مقالات و گزارش هایی درباره ایران
۱۷ آوریل ۲۰۰۹ - ۲۸ فروردین ۱۳۸۸
بهار نوائی
فرض مساله روشن است. ماشین های قدیمی و قراضه آسمان پاک تهران را آلوده می کند و برای حفظ محیط زیست باید از چرخه حمل و نقل شهری خارج شوند.
گرچه در خصوص این ادعا بنای بحث نداریم اما به این دو خبر رسمی توجه کنید: "برخی از ماشین های جدید تازه ساز، چهار برابر ماشین های قدیمی، هوای شهر را آلوده می کند". دیگر اینکه "۸۰ درصد آلودگی شهر تهران مربوط به وسایط نقلیه است". روشن است که این ۸۰ درصد آلودگی تنها به این قبیل قراضه ها خلاصه نمی شود.
اینها بخشی از نوشته هایی است که طرفداران ماشین های قدیمی در وبلاگ های خود منتشر کرده اند. این اعتراضات در پاسخ به طرح "اسقاط خودروهای فرسوده" است که از سال ۱۳۸۵ در ایران آغاز شده است. دوستداران اتوموبیل های قدیمی انتظار دارند که مسئولین امر فکری کلی برای آلودگی محیط زیست بکنند و گناه را به گردن چند هزار اتوموبیل قدیمی که در شهرها در رفت و آمدند نیاندازند.
آنها معتقدند که این ماشین ها باید مانند ساختمان های قدیمی حفظ و نگهداری و به عنوان بخشی از میراث صنعتی به نسل های بعدی شناسانده شوند. همین افراد یا از روی علائق شخصی یا به دلایل اقتصادی اتوموبیل های قدیمی را تعمیر و بازسازی می کنند و آنها را از گاراژها و انبارهای پر از گرد و غبار به خیابان های شهر باز می گردانند.
تعمیر این نوع اتوموبیل ها در شرایطی که لوازم یدکی آنها در ایران به سختی یافت می شود کار آسانی نیست، اما عاشقان خودروهای قدیمی این ناممکن را ممکن می سازند.
جمع آوری ماشین های کلاسیک همواره یکی از کارهای مورد علاقه ثروتمندان جامعه بوده است. گفته می شود که محمدرضاشاه پهلوی یکی از بزرگترین کلکسیونرهای اتوموبیل های قدیمی و گران قیمت جهان بود و اتوموبیل های بسیاری در گاراژ سلطنتی داشت.
در جامعه امروز ایران این علاقه مندی ابعاد جدیدی یافته است. بعضی از جوانان امروز ترجیح می دهند که به جای اتوموبیل های نو و صفر کیلومتر مدرن که به تکنولوژی رایانه ای مجهز هستند و بخش بزرگی از کارها را اتوماتیک انجام می دهند، از ماشین های قدیمی استفاده کنند که استحکام، قدرت و دوام بیشتری دارند. این افراد راهکارهایی هم برای استفاده از تجارب و دانش یکدیگر در مورد این نوع اتوموبیل ها به وجود آورده اند و همدیگر را در تعمیر و نگهداری این ماشین ها یاری می کنند.
در این راستا عضویت در وبلاگ ها و وب سایت هایی که به این منظور به وجود آمده اند و مشورت و تبادل اطلاعات در بین اعضا قابل ذکر است.
روزنامه آفتاب در یکی از مقاله هایش مقایسه این دو نوع ماشین را به مناظره ای طنزگونه بین دو صنعت مکانیک و الکترونیک، بین جنرال موتورز و مایکروسافت که نزدیک به یک قرن تفاوت سنی دارند تبدیل کرده است:
"در یکی از نمایشگاه های کامپیوتری که اخیرا برگزار شده بود بیل گیتس، موسس مایکروسافت و ثروتمندترین مرد جهان، صنعت کامپیوتر را با صنعت اتومبیل مقایسه و ادعا کرد: "اگر تکنولوژی جنرال موتورز با سرعتی مانند سرعت تکنولوژی کامپیوتر پیشرفت کرده بود امروز همه ما ماشینهایی سوار می شدیم که قیمتشان ۲۵ دلار و مصرف بنزین آن ۴ لیتر در هر ۱۰۰۰ مایل بود."
جنرال موتورز هم در جواب بیل گیتس اعلام کرد: "اگر جنرال موتورز هم مانند مایکروسافت پیشرفت کرده بود این روزها ما ماشینهایی با این مشخصات سوار میشدیم: کیسه هوا(airbag) قبل از باز شدن در هنگام تصادف از شما میپرسید: Are you sure آیا مطمئنید؟ گاه و بیگاه ماشین شما در خیابان ها از حرکت باز می ایستاد و شما چاره ای جز استارت مجدد restart نداشتید! گاهی اوقات در اثر کارهایی مانند گردش به چپ ماشین شما خاموش Shut down میشد و استارت آن نیز از کار میافتاد. در اینگونه موارد چاره ای جز نصب مجدد reinstall نداشتید!"
اتوموبیل های قدیمی ازسوی دیگر نشانه ای برای نوستالژی و نگاه رمانتیک به گذشته است. بعضی از عروس و دامادها ترجیح می دهند اولین لحظه زندگی مشترکشان را، که لحظه ای فراموش نشدنی است، در اینگونه اتوموبیل ها بسر برند. به همین دلیل است که امروز تعدادی از خودرو های قدیمی تعمیر و تزئین شده به این کار اختصاص یافته است.
گزارش مصور این صفحه فشرده ای است از نظرات دو تن از جوانان علاقمند و یک کلکسیونر اتوموبیل های قدیمی در اصفهان، شهری که فضای شرقی و زیبایش بستری گسترده برای حضور ماشین های قدیمی و کلاسیک ایجاد کرده است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ آوریل ۲۰۰۹ - ۲۵ فروردین ۱۳۸۸
ساناز قاضی زاده
نام "خیابان سیروس" سابق یا همان مصطفی خمینی امروز در تهران، پیرترها را به یاد بنگاه های شادمانه ای می اندازد که علاوه بر انواع خدمات میهمانی، برای شادمانی و رقص و آواز هم تمهیداتی اندیشیده بودند. در این "راسته" هر بنگاه به سرپرستی افرادی که بیشتر آنها کلیمی بوده اند، از برپایی و برقراری رقص و پای کوبی درآمد کسب می کردند.
گونه ای از این نمایش ها که می توانست شب تا صبح عده ای را بیدار نگه دارد و همچنان بخنداند، نمایش تخت حوضی بود. در این میان نمایشگری که لباسی قرمز به تن داشت و صورتش را سیاه می کرد، نقش "سیاه" را بازی می کرد و بعضی به همین دلیل این گونه نمایش ها را سیاه بازی می خوانند.
وقتی سری به فرهنگنامه های زبان فارسی بزنیم سیاه بازی را به نوعی نمایش تعبیر می کنند که در آن شخصی غلامی دارد سیاه پوست و گیج و گول که همواره به کارهای خنده دار دست می زند.
در دوره صفویه بود که نمایش های قهوه خانه ای کمدی رونق گرفت و پس از یک دوره فراز و فرود، امروز نمایش هایی چون نمایش های تخت حوضی قدیمی جایگاه اجتماعی خود را از دست داده اند و تنها سرخ پوشان سیاه چهره روزهای پیش از نوروز مردم را به یاد سیاه بانمکی می اندازند که در نمایش های تخت حوضی بازی می کرد.
نمایش های تخت حوضی نوعی نمایش های شاد و خنده دار بودند که در آن بازیگر نقش سیاه به نمایندگی از گروه ضعیف جامعه با ارباب یا فرد قدرتمندی در می افتاد و با به هجو کشیدن و مسخره کردن او به نوعی نقد اجتماعی و فرهنگی می پرداخت.
