مقالات و گزارش هایی درباره جهان
۱۹ اکتبر ۲۰۱۰ - ۲۷ مهر ۱۳۸۹
امیر جوانشیر
در لندن هر جا بروید، جا به جا بر سردر خانهها یا بر روی دیوار بیرونی آنها، پلاکهای آبیرنگی میبینید که نام یک آدم سرشناس بر روی آن نوشته شده است. این آدم سرشناس ممکن است هنرمند، شاعر، نویسنده، سیاستمدار، فیلسوف، مورخ، دانشمند و یا هنرپیشه باشد. وجه مشترک همۀ آنها در این است که در زمان خود شخصیت برجستهای بودهاند و زمانی در لندن زیستهاند. لندن بدینگونه اعلام میکند که "من شهر مهمی هستم، گذشتۀ تابناکی دارم، هویت دارم و بزرگان بسیاری مرا برای زندگی انتخاب کردهاند".
گذشته سرچشمۀ رودی است که ما را به آینده میبرد و اگر از آن هیچ ندانیم، نخواهیم دانست که به کجا میرویم و انتخابی برای آینده در کار نخواهد بود و معنای تغییر و دگرگونی فهم نخواهد شد.
داستان این پلاکهای آبی لندن به حدود یکصد و پنجاه سال پیش باز میگردد. این کار، ابداع انجمن سلطنتی هنرهاست. این انجمن در سال ۱۸۶۶ تصمیم گرفت در بزرگذاشت بزرگان بکوشد و بر سردر خانههایشان لوحی بنشاند.
نخستین پلاک، لوح یادبودی بود که برای برزگداشت "لرد بایرون"، شاعر معروف انگلیسی در نظر گرفت. طرح لوح لرد بایرون آبیرنگ بود. هر چند برای آنکه ارزانتر تمام شود، در نهایت شکلاتیرنگ از کار درآمد. اما بعدها و در زمان ما این پلاکها به رنگ آبی برگشتند.
با این لوحها، لندن نه تنها به گذشتهاش اعتبار میبخشد و آیندهاش را از گذشتهاش جدا نمیکند، بلکه باشندگان کنونیاش را از گذشته آگاه میکند، تا بدانند که آینده هر چند همواره گذشته را زیر سوال بردهاست، اما خود بر گذشته بنا میشود.
همین یادآوری اهمیت شناخت عظمت گذشته است که فردوسی را به سمت سرودن شاهنامه سوق میدهد و خاقانی را به ستایش از کاخ تیسفون و ایوان مداین وا میدارد؛ حافظ را تا دیر مغان میبرد و در شعر همواره اخلاقی سعدی به ما یادآور میشود که دنیا یادگار بسیارانی از مردم است که پیش از ما بودهاند.
از یک دید دیگر هم باید به گذشته و به پلاکهای آبی لندن نگریست و آن اهمیت دلبستگی آدمی به زمان و مکان است. نگهداری ارتباط عاطفی انسان با زمان و مکان، بخشی از سلامت روانی او را میسازد و او را به رگ و ریشهاش پیوند میزند. شاید در این گفته اندکی مبالغه باشد، اما گفتهاند که لندن چندان در حفظ و نگهداری شکل و شمایل کوچهها و خیابانها و حتا ظاهر خانههایش اصرار ورزیده است که اگر شکسپیر سر از خاک برآورد، به آسانی خواهد توانست خیابان و کوچه و خانهای را که در آن میزیست، پیدا کند.
دوستی دارم که ارمنی است و مثل بیشتر ارمنیان از ایران رفته و مقیم آمریکا شده است. اما هر وقت به ایران باز میگردد، روزی دو سه به خیابان نادری میرود و در کوچههایش پرسه میزند و در کافههایش – اگر چیزی از آنها مانده باشد – مینشیند و در خیابانهای اطرافش میگردد. میگوید، این کار مرا به گذشتههایم، به کودکیها و جوانیهایم وصل میکند؛ خاطرات من در اینجا زنده میشود و من در اینجا خویشتن خویش را باز مییابم. هم او گله میکند که متأسفانه خیابان نادری آنقدر تغییر کرده است که دیگر خیلی چیزهایش بازشناختنی نیست. کوچۀ مسیحایی نوبهار از آن جمله است.
جاهای دیگر شهر که اصلاً قابل شناختن نیست. ساخت و سازهای بیامان، شهر را چنان زیر و رو کرده که چیزی از گذشته بر جای نمانده است. میگوید، البته در کشور ما همیشه همینطور بوده و معلوم نیست ما کی باید به شکل نهایی برسیم و برای گفتهاش از سفرنامۀ ادوارد براون، یک سال در میان ایرانیان، مثال میآورد که وقتی در اصفهان بود، دیده بود که آدمهای ظلالسلطان عمارت نمکدان را خراب میکنند، تا از مصالح آن، خانهای نو برای شاهزادۀ قاجار بسازند.
براون که تقریباً همان سالهایی اصفهان را دیده که انجمن سلطنتی انگلستان تصمیم به نصب پلاکهای آبی گرفته، نوشته است: ظاهرا نگهداری بناهای باشکوه گذشته آخرین چیزی است که یک پادشاه شرقی به آن میاندیشد. "در نظر او، ساختن بناهایی که نام او را بلند گردانند، بسیار مهم تر است از نگهداری بناهایی که پیشینیان ساختهاند. در واقع، شاید اصلاً ناراحت نشود که آن بناها هم، مانند سلسلههایی که آنها را ساختهاند، از بین بروند و فراموش شوند. و همین طور ادامه مییابد؛ شاهی جانشین شاهی میشود و سلسلهای سلسلهای را سرنگون میکند، ویرانهای به ویرانهها اضافه میشود و از میان این همه، روح عظیم مردم، رؤیای رستگاری و رهایی ارواح را به خواب میبیند. در حالی که دیدگان شیرهای سنگی تخت جمشید، در نگهبانی بیپایان خود بر ملتی که خفته اما نمردهاست، همچنان نگرانند".
با همۀ این احوال لندن در گذشته نمانده. لندن انعطافی دارد که کنارآمدن گذشته و حال در آن دیده میشود و با بهرهگیری از معماری و هنر و فرهنگ گذشته در حال نو شدن است و رو به آینده دارد.
پلاکهای آبی به گردشگر کمک میکند تا ارتباط عاطفی گذشته و حال شهر را بهتر حس کند و دریابد که حتا این خانههای کهنه و فرسوده در متن کنونی شهر معنا میدهد و بخشی است از هویتی که لندن را جهانشهر کرده است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۷ سپتامبر ۲۰۱۵ - ۱۶ شهریور ۱۳۹۴
ساجده شریفی
در شرح معجزات "مانی" آمده است او با دستی آزاد، با قلم مویی نازک، آن چنان بر پارچه خط میکشید که با کشیدن آن نخ از پارچه، رد قلم مو هم محو میشد.
برخی پژوهشگران بر این عقیدهاند که هنر مینیاتور، در اصل از ایران آغاز میشود و در کتاب ارژنگ مانی ریشه دارد. به آن دلیل که ایرانیان بر مذهب مانویان سخت میگرفتند، آنها به چین مهاجرت میکنند و این نوع نقاشی را هم با خود به آن جا میبرند.
هنر مينياتور بيش از يك بار بر اثر تماس مستقيم با نقاشي چينى زنده شد. يكبار در زمان نخستين سلطه مغولان بر ايران در دوران ايلخانيان و بار ديگر در دوران تيموريان و سرانجام در دوران صفويان.
مينياتور ايرانى، بعدها در نقاشى گوركانيان هند ادامه يافت و به صورت هنر دربارى درآمد و به ويژه براى مصور کردن دفتر وقايع دربارى، با سبكى واقعگرايانه مورد استفاده قرار گرفت.
سبک نقاشی عهد گورکانیان آمیزهای از صورتگری ایرانی و هندی است و نزد اهل فن به "سبک مغولی" مشهور است. این نوع نقاشی یکی از پردامنهترین سبکهای نقاشی اسلامی است.
"همايون شاه" هنگام اقامت در ايران، دو نقاش صفوى به نام هاى "ميرسيدعلی" و "عبدالصمد" را با خود به دهلى آورد. "اکبرشاه" در زمان حکومتش هنرکدهای تأسیس کرد که در آن بيش از صد نقاش هندى، تحت آموزش دو استاد ايرانى قرار گرفتند. شاگردان اين هنركده پس از آموزش اسلوب كار به تقليد ساده از استادان ايراني قناعت نكردند و به مطالعه محيط خود و تاریخ نقاشی هندی پرداختند و با تلفیق این دو شیوه، سبکی نو ساختند.
نخستين محصول این هنرکده داستان "اميرحمزه پارسي" بود که با نظارت خود اكبرشاه تكميل شد. اين داستان فارسي در دوازده برگ جداگانه و شامل بيش از هزار و چهارصد نقاشى بر روى پارچه بود. تكميل اين اثر، مصادف با پيدايش "سبك اكبرى" شد.
در زمان اكبر شاه، جهانگيرشاه و شاه جهان، مصور کردن شاهکارهای ادبیات فارسی بسیار رایج بود. علاوه بر آن، نقاشان، صحنههايى از زندگی مجلل درباری، شكارگاههای سلطنتی، جنگها، لشكركشىها، زنان حرمسرا و صحنههايى از زندگي مردم كوچه و بازار را نيز طرح ميكردند.
در فرم، با افزودن عناصر کوچک و بزرگ، به خلق دورنما میپردازند. نوازشهای گستاخانه قلم موى چينى جاى خود را به خطوط دقيق و پيوسته قلم مىدهد و سطحهاى درون خطوط، با رنگهای به هم پيوسته پر مىشوند. و در محتوا نقطه مشترک در فلسفه هند و ایران، درباره رمز و تمثيل "بهشت زمينی" و "وطن آسمانی" به کمال تصویر میشود.
نقاشى مينياتور به دلیل دربرداشتن هزينههاى بالا، همواره به حمايت سلطنتى نياز داشت، از اين رو عامه مردم با این هنر بيگانه بودند. با روی کار آمدن "اورنگ زیب"، نقاشی و مینیاتور رو به فراموشی رفت و از رونق پیشيناش کاسته شد. او مسلمانی متعصب بود که صورتسازی را خلاف اسلام میدانست. در این دوران نقاشی محدود به تزیین قرآن و یا تصویرهایی از طبیعت و حیوانات شد.
ديري نپاييد كه با حمله نادرشاه به هند، ريشههای اين مكتب، به یکباره خشكيد. هنرمندان درباری به زمينداران بزرگ و حكمرانان جزء در ساير نقاط هند پناه بردند و بدین ترتیب، این هنر آرام آرام از منطقه راجستان و ایالتهای همسایه فراتر رفت و در نقاط دیگر هند هم گسترش یافت.
با این همه هنوز هم هندیها "راجستان" را مرکز این هنر میدانند."آجاسرما"، یکی از هنرمندان راجستانی ست که مینیاتور را در نوجوانی، از پدربزرگش آموخته و در کارگاهی کوچک در حاشیه جیپور به تعدادی از علاقهمندان آموزش میدهد.
دیوار کارگاه او پر از مینیاتورهایی ست که به اشعار فارسی آراستهاند. اگرچه وقتی از او درباره این خطوط میپرسم؛ چیزی از معنیشان نمیداند و تنها از آن برای زیبایی آثارش استفاده میکند.
او مجموعه بزرگی از کتابهای قدیمی اردو و فارسی دارد که هر برگ آنها بعدها آغشته به خط و رنگ قلم مویش میشوند و برای فروش به شهرهای بزرگ هند مانند دهلی، کلکته و بمبئی میروند. نقاشیهای او بسته به کیفیت کار از پنجاه روپیه (کمتر از یک یورو) تا سی هزار روپیه (حدود چهارصد و پنجاه یورو) قیمت دارند.
علاوه بر کارگاه او، دهها مغازه و دستفروش در جیپور به فروش مینیاتور مشغولاند و بیشتر، مسافران خارجی مشتری این آثار هستند.
اما هر ایرانی مانند من که پیشتر در موزه دهلی و کلکته، مینیاتور شاهکارهای ادیبات فارسی را، در بخش هنر مغولی و به نام نقاشی مغولی ديده باشد، از دیدن مینیاتورهای نه چندان گران بر برگهای کتب گران قیمت و قدیمی فارسی، در راجستان، بيشتر اندوهگين مىشود تا شگفتزده.
آجا سرما درباره این حس من میگوید: "الان، آن قدر بازار برای مینیاتوریستهای هندی کساد است که به هر وسیلهای شده سعی میکنند کارشان را بفروشند. آنها نه به این میتوانند فکر کنند که وظیفه دارند درحفظ آثار گذشتگان بکوشند نه این که به نسلهای بعد آموزش دهند تا آرام آرام این هنر توسعه یابد. نمیشود به آنها خرده گرفت. هنر راه معاش آنهاست همانقدر که چراندن گوسفند، راه معاش یک چوپان".
در گزارش تصویری این صفحه "آجا سرما" مینیاتوریست و مدرس مینیاتور از هنر مینیاتور در هند میگوید.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ اگوست ۲۰۱۵ - ۱۲ مرداد ۱۳۹۴
محمد سفریان
پرحرفی و لذت بردن از گفت و شنید، از جملۀ بارزترین صفات عمومی فرهنگ خیابانی ایتالیاست. تا جایی که حتا هر نگاه غیرحرفهای و توریستیای هم میتواند بهسادگی این مشخصۀ متمایزکننده را در میان ایتالیاییها سراغ کند.
ایتالیاییها به تأثیر از هوای گرم و مناسب مدیترانه و میراثداری از فرهنگ گفتگوی یونان باستان، از جملۀ مردمانی هستند که به صحبت کردن و گپ زدن روی بسیار خوشی نشان میدهند و ساعات متمادی از وقتشان را صرف حرف زدن با دوستان و آشنایان و هم محلیها در کوچه پس کوچهها و میدانهای شهر میکنند. در این میان معماری شهر و وجود میدانهای وسیع و فورومهای جامع نیز به گسترش این فرهنگ دامن زده است. فورومها، همان بازار و میعادگاههایی اند که از قدیم در ایتالیا مرسوم بودهاند. میدان در ایتالیا به مثابه مکانی است که در آن بیشترین استفاده از کلام و زبان جریان دارد.
در تمام شهرهای ایتالیا، چه بزرگ و چه کوچک، قسمتی مرکزی به نام "چنترو استوریکو" وجود دارد که مرکز تاریخی و هستۀ نخستین شهردر آنجا شکل گرفته است. بعدها شهرها لایههای جدیدتر و تازهتری پیدا کردهاند و رشد جمعیت شهر، لایههای فراوانی بر قسمت اصلی افزوده است. اما از پس گذر سالیان، همچنان هستۀ اصلی زندگی سنتی اجتماعی در همان قسمت کوچک تاریخی شهر جریان مییابد.
روال مرسوم شهرسازی در ایتالیا از دیرباز اینگونه بوده است: قسمت تاریخی شهر، از کلیسای جامع، شهرداری و میدانهایی تشکیل میشود که زمینۀ اجتماع مردم را فراهم میکند. در ایتالیای امروزین و به تبعیت از سنت دیرین زندگی در این کشور، مردم پس از ساعت کاری به میدانهای اصلی شهر میروند و از نخستین ساعات بعد از ظهر تا پاسی از شب را به گپوگفت سر میکنند.
همین استفادۀ فراوان از زبان و کلام در فرهنگ ایتالیایی باعث شده است که زبان ایتالیایی علیرغم نفوذ امپراطوریهای پرشمار دیگر در نقاط و دورههای مختلف تاریخی در این کشور، ثابت و از گزند تغییر و استحاله در امان بماند.
میدانها البته از جوانب دیگری نیز به شکلگیری فرهنگ اجتماعی ایتالیا، مدد رسانیدهاند. علاوه بر حضور کلیسای جامع و شهرداری که نیازهای اولیۀ روزمره را مرتفع میکنند، قهوهخانهها و رستورانها و مغازههای شناختهشدۀ شهر نیز در همین میدانهای اصلی واقع شدهاند. وجود همین مکانهای تجمع، میدانها را از یک جلوۀ هنر معماری به یک نمونۀ مهم برای درک بهتر از جامعه سوق دادهاند و باعث شدهاند تا این میدانها بیشتر بهسان فورومی برای گردهمآیی مردم و بستری برای رواج زندگی باشند.
نکتۀ دیگری که شهروندان را به سوی میدانها میکشاند، باور و اعتقاد به دین و مسیحیت است که هنوز هم در بسیاری از لایههای فکری شهری (خصوصاً شهرهای کوچکتر) رسوخ دارد. میتوان اینگونه گفت که علاوه بر جلوههای پرشکوه معماری کلیساهای جامع که از دورۀ حاکمیت کلیسا بر شهر به یادگار باقی ماندهاند و حالا نمادی از زیبایی شهر شدهاند، این مکانهای مقدس برای نیایش و راز و نیاز با پروردگار هم مورد استفادۀ مردم قرار میگیرند و بسیاری از آنها روزشان را با نیایش پروردگار در کلیساهای مرکزی شهر آغاز میکنند.
ایجاد فضایی برای عرضۀ کالا توسط فروشندگان دورهگرد و مکانی برای ارائۀ هنرهای گونهگون توسط هنرمندان ناشناخته نیز از جملۀ دیگر موارد استفاده از میدانها در فرهنگ و زندگی ایتالیایی به حساب میآیند. در بسیاری از شهرهای ایتالیا، بازار روزانۀ میوه و تربار در همین میدانها برپا میشوند و هنرمندان ناشناخته نیز از فضای میدان برای ارائۀ هنر و تواناییهاشان استفاده میکنند. تا جایی که حضور همین هنرمندان خیابانی در برخی میدانها به گونهای بدل به ویژگی فرهنگی شهر شده است. میدانهای "نوونا" در رم، "سن مارکو" در ونیز و "مجوره" در بولونیا از جملۀ میدانهایی هستند که به واسطۀ حضور همین هنرمندان خیابانی، در میان مردم و گردشگران کنجکاو، شهرت عمومی پیدا کردهاند.
در گزارش مصور این صفحه پروفسور دومنیکو دا مزی، استاد جامعهشناسی دانشگاه سپینزا در رم (Sapienza Università di Roma)، از میدانهای رم میگوید.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۹ ژوئن ۲۰۱۵ - ۸ تیر ۱۳۹۴
امیر اسدی*
سی سال پیش وقتی به آلمان مهاجرت کردم زندگی "برای خود" و "در درون خود" برایم از جذابیتهای آن محسوب میشد. از اینکه کسی کاری به من نداشت لذت میبردم و از اینکه همسایه کناری کنجکاو زندگیام نبود خوشحال بودم. اما امروز پس از گذشت سالها اقامت در کشوری بیگانه و تحصیل در رشته جامعهشناسی و فلسفه متوجه شدم ارمغان زندگی درون خود و برای خود، تنهایی است و پیامد صنعتی شدن جامعه، منفردشدن انسانهاست. این روزها آنچه در کشور پیشرفتهای مثل آلمان نمییابم در کشورهای افریقایی جستجو میکنم.
سفر به موزامبیک و افریقای جنوبی در مارس ۲۰۱۵ دومین سفرم به افریقا پس از زنگبار بود؛ آشنایی با انسانهایی مهربان با چهرههای خندان، بخصوص در زنگبار و افریقای جنوبی، روی دیگری از زندگی را به من نشان داد. انسانهایی که برای کمک به دیگران و همنوع خود آماده بودند و برای خندیدن و تقسیم شادیها دریغ نمیکردند. به توریستها و خارجیها نگاه نمیکردند و زندگی در اروپا را نمیپسندیدند. با دو نمایش تصویری این صفحه، که یادگار سفرم به افریقای جنوبی و موزامبیک هستند، شما را به دیدار این دو کشور میبرم.
***
جمهوری موزامبیک در جنوب آفریقا و در همسایگی تانزانیا، مالاوی، زامبیا، زیمبابوه و سوازیلند قرار گرفته است. پایتخت این کشور، ماپوتو (شهر مردان آزاده) است. محصولات عمده موزامبیک پنبه، طلا و نقره، زغال سنگ و اورانیوم است. بخش مهمی از موزامبیک را جنگل فرا گرفته است، و به سبب مجاورت با اقیانوس هند از آب و هوای گرم و مرطوب برخوردار است. این کشور حدود چهار صد سال مستعمره پرتغال بود و در سال ۱۹۷۵ استقلالش را به دست آورد.
***
جمهوری افریقای جنوبی در جنوب افریقا و در سواحل اقیانوس اطلس و هند قرار گرفته است. این کشور سه پایتخت متفاوت دارد؛ قوهٔ مجریه در پرتوریا، پارلمان در کیپ تاون و قوهٔ قضائیه در بلوم فونتین مستقر است. ژوهانسبورگ بزرگترین، ثروتمندترین و زیباترین شهر این کشور است. افریقای جنوبی بزرگترین صادر کننده طلا و از تولیدکنندگان عمده اورانیوم، پلاتین و زغال سنگ است.
*امیر اسدی از کاربران جدیدآنلاین است که دو نمایش تصویری این صفحه را پس سفر به افریقای جنوبی و موزامبیک در مارس ۲۰۱۵ تهیه کرده و برای ما فرستاده است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، آن را به نشانی info@jadidonline.com بفرستید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۸ می ۲۰۱۵ - ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۴
نیلوفر کشتیاری و آندراس گوتز*
"وردر" شهری کوچک در ایالت براندنبورگ آلمان است که با برلین، پایتخت آلمان حدود یک ساعت فاصله دارد. این شهر ۲۴ هزار نفری مانند جزیرهای بر روی رودخانه "هاول" قرار دارد و گرداگرد آن را آب فراگرفته است. ماهیگیری و تولید شراب مهمترین منبع درآمد ساکنان شهر است.
شکوه شکوفههای منطقه وردر (به زبان محلی وردا) به حدی است که از ۱۳۶ سال پیش در این شهر جشنوارهای به نام "باوم بلوتن فست - Baumblütenfest" یا "جشن شکوفهها" برگزار میشود.
در جشن امسال نیز مانند سالهای گذشته، از مهمانان با شراب خانگی که از میوه و محصولات سال قبل تهیه شده، پذیرایی میشد. بیش از ۲۰۰ غرفه، شراب انگور، گیلاس، سیب و شرابهایی که از انواع و اقسام توت و تمشک تهیه شده بود در خمرههای شیشهای عرضه میکردند و یا در حیاط خانهشان با شراب دستساز از مهمانان و بازدیدکنندگان پذیرائی میکردند. استفاده از بطری شیشهای به دلایل امنیتی ممنوع بود و به همین دلیل در تمام زمان جشن شراب میوه در شیشه پلاستیکی فروخته میشد. برای حدود پانصد هزار بازدیدکننده جشن شکوفههای وردر که از سراسر آلمان و کشورهای دیگر به این شهر آمده بودند انواع بازی و سرگرمی هم برقرار بود.
اگرچه تاریخ شرابسازی در منطقه وردر بسیار قدیمی است ولی سنت برگزاری جشن شکوفهها حدود ۱۳۶ سال است که در این شهر مرسوم شده. به نظر میرسد توجه به این جشن بیشتر جنبه اقتصادی دارد و برای جلب بازدیدکننده و توریست است.
جشن شکوفهها اول بار در سال ۱۸۷۹ با یک آگهی در روزنامههای برلین شروع شد. در آن زمان اتحادیه میوهکاران به پیشنهاد یکی از اعضای هیئت مدیره خود به نام "ویلهلم ویلز" یک آگهی در روزنامههای برلین چاپ کرد و از علاقمندان دعوت کرد تا برای دیدن درختان پرشکوفه زیبا به آن شهر بیایند. در روزهای بعد دو قطار پر از مسافر از برلین به وردر حرکت کرد. و از آن زمان، هر سال بر تعداد شرکت کنندگان در این جشن افزوده شده است. ۲۱ سال بعد در سال ۱۹۰۰ میلادی تعداد شرکت کنندگان به پنجاه هزار نفر رسید و بازدید از این جشن تا امروز ادامه دارد و به یک جاذبه توریستی جدی تبدیل شده است. در زمان حکومت کمونیستی آلمان شرقی از رونق این جشن کاسته شد زیرا که خرید و فروش آزاد محصولات محدود بود. این جشن از سال ۱۹۸۹، بار دیگر رواج یافت و امروز یک جاذبههای توریستی این شهر و منبع درآمد برای دهقانان میوهکار است.
* نیلوفر کشتیاری و آندراس گوتز (Andreas Götz) از کاربران جدیدآنلاین هستند که این مطلب را با بازدید از شهر وردر برای ما فرستادهاند. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، لطفا آن را به نشانی info@jadidonline.com بفرستید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ آوریل ۲۰۱۵ - ۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
بهمن علیآبادی
هیمالیا رفتن آسانتر از آن است که فکر میکنی. فقط باید همت کنی و راه بیفتی. نپال مملکت ارزانی ست، اگر بتوانی بلیط کاتماندو را جفت و جور کنی، خرجهای دیگر دغدغه چندانی نیست. مسیرها درهیمالیا کم شیبتر از آن است که گمان میکنی. پس ترس از ماندن و از نفس افتادن هم نباید مانعت شود.
اگر عازم دماوند یا علم کوه باشی، ظرف یکی دو روز باید چندین هزارمتر سر بالایی بروی. هیمالیا این طور نیست. بسته به آهنگ گامهایت یکی دو هفته طول میکشد تا به ارتفاعی همسان قله دماوند برسی. هیمالیا نرمخو و پذیراست. مردمش هم این طورند. گمان میکنی مردمی که باید از سیر و پیاز گرفته تا تخته و پارچه و کپسول گاز را در سرما ی سخت یا زیر آفتاب داغ کول کنند و فرسنگها بالا ببرند، باید مردمی سخت و عبوس باشند، عبوس مثل کوه.
مردمی که من دیدم این طور نیستند. هربار که میخواستم عکس بگیرم یا در مهمانسرایی سر راه خواستهای داشتم، یا هر وقت که به شرپاها (راهنماهای کوهنوردی) و دیگر مردم بومی، با لحنی که سعی میکردم شبیه خودشان باشد، میگفتم نَمَسته (سلام)، با لبخندی صمیمی روبرو میشدم. با خودم میگفتم لابد دلیلش این است که این مردم میدانند باید دل مسافران را به دست بیاورند و لبخندشان به مسافرها از همین جا آب میخورد. شاید این فرض درست باشد.
به هر حال مردمی که من دیدم خندان و دلنشین بودند. افزون بر این، در هیمالیا مردم میل به اختلاط دارند. زبان مانع سختی نیست چون انگلیسی، از نوع دست و پا شکسته، بخصوص میان جوانان زیاد یافت میشود. این میل به گفتگو باعث میشود داستانهایی بشنوی که تا مدتها بعد از سفر هیمالیا با تو میمانند.
نزدیک روستای لوکلا در اوایل مسیر به اردوگاه مقدماتی اورست به دو جوان بر خوردم که جین پوشیده بودند. شیک بودند و به نظر میرسید از میهمانی یا مجلسی میآمدند. مکث کردم و نمسته گفتم. ایستادند و یکی شان سازی را که دستش بود روی زمین گذاشت. سازش مثل سرنا بود. پرسیدم، حتمأ شما نوازنده محلی هستید. گفتند: "نه، راهب بودایی هستیم، اما ساز هم میزنیم. از یک مجلس عروسی در یکی از روستاهای اطراف میآییم و داریم به معبدمان برمیگردیم. مردم محلی ما را به جشنهایشان دعوت میکنند، تا ساز بزنیم و بخوانیم."
در سفر هیمالیا، بخصوص اگر مسیر اصلی به سمت اردوگاه مقدماتی اورست را در پیش بگیری، با انواع و اقسام آدمهای دیگر، آدمهای غیر بومی، هم آشنا میشوی. جوانهای غربی که به اصطلاح "گپ یر" یا سال پیش از تحصیلات دانشگاهی را جهانگردی میکنند، میگردند و میگردند تا بالاخره خسته شوند و به خانه و کاشانه در نیویورک و پاریس و لندن و غیره برگردند.
دسته دیگری که زیاد میبینی، جوانهای غربی هستند که بودایی شدهاند. آمدهاند در منطقهای که در آن معبدهای بودایی فت و فراوان یافت میشود و حال و هوای روحانی دارد، هم سیاحت کنند هم زیارت.
در مهمانسراها، تا پیش از آن که شام آماده شود و همه در اتاقهای تنگ و ترش داخل کیسه خوابهایشان بخزند، گپ و گفت میان آدمها شنیدنی است.
به من بگو، هسته تعلیمات بودا چیست؟
مکث. نگاهی به سقف چوبی که باد شامگاهی از لابلای آن زوزه میکشد.
هسته تعلیمات بودا این است که...
دوباره مکث.
...این است که باید به دنبال شادمانی درونی باشی.
شادمانی درونی خودت؟
خب آره.
پس شادمانی جمعی چه؟
منظورت را نمیفهمم.
منظورم این است که اگرهمه دنبال شادمانی خودشان باشند، پس تکلیف شادمانی همگانی چه میشود؟
خب، چیزی که تو نمیفهمی این است که تعلیمات بودا برای تزکیه روح و روان فرد است.
میفهمم. ولی چیزی که نمیفهمم این است که عاقبت جامعهای که در آن هر کسی دنبال شادمانی شخصی خودش است، چه میشود...
در هیمالیا از هر مملکتی آدم میبینی. و چون بیشترمردم به طور گروهی از کشورشان راهی اورست میشوند، این تمایل در تو پیدا میشود که بر اساس ملیت آنها در موردشان قضاوت کنی.
ژاپنیها اغلب نجوش یا سختجوش هستند. آمریکاییها زیاد حرف میزنند. هندیها دوست دارند دوست آدم باشند و دوست دارند دوستیشان را زود ثابت کنند. حتا ایرانی هم میبینی. البته، من به گروه ایرانی برنخوردم، اما چند ایرانی میان گروههای غربی دیدم و در مسیر برچسبهای چند گروه ایرانی که راهی منطقه شده بودند، زیاد دیده میشد.
نمیدانم چه تعداد از مردمی که هیمالیا میآیند، مثل من هستند. سعی کردم اثری از خودم بجا نگذارم. زباله تا حد ممکن تولید نکنم و زباله بجا نگذارم. یکی از نگرانیها رایج این است که اگر هرکسی اثری از خودش بجا بگذارد، بعد از چند سال بر سر این زیباییهای طبیعی چه میآید.
چیزی جا نگذاشتم اما هیمالیا چیزی، اثری، در من گذاشته که نامش را نمیدانم. این چیز، ته نشینی ست حاصل آفتاب بیدریغ، باد خودسر، مهمانسراهای دلچسب و گپهای خودمانی.
چیزی که با خودم آوردم، روزهای بعد از سفرم را غمبار کرده. روزهایی پر از خاطره هیمالیا. دوست دارم برگردم به آنجا. صبحها با سختی راهی محل کار میشوم. شبها عکسهای هیمالیا را نگاه میکنم. با نزدیکانم از هیمالیا میگویم. این چه چیزی است که سفر هیمالیا را از سفرهای دیگر متفاوت کرده و با من مانده؟ تا کی با من میماند؟
نمیدانم. اما به یاد دارم که از روز اول سفر هیمالیا تا روز آخر به ندرت به یاد خرد و ریزهای زندگی معمول و به یاد کار و حرفه و خانه و کاشانه افتادم. به هیمالیا که میروی، پرتاب میشوی. از همه چیز رها میشوی. از هیمالیا که میآیی، رهایت نمیکند.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۴ دسامبر ۲۰۱۴ - ۳ دی ۱۳۹۳
جشن میلاد مسیح یا كریسمس كه امروزه با زرق و برق زیادی در بسیاری از کشورهای جهان برگزار میشود، در طول قرون با تغییرات زیادی به شكل امروزی درآمده و دریك قرن گذشته به جشنی مردمی تبدیل شده و جنبه تجارتیمصرفی آن پررنگتر از جنبه دینی آن شده است.
گفته شده كه جشن كریسمس تا قرن سوم میلادی هنوز تحت تاثیر آیینهای باستانی در نقاط مختلف بود. بجز جشن تولد "میترا" ( الهه ایرانیهندی) كه توسط پیروان میترا به اروپا آورده شده بود و در این فصل برگزار میشد، كریسمس با جشن تولد "حوروس"، خدای مصری نیز همزمان بود. رومیهای باستان هم بلندترین شب سال را بعنوان پرستش خدای خود "ساتورن" جشن میگرفتند.
کلیسا در سده سوم میلادی كوششهای خود را برای در هم آمیختن این جشنهای باستانی با آیینهای مسیحی آغاز كرد و بالاخره اولین جشن كریسمس مسیحیان در سال ٣٥٤ میلادی برگزار شد. امروزه بسیاری از مسیحیان ۲۵ دسامبر را به عنوان زادروز مسیح جشن میگیرند.
جشن كریسمس در طول سالها در معرض تغییرات و نوآوریهای گوناگون بوده است. یكی از این تغییرات سنت خوردن غاز در شب كریسمس است كه اکنون در بسیاری از كشورها مرسوم است. گفته میشود كه مسیحیان پس از دوره یك ماهه روزه داری كه در آن تنها خوردنی و آشامیدنیهای محدودی صرف میشد، غذاهای زیاد و مقوی از جمله ماهی و خوک برای شام کریسمس تهیه میكردند. اما به سبب یك حادثه، كه بیشتر به افسانه شبیه است، این سنت تغییر كرد. در شب كریسمس سال ١٥٩٩ میلادی برای ملكه الیزابت اول غاز تهیه شده بود. بر سر سفره آن شب خبر پیروزی انگلستان بر لشکریان اسپانیا به ملكه داده شد و از آن به بعد به یاد این پیروزی خوردن غاز برای همیشه در شب کریسمس به پیشنهاد دربار مرسوم شد و به سایر كشورها نیز رسوخ كرد. امروزه بوقلمون نیز به عنوان غذای اصلی برای شام کریسمس در نظر گرفته میشود.
انقلاب صنعتی و اختراعات نو بر این جشن اثر خود را گذاشته و تزیینات و تدارکات کریسمس نیز دچار دگرگونیهایی شده است. نور شمع جایش را در شهر و ده و خیابان و خانه به چراغهای رنگی داده و اندیشیدن به تهیدستان که از آیینهای مهم کریسمس بود جای خود را به طیف وسیعی از هدیههای رنگارنگ داده است. فروشگاههای بزرگ و کوچک هدیههای کریسمس را در بستهبندیهای گوناگون، غالبا با بستهبندیهای سرخ و سبز که دو رنگ اصلی کریسمس هستند، به مردم عرضه میکنند. حتا غذاها و نوشیدنیهایی که در گذشته به ایام روزه مسیحیان متعلق بودهاند، امروزه تولید انبوه شده و در فروشگاهها به شکل مختلف فروخته میشود. هدیه دادن کریسمس بیش از آنکه یک باور دینی باشد به سنتی تبدیل شده که روابط اجتماعی را تقویت میکند. علیرغم این جو مصرفی-تجارتی در روزهای پیش از کریسمس، هنوز معتقدینی هستند که براساس باورهای خود در پی کمک به تهیدستان هستند. اهدای خون برای نیازمندان یا جمعآوری پول برای کودکان به طرق مختلف از جمله این نوع فعالیتهاست.
در نمایش تصویری این صفحه، که عکسهای آن را گلریز فرمانی تهیه کرده است، حال و هوای کریسمس در برخی از فروشگاههای لندن، با توضیح تعدادی از نشانههای مربوط به جشن کریسمس منعکس شده است.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ دسامبر ۲۰۱۴ - ۲ دی ۱۳۹۳
محبوبه شیرخورشیدی
زمستانهای سرد و طولانی و روزهای کوتاه. تا به خودت بجنبی، هنوز وسط روز نشده، هوا تاریک است. در این شرایط بهترین بهانه برای شاد بودن و سپری کردن روزها، جشن و تعطیلات کریسمس و سال نو است. مردم از یک ماه پیش، سرگرم تدارکات و برنامهریزی برای این چند روزند و نور و رنگ هفتههای آخر سال فرنگی در خیابانهای شهر بر شادی و انرژی آنها میافزاید.
این روزها روزهای خانواده است. مدرسهها و دانشگاهها تعطیلند و جوانان به خانههایشان بازمیگردند تا دور سفرۀ خانوادگی میلادی مسیح و آغاز سال نو را جشن بگیرند. حتا اگر در شهر یا کشور دیگری مشغول کار یا تحصیل باشند، این فرصت را برای بودن در کنار خانواده غنیمت میشمارند.
برای دانشجویان ایرانی اما داستان کمی متفاوت است. آنها عادت ندارند سال نو را در میانۀ زمستان جشن بگیرند و کریسمس هم برای اغلب آنها بیگانه است. بسیاری از آنها نیز مثل دیگر همشاگردیهایشان از فرصت استفاده میکنند و هرچند کوتاه، سفری به ایران میکنند تا به بهانۀ تعطیلات با خانوادهشان تجدید دیدار کنند. اما برای آنهایی که میمانند، این تعطیلات همیشه هم خوشایند نیست. خوابگاهها و خانههای دانشجویی در این روزها سوت و کور است. روز کریسمس همۀ شهر خالی و تعطیل است و همه در کنار خانوادۀ خود این روز را جشن میگیرند و سرگرم شدن در این روز برای یک دانشجوی ایرانی دور از خانواده کار آسانی نیست.
بعضیها این آرامش و سکوت را غنیمت میشمارند و به درسها و کارهای عقبافتاده میپردازند. بعضی، اگر خوششانس باشند، با دوستان ایرانی دیگر خود دور هم جمع میشوند و بعضی فقط جلو تلویزیون یا با کامپیوتر و تپلت وقت میگذرانند.
اما همۀ تعطیلات هم این طور نیست. در روزهای دیگر فرصتهای زیادی برای وقتگذرانی و تفریح هست. انواع جشنوارهها و بازارچههای خیابانی که پر از غرفههای سرگرمی، خوراکیها و نوشیدنیهای گرم و خوشمزه است، حراجهای بزرگ فروشگاهها و شور خرید لباسها و وسایل نو و انواع شبنشینیها و بزمهای دوستانه برای کریسمس و سال نو مسیحی. این روزها همینطور فرصتی است برای کسانی که میخواهند با فرهنگ و سنتهای مردم کشورهای میزبانشان آشنا شوند.
در گزارش مصور این صفحه تعدادی از دانشجویان مقیم لندن از تجربهها و خاطرات این روزهای خود میگویند.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۹ دسامبر ۲۰۱۴ - ۲۸ آذر ۱۳۹۳
امیر جوانشیر
گرند کانیون شاهکار طبیعت و رود کُلُرادو معمار آن است. این بنای باشکوه در طول میلیونها سال حرکت بیوقفۀ این رود پدید آمده است. بنایی که در نگاه اول، عظمتش چشم را مسحور میکند و در نگاههای بعدی با جان و روان شما آن میکند که پرستشگاههای بزرگ و باستانی با شیفتگان.
یک عکاس گفته است که همۀ درس خود را در دانشگاه گرند کانیون خواندهاست، اما این اواخر احساس میکند که نه تنها به دانشگاه، بلکه به کلیسا هم میرود. با وجود این، اینجا معبد نیست. معابد را افراد بشر ساختهاند تا خدایان را نیایش کنند. اما در گرند کانیون، رود، در جریان بیپایان خود توانسته لایههای خاک را بشوید و درهای پدید آورد که لایههای متعدد زمینشناسی آن، بر اثر تابش بیامان خورشید و رنگ استثنایی خاک، به شکلهای گوناگون و رنگارنگ با بریدگیهای طبیعی کممانند، پیکر گرفته، لایه بر لایه بر هم سوار شده و جاذبهای کاملاً استثنایی به وجود آورده است.
همیشه آدمی در مقابل پدیدههای طبیعی ناتوانی خود را احساس میکند، اما اینجا از تصور ناتوانی فراتر است. عظمت آن از یک لحاظ دیگر هم شگفتیبرانگیز است. طول این دره را ۴۵۰ کیلومتر گفتهاند که بزرگترین تنگه بر روی کرۀ زمین است. ژرفای آن در عمیقترین نقاط نزدیک ۱۶۰۰ متر و فاصلۀ این سو و آن سوی تنگه حدود ۱۶ کیلومتر است. گفته میشود که در طول شش هفت میلیون سال پدید آمده است.
ما که از کالیفرنیا حرکت کرده بودیم، غروبهنگام به گرند کانیون رسیدیم. اما باز صبح روز بعد هم سر تا پای تنگه را از منظرهای مختلف دیدیم. به نظر من غروب خورشید رنگی به آن میزند که در وقتهای دیگر ندارد، اما این یک سلیقه است. بسیاری کسان در طلوع خورشید، آن را دوستتر میدارند. خاک سرخ که از وفور مس حکایت دارد، به آن رنگ گرم و جذابی زده است که هر خاک ندارد. پارهای اطلاعات نوشتهشده بر جعبههای اعلانات نیز حکایت از آن دارد که حدود صد سال پیش، در آنجا مس استخراح میکردهاند. آمریکاییهای خونسرد و پرحوصله هم وقتی به آنجا میآیند، به دیدار یکشبۀ آن بسنده نمیکنند، بلکه دست کم هفتهای را در آن هوای گرم و پاک میگذرانند و روزها و شبها به تماشای دره مینشینند تا آن را حس کنند.
دیدن دره هم البته کار یک روز و دو روز نیست. در یک ماه هم نمیتوان، به قول بیهقی، "زوایا و خبایا"ی آن، از آبشارها گرفته تا غارها سر زد. بیش از اندازه بزرگ است و هیچ کس نیست که همه جای آن را بلد باشد که به شما نشان دهد. آمریکاییها نه تنها گرند کانیون را مزه مزه میکنند که با هر پدیده یا جاذبۀ دیگر هم چنین میکنند. مثل ما سک سک نمیکنند و نک نمیزنند که بگذرند. ژرف رفتن در هر چیز و کنجکاوی در ریزهکاریها، خصلت بشر پس از عصر روشنگری است و آنها به کمال این خصلت را در خود پروردهاند.
ما که از آریزونا وارد پارک ملی (نشنال پارک) شده بودیم، کنارۀ جنوبی آن را دیدیم، در عین حال بالگردها و هواپیماهایی را میدیدیم که از جانب لاس وگاس، جهانگردان را به سوی آن میآوردند و بر کنارۀ شمالی آن در پرواز بودند. جالبتر این که در صحرای خشک آریزونا لب تا لب این دره، سرسبز و پردرخت است و این همه از برکت رود کلرادو است. این رود از ارتفاعات کلرادو، از کوههای راکی میآید و ایالتهای یوتا و آریزونا و کالیفرنیا را در مینوردد تا به اقیانوس آرام برسد و در تمام سال پرآب است.
زیباییهای این شاهکار طبیعت، با آن چه که با دست بشر بر گرد آن ساخته شده، درخششی دیگر یافته است. "تئودور روزولت"، رئیسجمهوری سالهای اول سدۀ بیستم آمریکا، برای آسیب نرسیدن به طبیعت کانیون بنیاد پارک ملی گرند کانیون را گذاشت و کنگرۀ آمریکا هم بودجۀ آن را پرداخت، تا راه آهن سرتاسری آمریکا هم ازکنار آن بگذرد. شرکت راه آهن هم هتل باشکوهی در آن جا ساخت و هزاران نفر را به سوی آن جذب کرد.
ما به هنگام ورود به گرند کانیون تصور میکردیم پس از دو ساعتی گشت و گذار مجبوریم به شهر برگردیم و جای خواب و استراحت پیدا کنیم، اما آنقدر هتل و متل و چادر در پارک ملی وجود داشت که به شهر نیازی نیفتاد. هر چند بیشتر هتلها و متلها پر بود و جا برای مسافر تازه نداشت و ما بعد از مراجعه به چندین هتل و متل توانستیم اتاقی برای اقامت شبهنگام خود پیدا کنیم.
در واقع تأسیسات پارک ملی که از برکت گرند کانیون به وجود آمده، دور و بر دره را آباد و سرشار از زندگی کرده است.
همراه من در این سفر مرد جوانی بود که زمانی در یکی از فروشگاههای مریلند کار میکرد. صاحب فروشگاه در آن سالهای نسبتاً دور به دیدار گرند کانیون رفته بود و در بازگشت به همراه من گفته بود که گرند کانیون را فقط باید دید و با چشم چشید. فیلم و تصویر قادر نیست آن را بیان کند. اکنون من که در حال نوشتن این گزارش هستم، عمق این حرف را بیشتر درک میکنم. تئودور روزولت حق داشت که میگفت: این تنگه توصیف ناپذیر است و همتا ندارد.
* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۲ دسامبر ۲۰۱۴ - ۱۱ آذر ۱۳۹۳
امیر اسدی*
مجمعالجزایر زنگبار در شرق آفریقا و در اقیانوس هند واقع شده است. این جزایر در ۶۰ کیلومتری دارالسلام، پایتحت تانزانیا قرار دارد و اکنون بخشی از تانزانیاست. زنگبار را به زبان محلي "اونگوجا" میگویند وشامل جزایر زنگبار، پمبا و مافیا است. پایتخت این مجموعه جزیره شهر "زنزیبار سیتی" میباشد.
زنگبار دارای فرهنگی غنی و تاریخی دراز است. علاوه بر صادرات میخک، عاج و ادویه، این جزیره تا اواخر قرن نوزدهم ميلادي مرکز تجارت برده نیز بود. کشورهای گوناگونی بر این جزایر حکومت کردهاند، مسلمانان و پرتقالیها و عمانیها و بریتانیا.
سلاطين عمان از سال ۱۶۹۸ تا ۱۸۶۱ بر زنگبار حكومت راندند. کاخهای اين سلاطین هنوز در این جزیره پابرجا و از جاذبههاي گردشگري آن هستند. بعد از قیام علیه حاکمان عمانی که تحتالحمایه بریتانیا بودند زنگبار در سال ۱۹۶۳ به استقلال رسید. در سال ۱۹۶۴ "جمهوری خلق تانزانیا" که در دوره استقلال ایجاد شده بود به اتحادیه تانگانیکا (سرزمینهای ساحلی امروز تانزانیا) پیوست، که دیرتر به جمهوری تانزانیا تغییر نام داد.
طبق تحقیقات باستانشناسی اولین قوم بیگانه که حدود سه هزار قبل از میلاد مسیح وارد زنگبار و سایر مناطق افریقا شدند، سومریها بودند. پس از آن آشوریها، ایرانیها و مصریها این منطقه را درنوردیدند.
از بین ایرانیانی که به این منطقه سفر کردهاند، "شیرازیها"، که در دوره اسلامی به آن منطقه رفتند، از همه مشهورتر و معروفترند. گفته میشود شیرازیها سلسلهای به همین نام در شرق آفریقا تاسیس کردند و حزب موسوم به "افروشیرازی" (افریقایی شیرازی) از احزاب مهم در تانزانیاست. آثار اسلامی مهمی در این جزیره دیده میشود و مسجد منسوب به شیرازیها تا امروز هم یکی از مهمترین بناهای تاریخی و از آثار باستانی آن است. افروشیرازیها در جنبش استقلال زنگبار نقش مهمی داشتند و هرسال به همین مناسبت جشنوارهای فرهنگی برپا میکنند که بسیار طرفدار دارد و مردم شادی خود را نشان میدهند.
شیرازیهای امروز زنگبار در فاصله زمانی نیمه دوم ماه ژوئیه تا نیمه اول ماه اوت جشنی برگزار میکنند که به زبان سواحیلي "مواکا کوگوا" (جشن آب یا جشن شستشو) ناميده ميشود. آنها معتقدند كه این جشن، كه امروزه عمدتا در روستای "مکوندوچی" برگزار ميشود، توسط اجدادشان از ایران به زنگبار آورده شده و تغییر یافته جشن نوروز ایرانیان است. در برخی از کتب تاریخی از جشن مواکا کوگوا به نام "نیروزی" نام برده شده است.
برخی از پژوهشگران معتقدند کلمه زنگبار از دو کلمه فارسی "زنگ" و "بار" گرفته شده است؛ «زنگ» در فارسي به معنای افریقایی و «بار» به معنی ساحل است. در حالیکه عدهای دیگر معتقدند بار از واژه "بر" عربی گرفته شده است و به معنی زمین است.
زبان اصلی مردم زنگبار سواحیلی است که گفته میشود در آن نزدیک به ۳۰۰ واژه فارسی که تعدادی زیادی از آن با دریانوردی و کشتیرانی مرتبط است وجود دارد.
آب و هوای این جزیره استوایی گرمسیر و معتدل است و سواحل آن مانند سواحل دیگر افریقای شرقی از تانزانیا تا موزامبیک گویی بهشت را به تصویر میکشند. از مشخصات مردم زنگبار، مهماندوستی، آرامش و روی خوش است و با وجود فقر خوشحال به نظر میآیند.
در بيشتر سواحل این جزیره امروزه میتوان جهانگردان بسیاری را دید که از این جزایر دیدن میکنند از جمله اروپاییها، آمریکاییها، کاناداییها و نیوزیلندیها که نشان از جذابيت طبيعت اين سرزمين و فرهنگ مردم آن است.
* امیر اسدی از کاربران جدیدآنلاین است که نمایش تصویری این صفحه را پس سفر به جزیره زنگبار در فوریه و مارس ۲۰۱۴ تهیه کرده و برای ما فرستاده است. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، آن را به نشانی info@jadidonline.com بفرستید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب