با دستگاه‌های موسیقی که در قالب آن می‌خوانند، شناسایی می‌شوند. در "مولوی" برای تاراجگران مغول از"اشتلم‌خوانی" تعزیه و برای شخصیت‌های مثبت از دستگاه‌های ایرانی استفاده کرده‌ام."

در گزارش مصور حاضر بهروز غريب‌پور از اپرای عروسکی و نمايشنامه‌هايش می‌گويد.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.

 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رضا محمدی

نگار دلکش مو ارمنیه / لبش خندان دو چشمش سوسنیه
خدا ما هر دو تا را دوست داره / بین پیغمبرامان دشمنیه

سال‌ها پیش ازین، دوست مسلمان عاشقی داشتم که دلبستۀ دلبری ارمنی بود. این دلبستگی البته گره کوری بود که باز شدنش ناممکن بود. این دوست دلبسته و بخت‌فروبستۀ من هر روز می‌آمد و همین دوبیتی را با سنگ‌خاصیتی مثل من زمزمه می کرد و می‌گریست.

آن دوستم بعد ها جوان‌مرگ شد و البته که دلبستگی‌اش را با هزار حسرت دیگر با خود برد. من اما فکر می‌کردم، یعنی چه که عشق کور است و مذهب و نسب و نسق نمی‌شناسد.

در همان ایام ما همسایه‌ای داشتیم ارمنی. این همسایه دختری داشت که هر روز بزرگ‌تر می‌شد و آتش در جان سوختگان عالم می‌انداخت. دختر همسایۀ ما به همان رویۀ نامعمول عاشقی، شیفتۀ پسری مسلمان‌زاده شد. دوباره حکایت یک عشق ناممکن لامذهب به صورتی دیگر در زندگی من تکرار می‌شد. پسر با تغییر دین مرتد می‌شد و دختر با عین کار، مطرود.

سال‌ها این قصه ادامه داشت. کسی نبود در آشنایان این ماجرا که دلی ولو به دروغ برای آنها نسوزاند. اما کاری از هیچ کس بر نمی‌آمد. من داشتم ایران را ترک می‌کردم که باخبر شدم، دختر بالاخره از بین خانواده و عشق، عشق را برگزید و بعد آن شد که نباید می‌شد: پدر به‌کلی او را ترک کرد. گفته بود: فرض می‌کنم اصلاً دختری نداشته‌ام یا داشته‌ام و مرده‌است. مادرش تا سال‌ها بعد که دختر صاحب فرزندی شد، آن‌هم یک بار پنهانی، هرگز نتوانست از او سراغی بگیرد. باقی فامیل که دیگر معلوم است چه می‌کنند.

دختر اما خیلی وقت اهل بی‌خیال شدن این بازی نبود. به نمایندگان مجلس، به مسجد، به کلیسا، به اسقف اعظم ارامنه، به همه التماس می‌کرد که او هنوز جزوی از خانوادۀ پدری‌اش است. اما پدرش هم اگر می‌پذیرفت، اسقف اعظم می‌گفت: آنکه نافرمانی به این بزرگی کرده، نه تنها از دین، بلکه از خون، از قومیت ارمنی نیز خارج شده‌است. این، یعنی این که تمام.

یک وقتی حکایات فارسی شیخ صنعان، که با همه فضل و آداب ودیانت، در گرو پریزاده‌ای ترسا، دین و آداب و آیین، همه را از دست داده بود، یادم آمد. شیرین در داستان "خسرو و شیرین" نظامی نیز ترسازاده‌ای مسلمان‌کش بوده‌است. و چه قدر که این شیرین جزوی از مسلمانی است امروز. نمادی از زیبایی و دلربایی و نامدارترین ملکه‌های تاریخ فارسی.

یادم آمد زن اساطیری شعر معاصر فارسی، معشوقۀ اثیری شاملو، آیدا هم زنی ارمنی ‌است. اما من نشنیده بودم که آیدا به خاطر ازدواج با شاملو آزاری دیده باشد. شاید هم دیده باشد، مثل منی اما نشنیده باشد. بعد که همین طوری هزارخانۀ تودرتوی حافظه را بتکانیم، از این گونه عشاق فراوان می‌یابیم که از دیوار دین گذشته بودند یا مجبور شده بودند در دو سوی دیواری به نام مذهب عشق‌شان را گور کنند.

به همین ترتیب، در طی سال‌ها بارها در بین عشاق مسلمان و مسیحی و یهودی و زرتشتی و هندو فراوان پیش آمده‌است و چه بسا که باز تا سال‌ها پیش بیاید که دیوار بزرگ مذهب راه به هم رسیدن‌شان را ببندد.

ماهایا پطروسیان، هنرپیشه

و اما آنچه باعث این نوشته شد، خواندن قصۀ ماهایا پطروسیان، بازیگر مشهور سینمای ایران، در خبرهای ایام گذشته بود. ماهایا پطروسیان که ارمنی است از ستارگان اول سینمای ایران ‌است. او که لیسانس بازیگری از تئاتر هنرهای زیبای دانشکدۀ تهران را دارد، با بازی در فیلم "عشق و مرگ" ساختۀ محمدرضا اعلامی برای اولین بار در سینمای ایران درخشید. بعد تر در فیلم به‌یادماندنی "پردۀ آخر"، تنها ساختۀ واروژ کریم مسیحی، با بازی فوق‌العاده نقش دختری لال را ایفا  کرد.

سال ۱۳۷۰ تهمینۀ میلانی با یک فانتزی کمدی عرصۀ جدیدی را برای یک بازیگر زن نقش اول کمدی فراهم آورد. پطروسیان در کنار دانیال حکیمی در آن درخشید . فروش سرسام‌آور فیلم را باید مدیون حضور پطروسیان دانست.

محسن مخملباف در سال ۱۳۷۱ ساخته‌ای درخشان به نام "هنرپیشه" را روانۀ اکران کرد که بازیگر نقش اول آن  اکبر عبدی بود. فیلم توانایی‌های بسیاری از این دختر جوان را به نمایش گذاشت و او خودش را به عنوان یک چهرۀ قابل اعتنا نثبیت کرد.

"دیدار"، "نابخشوده" ، "قاصدک"  و "کمکم کن" و بعد از آن "دختری به نام تندر"، ساختۀ حمیدرضا آشتیانی‌پور، فیلم‌های دیگری هستند که چهرۀ او را در سینمای ایران تثبیت کردند.

سال ۱۳۷۹ به خاطر بازی در "هفت پرده"، به کارگردانی فرزاد موتمن، سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش دوم را دریافت کرد و پس از آن در ساختۀ بهرام کاظمی به نام‌‌ "از صمیم قلب" یکی از بهترین بازی‌های خود را ارائه داد. همراه با حسام نواب صفوی و امین حیایی در کمدی "عروس خوش‌قدم"، به کارگردانی کاظم راست‌گفتار، در سال ۱۳۸۱ یک بازی دیدنی دیگر از خود به نمایش گذاشت.

"ملاقات با طوطی" و "انتخاب همراه" ظاهراً آخرین کارهایی‌اند که با بازی او به بازار آمده‌اند. اما جالب‌ترین بخش ماجرای او به قصۀ پنهانی عشقی بر می‌گردد که او را به ازدواج پسری مسلمان درآورد. ماهایا، برعکس دختر همسایۀ ما، مطرود یا مغضوب نشد. برعکس دوست عاشق من، بخت‌فروبستگی را گردن ننهاد و با شجاعت دیواری را شکست که به هر حال شاید در روزگار ما در ایران شکستن آن کاری شگرف بود.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داریوش دبیر

می‌شود کار تازه کرد، بی آنکه مدعی نوآوری بود. می‌توان درخشید، بی آن که ادعاهای گزاف کرد. می‌توان به گوش‌ها رسید و هوش برد، بی آنکه صدا را به زور بلندی امواج و فریاد به خوردِ شنونده داد.

حاصل کار گروه دنگ شو از چند سال پیش تا این روزها که قرار است اولین آلبوم‌شان به نام "شيراز چل‌ساله" را منتشر کنند، چنین بوده‌است.

دنگ شد

اولین باری که نام گروه دنگ شو را شنیدم، دو سه سال پیش در تهران بود. به کنسرت گروه در فرهنگسرای ارسباران دعوت شده بودم، اما بخت یار نبود و نشد که بروم. بیش از آنکه کارشان حواسم را مشغول کند، نام‌شان چنین کرد. چرا دنگ شو؟ می‌شود به حدود هشت قرن پیش برگشت و پاسخش را از مولانا گرفت: در عشق جانان جان بده / بی‌عشق نگشاید گره / ای روح، اینجا مست شو/ ای عقل، اینجا دنگ شو.

صمد طالقانی، از اعضای گروه، می‌گوید نام گروه‌شان همان معنای دنگ شدن و منگ شدن دارد. به همان معنایی که مولانا می‌گفت. "شو" فعل امر از مصدر شدن و "دنگ" به معنای دیوانه. از بخت خوش، این نام برای مخاطبان انگلیسی‌زبان هم آشناست.

قطعه ای از ترانه "عشق آمد" از گروه "دنگ شو"
خودشان می‌گویند: "زندگی‌مان هم به شکل صادقانه‌ای دنگ شده است." راست هم می‌گویند. پس از مدت‌ها کار در ایران و برگزاری کنسرت‌هایی که برخی از آنها جنبۀ خیریه هم داشت، حالا دسته‌جمعی رفته‌اند تایلند و آنجا مشغول همان کارها هستند.

تلفیق آشنای شعر و آهنگ ایرانی با سازهای ایرانی و غربی که گرچه از دستگاه‌های موسیقی ایرانی پیروی نمی‌کند، اما سخت گوش‌نواز و روح‌بخش است. نوای لالایی است.

سبک بی‌سبکی

بچه‌ها می‌گویند، نامی برای سبک موسیقی‌شان ندارند. طاها شجاع نوری، از اعضای گروه، در جایی گفته بود که دوست ندارد به سبک‌های موجود تن در دهند. آنها هنوز دارند مشورت می‌کنند تا هم نام سبکی که در آینده انتخاب می‌کنند، علمی باشد و هم حس و حال کارشان با تعریف جور دربیاید.

دنگ شوی‌ها تا به حال از چند چهره آشنا برای دکلمۀ شعرهایشان دعوت کرده‌اند: آیدین آغداشلو و رویا نونهالی. چهره‌های سینمایی که نامشان در اوایل کار دنگ شو در جا افتادن نام گروه مؤثر بود، اما تعیین‌کننده نبود. مهم‌ترین ویژگی "دنگ شو" شنیدن نواها و صدای کودکی از آن است.

خودشان تصویر جالبی از کارشان می‌دهند. دنگ شو گاهی شبیه علی حاتمی است و در جاهای دیگر شبیه داریوش مهرجویی.

طاها شجاع نوری می‌گوید، اگر بخواهیم کارهایمان را به دو دسته تقسیم کنیم، یک سری کارهایی داریم که زمینۀ تاریخی دارند و از نظر حسی خیلی آنها را نزدیک کارهایی می‌بینم که علی حاتمی ساخته‌است که پس‌زمینۀ تاریخی دارد. قطعات دیگرمان را که اشعار و تنظیم مدرن دارد به روحیۀ ایرانی نزدیک می‌بینم‌شان؛ به کارهای داریوش مهرجویی.

دنگ شو با سینما ارتباطی تنگاتنگ دارد. هم به فضای سینمای کلاسیک‌شدۀ علی حاتمی و داریوش مهرجویی نزدیک است، هم برای فیلم سینمایی کمال تبریزی موسیقی می‌سازد، هم بازیگران نامدار سینمای ایران با گروه همکاری می‌کنند.

ساز غربی با نفس شرقی

دنگ شو برای لحظاتی است که باید نفس عمیقی بکشید و آرام آرام با شعر آن همنوا شوید. حاصل کار شبیه زمان خلق اثر است. اعضای دنگ شو می‌گویند که آنچه که حضور موسیقی شرقی را در دنگ شو نشان می‌دهد، بداهه بودن آن است. چارچوب موسیقی از پیش تعیین‌شده نیست. "ما اثری را خلق می‌کنیم و با آن جلو می‌رویم و بعد یواش یواش اثر مار را جلو می‌برد و ما خودمان را می‌سپاریم به دست اثر."

ایده‌های موسیقیایی دنگ شو طرح‌هایی دراماتیک است. در یکی از کنسرت‌هایشان در تهران تالار خاموش بود و دقايقی از کنسرت زیر نور یک شمع اجرا شد.

دنگ شو دارد مراحل تولد تا کودکی را می‌پیماید، اما بلوغش نزدیک است؛ چنانکه اولین آلبوم گروه به زودی منتشر می شود و کارشان در معرض قضاوت عمومی‌تری قرار می‌گیرد.

حالا بچه‌ها نه زیر نور یک شمع در تالاری در تهران، که با خلاقیت‌های تازه زیر تیغه‌های آفتاب بانکوک دارند "دنگ‌تر" می‌شوند و ما را با آواز و موسیقی‌شان می‌برند به دنیای دنگِ دنگِ دنگ‌شده.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جدیدآنلاین: حسن کامشاد در سال ۱۳۰۴ اصفهان به دنیا آمد. دوره ابتدایی و متوسطه را در اصفهان طی کرد و در تهران به دانشکده حقوق رفت. پس از پایان تحصیلات وارد شرکت نفت شد و در همان زمان مانند بسیاری دیگر از روشنفکران عضو حزب توده شد. پیش از سرکوب حزب توده و دستگیری اعضای آن، بویژه بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، برای تدریس فارسی در دانشگاه کیمبریج به انگلستان رفت. پس از پنج سال و گرفتن دکترا به ایران بازگشت و تا زمان انقلاب که بازنشسته شد، در شرکت نفت کار کرد. پس از آن بود که به کار ترجمه پرداخت و آثار بسیار مهمی را به فارسی برگرداند. کامشاد در کنار ترجمه آثاری نیز به فارسی و انگلیسی تالیف کرده است. کامشاد اکنون در لندن زندگی می‌کند.

تازه‌ترین کار او "حدیث نفس" شرح سرگذشت و خاطرات اوست که در تهران منتشر شده و با استقبال خوانندگان مواجه و مایه آن شده است که به نوشتن جلد دوم آن بپردازد. کامشاد به زبانی روشن و موجز می‌نویسد و تصویری زنده از دیده‌های خود به خواننده می‌دهد. برای آشنایی با نثر او تکه‌هایی از نوشته‌هایش را از کتاب "حدیث نفس" در اینجا می‌آوریم:

صحبت های حسن کامشاد
کیمبریج

سرانجام به کیمبریج رفتم. کیمبریج! من بعد از اصفهان به هیچ کجا به اندازه این شهر کوچک دلبسته نشده ام. برخی از بهترین سالهای زندگی‌ام را در آنجا گذرانده‌ام. دانشگاه کمبریج یکی از کهن ترین دانشگاههای اروپاست، نخستین کالج آن، پیتر‌هاوس، در ۱۲۸۴میلادی بنا شد. زمانی که من آنجا بودم دانشگاه هجده کالج پسرانه و دو کالج دخترانه داشت. اکنون شمار کالج‌ها تقریبا دو برابر شده است و همه آنها مختلط، دانشجوی زن و مرد می‌پذیرند. برای ورود به دانشگاه ابتدا باید به عضویت یکی از کالج‌ها درآمد. بناهای دانشگاه و کالج‌ها میراث هفت سده معماری اروپاست. کالج‌ها هنگام تاسیس اغلب وابسته به نهادهای دینی بودند و از این رو بیشتر به اسم قدیسی یا کلیسایی نام گذاری شده اند. بزرگترین آنها کالج ترینیتی (تثلیث) است  که آیزاک نیوتن بیش از سی سال عضو آن بود و استاد این دانشگاه. داستان فروافتادن سیب از درخت و کشف قوه جاذبه اگر درست باشد در محوطه همین کالج روی داد. شماری از کالج‌ها در کرانه رود "کم" قرار گرفته اند، محوطه و صحن‌های فراخ و دلگشا و باغ‌های خرم به هم پیوسته شان تفرجگاه دانشجویان و جلوه گر معماری با عظمت سده‌های گذشته است.

مدرسه علوم شرقی

در مدرسه علوم شرقی با استقبال گرم و دوستانه آقای ویکنز، دانشیار زبان فارسی و مدیر امور اداری موسسه، رو به رو شدم. مقررات مختلف دانشکده، مواد درسی، ساعات تدریس و فوت و فن زندگی کیمبریج را با حوصله برایم شرح داد. از حرف‌های او فهمیدم که شورای دانشگاه چندی پیش تصمیم گرفت برای زبان‌های زنده خارجی که در کیمبریج تدریس می‌شود آموزگارانی از خود آن کشورها به خدمت گیرد که دستیار استادان باشند. و چرخ بخت، قرعه کار نخستین استادیار زبان و ادبیات فارسی کیمبریج را به نام من زده است.

با ویکنز دوست نزدیک شدم. وی سال‌ها در سفارت انگلیس در تهران کار کرده بود. فارسی را نسبتا خوب می‌دانست. ادبیات جدید را می‌شناخت و با بعضی از نویسندگان و دانشمندان ایرانی آن زمان، از جمله با صادق هدایت، بزرگ علوی، مجتبی مینوی و مسعود فرزاد آشنایی داشت. حدود سه سال بعد، از کیمبریج استعفا داد و استاد زبان فارسی دانشگاه تورنتو درکانادا شد. دو اثر معروف او ترجمه بوستان سعدی و اخلاق ناصری نوشتۀ خواجه نصیرالدین طوسی به زبان انگلیسی است. من و او سالها، حتا وقتی به ایران بازگشتیم با هم مکاتبه داشتیم.

روز ملاقات من با ویکنز، از قضا کتابخانۀ دانشکده به استادیار تازه وارد زبان عربی برخوردیم و ویکنز ما را به هم معرفی کرد.

توفیق صائغ

توفیق صائغ، شاعر و نویسنده ای فلسطینی بود. با اشغال فلسطین به دست اسرائیل، خانوادۀ او به بیروت گریخته بود، یک برادر او در قاهره استاد دانشگاه و برادر دیگر نمایندۀ لبنان در سازمان ملل بود. توفیق، لاغر و باریک، با چشمان نافذ سیاه، ریشی گرد چانه، چهره‌ای تیره و قامتی نسبتا کوتاه شمایل حضرت مسیح بود. اخلاق و رفتارش هم مسیحایی بود. ما از همان لحظۀ نخست شیفتۀ یکدیگر شدیم، در پنج سال اقامت کیمبریج، دوست و مونس هم بودیم، و تقریبا هر روز با هم ناهار می‌خوردیم. توفیق، ادبیات عرب را خوب می‌شناخت، انگلیسی را مانند زبان مادری می‌دانست، بسیار کتاب خوانده و بسیار با فرهنگ بود.

او نزدیک دانشکده در خانۀ پیرزنی انگلییسی اتاقی گرفته بود. پیرزن اتاق دیگری هم داشت و من در آنجا اقامت گزیدم. صاحب خانه یک پسر، یک گربه و یک سگ داشت. هر قدر سگ و گربه را نوازش می‌کرد پسر را می‌آزرد. البته پسر هم تحفه‌ای نبود، بیکار و بی‌عار بود، درسی نخوانده بود و شب‌ها تا دیر وقت، مست و خراب، به خانه می‌آمد. سرانجام هم حوصلۀ مادر سر رفت، پسر را از خانه بیرون انداخت و تمام ثروت خود را در وصیت‌نامه اش به آن سگ و گربه واگذاشت!

توفیق آدمی نازک دل، احساساتی و استثنایی، شاعر به تمام معنا بود. طبعی ظریف و عادت‌هایی ویژه خود داشت. در عمرش کبریت روشن نکرده بود. بخاری‌های خانۀ پیرزن گازی بود، باید با کبریت روشن می‌شد. این کار در اتاق توفیق به عهدۀ من بود. بارها اتفاق افتاد که من شب دیر به خانه رفتم و او پتو به خود پیچیده در گوشه ای چمباتمه زده بود، در سرمای زمستان می‌لرزید، ولی دست به کبریت نمی‌برد. توفیق، عاشق بود، از دلداده‌اش دور افتاده بود. این دو هر روز به هم نامه می‌نوشتند. منتها توفیق آخرین نامۀ دختر را پیوسته ناخوانده در جیب نگه می‌داشت و به محتوایش می‌اندیشید، اما بازش نمی‌کرد تا نامۀ بعدی می‌رسید. بدین ترتیب همواره در فکر دلداده بود.

دانشیار زبان ترکی تورخان گنجه ای بود، تورخان که طی سالیان دوست خوب من شد، ایرانی و اهل آذربایجان بود. تحصیلاتش را در استانبول به اتمام رسانده بود، مدتی در آلمان و سپس در ایتالیا تدریس کرده بود. چندین زبان به خوبی می‌دانست و پس از کیمبریج، استاد زبان فارسی دانشگاه لندن ــ جانشین خانم لمتن ــ شد. همتایان من، چنان که ملاحظه می‌کنید، آدم‌های حسابی و مبرزی بودند. هنر من چه بود؟ نمایندگی خلق خوزستان؟

برنامۀ درس‌ها را که دیدم، برق از چشمم پرید. تاریخ وصاف، تاریخ غازان خان، قابوسنامه، سیاست نامه ... اینها را به دانشجوی مبتدی سال اول چگونه می‌توان درس داد؟ مدرس خود در فهم آنها می‌لنگید! موضوع را با توفیق در میان گذاشتم. معلوم شد در بخش عربی هم تکیه بر متون مهجور کلاسیک است. از ویکنز جویای چگونگی امر شدم، گفت "سنت! چون براون و نیکلسون این کتابها را تدریس کرده اند، ما هم ناگزیر باید پیروی کنیم. در آکسفورد و کیمبریج سنت شکنی کار ساده ای نیست".  پس چاره‌ای نبود، باید پیروی کرد، به خود گفتم هر که خربزه می‌خورد باید پای لرزش هم بنشیند.

نشستم و این متون را کلمه به کلمه، گاه به دشواری روان کردم. ولی پس از چندی دیدم در عمل می‌توان سنت را انعطاف داد. رفته‌رفته آثار نویسندگان معاصر ایرانی را با دانشجویان سال اول و دوم می‌خواندم. متن‌های کهنه را بیشتر برای سال آخر گذاشتم. مشکل اصلی این بود که استادان انگلیسی پروردۀ سنت قدیم، متون کلاسیک را می‌فهمیدند، ولی با فارسی روزمرۀ کوچه و بازار بیگانه بودند. به هر رو مطالعۀ آثار نویسندگان معاصر، میان دانشجویان بسیار هواخواه پیدا کرد، تا آن حد که پس از خاتمۀ کارم، از من خواستند یک کتاب درسی قرائت فارسی، حاوی نمونه‌هایی از نوشته‌های نویسندگان جدید تهیه کنم و کردم: Modern Persian Prose Reader که انتشارات دانشگاه کیمبریج در ۱۹۶۸ آن را چاپ کرد و کتاب درسی بسیاری از دانشگاه‌های انگلیس و آمریکا شد.

در گزارش تصویری این صفحه حسن کامشاد از زندگی و دلبستگی‌اش به کیمبریج می‌گوید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.