یکی از آخرین این سیاه ها سعدی افشار یا همان "سعد الله زحمت خواه" است که از سال ۱۳۳۰ کار خود را با همکاری در بنگاه شادمانه شایان خو آغاز و حدود نیم قرن سیاه بازی را صورت جدی دنبال کرده است.
سعدی افشار یکی از بازماندگان این هنر نمایشی ایرانی درباره چگونگی برپایی این نمایش می گوید: "در عروسی ها مردم از بنگاه های شادمانه گروه های مطربی می آوردند، تا ۱۲ شب می رقصیدند، بعد از آن نمایش شروع می شد. برای برپایی این نمایش چوب یا الواری را روی حوض خانه می انداختند و روی آن را با فرش می پوشاندند. نمایش را روی آن بازی می کردند. گاهی بازی تا صبح طول می کشید". به گفته او، بسته به نوع مراسم مختلف ساعات و طول مدت اجرا نیز فرق می کرد.
افشار ادامه می دهد:" سید ولی، امام زاده یحیی، و خیابان سیروس و چند جای دیگر بود که محل اینها بود. هرکسی پول می داد، ما می رفتیم. بستگی به پولش داشت. حتما نباید یک گروه خاص می داشتیم."
بسیاری از سیاهان که به علت محبوبیت و شهرت آنها در اذهان مردم گروه به نام آنها شناخته می شد، گاهی ساعت ها مجلس را با بداهه گویی هایشان گرم نگه می داشتند.
او می گوید که در بیست و پنج سال گذشته به دلیل تغییر شکل خانه ها و کوچک تر شدن آنها این نوع نمایش از خانه ها و میان عموم مردم رخت بربست و دلیل اصلی از بین رفتن این نوع نمایش ایرانی فراموشی در اذهان مردم بوده است. اما پیش از آن مردم برای انواع مراسم شادی مانند عروسی، تولد، ختنه سوران، حمام زایمان و غیره گروه تخته حوضی را دعوت می کردند و این نمایش در بین مردم علاقه مندان بسیاری داشت.
به گفته او، اکنون که قدیمی ها رفته اند، دیگر امیدی به بازسازی این نمایش نیست. اما بهروز غریب پور کارگردان و محقق حوزه تئاتر نظر دیگری دارد، او می گوید که از بین رفتن عده ای هرچند ناخوشایند است، اما نباید آن را به فراموشی و از بین رفتن یک هنر پویا و باریشه ایرانی تعبیر کرد.
و برای ساده کردن موضوع توضیح می دهد، همان طور که با برپایی قهوه خانه های سنتی دیزی که غذای پیشینیان ما بود، آن را زنده نگه داشته ایم، همچنین می توان با فراهم کردن اماکنی که در آن نمایش های ایرانی را به شیوه قدیمی و با کشش امروزی برگزار می کنند، این هنرها را زنده نگه داشت.
او که خود تجربه احیای هنر نمایش عروسکی مبارک را در کارنامه هنری اش دارد می گوید، اکنون جامعه دارای ظرفیت بازسازی این هنرها هست، هیچ زمانی برای این کار دیر نیست. از مدیران فرهنگی انتقاد می کند و مثال می زند. اکنون که پس از سال ها تحقیق و همکاری با گروه های قدیمی تئاتر عروسکی تجربه بسیاری دارد و این هنر را در جهان ثبت کرده، آرزو می کند امکانی فراهم شود که با همه وسایلی که خود در اختیار دارد، به علاقه مندان و مستعدان آموزش دهد، اما "دریغ از یک درخواست".
نمایش تخت حوضی همواره عناصر ثابتی دارد، اما به گفته غریب پور، چنان استخوان بندی قوی ای دارد که حتا می توان داستان یک نمایش غربی را برای این گروه نمایشی تعریف کرد، تا این گروه با بیان و شیوه خود نمایشی چندین ساعته را با بداهه گویی های به جا و زیبا ادامه دهند.
به دلیل ساختار نمایش تخت حوضی هنرمندان که همواره در نقش پاد شاه یا ارباب و خانواده او و یا سیاه، بازی می کردند نیاز به تجربه و قدرت نمایشی بسیاری داشته اند، تا بتوانند بسته به نوع مراسم با بداهه نوازی های خود مجلس را گرم نگه دارند، اما سیاه از اهمیت بیشتری در این نمایش برخوردار است.
افشار می گوید، "یکی نمایش سلطتنی بود، یکی رستم و سهراب. اما به شیوه تخت حوضی آن وقت یک عده شاه می شدند، یک عده شلی و یکی هم سیاه، هرکسی یک تعداد لباس می پوشید، اما سیاه یکی بود. هرکسی نمی توانست سیاه شود".
او توضیح می دهد: "سیاه که هیچ، حتا کسی که می خواست لباس ها را جابجا کند هم باید دو سه سالی فرمان می برد، خرید می کرد. آن قدرامتحانش می کردند، تا ببینند که استعداد دارد و آرام آرام به او اجازه می دادند که در نقشی بازی کند."
به گفته افشار همه نقش ها سخت اما کار "سیاه" پیچیده بود: " بلدی می خواست مگر بداهه گویی شوخیست؟ الان از روی متن نمایش را اجرا می کنند، اما بداهه گویی خیلی سخت است. یک قصه را به ما می گفتند، آن وقت ما خودمان تا صبح باید با بداهه مجلس را ادامه می دادیم. اما الان آدم هاش نیستند. تا بعد از انقلاب هم عده ای مشغول بودند ومن ته تهاشون بودم، همه یکی یکی فوت کردند و کسی جایگزین آنها نشد."
آخرین سیاه حرفه ای به یاد می آورد که بعد از آنکه سیاه بازی به لاله زار راه پیدا کرد، طرفداران جدیدی در میان مردم یافت. چراکه تا آن زمان خیلی ها سیاه بازی را ندیده بودند. اولین تجربه های سیاه بازی در لاله زار هم به شیوه بداهه دنبال می شد، اما "دیگر تئاتر بود و تنها اسمش تخت حوضی بود."
بعد از ۵۰ سال فعالیت و شب بیداری های بی وقفه افشار در پنج سال گذشته تنها در چند نمایشی که در خارج از ایران برایش ترتیب داده اند، بازی کرده :" جوان که بودم در نمایش ها حتا از درخت هم بالا می رفتم. الان نمی توانم، اما چون ایرانی بودیم، به خودم فشار می آوردم که روسفید باشم. ولی خدا را شکر که از نمایش ها استقبال شد."
اما امروز دیگر خبری از شب های طولانی و دستمزد های بیست هزار تومانی برای آخرین سیاهی که مردم را از خنده روده بر می کرد، نیست. حیاطی در کار نیست و دیگر کمتر کسی پیدا می شود که برای مراسم شادی اش از گروه تخت حوضی دعوت کند.
اکنون افشار در خانه ای کوچک با وسایلی ساده و بی رنگ و لعاب زندگی می کند. همسرش را که آخرین عضو خانواده اش بود، پس از یک دوره بلند بیماری از دست داده. تنها زندگی می کند، تنها در گوشه ای می نشیند، سیگار دود می کند و به کارهای کرده و نکرده گذشته اش فکر می کند و می گوید:
"الان هم ناشکر نیستم. زندگی ما می چرخد. اما نسبت به پنجاه شصت سال زحمت عقب هستم... تنهایی عذابم می دهد."
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۳ آوریل ۲۰۰۹ - ۲۴ فروردین ۱۳۸۸
حسین داودی
"حاج قربان سلیمانی" از آخرین استادان موسیقی سنتی شمال خراسان بود و بسیاری گمان می کردند که پس از درگذشت او از موسیقی مقامی و سنتی ایران خبری نخواهد بود.
فضای زمان ما پر است از موسیقی جوان پسند. راک و رپ و پاپ و جازو چیزهایی از این دست. ولی این موسیقی پر جنبش و شور و انرژی شاید چنگی به دل بسیاری که دوستار موسیقی سنتی اند، نزند.
اینک بیش از یک سال از درگذشت حاج قربان می گذرد. من به جستجو پرداختم، تا ببینم وضع موسیقی محلی و سنتی و مقامی از چه قرار است. آن چه دریافتم، دل مرا شاد کرد. چون دیدم که علیرغم فراز و فرود بسترها، رودبار موسیقی همچنان جاری است.
در مشهد، شهری که هم مدرن است و هم سنتی، به دیدن استاد محمد یگانه، فرزند مرحوم استاد حسین یگانه، می روم که به آموزش موسیقی مقامی ایران می پردازد. او نیز چون سایر بخشی ها خود می نوازد و می خواند و سازش را می سازد.
او چون درختی در طوفان، ایستاده است تا توان موسیقی مقامی را به رخ بکشد و ماندگاری آن را ثابت کند. خانه ای دارد که به سختی می شود از سیمای امروزیش فهمید که در آن دوتار می سازد و دوتار نواز تربیت می کند.
با رویی گشاده مرا می پذیرد. استاد یگانه برایم از زیر و بم موسیقی مقامی می گوید و مرا با زبان این موسیقی آشنا می کند. می گوید که در این کار است، تا از موسیقی مقامی برای بازگویی غیرت و پهلوانی کمک بگیرد و آن را در داستان های منظوم شاهنامه بیامیزد.
پنجه در دوتار می اندازد و دل مرا به تار می بندد. روایتش آشناست. داستانی از زندگی است، که در آن از غم و غربت و عشق و شادی می گوید، بی اختیار مرا با لرزش دست و تار خود همراه می کند. از زادگاهش می گوید، از شهر قوچان در شمال خراسان رضوی، از شأن و شوکت بخشی ها در گذشته و این که حالا خود را شرمنده خانواده اش می داند.
دوتارش را چنگی می زند، گویا آنچه را از روزگار دیده، با او که مونس و همرازش است، مروری می کند، سپس لبخند تلخی می زند و می گوید: خدا را شکر این موسیقی آن قدر جان و استخوان دارد که هنوز هم جان هزاران جوان مشتاق را پر از نغمه کند و روایتگر عشق های امروزی باشد.
استاد یگانه رودبار موسیقی را زنده می بیند و شاهدش هم استقبال جوانانی است که یا از هیاهوی موسیقی های جوانانه گذشته اند و نیم نگاهی به "نغمه های محلی و کلاسیک" انداخته اند و یا چیزی از این و چیزی هم از آن برداشته اند. چند نمونه از جوانانی را که این روزها به کار آموزش موسیقی سنتی و مقامی و محلی مشغول اند، می توانید در این گزارش مصور ببینید و پاره ای از سخنان و اجرای استاد یگانه را در مطلب شنیداری این صفحه بشنوید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۹ آوریل ۲۰۰۹ - ۲۰ فروردین ۱۳۸۸
لاله تبریزی
صبح جمعه، حال و هوای تهران استثنائی است. ساعت هشت و نیم راه افتاده ام. کف خاکستری خیابان که در روزهای عادی زیربار ترافیک سنگین گم است، حالا به خوبی دیده می شود. می توان چاله چوله ها را از دور قبل از اینکه لاستیک ماشین در آن بیفتد، دید. ساختمان ها مشخص اند. مسیرها روشن است.
شهر به این بزرگی انگار جمع شده، کوچک شده. می شود، در یک چشم به هم زدن، ازغرب تا شرق، از شمال تا جنوبش را رفت. نمی دانم این شهر واقعاً بزرگ است یا فقط بر اثر ازدحام بیش از اندازه، راه ها کش می آید و طولانی می شود. فقط می بینم، بدون صدای بوق های گوشخراش و ویراژ های ناگزیر، شباهتی به شهری که هر روز گرفتار ترافیک تمام نشدنیش هستیم، ندارد.
خیابان اسلامبول، روبه روی ساختمان پلاسکو، غلغله است. پارکینگ حافظ پر شده، مردمی که با اوضاع آشنا نیستند گیج و سردرگم، راه را بند آورده اند. ما که بلدیم، معطل نمی شویم و یک راست به پارکینگ روبه رو می پیچیم. اینجا هم ماشین ها برای ورود، صف کشیده اند و دارند قبض می گیرند. وسط محوطۀ باز پارکینگ، که در همان دقایق اول، سه چهارم آن پر شده، یک نفر روی بشکه ایستاده، از آن بالا فرمان می دهد کجا برویم و چطور پارک کنیم.
ضلع جنوبی خیابان اسلامبول، در پارکینگ پروانه، معرکۀ جمعه بازار معروف تهران است. اول صبح هنوز خیلی شلوغ نشده و می شود قدم زد، و بساطی ها را دید که دارند بساط شان را مرتب می کنند.
طبقۀ اول بساط کهنه فروش هاست. یک کاسه و بشقاب قدیمی با گل های آشنا، همان اول چشمم را می گیرد. یاد مادر بزرگ و غذاهای بی نظیر و سرویس غذاخوری زیبایش می افتم. وقتی داشت به آمریکا می رفت، یک بشقاب میوه خوری کوچک از سرویسش را به رسم یادگار به من داد که نوۀ اول بودم. کاسه را بر می دارم لبش پریده و بشقاب هم رنگ و روی چندانی ندارد. قیمتش دود از کله ام بلند می کند. پنجاه هزار تومان! بهتر است فراموشش کنم.
بساط سنگ و گردنبند و خرت و پرت، نامرتب و به هم ریخته پهن شده و برای انتخاب، باید یکی یکی آنها را از هم جدا کنم تا قابل تشخیص بشود. اول که قیمت می کنم، می گوید شش هزار تومان، حتی وعدۀ تخفیف می دهد. ولی موقع حساب که می رسد، آنها را که شش هزارتومان گفته بود، حالا با تخفیف هفت هزار تومان حساب می کند و پنج هزار تومانی ها حالا شش هزار تومان است. ما هم از رو نمی رویم و چانه می زنیم تا به عدد معقول تر برسیم.
کمی آن طرف تر، نوجوانی بساطی دارد پر از آویزهای رنگارنگ از سکه ها و حلقه های فلزی که قبلا فقط به سر و گردن زنان ایلات و عشایر دیده می شد، ولی حالا مورد توجه دختران شهری است. آویزهایی که انتخاب می کنم نقص هایی دارد که باید درستش کند. برای آوردن ابزار کار، به سرعت بساطش را ول می کند و می رود. ظاهراً بساط بی صاحب روی دست ما مانده است. هاج و واج ایستاده ایم. مردی از بساط روبه رو که می خواهد به دوست همراه من تابلو بفروشد، می گوید نگران نباشیم. و وقتی تردید ما را می بیند، می گوید، بساط پسرم است! باید خودش خرج تحصیلش را در بیاورد تا مرد شود و امرار معاش را یاد بگیرد.
بعد هم به ما اطمینان می دهد خانواده اش هیچ مشکل مالی ندارد و این کار برای پسرک فقط جنبه آموزشی دارد! بی اختیار می پرسم سرمایه چی؟ سرمایه را شما گذاشته اید؟ بله. اگر فروش روزانه اش، سیصدهزارتومان باشد، سهم او سه هزار تومان است، اگر پانصد هزار تومان، پنج هزار تومان. می پرسم شغل خودتان چیست؟ مغازه دارم، در همین خیابان منوچهری، عتقیه فروشم! متوجه می شوم، بساط کناری، مال برادر جوانتر آقاست و دو سه تا آنطرف تر هم مال پسر دائی اش. عجب اوضاعی است، درآمد او از کار پسر نوجوانش از خنزر پنزر، در یک روز تعطیل بین سیصد تا پانصد هزار تومان است. به حقوق باز نشستگی استاد دانشگاه فکر می کنم که درماه به چهارصد هزار تومان هم نمی رسد.
جمعه بازار در چهار سالن برقرار است. طبقۀ اول، هر دو قسمت شمالی و جنوبی، بساط کهنه فروش هاست. در طبقه دوم بیشتر رومیزی و روتختی و لباس های محلی و کارهای دستی چیده شده. قسمت هایی هم پر از میز و صندلی و صندوق های قدیمی و فرش های دستباف است.
رستوران و کافی شاپ جمعه بازار هم درهمین طبقه، از چند تیر و تخته چوبی سرهم بندی شده که رویشان را با فرش و گلیم نیمدار و پتو و غیره پوشانده اند.
قیمت یک لیوان چای درظرف یکبار مصرف،۲۰۰ تومان است. چند تا خرما هم می شود ۵۰۰ تومان!
چند نقاش هم بساط کرده اند. یک نقاش جوان کنار تابلوهایش چمباتمه زده با ما از تابلوهایش می گوید. می گوید نقاشی را در هنرستان یاد گرفته، و مرد میانسالی را که ناگهان ظاهر شده، به عنوان استادش معرفی می کند و می گوید هنرش را مدیون اوست. استادش می گوید چند سال در فرانسه بوده و با برادرش که طراح چهرهً توریست ها بوده، زندگی کرده و خودش هم با نقاشی امرار معاش کرده است!
از سال ها قبل یک گروه از دانشجویان مبتکر با پارچه های نخی و پشمی لباس های طبیعی و مناسبی را تولید می کردند که کارشان گرفته و چند شعبه در جاهای دیگر شهر پیدا کرده اند، ولی هنوز به بساط جمعه بازار وفا دارند.
حالا تعداد دخترها و پسرهای جوانی که تولیدات خودشان را برای فروش عرضه می کنند بیشتر شده. دخترهای جوان بساط رنگینی از انواع وسائل تزئینی مثل جاشمعی، جاکلیدی، پلاک و گل سر و گیره و زیور آلات چیده اند.
پسر جوانی روی یک سفرۀ سفید پاکیزه، تعداد کمی گردنبند و انگشتر، مرتب چیده و با غرور می گوید قبلا در جمعه بازار کاسه و کوزه سرامیک می فروخته و هرگز باور نمی کرده روزی خودش تولید کننده چیزی باشد که می فروشد. این کار را تازه یاد گرفته چون سرمایه ندارد، به جای نقره از مس و به جای سنگ های زینتی از سنگ رودخانه استفاده می کند.
بلندگو مرتب به غرفه داران اخطار می کند که برای حساب و کتاب به دفتر مراجعه کنند وگرنه جایشان را از دست می دهند. حتی شاهد یک دعوای حسابی هم برسر یک وجب جا بودیم که با دخالت مسئولین پارکینگ فیصله پیدا کرد.
ناگهان چشمم به تعداد زیادی نقاشی بچه ها می افتد که مرتب کنارهم چسبیده و یک تابلوی چند متری شده. رو به روی آن بساط خانم های خیری است که انواع ترشی و مربا و سمنو و حتی سبزی خوردن بسته بندی شده می فروشند تا با پول آن به کمک بچه های خیابان بروند. مشتاقانه کارت و مشخصاتشان را می دهند که اگر کاری بلدم که آموزش بدهم، به کمک آنها بروم.
ساعت ده صبح شده، آنقدر شلوغ است که اگر یکدیگر را گم کنیم، بدون کمک موبایل محال است پیدا کنیم. بیشتر نمی توانیم بمانیم. بیرون که می آییم، خیابان بند آمده، پارکینگ رو به رو هم دیگر جا ندارد. صف ماشین ها از دالان دراز پارکینگ گذشته و تا وسط خیابان رسیده. با اینکه در ورود را بسته اند، مردمان محترم از در خروج وارد شده، راه را بند آورده اند. کاسبی پارکینگ ها هم در این روز تعطیل حکایتی است.
وقتی به خانه می رسم و خرت و پرتی را که خریده ام باز می کنم، آه از نهادم برمی آید. چه پولی شوخی شوخی از جیبم پریده. تنها دلداریم، یادآوری چهرۀ هراسان و امیدوار جوان هایی است که بی پول و پرآرزو سعی می کنند گلیم خودشان را در این وانفسا از آب بیرون بکشند و جمعه بازار شاید جای اولین قدمهای شان باشد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۸ آوریل ۲۰۰۹ - ۱۹ فروردین ۱۳۸۸
خارجی هایی که گذارشان به ایران می افتد، معمولا با کولبار ذهنی گرانی به کشورهایشان برمی گردند، چون غالبا تصویری که از ایران پیش از سفر در ذهن های خود داشته اند، با تصویری که پس از آشنایی با این کشور و اقامت در آن شکل می گیرد، همخوانی چندانی ندارد. به ویژه اگر مدت اقامتشان در ایران یکی دو ماه نه، بلکه سه سال باشد.
به مانند یاسن آتناسیادیس، عکاس و نویسنده یونانی تبار که سه سال عمرش را در ایران سپری کرد. وی سال ۲۰۰۴ وارد تهران شد تا زبان و ادب فارسی را بیاموزد. پس از فراغت از تحصیل در یکی از مصاحبه هایش در آمریکا گفت که اقامت در ایران یکی از بهترین تصمیم هایی بوده که در طول زندگی اش گرفته است. شناخت عمیق و دقیق ایران و بافت اجتماعی و فرهنگی پیچیده آن که هرگز از طریق رسانه های گروهی برایش میسر نبود، در خود ایران میسر شد.
یاسن به شهرها و روستاهای گوناگون ایران سفر کرد و عکس های فراوانی برداشت. اما، آن گونه که خودش می گوید، سرانجام دگرباره راهش به تهران منتهی می شد؛ تهرانی آلوده و شلوغ که در عین حال برایش سرشار از رخوت و اندوه بود. معماهای ناگشوده تهران و جمعیت انبوهش بر دلبستگی و پایبندی یاسن به این کلان شهر می افزود، و همین طور بر شمار عکس هایی که لحظاتی نادر و دیدنی از زندگی تهران را ثبت می کرد.
مجموعه ای از این عکس ها زیر عنوان "کاوش آنِ دیگر" اخیرا در موزه هنرهای مردمی شهر لس آنجلس آمریکا به نمایش درآمد.
یاسن آتناسیادیس فارغ التحصیل دانشگاه آکسفورد انگلستان و پژوهشگر دانشگاه هاروارد آمریکاست که برای رسانه های گوناگونی، از بی بی سی گرفته تا مجله تایمز و شبکه تلویزیونی الجزیره و روزنامه های بسیار دیگر در گوشه و کنار جهان کار کرده است و هم اکنون یک عکاس و روزنامه نگار آزاد است. زندگی در کشورهای مختلف و تجربیات غنی باعث شده که یاسن در کنار زبان یونانی که زبان مادری اش است، انگلیسی، عربی، فارسی، ترکی و فرانسوی را نیز به خوبی فرا بگیرد.
گزراش مصور این صفحه روایت یاسن آتناسیادیس است، با صدای خود او، از مشاهداتش از تهران و دیگر شهرهای ایران.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ آوریل ۲۰۰۹ - ۱۸ فروردین ۱۳۸۸
مهتاج رسولی
در تمام آزاد راه تهران – اصفهان، بویژه بعد از کاشان که هر مسافری انتظار دارد نام و نشانی از ابیانه ببیند، درست تا سر دو راهی ابیانه هیچ تابلویی دیده نمی شود تا به مسافر بگوید ابیانه کجاست و چه مقدار با آن فاصله دارد. در اتوبانی که تمامش از بر و بیابان می گذرد و جنبنده ای در آن نیست، به بخت و اقبال باید روی آورد تا وقتی به دو راهی ابیانه می رسی خدا را شکر کنی که سرانجام گم یا رد نشده ای.
وقتی وارد راه فرعی می شویم قطار ماشین ها را جلو خود می بینیم. آینۀ پشت سر هم نشان می دهد که صف درازتری از اتومبیل ها در پی ما روانند. حدس می زنم که در ایام نوروز، ابیانه باید دیدار کنندگان زیادی داشته باشد. وقتی حدود ۲۵کیلومتر فاصله آزاد راه تا ابیانه را طی می کنیم و وارد دهانۀ روستا می شویم، معلوم می شود جای سوزن انداختن نیست.
جمعیت چندان سرریز کرده است که اتومبیل ها جای پارک پیدا نمی کنند و دور خود می چرخند و این گیجی و درماندگی، وضعیت را بغرنج تر می کند. به زحمت اتومبیل را پارک می کنیم و راه می افتیم.
از همان ورودی ده مشخص است که قیافۀ ابیانه عوض شده، قیافۀ ده بیست سال پیش نیست. سازمان میراث فرهنگی اهالی را وادار کرده است بناهای تازه ساز را رنگ قرمز بزنند که به خاک سرخ ابیانه و بافت اصلی آن نزدیک است اما هرچه باشد همان نیست که بوده است. ساختگی بودن از سر و روی دیوارها و بناهای تازه ساز می بارد.
صف درختان چنار که دو طرف خیابان اصلی را پوشانده اند و در این روزهای نوروزی هنوز برگ و سایه ای ندارند، مسافران را به درون بافت اصلی راهنمایی می کند. پیچ ورودی روستا نشان می داد که ابیانه دارای یک هتل آبرومند چند طبقه شده است. طی کردن این خیابان حدوداً دویست متری نشان می دهد که ابیانه دارای سازمان میراث فرهنگی، اداره مخابرات، اغذیه فروشی های رنگ و وارنگ، سوپرهای آنچنانی و چیزهای دیگر شهری شده است؛ چیزهایی که تا ده سال پیش، خبری از آنها نبود یا به چشم نمی آمد.
مسافران مثل مور و ملخ در خیابان و در اغذیه فروشی ها وول می زنند و در روستایی که نسب به دورۀ ساسانی می برد، کالباس و سوسیس و ژامبون و همبرگر و چیپس و نوشابه می خورند. "فست فود" تا اعماق اصیل ترین روستاهای ایران نفوذ کرده و جایی برای غذاهای محلی نگذاشته است.
کوچه ها را که پیش از این خاکی و گلی بود، این بار سنگ فرش می یابیم. اتوکشیده اما دلچسب. خانه ها و ساباط ها و آتشکده و امام زاده و حسینیه، در انبوه جمعیت توریست های وطنی، حالت غریبی را دارند که در میدان انقلاب تهران گم شده باشد. انگار جمعیت ده را اشغال کرده باشد و ده حیران و سرگردان که چه باید بکند و سرنوشتش چه خواهد شد؟
مدرنیسم ساختگی و مصنوعی چنان روستا را در نوردیده که فروشندگان صنایع دستی که جای موقتی به دست بافته ها و اشیاء دیگر تخصیص داده اند، در میان انبوه فروشندگان سی دی و پوستر و ساندویچ، بی مشتری مانده اند و در زاویۀ خود – اتاقی که بدین کار اختصاص داده اند - چرت می زنند. پیش از این ابیانه هیچ چیز سطحی و نامربوط نداشت مثل همین سنگ فرش کوچه ها، یا همین ساندویچی، حتا این نانوایی تافتونی که یک آدم زرنگ باز کرده، و سرش چندان شلوغ است که در لحظۀ ورود ما به مشتریانش یکی دو نان بیشتر نمی فروشد.
(غلغلۀ جمعیت نمی گذارد بپرسم آردش تمام شده یا نوبت کارش؟ به هر حال با این تنور آخر می خواهد مشتریان در صف مانده را نا امید نکند.) ابیانه قبلاً هرچه داشت از آن خود بود مثل درها و پنجره های چوبی مشبک (که حالا فلزی شده) و دیوارهای کاهگلی و کوچه های مهربان و حسینیه ای که در ایام عاشورا کسی که خرج می داد سوار نخل اش می شد. زندگی بود و آئین هایش. همه چیز جفت و جور و به هم مربوط.
در انبوه گردشگران وطنی، توریست خارجی هم کم نیست. انگلیسی، ایتالیایی، اتریشی، آلمانی و انواع دیگر. یک خانم جوان که لباس محلی اش جلب توجه می کند اما از آلمانی صحبت کردنش با یک توریست جوان پیداست که از اتریش یا آلمان به زادگاه پدری بازگشته است، در اغذیه فروشی مشغول خرید ساندویچ است. نمونۀ بارز ابیانه ای هایی که دیگر در ابیانه زندگی نمی کنند. "اولئاریوس"ی که لباس درویش دروغین به تن کرده تا سیاحتش لطمه نبیند.
نمونۀ بارز ابیانه ای هایی که هر چند سال سری به زادگاه پدری (پدری یا مادری؟) می زنند و لباس محلی و نوستالژیک می پوشند تا اندوه دورماندگی خود را فراموش کنند. اما این تنها باشندگان پیشین ابیانه نیستند که نوستالژی های خود را غرغره می کنند، تمامی روستا چنان از درد بی خویشتنی به خود می پیچد که در کوچه و خیابان و فروشگاه و خانه هایش، تلویزیون ها در کار پخش سی دی هایی هستند که از گذشته می گوید و اصالت، و رنگارنگی، و باستانی بودن، و تاریخی بودن، و زندگی در عصر سلجوقی و مغول و صفوی و قاجاری را فریاد می زند.
از جمعیت دو سه هزار نفری ابیانه در سال های ۴۰، حالا شاید صد نفر و دویست نفری مانده باشند. بقیه همه از سه چهار دهه پیش راهی شهرها و کشورهای دیگر شده اند و تحصیل و زندگی در مکان هایی که قلبش تندتر می زند، سبب شده تا عطای روستای باستانی را به لقایش ببخشند و زبان پهلوی و معماری ساسانی اش را به خاطره و ذهن بسپارند.
ابیانه غریب مانده که آدم ها، زبان، لهجه و هویتش را از دست داده، در چرخه و دندانۀ تحول گرفتار تنازع بقا شده، سعی می کند در انبوه جمعیت بیگانه و ناآشنا، غربت سنگین خود را سبک کند، فرهنگ اصیل خود را با فرهنگ های خرد و خراب شهری بیامیزد و راه تازه ای برای زندگی بیابد.
ظاهرا این راه را در بنا کردن هتل و فروشگاه و اداره یافته است. البته راه بدی نیست، در زمانه ای که همۀ روستاها می میرند، شاید راهی برای زنده ماندن باشد. راهی برای دوباره جوان شدن و زندگی نو یافتن. مگر نه آنکه هر چیز که سخت است و انعطاف ناپذیر به قول مارکس سرانجام دود می شود و به هوا می رود؟ پس آنکه راه تازه جستجو می کند، از خرد بهره می گیرد و آنکه در ماتم از خود بیگانه شدن می ماند، از میان رفتنی است.
در بازگشت وقتی به دوراهی جادۀ قدیم کاشان می رسیم باز حیرانی از سرگرفته می شود. از کجا باید وارد آزاد راه شد و به سمت تهران رفت؟ از مسافری که لب جاده به انتظار اتومبیل های کرایه ایستاده می پرسیم همان جادۀ قدیم نطنز- کاشان را نشان می دهد. تابلوی راهنما هم همین را می گوید. اما در آن جاده هیچ تابلو و علامتی که مسافران را به اتوبان راهنمایی کند، وجود ندارد. ناچار جادۀ ناشناس را آنقدر ادامه می دهیم تا وارد کاشان شویم.
برعکس ابیانه، درکاشان همۀ مسیرها، تابلوی راهنما دارد ولی به علت ازدحام بیش از اندازۀ مسافر، از مسیرهای فرعی ما را به پارکینگ شلوغی در کنار آزاد راه راهنمائی می کند تا بقیه را همراه سیل جمعیت پیاده طی کنیم. وقتی به باغ فین می رسیم تازه متوجه می شوم که ایام نوروز، موقع مناسبی برای دیدار از دیدنی های ایران نیست.
انبوه جمعیت در صف های طولانی بلیت می خرند و وارد فضای باغ فین می شوند. بعد هم صف می بندند تا حمامی را ببینند که معروفیتش را وامدار رگ زدن امیرکبیر است. بچه ها سعی می کنند روی فواره های بایستند و جلوی ریزش آب را بگیرند. دور شتر گلوهای هردو کوشک پر از جمعیت است و جای سوزن انداز نیست. تازه معلوم می شود که ابیانه بیهوده آن همه جمعیت را به خود راه نداده بوده. در تعطیلات نوروز همه جا از جمعیت موج می زند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ می ۲۰۱۲ - ۳ خرداد ۱۳۹۱
حمیدرضا حسینی
خرمشهر و آبادان چنان که از نامشان پیداست، نماد آبادانی و خرمی به شمار میآمدند و خاطرات شیرینی را در ذهن چند نسل از ایرانیان رقم زده بودند. آبادان به سبب وجود نخستین و بزرگترین پالایشگاه نفت خاورمیانه رونق فراوان داشت. راهآهن جنوب به شمال ایران از بندر خرمشهر آغاز میشد و نبض بازرگانی کشور در گمرک این شهر میتپید.
این همه در نخستین هفتههای جنگ از میان رفت. آبادان محاصره و خرمشهر اشغال شد. تقریبا تمام تأسیسات صنعتی و اقتصادی آبادان نابود شد و خرمشهر چنان ضربه خورد که تا مدتها خونین شهر خوانده میشد.
درست است که حمله عراق به ایران تلخ و ناگوار بود، اما شاید در طول هشت سال جنگ، هیچ رخدادی به اندازه ویرانی آبادان و خرمشهر کام مردم ایران را تلخ نکرد؛ چندان که هیچ چیز مانند شکست حصر آبادان (پنجم مهر ۱۳۶۰) و آزادی خرمشهر (سوم خرداد ۱۳۶۱) کامشان را شیرین نساخت.
تا پایان جنگ، بازسازی این دو شهر ممکن نبود. گرچه از محاصره و اشغال رها شده بودند، اما همچنان زیر آتش توپخانه دشمن قرار داشتند. جنگ هم که تمام شد، ایران و عراق تا مدتها در وضعیت نه جنگ و نه صلح بودند و احتمال از سرگیری نبرد – اگرچه اندک – وجود داشت.
بدین سان، مردمانی که با آغاز جنگ خانه و کاشانه خود را ترک کردند و در شهرهای دیگر پراکنده شدند، برای بازگشت مردد ماندند. اگر هم باز میگشتند، چیزی جز انبوه خرابهها در انتظارشان نبود. بازسازی آبادان و خرمشهر، به بازگشت جنگ زدگان بستگی داشت و بازگشت جنگ زدگان ممکن نبود مگر با بازسازی خرابهها!
تا به امروز که حدود هفتاد درصد از اهالی این دو شهر بازگشتهاند و زندگی نسبتا رونق گرفته، راه سخت و صعبی طی شده است. در حالی که هنوز خرابههای جنگ در این سو و آن سو به چشم میخورند، مردم چیزی فراتر از بازسازی ساختمانها و تأسیسات شهری را میخواهند.
آنها در جست و جوی هویتی هستند که با آوارگی و پراکندگی جمعیت شهری از میان رفت. بازسازی روابط فرهنگی و اجتماعی برایشان مهمتر از بازسازی خانهها و خیابانها و میدانهاست، اما روند بازسازی به گونهای پیش میرود که شاید هویت پیشین را زنده نمیکند و گاه آن را به محاق میبرد.
"کورش کرمپور" از روزنامهنگاران جوان آبادانی است که آبادان قدیم را به یاد نمیآورد، اما میاندیشد شهری که بزرگانی چون نجف دریابندری و ناصر تقوایی را در دامن خویش پرورده، شهری که دهها سینما داشته و به همان اندازه حسینیه، شهری که در آن مردمانی از سراسر ایران و بلکه جهان کنار یکدیگر میزیستهاند، پیش از هر چیز، یک مفهوم فرهنگی و هویتی بوده است.
او میگوید: "خواسته ما بازسازی همان مفهوم فرهنگی و هویتی است، اما مسئولان شهر به این موضوع توجه کافی ندارند." شواهدی را هم ارایه میدهد: "هرگونه که فکر کنیم سینما رکس آبادان جای وقوع یکی از تأثیرگذارترین حوادث انقلاب بود، اما خواسته مردم برای حفظ این یادمان بزرگ به جایی نرسید و بدل به پاساژ شد. بنای یادبود سرباز گمنام محل دفن سربازانی بود که در جنگ جهانی دوم در برابر تجاوز ارتش انگلستان ایستادند و جان باختند، اما این بنا هم در اثر خیابانکشی از بین رفت."
سپس میپرسد: "چرا شهری که آن همه شاعر و نویسنده و هنرمند را پرورش داد، امروز نباید یک فرهنگسرا داشته باشد؟"
به هر حال کنکاش در وضع این دو شهر و جست و جو در حال و روز مردمانشان بررسی بسیاری را طلب میکند.
گزارش مصور این صفحه، حاصل سفری کوتاه روایتی از نخستین نگاه به آبادان و خرمشهر است.
*اين گزارش قبلا در ۱ آوريل ۲۰۰۹ در جديد آنلاين منتشر شده بود و به مناسبت سىامين سالگرد آزادى خرمشهر بازنشر شد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۶ آوریل ۲۰۰۹ - ۱۷ فروردین ۱۳۸۸
امید صالحی
این روزها از ماشین های قدیمی تر که رانندگانشان با ذوق و سلیقه خود دکور داخل آنها را تغییر داده باشند و آن را تزیین کرده باشند، تعداد کمی باقی مانده است. چرا که ماشین های سنگین در شهرهای بزرگ کمتر دیده می شوند و تردد آنها در جاده های بیرون شهری است. در میان رانندگان این گونه ماشین ها تزیینات ماشین همچنان طرفدار دارد.
البته اتومبیل های شهری هم خالی از تزیین نیست و در آنها هم به نوعی اشیای تزیینی دیده می شود.
آما رانندگان ماشین های سنگین عکس و تسبیح و شعار و دعا و اسم و نوشته های گوناگون را روی شیشه و در و دیوار و سقف ماشین خود می چسبانند و محیط ماشین خود را به فضایی کاملا شخصی و متفاوت با دیگر اتومبیل ها بدل می کنند.
آنچه میان رانندگان حرفه ای مرسوم است و بیشتر از دیگر تزیینات در محدوده مرکزی ایران رایج است، نصب تصویر بازیگران زن بر در و دیوار اتومبیل است. خود رانندگان دلیل خاصی برای این کار عنوان نمی کنند جز اینکه می خواهند اتومبیلشان را زیبا کنند. اما تکرار یک الگوی رفتاری در میان آنان مساله قابل توجهی است.
محمد امین قانعی راد جامعه شناس و استاد دانشگاه در یکی از تحقیقات خود به بررسی ارتباط ایرانیان با تکنولوژی و اتومبیل به عنوان اولین و ملموس ترین مظهر تکنولوژی در ایران پرداخته است. به اعتقاد او ایرانی ها با اتومبیل احساس غربت و بیگانگی می کنند و نیاز دارند تا به وسیله هر راهکاری این شیء غریبه را اهلی و به فضای زندگی خویش نزدیک کنند.
برای اهلی کردن ماشین راه های متنوعی به کار گرفته می شود. مثلاً افراد به محض تملک یک ماشین با نصب اشیاء و وسایل گوناگون مثل تسبیح، عروسک، آینه و قالپاق، ضبط و بوق متمایز به ماشین خود هویت می بخشند و سعی می کنند خرده فرهنگ خود را وارد ماشین کنند و آن را از یک موجود گویا غیر فرهنگی به یک هستار دارای هویت فرهنگی، شبیه صاحبش، تبدیل کنند.
معمولا این گونه تصور می شود که ماشین تنها ابزاری برای مصرف است. اما این وسیله کاملا ویژگی های نمادین و فرهنگی دارد. به گفته قانعی راد، رانندگان حرفه ای در مواجهه با اتومبیل یا احساس غریبگی می کنند و یا نسبت به آن احساس شیفتگی می کنند یعنی از شدت علاقه، نسبت به ماشین خود حساس اند و آن را تزیین می کنند.
رانندگان زمان زیادی را در جاده سپری می کنند و تبدیل فضای اتومبیل به یک محیط آشنا، فضای کسل کننده کار را برایشان قابل تحمل می کند.
جوانان امروزی و مدرن ایرانی نیز همچنان همان رفتار قدیمی را با اتومبیل انجام می دهند به عقیده قانعی راد فقط شکل رفتار تغییر کرده است: "جوانان هم با نصب سیستم پخش و قراردادن عروسک و تغییر شکل قالپاق و رینگ با اتومبیل خود ارتباط برقرار می کنند و آن را اهلی می کنند."
قانعی راد عنصر مشترک میان تصویر هنر پیشه ها که در اتومبیل ها استفاده شده را توجه به معیار زیبایی ایرانی و معصومیت چهره می داند. به اعتقاد او عواملی چون سن رانندگان، وضعیت تاهل وعلاقه مندی های فردی آنان نیز در انتخاب این عکس ها موثر است.
البته به اعتقاد این جامعه شناس این رفتار به نوعی برقراری ارتباط با دیگران نیز هست. در همه نقاط ایران رانندگان از یک الگوی رفتاری واحد استفاده نمی کنند مثلا در سیستان و بلوچستان عکس هنر پیشه های هندی رایج است و در بعضی مناطق بیشتر از عناصر مذهبی در تزیین دکور ماشین استفاده می شود. در کل نمی توان قضاوتی درباره این نوع رفتار ارایه کرد فقط می توان گفت یک راننده می خواهد به کامل بودن خود اشاره کند. اینکه انسان کامل است و ارتباط با یک شیء تکنیکال نمی تواند تغییری در هویت او ایجاد کند.
شخصی کردن پدیده های تکنولوژیک جدید را می توان در استفاده از تلفن همراه، کامپیوتر و آی پاد و بسیاری دیگر از ابزارها دید.
در گزارش تصویری این صفحه شما می توانید با دنیای برخی از کسانی آشنا شوید که ماشین های خود را تزیین کرده اند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ آوریل ۲۰۰۹ - ۱۴ فروردین ۱۳۸۸
شوکا صحرایی
بخارا، مجله ای است که در میان ایران شناسان و پژوهندگان زبان و ادب فارسی، جای خود را باز کرده است. در بسیاری از کشورها اگر شما به دیدن ایران شناسان و دوستاران ادبیات فارسی بروید، نسخه ای از بخارا را در کنارشان می توانید ببینید. هر شماره آن کتابی است ویژه درباره موضوعی و یا یادواره ای از شخصیتی با نگاهی کلاسیک و یا مدرن.
گرچه بخارا وارد دوازدهمین سال انتشار خود می شود، آن ادامه منطقی ماهنامه کلک است که از شهریور ماه ۱۳۶۹ به مدت هفت سال با سردبیری علی دهباشی منتشر می شد. گروه نویسندگانی که با مجله "کلک" کار می کردند، با بخارا همکاری خود را ادامه دادند. به عبارتی دیگر از نگاه شیوه کار و موضوعات می توان گفت که علی دهباشی با بخارا وارد نوزدهمین سال فعالیت فرهنگی خود به این شیوه شده است.
"بخارا" به عنوان گونه ای از کار فرهنگی، ادامه دهنده کار نشریات مستقلی همچون سخن، نگین، یغما و راهنمای کتاب هم است. موضوعاتی که به آن می پردازد، متنوع و فراگیر است.
به گفته علی دهباشی "سلسله گفتگوهایی که مجله بخارا با سردبیران و مدیران نشریات پنجاه سال اخیر منتشر کرده، سند ارزشمندی است برای تحلیل گران تاریخ مطبوعات ایران که متجاوز از سی گفتگوست با کسانی چون دکتر علی بهزادی مدیر مجله سپید و سیاه، عطا بهمنش درباره نشریات ورزشی، جهانبانویی مدیر مجله فردوسی، احمد شهیدی مدیر مجله اطلاعات هفتگی، خسرو شاهانی، صفری، محمود طلوعی و دیگران."
دهباشی با گفتگوهایی که با بنیان گذاران نشر کتاب در ایران، در مجله بخارا منتشر شد بسیاری از تحولات فرهنگی و نشر کتاب در ایران را برای مورخین ثبت کرده است.
نویسندگانی که برای این مجله می نویسند، همه از برجستگان زمینه های گوناگون ادب و فرهنگ اند، همچون ایرج افشار، دکتر عزت الله فولادوند، دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، ژاله آموزگار، همایون صنعتی، محمدعلی موحد و بسیاری دیگر که در مجلات دیگر کمتر می توان نوشته هایشان را دید.
علی دهباشی با تماسی که با اهل ادب و فرهنگ و ایران شناسان و فارسی زبانان در دنیا دارد، توانسته است دفتر بخارا را که در یکی از کوچه های نزدیک به میدان فردوسی در ساختمانی قدیمی واقع است، با کتاب ها، عکس ها و یادگارهایی که در آن دارد، به نوعی موزه تاریخ ادبیات معاصر ایران تبدیل کند. در این دفتر می توان از دست نوشته های چاپ نشده سهراب سپهری تا نامه امبرتو اکو را بر دیوار این دفتر دید.
همچنین قلم و خودنویس بسیاری از نویسندگان بزرگ ایران به همراه دست خط آنها از یادگارهایی است که دهباشی در این دفتر گرد آورده است. و البته عکس های منتشر نشده و قدیمی از شاعران و نویسندگان ایرانی و خارجی که هر کدام می تواند دقایقی انسان را محو خود کند.
اکنون از دهباشی خواسته شده که این دفتر را خالی کند. از همین رو او این روزها سرگرم فهرست کردن گنجینه کتاب های سنگی کمیاب، دست خط ها و تابلوها و فرستادن آنها به درون کارتن هاست، تا به انبارهایی در گوشه و کنار شهر که دوستانش در اختیارش گذاشته اند، انتقال داده شوند. به تعبیر دهباشی این آثار "دفن می شوند" و بدین سان مجله بخارا بی دفتر می شود.
دهباشی با کوششی که برای نشر بخارا می کند، نه تنها تحسین اهل هنر و ادب را برانگیخته، بلکه رابطه فرهنگی فارسی زبانان را هم عمیقتر کرده است. از همین رو ستایش سیمین دانشور از مجله بخارا معنی پیدا می کند که در آغاز هفتمین سال انتشار بخارا نوشته بود: "تو برای ما جوی مولیان آوردی. تو در مجله بخارا فرهنگ، هنر و ادبیات ایران، افغانستان و تاجیکستان را به هم پیوند زدی... تو وقت ما را خوش گرداندی. پس همیشه بمان."
در گزارش مصور این صفحه علی دهباشی از یادگارها و دلتنگی هایش درباره رفتن از دفتر کنونی بخارا می گوید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۴ آوریل ۲۰۰۹ - ۱۵ فروردین ۱۳۸۸
داریوش رجبیان
در آن سوی مرز، در ایران، دوستان و بستگانش به چمن زارها رفته بودند، تا از نحسی سیزده فرار کنند و در آغوش طبیعت کنار هم خوش بگذرانند. او هم با همکارانش در منطقه کِفری شمال عراق، در فضای باز و سبز کنار هم نشستند و پیک نیکی آراستند.
سیزده بدر سال ۱۳۸۲ کاوه گلستان آخرین لحظات عمرش را با غور و تفحص در هویت خود سپری کرد و با چهره ای باز به جیم میور، خبرنگار بی بی سی که همراهش بود رو آورد و گفت: "من یک عکاس جنگ نگارم. در وضعیت هایی اینچنینی من سرشت خودم را درمی یابم."
در واقع، رویدادهای خشونت بار پیرامون کاوه بود که او را به عکاسی جنگ نگار تبدیل کرد. انقلاب اسلامی ایران، جنگ های داخلی افغانستان، جنگ ایران و عراق و ناآرامی های متعاقب آن در منطقه، نگاه عکاس باریک بینی چون کاوه را می خواستند. عکس های منحصر به فرد او از مرحله های مختلف انقلاب اسلامی ایران جایزه های بین المللی بسیاری را برای او به ارمغان آورد که معروف ترینشان جایزه رابرت کاپا بود که سال ۱۹۷۹ میلادی به کاوه گلستان تعلق گرفت.
اما برای رسیدن به این هویت، کاوه گلستان راه پرپیچ و تابی را طی کرده بود. یازده سالش بود که به تقلید از فیلم "آتش" پدرش (ابراهیم گلستان) مستندی را با نام "پاییز" ساخت. در دوره دانش آموزی در منطقه سامرست انگلیس یک گروه موسیقی پاپ سازمان داد و چند آهنگ هم ضبط کرد. در تهران در کنار آهنگ سازی، به نقاشی هم پرداخت و با پدرش در ساختن فیلمی همکاری کرد. پس از پلمب شدن استودیوی "گلستان فیلم" به روزنامه نگاری رو آورد.
دوربین کاوه سراغ درد و آلام پنهان را می گرفت و "شهر نو" تهران را با روسپی هایش از زاویه ای دیگر می دید و سرنوشت تلخ تن فروشان را با یک عکس ساده بیان می کرد. نگاه او به تیمارستان کودکان هم نمی تواند بیننده را بی تفاوت بگذارد.
گرفتاری و نومیدی را می شود از چشمان واپس ماندگان ذهنی خردسال به آسانی خواند. کاوه از دوربین خود به عنوان پلی میان نگاه خودش و چشم و ذهن دیگران کار می گرفت و آن حس و نگاه ویژه خود را به سادگی به بینندگان آثارش منتقل می کرد.
به ایرلند شمالی رفت، تا درگیری های آن جا را پوشش دهد. دوباره به تهران برگشت و برای خبرگزاری آسوشیتد پرس و مجله تایم کار کرد. پس از استخدام در موسسه تایم لایف دوباره به لندن رفت، اما به زودی از پوشش رویدادهای یک نواخت انگلیس خسته شد و به ایران برگشت.
به منطقه ای که شور و هیجان بیشتر داشت و هر آن می توانست تحول بنیادینی رخ دهد. کاوه گلستان متوجه شد که ارزش کار او در موضوع کارش است. ایران را موضوع کارهای خود قرار داد.
در همین دوره بود که کاوه گلستان دوباره از عکس ثابت به تصویر متحرک گذار کرد و به عنوان فیلم بردار برای بخش جهانی بی بی سی کار می کرد.
مهمترین کار او در این دوره فیلم مستند "ثبت حقیقت" بود که شامل روایاتی می شد از فرهنگ پسا انقلابی ایران. در پی نمایش آن در شبکه چهار تلویزیون بریتانیا وزارت ارشاد اسلامی ایران گذرنامه و پروانه کارکاوه گلستان را برای سه سال مصادره کرد. به او گفته بودند که اگر می خواهد کشور را ترک کند، گذرنامه اش را پس خواهند داد.
اما کاوه این پیشنهاد را نپذیرفت و حاضر بود درد سر دادگاه را به جان بخرد، اما در ایران بماند. چون گذشته از مهر فزونش به زادبوم، ایران را تنها محل کار مناسب خود می دانست.
از ایران الهام می گرفت و با ایران می تپید. ایران، پایگاه او بود و با این که معمولا با ماموریت های مختلف به کشورهای گوناگون سفر می کرد و گاه برای دیدن همسر و تنها فرزندش "مِهرک" به لندن می آمد، بازپس به ایران برمی گشت.
عنایت فانی، روزنامه نگار مقیم لندن، که در ساختن "ثبت حقیقت" با کاوه گلستان همکاری داشته، می گوید:
"دو ویژگی برجسته کاوه بی نظیر بود. یکی، عشق و علاقه اش به کار عکاسی و بعدا فیلمبرداری. و دومی، علاقه وافرش به نوآموزان و جوانان هم پیشه اش. کاوه فوق العاده سخت کوش بود و می کوشید کارش را، قبل از این که تحویل بدهد، به اوج کمال برساند. از سوی دیگر، تلاش می کرد دانش و مهارت خود را و هر چیزی را که در زمینه عکاسی و فیلم برداری بلد بود، به جوانان منتقل کند."
نمونه بارز محبوبیت کاوه در میان عکاسان جوان، حضور غلغله آسای انبوهی از آنان در تشییع جنازه استادشان در تهران بود. مراسم خاک سپاری او را هم در ده افجه، در حومه شمال شرق تهران، دهها تن از همین جوانان عکاس و فیلم بردار برای تاریخ ثبت می کردند.
روستای افجه که منزل آخرت کاوه گلستان است، محلی است مرتفع و کوهستانی. کاوه آرزو داشت دوره بازنشستگی اش را در آن جا بگذراند و اکنون برای همیشه در آنجا آرمیده است.
دوستان کاوه گلستان از او خاطرات زنده ای در ذهن ها دارند و می گویند، کاوه مردی بود مردم دوست، خوش مشرب، مهربان و پردانش. به تاریخ علاقه شدیدی داشت و در جوانی دوست داشت تاریخ نگار شود. اطلاعات عمومی فوق العاده غنی داشت و به ویژه در باره فیلم ها و کارگردان ها و عکاس ها و تاریخ عکاسی و داستان ها و نویسندگان معلومات گسترده ای داشت.
پس از همان پیک نیک شوم سیزدهم فروردین شش سال پیش در بحبوحه جنگ عراق بود که کاوه گلستان روی مینی گام نهاد که آخرین گامش شد.
کانون هنرمندان ایران در سال ۲۰۰۴ میلادی جایزه ویژه ای را با نام کاوه گلستان تاسیس کرد که همه ساله به بهترین روزنامه نگاران عکاس اعطا می شود.
افزون بر این، تقریبا همه ساله برای بزرگداشت خاطره کاوه گلستان برنامه ای ویژه یا نمایشگاهی برگزار می شود یا کتاب و نوشته ای به چاپ می رسد. در بیشتر این برنامه ها هنگامه گلستان، همسر کاوه دست دارد که طی سی سال زندگی مشترکش با کاوه خود او نیز هنر عکاسی را در نهایت کمال فرا گرفته و عکاس بنامی است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب