Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - جهان
جهان

مقالات و گزارش هایی درباره جهان

بهار نوایی

هنگامی که تاریخ موسیقی  جهان را از دورترین زمان تا به امروز بررسی می‌کنیم، به قطعات بسیاری زیادی با نام بهار از آهنگسازان آشنا و ناآشنا برخورد می‌کنیم. کنسرتو ویلن بهار از مجموعه چهار فصل اثر آنتونیو ویوالدی، بهار از مجموعه چهار فصل اثر ژوزف هایدن، سونات بهار اثر لودویک ون بتهوون، سمفونی بهار اثر روبرت شومن، قطعه بهار ساخته کلود دبوسی، ده‌ها لید و قطعات آوازی با نام بهار ساخته روبرت شومن و فرانتس شوبرت، و بسیاری دیگر، نشان می‌دهد که آرامش، شادى و زیبایى طبیعت در فصل بهار انگیزه آفرینش آثار آهنگسازان دنیا در مکتب‌های باروک، کلاسیک، رمانتیک، امپرسیونیست، نئوکلاسیک، اکسپرسیونیست و دوره معاصر بوده است.

 

با وجود این، به نظر می‌رسد فرا رسیدن فصل بهار در بسیاری از کشورهای اروپایی، تا جایی که در حافظه تاریخ ضبط شده، هیچ‌گاه عمق و شکوه برگزاری آیین‌های بهاری در منطقه آسیای غربی را نداشته است.  کشورهای واقع در مرز آسیا و اروپا و در مرکز آن ایران قدیم، ازگذشته دور میلادگاه سلسله جشن‌ها و آیین‌های بوده که  با آغاز بهار همراه بوده است. بعدها جشن رستاخیز طبیعت با برگزاری جشن نوروز همراه شد و گذر زمستان به بهار به لحظه‌ای مقدس تبدیل شد. 

بدین ترتیب، مردم این منطقه تغییر زمانی از زمستان به بهار را بر زندگی خود عمیق‌تر احساس کردند. این اهمیت که شاید با شرایط اقلیمی منطقه ارتباط دارد، در طول تاریخ بر فرهنگ و هنر این کشورها به طور عام و بر موسیقی به طور خاص تاثیر گذاشته است.

تعداد قطعاتی که به فرم‌های مختلف موسیقایی و همچنین در زبان‌های مختلف نام نوروز و بهار دارند و یا به توصیف  زیبایی‌های طبیعت در این فصل می‌پردازند، از حد تصور فراتر است. در دستگاه‌ موسیقی ایرانی گوشه‌هایی با نام‌های نوروز عرب، نوروز صبا و نوروز خارا اجرا می‌شوند که دنباله نمونه‌هایی در موسیقی قدیم مقامی ایران است. ترانه‌های بسیاری نیز با نام بهار یا نوروز در دهه‌های گذشته به این مجموعه افزوده شده است. علاوه بر ایران، در موسیقی کشورهای مجاور فارسی ‌زبان و ترکی‌ زبان و همچنین در موسیقی کردی نیز ترانه‌ها و سروده‌های زیادی با موضوع مشابه وجود دارد.

بی‌گمان، در دو گزارش مصور این صفحه مجال معرفی تعداد کمی از این ترانه‌ها امکان‌پذیر است و تنها ذکر نمونه‌هایی را شامل شده است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جدیدآنلاین: در بلغارستان٬ بهار با ماه مارس آغاز می‌شود که با جشن و دادن هدیه و دیدوبازدید و تبریک‌گفتن همراه است. از هفته‌ها پیش نشانه‌های نزدیک‌شدن بهار را می‌توانید در کالاهایی ببینید که در فروشگاه‌ها و گوشه و کنار خیابان‌ها برای فروش عرضه می‌کنند. 
 
جشن بهار در بلغارستان همانند بسیاری دیگر از ملت‌ها پیشینه‌ای دراز دارد اما تاریخ دقیق آغاز آن متفاوت است. اگر در میان ایرانیان و ملت‌های هم‌جوار نوروز آغاز بهار است٬ در بلغارستان "مادربزرگ مارس" یا "مارتا" نماد بهار است و در آغاز مارس مردم به همدیگر با گفتن "چستیتا بابا مارتا" (بی بی مارتا خجسته باد) آمدن بهار را تبریک می‌گویند.
 
یکی از کاربران ما  از شهر صوفیه٬ پایتخت بلغارستان٬ تصاویری از جنب‌وجوش بهاری و عرضه کالاهای ويژه بهار فرستاده که در نمایش تصویری این صفحه می‌بینید. شما هم اگر مطلبی برای انتشار دارید، لطفا برای ما بفرستید. در همین حال فرارسیدن بهار در بلغارستان بهانه مناسبی است برای بازنشر گزارش تصویری بهارانه‌های بلغاری که متن آن را خانم ایلیانا بوژوا نوشته و تصاویر آن از خانم رادستینا شرنکوا در هلند است که از مدرسه ای بلغاری گرفته شده و بچه‌ها را در حال درست کردن هدیه‌های ویژه بهار نشان می‌دهد.  
 
ایلیانا بوژُوا
ماه مارس برای مردم بلغارستان اهمیت ویژه‌ای دارد. در نخستین روز این ماه مردم به پیشواز فصل بهار می‌روند و آمدن بهار را جشن می‌گیرند. آنها با گفتن عبارت "چستیتا بابا مارتا" یعنی "مادربزرگ مارتا مبارک" به یکدیگر تبریک می‌گویند.
 
مادربزرگ مارتا نماد ماه مارس و احیای طبیعت است. بنابر یک افسانه قدیمی، این خانم پیر دو برادر به نام "سچکو بزرگ" (ماه ژانویه) و"سچکو کوچک" (ماه فوریه) داشته است. مارتا، سچکو بزرگ و سچکو کوچک هر یک ظرفی از شراب داشتند. دو برادر سهم خود را می‌نوشند و بدون اینکه از مارتا بپرسند شراب خواهر را نیز می‌نوشند. مارتا خشمگین می‌شود و طوفان به پا می‌شود. اما کمی بعد مارتا تصمیم می‌گیرد آنها را ببخشد و هوا دوباره آرام و گرم می‌شود و فصل بهار آغاز می‌شود.
 
در این ایام مردم بلغارستان علاوه بر تبریک گفتن، هدیه‌های تزیینی کوچکی به نام "مارتنیتسا" به یکدیگر می‌دهند. این هدیه‌ها از کامواهایی قرمز و سفید در هم تنیده شده ساخته شده‌اند که به عقیده مردم سلامت و خوشبختی را برای تمام سال به ارمغان می‌آورد.
 
رنگ‌ها مفهوم نمادین دارند؛ سرخ نماد سلامت و قدرت است و سفید نماد زندگی طولانی و پاکیزگی و شادی. مارتنیتسا شکل‌های مختلفی دارد که معمولا به صورت دستبند، گردنبند، یا سنجاق سینه است. معروف‌ترین مارتنیتسا دو عروسک کوچک است. یکی از عروسک‌ها پسر و دیگری دختر  است. نام این دو عروسک " پیژو" و" پندا" می‌باشد. در طی ماه مارس اگر در خیابان‌های بلغارستان قدم بزنید حتماً با افرادی برخورد می‌کنید که برروی لباس آنها مارتنیتسا وصل شده است.
 
امروزه همه مردم بدون در نظر گرفتن سن یا جنس یا وضعیت تأهل مارتنیتسا دارند اما در گذشته این زینت فقط در دست‌های کودکان، گردن‌های دوشیزگان یا دخترهای تازه ازدواج کرده بود. و مردم، مارتنیتسا را در درختان میوه‌دار یا در کنار حیوانات تازه متولد شده می‌گذاشتند و آن را سمبل باروری، موفقیت، سلامت و شادی فراوان می‌دانستند.
 
مارتنیتسا تا نخستین نشانه‌های بهار مورد استفاده قرار می‌گیرد. اگر کسی به شما مارتنیتسا هدیه بدهد شما باید وقتی لک‌لک یا پرستو یا یک فاخته‌ای دیدید آن را از دست خود باز کنید و یا از روی لباس خود بردارید و آن‌را روی درخت میوه‌داری بگذارید. در گذشته بچه‌ها مارتنیتسا را در زیر سنگی می‌گذاشتند. اگر بعد از یک روز در زیر سنگ سوسک یا کرم پیدا می‌کردند معتقد بودند که در آن سال بیشتر حیوانات اهلی بزرگ مثل گاو و اسب متولد می‌شود. و اگر مورچه یا حشرات کوچک می‌دیدند باور داشتند در آن سال بیشتر بره و بچه متولد می‌شود.
 
درباره پیدایش مارتنیتسا افسانه‌های متعددی وجود دارد. افسانه‌هایی که بیشتر به کوشش مردم برای درک حوادث طبیعی مربوط بوده است. یکی از معروف‌ترین این افسانه‌ها مرتبط با پیدایش کشور بلغارستان در شبه جزیره بالکان، ۶۸۱ بعد از میلاد، توسط خان اسپاروه است. همسر و خواهر اسپاروه برای تبریک به اسپاروه نخی سفید به پای یک پرستو می‌بندند و پرستو را به سوی او روانه می‌کنند. در راه، پای پرنده زخم می‌شود و خون او نخ سفید را رنگین می‌کند و نصف نخ سرخ و نصف دیگر سفید می‌شود و مارتنیتسای دو رنگ به خان اسپاروه می‌رسد. جالب است ذکر کنیم که این افسانه نسبتاً جدید است و تقریبا  در سال ۱۹۳۰ بوجود آمده است.
 
سنت ساختن مارتنیتسا در خانه‌های بلغاری برای قرن‌ها حفظ شده است و منشأ آن به قبل از پذیرش مسیحیت توسط مردم بلغارستان باز می‌گردد. در گذشته، شب پیش از اول مارس مسن‌ترین زن خانواده مارتنیتسا را برای همه افراد خانواده درست می‌کرد. او قبل از ساختن مارتنیتسا به هیچ‌گونه آتشی دست نمی‌زد زیرا معتقد بود مارتنیتسا قدرت جادویی خود را برای حفاظت از شر موجوداتی مانند دیو یا اجنه از دست می‌داد.
 
سنت ساخت مارتنیتسای خانگی قرن‌ها زنده بود اما امروزه جنبه تجاری به خود گرفته است. از چند هفته قبل از ماه مارس خیابان‌ها و مغازه‌های بلغارستان پر از مارتنیتسای از پیش ساخته شده  به شکل‌های مختلف است. اما هنوز هم افرادی هستند که این سنت قدیمی را پاس می‌دارند و در خانه و مدرسه مارتنیتساهای دست باف تهیه می‌کنند. یک نمونه از این کارگاه‌ها، مدرسه بلغاری "St. Kiril and Methodius" در شهر لیدن هلند است که با کمک بچه‌ها، معلمان و والدین آنها مارتنیتسا دستباف تهیه می‌شود و نه تنها این سنت باستانی را پشتیبانی می‌کنند، بلکه وحدت مهاجرین بلغاری در هلند را نیز حفظ می‌کنند.
 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
باقر معین

اگر نامش را بر زبان بیاورید٬ بسیاری زودتر از نبوغ هنری‌اش به یاد جلوه‌گری‌هایش می‌افتند. مردی با سبیل‌های تابیده٬ چشمان خیره٬ سیمای اغلب ناآرام٬ بازی‌گوش و گاه همراه با دیوانگی‌ها. دالی جلوه‌فروش بود. زندگی برایش گونه‌ای بود از هنر و نمایش هنری. او در هر کاری که می‌کرد می‌کوشید آمیزه نمایش و هنر به بهترین شکلی تجلی داشته باشد. موزه‌ها و دستاوردهای این هنرمند٬ دنیای خیال شما را تکان می‌دهد. گویی او از رنسانس به جهان امروز پرتاب شده تا هنر امروز را با هنر رنسانس درهم آمیزد و در تابلو چند رسانه‌ای بزرگی به نمایش بگذارد. خانه‌های او که اکنون موزه شده‌اند نشان می‌دهند که او هنر زندگی را نیک می‌دانست. از هر زاویه که به زندگی دالی نگاه کنیم جان جستجوگری را می‌بینیم که هر مرزی را می‌شکست تا به عصاره زندگی و هنر دست یابد و آن را بازآفرینی کند، و شاید خاصیت هنر هم این است. 

اما دالی که بود و در کجا می‌زیست؟ 

دالی در ۱۱ ماه مه ۱۹۰۴ در ساحل کوستا براوا (کرانه سرکش) در شهر فیگرس (Figueres ) در ایالت کاتالونیا در شمال شرق اسپانیا به دنیا آمد و در ۲۳ ژانویه ۱۹۸۹ در همان شهر مرد. دالی در ده سالگی به نقاشی روی آورد. در ۱۲ سالگی  هنگام تابستان در بندرگاه پورت لیگات در دهکده کاداکس٬ در نزدیکی مرز فرانسه٬ در کرانه مدیترانه با نقاشی مدرن آشنا شد. هنگامی که او هنوز ۱۵ ساله بود٬ پدرش  نمایشگاهی از کارهای دالی را در خانه‌شان در فیگرس برپا کرد. دالی عزیزدُردانۀ خانواده بود. با اعتماد به نفس و خودمحور بار آمد و زود در فوت و فن نمایشگری و جلوه‌فروشی مهارت یافت. او در مادرید به دانشگاه رفت و ناتمام رها کرد. اما آموختن را رها نکرد و  شروع کرد به خواندن و آشناشدن به همه هنرهای زمان خودش. استعدادی که در هر زمینه نشان داد راه او را برای دیدار و آشنایی با بزرگان هنرهای جهان آن روز هموار کرد. 

انفجار هیروشیما از نگاه دالی

 

دالی فرزند زمان خویش بود و می‌دانست در زمانه خودش چه می‌گذرد. به علوم طبیعی و ریاضی نیز علاقه نشان داد. با فروید دوست شد و با روانکاوی و کار‌های فروید درباره رویا و تعبیر آن آشنا بود و از ترکیب آن‌ها با آن چه از داداییسم و کوبیسم و سوررئالیسم در نقاشی آموخته بود بیان هنری ویژه خود را شکل داد. بر همین باور او نقاشی‌های خودش را عکس‌هایی از رویاها توصیف می‌کرد که با دست رنگ شده باشند. 

دالی در کنار نقاشی و طراحی و پیکرتراشی٬ سینما را هم دوست داشت. هنرنمایی‌های سینمایی را در همکاری‌هایش بابونوئل٬ سینماگر پیشگام اسپانیا٬ آلفرد هیچکاک و والت دیسنی می‌توان دید و نمایشگری‌های او را در فیلم‌هایی که از او باقی مانده هم اکنون در در موزه‌هایش نمایش می‌دهند. بسیاری از دوستان او شاعر بودند از جمله پل الوار٬ لویی آراگون و آندره برتون. شاید برتون بیشترین تاثیر را بر دالی گذاشت. چون برتون نظریه‌پرداز و نماینده جنبش  سوررئالیسم بود و رساله معروف او در باره سوررئالیسم و نقاشی مرامنامه این مکتب شد. رابطه دالی با فدریکو گارسیا لورکا ٬شاعر بزرگ اسپانیا٬ رابطه‌ای عمیق بود و در واقع یک دوستی سه‌گانه بسیار قوی بین دالی، لورکا و بونوئل  وجود داشت که این‌روزها بسیار مورد توجه منتقدان و تاریخ‌نگاران هنر است. رابطه‌ای که در آن بونوئل آشکارا٬ در این مثلث دوستی عاشقانه٬ به لورکا حسادت می‌ورزید و نهایتا با ترغیب وی و به جهت دورکردن دالی از لورکا٬ بونوئل دالی را متقاعد کرد تا در پاریس زندگی کند. در باب رابطۀ لورکا و دالی حتا فیلمی هم به کارگردانی پل موریسون ساخته شده است. یکی از زیباترین اشعار لورکا "چکامه‌ای برای سالوادور دالی" نام دارد که  از دید بسیاری زیباترین شعر در وصف دوستی در زبان اسپانیایی است.* 

دالی جستجوگر سرانجام  در هنر نقاشی به اوج رسید. او بر مکتب‌های هنری پیشین و مدرن چیره شد  و با بزرگان هنر مانند پیکاسو و میرو و ماگریت و دیگران از پیوند داشت. روح ناآرام دالی پیوسته او را به پیش می‌راند تا پیشگام  باشد. او از هر مکتب و سبکی چیزی آموخت و در آن‌ها  تجربه‌هایی آفرید اما بیش از هر مکتب دیگری با مکتب سوررئالیسم یا فراواقع‌گرایی شناخته شد. 

 حادثه‌ای که  زندگی دالی را دگرگون کرد و می‌توان گفت به آن شکل داد آشنایی‌اش با گالا بود. دالی در ۲۵ سالگی عاشق النا ایوانوا دیاکونوا٬ زنی روسی شد که ده سال از او بزرگ‌تر بود. دالی او را گالا صدا می‌کرد. گالا با شوهرش پل الوار٬ شاعر فرانسوی در ۱۹۲۹ به همراه شاعران و نقاشان و هنرمندان دیگر به کداکس آمده بودند. گالا و دالی در ساحل این دهکده عشقی را آغاز کردند که فقط با مرگشان پایان یافت. گالا هنرشناس و در واقع سروش و منبع الهام  دالی هم بود. و آن دو یک روح شدند در دو بدن. و گالا در هنر دالی جاودانه شد. تاثیر گالا بر دالی حضور او را در زندگی دالی در همه‌جا می‌شود دید.  

تعبیری از یک رویا

 

دالی در زمان جنگ داخلی اسپانیا به امریکا رفت ولی تماس خود را با اسپانیا هیچ‌گاه قطع نکرد. گرایش مشهود دالی به سرمایه‌داری و زندگی اشرافی و نیز جانبداریش از فرانکو٬ نهایتا منجر به اخراج رسمی وی از حلقه سوررئالیست‌ها شد. هر چند جنگ جهانی و بمباران هیروشیما بر او تاثیر فراوان گذاشت و در برخی از آثارش می‌توان نگاه او را به جنگ و پیامدها و آشفتگی‌های ناشی از آن و به ویژه انفجار اتمی هیروشیما را دید. 

خانه موزه‌های دالی در سه شهر و دهکده و سه جای دور از هم است. دالی خودش گفته بود که من می‌خواهم که موزه من٬ همانند یک شیی فراواقعی٬ مجموعه‌ای هزارتو باشد و نیز نمایشی برای دیدن تا مردمی که می‌آیند هیجان‌زده از آن جا بروند و حس کنند که با نمایشی خیالی و رویایی روبرو بوده‌اند. و این حسی است که پس از دیدن این موزه‌ها به شما دست خواهد داد و خواهید پذیرفت که دالی درست گفته است. 

۱. خانه- موزه پورت لیگات در بندر کداکس: خانه محبوب دالی و گالا که  بر سر موج ایستاده. در آغاز خانه‌ای کوچک  بود٬ با مساحت ۲۲ متر.  مردی ماهیگیر در آن می‌زیست.  دالی در طول ۴۰ سال با خریدن خانه ماهیگیران دیگر آن را گسترش داد تا به گفته خودش مثل یک ساختار زیست‌شناسانه هر گوشه آن جایی برای سلولی از هستی او و گالا باشد. سرانجام همانند هزارتویی شد که در هر گوشه آن اتفاقی هنری می‌افتاد. گوشه ای برای نقاشی٬ جایی برای کتاب‌ها٬ گوشه‌ای برای مهمانی و جایی برای خلوت با گالا. همه با سبک و سیاقی هنری و با مهارت آراسته. راهروهایی که به جایی راه نمی‌برند و گوشه‌هایی تاریک مثل خانه اشباح. ناگهان  تندیس خرسی را با دندان‌های تیز می‌بینید  که گویی به شما حمله‌ور است. و در گوشه‌ای دیگر فواره‌هایی که شما را به آرامش فرامی خوانند. دالی حتا قفسی ساخته بود که در آن جیرجیرک‌ها را زندانی می‌کرد تا با آوازشان، به گفته سپهری٬ دل تنهایی‌اش تازه شود. بر دیوارهای این خانه دو سر بسیار بزرگ مانند چون دو دلداره نجواکنان به دریا می‌نگرند و گذر عمر را می‌بینند. در باغ‌اش مجسمه‌ای خوابیده که یادآور آدم‌های غول‌پیکر جهان باستان است. 

۲. کاخ گالا و دالی در پوبل (Pubol): پوبل روستایی است قرون وسطایی در میان کشتزارها. دالی خواست پناهگاهی برای  گالا بسازد تا در آن آرام بگیرد. این بنا را که از ۹۰۰ سال پیش مانده  نوسازی کرد.  در آن باغ و اتاق و استراحتگاه‌هایی آفرید. نمای ساختمان را با حفظ کهنگی‌ها نگاه داشت و درونش را زیر و رو کرد. با افزودن آثار هنری تاریخی  و عکس‌ها و لباس‌های گالا و نیز مجسمه‌ها و حوض و فواره٬ آن را به مکانی دلنشین و رویایی بدل کرد. کمتر کسی است که آرزو نکند ای کاش می‌توانست در این خانه زندگی کند. سرانجام این بنا آرامگاه گالا شد. 

۳. موزه فیگرس: معماری و نوآوری‌های  درون و بیرون بنای این موزه به خودی خود دیدنی است. درخت‌ها و تخم‌ مرغ‌های  بزرگی که بر سر دیوارهاست و پیکره آدم‌ها و سربازانی که بر فراز دیوارهای موزه دیده می‌شوند و نیز گنبد شیشه‌ای عظیم آن شما را مبهوت می‌کنند. هر یک  از مجسمه‌هایی که دالی در گوشه و کنار کاشته ضربه‌ای است به تخیل شما و گویی فریاد می‌کنند که بیا مرا ببین!  شاید هم  از خود ناگهان بپرسید که من در کجادی جهان ایستاده ام؟ دالی جهان نو و کهنه در شکل و محتوا در هم بافته است. در بیرون موزه از تایرهای سنگی ستونی ساخته برای تندیسی باستانی تا بر تقابل دو جهان تاکید کند.  در آن سوتر مجسمه‌ای پولادین را روی پله‌ها می‌بینید که ترکیبی است از آدم‌هایی با جنسیت‌های چندگانه. آرایش سالن‌های درون موزه و راهروها و گوشه کنار آن هریک نیاز به ساعت‌ها تامل دارد. هر گوشه این موزه چند طبقه در زیر گنبدی شیشه‌ای پر است از طرح و مجسمه و نقاشی که بیشتر آن‌ها کار خود دالی است. درکنار این موزه ٬ موزه‌ای است از گوهر‌ها و زیورهایی که دالی طرح کرده. یکی از آن‌ها قلبی است تپنده از سنگ‌های بهادار و طلا که  که با رنگ‌های گوناگون آرایش شده. 

در این موزه‌ها دالی و همسرش  زندگی خود را چنان که زیسته‌اند در معرض دید ما گذاشته‌اند. در آرایش این موزه‌ها دالی هر آن چه که از هنر معماری و تزیین و عکاسی و مجسمه‌سازی و دیگر هنر‌ها می‌دانسته به کار گرفته تا ما را به فکر وادارد٬ به هیجان آورد٬ تکان دهد و تخیل ما را چنان بگستراند که نتوانیم تا مدت‌ها به حالت پیشین برگردیم و از فکر او و کارهایش رهایی یابیم. اگر شما هم آماده چنین تجربه‌ای هستید حتما به دیدن خانه موزه‌های او بروید.

در گزارش تصویری این صفحه گوشه‌هایی از موزه- خانه‌های دالی را می‌بینید. 

*سیاوش روشندل٬ نقاش و هنرشناس٬ چند نکته مهم از زندگی دالی را پیش از نشر این نوشته یادآورشدند. از ایشان تشکر می‌کنم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
گلریز فرمانی

تجربه جشنی به بزرگی سال نوی میلادی هر چند برای ما که از فرهنگی دیگر می‌آییم تازه است، اما حال و هوا و شوق و ذوق و جنب و جوش مردمی که به استقبال نو شدن می‌روند، همان است که می‌شناسیم، بی هیچ کم و کاستی. 

اینجا هم در کلان شهر لندن، مردم به شوق نو شدن سال و شادی شروعی دوباره، به همان زیبایی آشنای نوروز و روزهای آخر اسفند ماه، در تکاپو هستند که خودشان را شاد و نو و پُر هدیه به اول سال برسانند. اینجا هم هفته آخر سال خیابان‌ها همانقدر شلوغ است که خیابان‌های آشنای شهرمان. تنها انگار طراوت بهاری را کم دارد، طراوتی که جایش را برف پر کرده است و سرمای بی‌حد و حساب و نمی‌دانم بی شوق و ذوق بوی باران و هوای مجنون بهار، چه حسی دارد تحویل سال. 

خرید هم چه به نیت نو شدن و چه به نیت هدیه دادن، در هر فرهنگی بخش جدایی‌ناپذیر جشن سال نوست و در این میان، خلاقیت برخی فروشگاه‌های بزرگ در چینش خاص ویترین‌هایشان، رنگ و بوی دیگری به شلوغ‌ترین خیابان‌های شهر داده و پنجره‌های ویترین هر فروشگاه، نمایشگاهی شده برای رهگذران که در ابتدا با تعجب و بعد با تحسین و پس از آن با لبخند به تماشای این طرح‌های زیبا و خلاقانه می‌ایستند.

از جمله دیدنی‌ترین این ویترین‌ها به فروشگاه بزرگ لوازم خانه "جان لوییس John Lewis" می‌توان اشاره کرد که از آن با عنوان نبوغ مهندسی یاد کرده‌اند. آثاری که در آن‌ها گویی همه آنچه را در یک خانه یافت می‌شود، جمع کرده‌اند، اجزای هر کدام را از هم جدا کرده‌اند و دوباره با دقت و وسواس زیاد به آن‌ها جان تازه داده اند: بوقلمون‌های حوله‌ای، سنجاب‌هایی از کاسه‌ها و فنجان‌های سفالی، طوطی‌هایی از قاشق و چنگال و خرگوش‌ها و راکون‌هایی از برس‌های شستشو، طرح‌هایی هستند که نگاه مخاطب را به جستجوی دقیق و یافتن هر یک از اجزا تشکیل دهنده دعوت می‌کنند و بعدتر او را با شگفتی چگونگی کنارهم قرار گرفتن این همه تنها می‌گذارند. 

ویترین فروشگاه بزرگ "سلفریجز Selfridges"هم  شاید یادآور سفرهای گالیور به سرزمین‌های شمالی "لی لی پوت" است، سرزمینی پر از بابانوئل‌هایی در حال تدارک هدیه‌های کریسمس به همراه هدیه‌های غول‌پیکر زیبایی در میان مناظر برفی و در بین لی لی پوتی‌ها. 

در این میان و در کنار زیبایی این آثار، چهره رهگذرانی که گرم خرید شب عید، بی‌خبر از کنار این فروشگاه‌ها می‌گذرند و به خیال خود در ویترین‌ها در پی همان اجناس همیشگی هستند و ناگهان با طرحی کاملا تازه مواجه می‌شوند، دیدنی است. چهره‌های خندان و چشم‌هایی که از شوق برق می‌زنند و با هیجان سراغ ویترین بعدی می‌روند تا ببینند آنجا با چه مواجه می‌شوند. 

این ویترین ها سن و سال نمی‌شناسند. از بچه‌ها تا مسن‌ترها، برای همه شهر بازی‌ای تصویری است که با لبخند و شوق از یکی به سراغ دیگری می‌روند. آن‌ها محو دیدن هزاران بابانوئل که در برف‌ها سرگرم بسته‌بندی هدیه‌ها و بار کردنشان بر قطار و سوار بر اسکی در حال رساندن آن‌ها هستند، دقایقی را در خیال سپری می‌کنند. 

نمایش تصویری این صفحه ثبت شادمانه‌های کریسمس و نوآوری‌های مربوط به آن است. 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فرانک کیاسرایی

چند سالی است که در ضلع شرقی هاید پارک، یکی از بزرگ‌ترین پارک‌های لندن، بازار زمستانی بزرگی به نام Winter Wonderland از نیمه ماه نوامبر تا اوایل ماه ژانویه برپا می‌شود. این بازار هم مجموعه‌ای است تفریحی- تجارتی برای فروش هدایای جشن کریسمس، خوراکی و نوشیدنی‌های مختلف وهم میدانی برای بازی‌ها و سرگرمی‌های گوناگون و آفریدن لحظه‌های خوش برای خانواده‌ها و گردشگران. 

من که می‌خواستم با دوربین عکاسی به شکار این شگفتی‌ها بروم یک روز وسط هفته را انتخاب کردم، با این منظور که شاید آنجا خلوت‌تر و برای عکس‌برداری مناسب‌تر باشد. 

وقتی پا به بیرون گذاشتم، هوا زمستانی بودنش را با باد شدیدی اعلام کرد. نزدیک ظهر بود و برگ‌های خشک و رنگارنگ درختان با وزش باد روی زمین به یک طرف در پرواز بودند. باد مردمی را هم که برای دیدن شگفتی‌های زمستانی به ‌هاید پارک آمده بودند به سوی دروازه "شگفتی‌های زمستانی" هدایت می‌کرد. 

وقتی وارد محوطه شدم چرخ فلک بزرگی در مقابلم خودنمایی کرد و آهنگ‌های کریسمسی از هر طرف در گوش‌هایم نواخته شد. به هرسو سر می‌چرخاندم کالاهای مختلف با نمادهای کریسمسی به چشم می‌خوردند که در این فصل در خانه و خیابان، در میدان و در فروشگاه، دنیایی از رنگ و طرح می‌آفرینند. نمادهایی مثل بابانوئل، درخت کریسمس، "رادولف" گوزن بینی قرمز بابانوئل، سورتمه، ستاره‌های بزرگ و فرشته‌های کوچک. تا چشم می‌انداختی رنگ بود و طرح بود و هیجان، و نواهایی که قلب انسان‌ها را در این روزها به هم پیوند می‌دهد.

کمی جلوتر در هر دو سمت راه، غرفه‌های کوچک چوبی با ستاره‌های آویزان بر سر در آن‌ها دیده می‌شدند. بازار اصلی از همین‌جا شروع می‌شد. کالاهایی که در این غرفه‌ها فروخته می‌شدند بیشترشان صنایع دستی بود که در مغازه‌های معمولی نمی‌توانید آن‌هارا پیدا کنید. از کارهای چوبی گرفته تا کارهای فلزی، کاغذی، شیشه‌ای و خلاصه هر چیزی که مضمون آن‌ها به درخت کریسمس و یا تزئینات میز شام کریسمس مربوط می‌شد و البته برای گردشگران نیز اجناسی با نماد لندن در نظر گرفته شده بود. 

در لابلای این غرفه‌ها مکان‌هایی هم برای آدم‌های تشنه و گرسنه پیش‌بینی شده بود، نوشیدنی و خوردنی‌هایی که باز هم خاص این فصل و این نوع بازارهاست و آن‌ها را در هرجا و در هر فصل نمی‌توان یافت. چندین غرفه بزرگ به سوسیس‌ها و آبجوهای آلمانی که طرفداران زیادی دارد، اختصاص داده شده بود. نوشیدنی‌های گرم الکلی و غیرالکلی هم که تحمل سرما را برای بازدید کنندگان آسان‌تر می‌کرد، همه جا در دست بازدیدکنندگان دیده می‌شد.  برگر و سیب زمینی سرخ شده، ماهی دودی، شکلات آب (ذوب) شده و شیرینی‌های مخصوص، فضای این بازار را رنگین‌تر و متنوع‌تر می‌کردند. 

هر چه پیش می‌رفتم جمعیت بیشتر و بیشتر می‌شد و به من می‌فهماند که امید به خلوت بودن وسط هفته خیالی واهی است. اما وقتی به شهربازی‌اش رسیدم دیگر جای سوزن انداختن نبود. گویی شگفتی‌های این چنین مکان‌هایی را خردسالان بهتر از همه می‌شناسند. همه‌جا در لابلای مردم زنان و مردانی با جلیقه زرد و نارنجی رنگ دیده می‌شدند که یا راهنما و یا محافظین امنیت مردم بودند. 

قسمتی که من خیلی دوست داشتم آتش بزرگی بود که هم در محل‌های سرپوشیده و هم در فضای باز در لابلای غرفه‌ها روشن شده بود و پناهگاهی بود برای آن‌هایی که سرما امانشان را بریده بود. در نزدیکی این کنده‌های آتش، غرفه‌ای "مارشمالو" (نوعی شیرینی پف کرده ساخته از شکر همراه با یک سیخ چوبی بلند) می‌فروخت. خریداران، مارشمالو را اول روی آتش نگه می‌داشتند و گرم می‌کردند و بعد می‌خوردند. 

در قلب این مجموعه قسمتی از زمین را با یخ پوشانده بودند.  آدم‌ها از کوچک و بزرگ روی سطح یخ سر می‌خوردند و با شادی و خنده لحظات را می‌گذراندند. در جایگاهی که در وسط این میدان یخ تعبیه شده بود دختری آهنگ‌های مخصوص کریسمس را همراه با نواختن گیتار می‌خواند. در اینجا بود که فضای یخ‌زده زمستانی بر فضای رنگارنگ و متنوع جشن کریسمس غلبه می‌کرد و شگفتی‌های زمستانی با نواهای کریسمس آمیخته می‌شد. سرزمین شگفتی‌های ‌هاید پارک لندن واقعا پُر از شگفتی بود. شگفتی‌هایی گوناگون که گویی برای سلیقه هر گونه بازدیدکننده‌ای چیزی در نظر گرفته شده بود.  

در نمایش تصویری این صفحه شما را به سرزمین شگفتی‌های زمستانی لندن می‌بریم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
باقر معین

برای او  در گرجستان دو موزه ساخته‌اند؛ دو موزه بر پایه دو نگاه.  یکی در شهر گوری (Gori) در زادگاه او  و در کنار خانه پدری‌اش؛ موزه‌ای پر از عکس‌ها و اشیاء و یادگاری‌ها برای روایتی از قهرمانی او. داستان پسری که در ۱۸دسامبر ۱۸۷۸ یا ۱۸۷۹ در خانه‌ای کوچک به دنیا آمد و در کوچه‌هایش بازی کرد و به دبستان رفت و نسبتا با تهیدستی بزرگ شد.

پدرش کفاش بود و مادرش تمیزکار در خانه‌ها. او  به اصرار مادر به مدرسه مذهبی رفت تا کشیش شود. اما در نیمه راه با خواندن کتاب‌هایی در باره تکامل و فلسفه دگرگون شد و تا جایی پیش رفت که هم خود منکر خدا شد و هم بسیاری را به  بی‌خدایی فراخواند.  سرکشی و شیفتگی به افکار مارکس مایه آن شد که از مدرسه بیرونش کنند.  قهرمانی او در این روایت از زمانی آغاز می‌شود که به شورشیان پیوست و همانند بسیاری از مخالفان تزار ها نه تنها از هر ابزاری برای سرنگونی تزار ها بهره گرفت بلکه از سازمان‌دهندگان چنین کارهایی شد. او برای رسیدن به هدف از هیچ کاری ابا نداشت و در این راه به تبهکاری، دزدی و آدم‌کشی هم دست می‌زد. شاید همین حس مایه آن شد که او خود را استالین (مرد پولادین) بنامد. داستان سرکردگی او در سرقت بزرگ از بانک تزاری در تفلیس  برای رساندن پول به لنین زبان زد همه است.

در برابر موزه گوری، مجسمه او با کتابی در دست به شما خوشامد می‌گوید. آن سوی‌تر از مجسمه خانه‌ای را می‌بینید که استالین در آن تولد یافت و بزرگ شد. خانه‌ای کوچک با چند اتاق و زیر زمینی که از آجر و چوب ساخته شده. گفته می‌شود که پدرش در زیر زمین کفاشی می‌کرده و یک اتاق خانه هم در اجاره بوده است.

اما خود موزه گوری، موزه‌ای است با سنگ مرمر و رواق‌های بلند و تالارهای دراز و خاطرات نیک و تصاویری بسیار از لب‌های خندان و سخنرانی‌های پر هیجان. نقش و نگارهای او با سبیل پُرپشتش بر هر چه که می‌شده حک شده  و بر همه چیز دیده می‌شود. از پیپ تا قمقمه آب و جام شراب تا  مینیاتور اهدایی از سوی سازمان مرکزی جوانان حزب توده ایران با زیرنویس فارسی به این شرح: یاد رفیق استالین کبیر قرین افتخار باد!

همچنین نقش او بر قالیچه‌های ترکمنی و ازبکی و آذربایجانی در انداره‌ها و رنگ‌های گوناگون و هدیه‌هایی از چین و ویتنام و قاره‌های دیگر. یکی از تصویرهای استالین بر قالیچه‌ای از ایران دیده می‌شود که در کنارش نوشته شده: کار استاد ابراهیم‌زاده.

پیکره‌های جورواجور و نقاشی‌های گاه بسیار ارزنده در تالارها بسیار است. عکس‌های سیاه و سفید او در جوانی و میان‌سالی و روزنامه‌های آن زمان بويژه  در دوران قدرت او سرتاسر دیوارها را پوشانده است. مانند عکس‌هایی از حضور او  در کنفرانس تهران در سال ۱۹۴۳در کنار چرچیل و روزولت. یا هم نشینی‌اش با نویسندگان که نشان می‌دهد استالین که زمانی روزنامه‌نگار بود٬ اهل بحث بوده و کتاب می‌خوانده و می‌نوشته.  راهنمایان موزه از استالینی که دنیا به عنوان دیکتاتوری خونخوار می‌شناسد چیزی نمی‌گویند. اما در میان بازدیدکنندگان گه‌گاه ممکن است بشنوید که کسی با شگفتی و یا دشنام از او یاد می‌کند اما بیشتر زیرلب.

استالین از سفر با طیاره می‌ترسید و با قطار سفر می‌کرد. واگن پولادین ویژه او را هم به کنار این موزه آورده‌اند. گویا  نزدیک به ۸۰ تن وزن آن است.  ورود به واگن پولادین استالین با حمام و دستشویی و اتاق مخابرات٬ اتاق کار و پذیرایی با قالی خوش نقش و نگار ایرانی تنها جایی است که حسی به شما می‌دهد که استالین در این‌جا می‌زیسته و با آن به تهران و دیگر جاها رفته است. با خودم گفتم که ای کاش این قالی را از زیر پاها بر می‌داشتند و در موزه نگهداری می‌کردند. کسی در باره این قالی که از کجا آمده چیزی نمی‌دانست.

اما این یک روی سکه بود.

موزه هفتاد سال اشغال گرجستان از سوی شوروی
(۱۹۲۱-۱۹۹۱)

در موزه و نمایشگاه دیگر که در شهر تفلیس در کنار موزه ملی گرجستان بر پا شده روایتی دیگری داریم از رویدادهایی  که در موزه اول نیامده. نام موزه هم خود گویای محتوای آن است: موزه هفتاد سال اشغال گرجستان از سوی شوروی (۱۹۲۱-۱۹۹۱).

در این موزه تا دلتان بخواهد سیاهی هست و تاریکی و سخن از وحشت سازمان یافته. از اردوگاه‌های کار اجباری تصویرها و فیلم‌هایی می‌بینید که شما را دگرگون می‌کند. از سرکوب و شکنجه و قتل و تبعید داستان‌هایی می‌شنوید که به انسانیت بشر بدبین می‌شوید. داستان‌هایی از آرمان‌گرایانی که خشونت را تقدیس می‌کردند و «داس مقدس تاریخ» برای آن‌‌ها  ابزاری بود برای ایجاد جامعه‌ای فاضله که هرگز نیامد٬ و فقط خشونت را به عادت و سنت بدل کرد و مکتبی شد برای نشان دادن انقلابی‌بودن و برای کشتار و سر به نیست کردن دگراندیشان و مخالفان.

گوری در ۸۰ کیلومتری شمال غرب تفلیس٬ شهری است در کنار راه ابریشم. و در نزدیکی‌اش در میان تپه‌ها غارهایی تاریخی است  که گویا زمانی کاروانسرای بازرگانان راه ابریشم هم بوده است.

استالین جوانی‌اش را در گوری و تفلیس گذراند و کارهای سیاسی‌اش را در همین‌جا با پیوستن به حزب سوسیال دمکرات آغاز کرد و بعد به بلشویک‌ها یا جناح اکثریت حزب پیوست و در جرگه یاران لنین در آمد. از سال ۱۹۰۲ تا ۱۹۱۳ پنج بار توقیف شد و هر بار فرار کرد. برای "روزنامه پراودا" مقاله نوشت. به سیبری تبعید شد و  با پیروزی انقلاب اکتبر در ۱۹۱۷برگشت و در دولت لنین کمیسر خلق ملت‌های شوروی شد. در سال ۱۹۲۲ دبیرکل حزب کمونیست شد. لنین در ۱۹۲۴ مرد٬ و استالین عضو هیات رهبری شد. تدریجا این  فرصت‌شناس ۴۵ساله گرجی یاران خود را به کرسی‌های قدرت نشاند و رقیبانش (از جمله تروتسکی) را یکی پس از دیگری از سر راه خود برداشت. او از سال ۱۹۲۷به بعد رهبر بلامنازع شوروی شد. و با آمدن او دستگاه حکومت ترس و وحشت همه‌جا را فرا گرفت.

استالین راه خود را از مسیر لنین جداکرد و در راه صنعتی و اشتراکی‌کردن شوروی جان مردم بسیاری را گرفت. جنگ دوم جهانی که ویرانی و هزینه‌های بسیار داشت و سرانجام به پیروزی غرب و شوروی در برابر آلمان نازی انجامید٬ سرنوشت ملت‌ها و کشورهای بسیاری را به دست استالین سپرد.  و او خدایگان اردوگاه شرق یا نیمی از جهان آن روز شد. 

استالین حکومت خود را دمکراسی واقعی می‌دانست. البته خود او در اوج اختناق در سال ۱۹۳۷ در یک سخنرانی در ستایش از حکومت شوراها سخن گفت و در بخشی از آن مدعی شد که: «در تاریخ جهان هر گز انتخاباتی چنین آزاد و  دمکراتیک نبوده است...»

(صدای استالین)

 استالین می‌خواست از ولایات مرزی شمال ایران هم حکومت‌های جداگانه بسازد. در آذربایجان و کردستان این کار را کرد. اما با آمیزه‌ای از بیداری سیاستمدارانی چون قوام‌السلطنه و فشار غرب کامیاب نشد. 

استالین سرانجام در ۵ مارس ۱۹۵۳ در خواب درگذشت. اما سال‌ها از مرگش گذشت تا جانشینانی چون "خروشچف" بتوانند او را به ستمگری و ترور و دروغ و جعل تاریخ متهم کنند و بگویند دوران اودوران حکوت دروغ و چاپلوسی و وحشت بوده است.  دوره استالین‌ زدایی در شوروی آغاز شد. از جمله نام شهر دوشنبه پایتخت تاجیکستان که "استالین آباد" شده بود دوباره به دوشنبه برگشت. اما در بسیاری از مناطق شوروی٬ از جمله گرجستان و بويژه در زادگاه خود او دهه‌ها طول کشید تا از محبوبیت او کاسته شود.

موزه گوری که در زمان استالین به نام موزه تاریخ پایه‌گذاری شده بود٬ پس از مرگش تکمیل شد و بسیاری از هدایایی را که به او داده شده بود به این موزه آوردند مانند ابزار دفتر کار و اتاق پذیرایی‌اش از کرملین. و نیز واگن قطارش را که در سال ۱۹۸۵ در انبارهای راه‌آهن شوروی پیدا کردند.

استالین در زادگاهش همچنان محبوب است. پس از استقلال گرجستان دولت‌ها می‌خواستند موزه را ببندند. مدتی هم بستند و نام آن را موزه فجایع گذاشتند. اما طرفداران او در شورای شهر بر مخالفان چیره شدند. مخالفان چندین بار مجسمه‌های او را برداشتند و هر بار مجبور شدند مجسمه را به جای اولش برگردانند. دولت گرجستان در واکنش به همین اصرار طرفداران او٬ موزه فجایع شوروی را در تفلیس برپا کرد.

طرفداران استالین در کنار وفاداری‌های مرسوم محلی می‌گویند این برای گرجستان که پیوسته جای تاخت و تاز همسایگانش بوده٬ مایه افتخار است که یکی از  فرزندانش به عنوان سیاستمداری زیرک و توانا بتواند بر نیمی از جهان حکم براند.

در هر حال از نگاه هواداران او٬ موزه شهر گوری٬ موزه‌ای است در خور چنین فرزندی. از نظر آن‌ها حتا اگر بسیاری او را دوست نداشته باشند باز هم به دیدن زادگاه او خواهند آمد. و این کار برای اعتبار و مهم‌تر از آن اقتصاد شهر گوری سودمند است.

گرجستان امروز٬ از آن گذشته بسیار فاصله گرفته و انتخاباتش آزاد و دمکراتیک است. مردم گرجستان و بويژه نسل جوان همانند برخی از کشورهای شوروی پیشین که به آزادی و دمکراسی رسیده‌اند٬ می‌خواهند آن گذشته سیاسی تاریک را فراموش کنند و پیشرفت و آینده را در اروپایی‌شدن بجویند. 

در نمایش تصویری این صفحه موزه استالین را در زادگاهش می‌بینید.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
محبوبه شیرخورشیدی

روزهای آخر پاییز روی لباس‌های مردم بریتـانیا گل‌های شقایق می‌روید. گل‌های کاغذی‌ای که همه یک شکل ‌هستند و رنگ قرمزشان چشم هر رهگذری را به خود جذب می‌کند. فرقی نمی‌کند، روی هر لباسی، کهنه و نو، کوچک و بزرگ، زنانه یا مردانه می‌تواند بروید. پیر و جوان، فقیر و غنی، هنرپیشۀ معروف، دانش‌آموز، مجری تلویزیون، فروشنده، فوتبالیست، سیاستمدار و خانه‌دار، هر کدام گلی به سینه دارند.

گل‌هایی که یک دنیا خاطره با خود دارند. این‌ها همان چیزهایی هستند که به مردم اروپا یادآوری می‌کنند گذشتگانشان چه سختی‌ها کشیدند تا امروز کشورشان را بسازند. گل‌هایی  که البته بر لباس‌های آیندگان هم خواهند رویید.

این گل‌های شقایق یادآور کشته‌شدگان جنگ جهانی اول است. رنگ قرمز آن‌ها به نشانۀ سرخی خون است و انگار هر کسی که آن‌ها را بر سینه می‌زند، به آن افتخارمی‌کند.

گل‌های شقایق سال‌هاست که نماد شهدا در اروپا هستند. از زمانی که در یکی از خونبارترین میدان‌های نبرد فلاندرز بلژیک و فرانسه در جنگ جهانی اول گل‌های شقایق بر مزار کشته‌شدگان رویید، این گل به عنوان نماد زنده نگه داشتن یاد فداکاری سربازان و شهروندانی که در همۀ جنگ‌ها قربانی شده‌اند، شناخته شد.

روزهای دیگر اگر به دنبال این گل‌ها بگردی، باید آن‌ها را پای مجسمه‌ها و بناهای یادبود کشته‌شدگان جنگ بیابی؛ بناهایی که زیبایی و شکوهشان گردشگران را مسخ خود می‌کنند و با جاذبه‌ای سحرآمیز سوی خود می‌خوانند تا به پایشان بروی و نام‌هایی را بخوانی که بردیوارهایشان حک شده‌است. نام سربازان و فرماندهان، تاریخ و محل مرگ، یا اگر نامی هم نباشد، تنها محل جبهۀ جنگ و تاریخ کافیست، برای این که نشان دهد از یاد نرفته‌اند.

این بناهای یادبود را فقط در مرکز شهر پیدا نمی‌کنی. هر محله‌ای در شهر یک بنای یادبود کوچک یا بزرگ دارد که نام کشته‌شدگان محل رویش حک شده‌است. این بناها گاهی کنار گذر هستند و گاهی در گوشه‌ای دنج، با چند صندلی که وسوسه‌ات می‌کنند در فضایشان قدمی بزنی یا بنشینی و از آرامش آنجا لذت ببری.

گل‌های کاغذی نشان حمایت از سیاست‌های دولت‌ها و جنگ‌طلبی نیستند. برای مردم فرقی نمی‌کند آن سربازان کجا کشته شده‌اند. جنگ برای کشورگشایی بوده یا دفاع. آن‌ها سربازانی بوده‌اند که آرمانی در سر داشته‌اند و برای کشورشان جنگیده‌اند. همین برای مردم کافی است. آن‌ها را قهرمانان وطن می‌خوانند. در این چند نسل احترام به شهدایشان و قدردانی از آن‌ها را خوب آموخته‌اند و به کودکانشان می‌آموزند.

روز اعلام رسمی پایان جنگ جهانی اول، یازدهم نوامبر ۱۹۱۸، بهانه‌ای است که مردم بریتانیا را همدل می‌کند تا با هم کشته‌شدگان جنگ‌های تاریخ خود، به‌ویژه از پایان جنگ جهانی اول به بعد را به یاد بیاورند و به احترام همۀ آن‌ها در ساعت یازده صبح، هر جا که هستند بایستند و دو دقیقه سکوت کنند؛ در معابر عمومی، فروشگاه‌ها، ایستگاه‌های مترو، مدرسه‌ها، بیمارستان‌ها و حتا شاید خانه‌ها.

از مدتی قبل شقایق‌های کاغذی توسط سازمان خیریۀ لژیون سلطنتی بریتانیا و با کمک داوطلبان پیر و جوان در سطح شهرها، فروشگاه‌های کوچک و بزرگ، ایستگاه‌های مترو، موزه‌ها، مرکزهای توریستی و محله‌ها و غیره فروخته شده و عواید آن صرف کمک به بازماندگان جنگ‌های کشور می‌شود.

این روز که به روز یادآوری، ترک جنگ، کهنه‌سرباز، یا به سادگی، روز شقایق هم معروف است، از سال ۱۹۲۰ به شکل امروزی به رسمیت شناخته شد و حالا یک مناسبت ملی است که در بیش از پانزده کشور جهان گرامی داشته می‌شود؛ کشورهای عضو جامعۀ مشترک‌المنافع، به علاوۀ چندین کشور اروپایی، آمریکا و هنگ کنگ.  در ساعت یازده روز یازدهم ماه یازدهم سال، مردم با بردن تاج گل به پای بناهای یادبود، ادای احترام و یک یا دو دقیقه سکوت که معمولأ آغاز و پایان آن با شلیک گلولۀ توپ همراه است، از شهیدان‌شان قدردانی می‌کنند.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
داريوش رجبيان

بنا به روايتی که ميان پارسیان هند رايج است، وقتی نخستين زرتشتی‌های فراری پا به خاک شهر بندری "نوساری" در ايالت گجرات هند نهادند و از فرماندار محل درخواست جان پناه و پشتيبانی کردند، حاکم گجرات برای آنها کاسه‌ای شير فرستاد که به معنای خوش آمد بود و در عين حال به فزونی جمعيت در گجرات اشاره می‌کرد.

موبد موبدان پارسی، مقداری شکر در کاسۀ شير ريخت و کاسه را بازپس فرستاد. شکر افزوده در شير تحليل رفت و آن را شيرين کرد و در عين حال حتا يک قطره از شير کاسه  بيرون نريخت؛ يعنی مهاجران مزاحم مردم بومی نخواهند شد و در عين حال در شيرين‌تر شدن کام آنها خواهند کوشيد. فرماندار گجرات از زرتشتی‌ها با خوشرويی پذيرايی کرد و به آنها پناهگاهی داد که پس از مدتی زادبوم دوم زرتشتيان شد.

صرف نظر از صحت و سقم اين روايت، پارسی‌های هند که هزار سال پيش با آتش بهرام زرتشتی از ايران به هند پناه بردند، اکنون تنها اقليت مذهبی آن کشور هستند که می‌توانند مدعی بيشترين سهم در شيرين کام کردن مردم آن سرزمين و در افزودن بر غنای مادی و معنوی آن باشند.

با اين که شمار زرتشتی‌های هند زير صد هزار تن است و اين در ميان بيش از يک ميليارد هندی قطره‌ای در دريا را می‌ماند، حضور پارسی‌ها در همه عرصه‌ها محسوس است.

در سراسر هند می‌توان خودروها و کاميون‌ها و بيمارستان‌ها و مدرسه‌ها و هتل‌ها و خواربار و فرآورده‌های صنعتی "تاتا"، "واديا" و "گودرِج" را ديد که شرکت‌های زنجيره‌ای متعلق به خاندان‌های پارسی‌اند. بسياری از پژوهشگران بر اين باور هستند که تمرکز زرتشتی‌ها در بزرگترين شهر هند مومبای (بمبئی) باعث توسعه چشمگير اين شهر شده است. 

"جمشيد جی تاتا"، فرزند يک موبد زرتشتی که سال ١٨٣٩ در شهر نوساری گجرات زاده شد، در سن ١٤ سالگی با پدرش به بمبئی رفت و در پی تلاش و مبادرت فراوان از يک تاجر کوچک به بازرگانی بزرگ تبديل شد که اکنون او را پدر صنعت هند می‌نامند.

جمشيدجی تاتا پايه گذار "تاتا استيل" است که نخستين شرکت خصوصی توليد فولاد در آسياست که سالانه چهار ميليون تن فولاد توليد می‌کند. موسسات و شرکت‌های مختلف ديگر موسوم به تاتا هم - مانند موسسه پژوهش بنيادين تاتا و شرکت انرژی تاتا – ميراث اوست. اکنون مجموعه شرکت‌های "تاتا گروپ" از زمره بزرگترين شرکت‌های هند است.

نخستين کارخانه تصفيه پنبه در هند محصول زحمات يک پارسی ديگر با نام "کاوس جی نانابهای داور" بود که سال ١٨٥٤ در بمبئی آغاز به کار کرد. نخستين تبعه هند هم که به دريافت لقب شواليه دربار بريتانيا مشرف شد، "جمشيد جی جیجی بهای"، پارسی بشر دوستی بود که هم اکنون بيمارستان‌ها، کالج‌ها، خانه‌های بينوايان و  خيابان‌های متعددی در هند نام او را دارند.

قديمی‌ترين روزنامه بمبئی با نام "بامبی ساماچار" را هم پارسیها می‌چرخاندند.

زرتشتیان هند از جمله نخستين اقشار اين کشور بودند که از نظام آموزشی جديد "لرد مکولی" بهره بردند. "لرد مکولی" معتقد بود که به عده‌ای از مردم هند بايد زبان و فرهنگ انگليسی را ياد داد، تا نياز بريتانيايی‌ها به مترجم و مامور انگليسی‌دان محلی رفع شود.

نظام آموزشی جديد او سال ١٨٣٥ راه افتاد و پارسی‌ها را بی‌درنگ به خود جذب کرد. در نتيجه شمار زيادی از پارسی‌ها شغل سنتی تجارت و داد و ستد را کنار گذاشتند و حرفه‌های تازه را فرا گرفتند. از اين جاست که نام خانوادگی بسياری از پارسی‌ها، در واقع، نام حرفه اجداد آنهاست، به مانند "وکيل"، "دکتر"، "انجينير" (مهندس) و "کونفکشيونر" (قناد).

اما شمار قابل ملاحظه‌ای از فارغ التحصيلان پارسی مدارس "لرد مکولی" پس از مدتی خار چشم حاکمان بريتانيايی شدند و در زمره پيشاهنگان جنبش استقلال خواهی هند قرار گرفتند.

"دادابهای نوروجی"، ملقب به "پير ملی گرايی هندی"، طی سال‌های ١٨٨٦، ١٨٩٣ و ١٩٠٦ رياست کنگره ملی هند را به دوش داشت و از مربيان "ماهاتما گاندی" بود. در ميان مبارزان راه استقلال هند نام پارسيان ديگر از قبيل "مادام بيکایجی کاما" و "سر فيروزشاه مهتا" نيز می‌آيد. جمشيد جی تاتا نيز نخستين هندی‌ای بود که حلقه انحصار اروپايی‌ها در صنعت هند را شکست و به ساير هندی‌ها هم مجال داد که صاحب صنايع خود باشند.

همين پيشينه باشکوه باعث شده است که منطقه "کولابا"ی مومبای فضايی به شدت پارسی داشته باشد: هتل‌های مجلل پارسی، کولونی (مهاجرنشين) خسرو باغ، رستوران‌های زرتشتی، کافه لئوپولد (ميعادگاه معمولی جهانگردان در مومبای)، نگارستان جهانگير، کالج کاوسجی، تنديس دينشاه واچا، خيابان نوروز جی فريدون جی، همه و همه يادآور همان کاسه شير گجراتی است که با شکر پارسی درآميخته بود. صحنه‌هايی از کولابا را می توان در گزارش مصور همين صفحه ديد.

 کولابا منطقه‌ای است که در محور رمان پرفروش "شانتارام" به قلم "گرگوری ديويد روبرتز"، نويسنده استراليايی قرار دارد. شانتارام زندگی نامه نويسنده آن است که از زندان فرار می‌کند و با گذرنامه‌ای جعلی وارد هند می‌شود، چند زبان محلی هند را فرا می‌گيرد، به هند دل می‌بندد، در آنجا زندانی می‌شود و پس از آزادی باز هم زندگی در منطقه کولابای مومبای را اختيار می‌کند.

تصاوير و ماجراهای جالب اين کتاب که عمدتا در مومبای و در همين منطقه کولابا گذشته است، يکی از انگيزه‌های سفر من به اين شهر بود.

پارسيان هند، با اين که پوست روشن‌تر دارند، چندان قابل تشخيص از ساير هندی‌ها نيستند. زبان گجراتی زبان مادری بيشتر آنهاست و برخی از رسوم و آيين‌های هندی ميان زرتشتی‌ها هم مرسوم است. ولی لباس فاخر بلند و گشاد و روسرى، بانوان سنتی زرتشتی را در خيابان‌های مومبای متمايز می‌کند.

اما اکنون تعداد پارسی‌های هند به شدت رو به کاهش است. بسياری معتقد‌اند که ديدگاه‌های مذهبی محافظه‌کارانه انجمن‌های زرتشتی هند که ازدواج با ناپارسی‌ها را مجاز نمی‌داند و مخالف پيوستن هموندان تازه به اين کيش است، در حال سوق دادن جمعيت پارسی هند به ورطه انقراض است.

 

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
ناصر دستیاری

کاپادوکیا را باید دید تا فهمید گوینده از چه سخن می‌گوید. نه از کلمات، که از تصویر نیز کارى بر نمی‌آید. نه  بخاطر زیبایی غیر قابل وصفش یا سبزی کهربایش یا خشکی ِکِرمی رنگش؛ نه! تشریح شگفتی و تصویر وسعتش دشوار است.

مثلاً اگر من بگویم میلیون‌ها سال قبل، آتشفشانی مهیب این سرزمین را زیر خاکستر خود پوشانده و بعد، میلیون‌ها سال دیگر بادهای مهیبی بر آن وزیده و میلیون‌ها ذره سبک را با خود برده و میلیون‌ها ذره سفت را بر جای گذاشته تا به هزاران کله قند پنج، شش متری که شبیه دودکش‌های خانه‌های غولان است ، تبدیل شوند، شما چه تصورى می‌کنید؟

اگر بگویم دره‌ای را تجسم کنید که این هزاران کله قند را جای داده است کمکی می‌کند؟

حتماً برای تصویر خود رنگ می‌خواهید. اگر بگویم سایه‌های مختلف کِرِم کافی است؟ آیا هرگز فکر کرده‌اید ما در زبان فارسی چقدر کمبود اسم رنگ داریم؟ باید اسم رنگ بسازم، مثل کِرِم باد خورده ، یا قهوه‌ای خواب‌آلود یا زرد مرموز. آخر چطور می‌شود رنگ چیزی را تشریح کرد که از میلیون‌ها ذره رنگی تشکیل شده است.

نه این که رنگارنگ است. نه!  سایه به سایه است. مثل یک رنگ کِرِم که هر بار یک قطره قهوه‌ای در آن بیندازی و هم بزنی؛ آیا می‌توان آن را چیزی مگر سایه‌های کِرِم نامید. سبزی بین این کله قندها را چگونه می‌توان تصویر کرد؟ سبز یشمی؟ یا سبز کهربایی مخملی؟ و یا سایه‌های سبز؟

شگفتی طبیعت "کاپادوکیا" به تنهایی کافی نیست. باید شگفتی تاریخی را هم به آن اضافه کرد. خاک‌های پُربار آتشفشانی این سرزمین که در قلب "آناتولی" قرار دارد، برای هزاران سال سرزمین مطلوب کشاورزان بوده است و ایرانیان قدیم آن را "سرزمین اسب های تیزرو" می‌نامیدند.

واقعه بزرگ تاریخی که سرنوشت این گوشه از کره زمین را رقم می‌زند، مهاجرت عظیم ترکان آسیای میانه به طرف ایران و آسیای صغیر (ترکیه فعلی) است. اینان که اقوامی دامپرور، شجاع و متجاوز بودند، با تکیه بر شمشیرهای برنده خود، ثاثیر شگرفی بر تاریخ بشری می‌گذارند.

شاید مقایسه ترکانی که به آسیای صغیر آمدند با اسپانیایی‌هایی که به آمریکای جنوبی رفتند، پر بی‌راهه نباشد. هردو، سرزمین‌های اشغالی جدید را خانه خود اعلام کرده و بنای حکومتی را گذاشتند مبنی بر ریشه‌های قومی خویش.

این روزها کاپادوکیا شهرت جهانی پیدا کرده واگرچه در مرکز ترکیه قرار دارد، اما تورهای  بسیاری به اینجا می‌آیند. توریست‌ها هم یکی دو روزی مانده و برمی‌گردند. من و همسرم نیز به قصد دو روز می‌آئیم اما پنج روز می‌مانیم.

بهار است و سرتاسر دره‌ها، غرق شکوفه. اینجا به طرز عجیبی زیباست. اما برای درک زیبائیش باید چشم و دل سیر داشت. زیرا اینجا خبری از کوه و دریا و جاذبه‌های رایج توریستی نیست. نه شهرهای زرق و برق‌داری وجود دارد  که در مغازه‌هایش بپلکی، نه ساحل دریایی که در آن بلمی!

تنها کاری که ظاهراً می‌شود کرد، دیدن کله قندهاست و کلیساهای کوچکی که در میان آنها تراشیده‌اند. کاری که حداکثر در دو روز می‌توان انجام داد. اما برای حس کاپادوکیا باید در آن ماند و در دره‌های زیبای آن گم شد.

ترکیه اگر کشور مسلمانی نبود، بی‌شک از مراکز مقدس مسیحیان می‌شد! آثار و نشانه‌های مسیحیان اولیه آنقدر زیاد است که آدم  تعجب می‌کند چرا هم اکنون، سیل زوار مسیحی به این سو روان نیست.

قبر حواریونی چون "یوحنا" مقدس که در مسیحیت مقامی مانند خلفای راشدین دارد در غرب ترکیه و در خرابه‌هایی  به نام "اِفِس" قرار دارد. حتا عبادتگاهی که ادعا می‌شود، مریم مقدس در آن عبادت کرده، در همین محل قرار دارد.

در همین کاپادوکیا، ده‌ها کلیسای غاری وجود دارد که نقاشی‌های  پر ارزشی از روایات انجیل بر روی دیوارهای آن کشیده شده است. این‌ها نیز متعلق به مسیحیان اولیه‌ای است که بسیار مومن  بوده و در جنگ و گریز با رومیان زندگی می‌کردند.

همۀ این‌ها غیر از آثار باستانی متعددی است که رومیان مسیحی شده، رقیبان اصلی ساسانیان، که تمدن بیزانس را پایه‌گذاری کرده بودند،  بر جای نهاده‌اند. جالب اینجاست که هیچ نشانی از تمدن ایرانی در این سرزمین وجود ندارد. نه کاخی ، نه کوخی. انگار نه انگار که آناتولی، قرن‌ها زیر سلطه شاهان ایرانی بوده است.

روزها کاری نداریم مگر گم ‌شدن در دره‌های پیچ درپیچ اطرافمان. گم شدن در این سرزمین عجایب عالمی دارد. نقشه‌ای در جیب دارم  و شهرهای کوچک اطراف چند ساعتی بیشتر فاصله ندارند.

دره‌هایی زیبا، این شهرها را به هم متصل می‌کنند و ما روزهایمان را در همین دره‌هاست که سر می‌کنیم. هر روز دهکده‌ای را نشان کرده و دره‌ای را انتخاب کرده و راه می‌افتیم تا با رگ و پوستمان احساس کنیم زندگی چقدر زیباست و قدر بدانیم این دم پُربها را، در این سرزمین اسب‌های تیزرو.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
بهار نوایی

کانال‌های آبی بریتانیا در گذشتۀ دور برای حمل و نقل کالا از مراکز صنعتی به شهرها و بخصوص لندن احداث شده بودند. در آن زمان قایق‌های باربری سریع‌ترین وسیلۀ حمل و نقل محسوب می‌شد. این قایق‌ها توسط اسب‌هایی که در دو طرف ساحل در حرکت بودند، به پیش رانده می‌شدند. با پیدایش وسایل سریع‌تر حمل و نقل و احداث راه‌آهن، از اهمیت کانال لندن برای حمل کالا کاسته و این راه آبی و طبیعت اطرافش کم کم به جاذبه‌ای توریستی برای گردشگران تبدیل شد. با گذشت زمان، عده‌ای از دوستداران آب و طبیعت، به زندگی بر روی آب و در قایق تمایل پیدا کردند. امروزه کانال‌های آبی لندن، به ویژه کانال ریجنت به محلۀ مسکونی کوچک و دیدنی در قلب شهر تبدیل گشته ‌است. 

این عادت پدیدۀ جدیدی نیست. در گذشتۀ دور قوم‌هایی بوده‌اند که همیشه در قایق زندگی می‌کردند و هیچ‌گاه پا به خشکی نمی‌گذاشتند. امروزه نیز برخی اقوام ساکن و کوچندۀ دریایی در نزدیکی سواحل اندونزی، برمه و تایلند شناخته شده‌اند که از بین آن‌ها می‌توان به قوم "باجو" اشاره نمود. این قوم، زندگی خود را بر روی آب می‌گذرانند و از نعمت‌های دریایی زندگی می‌کنند. بر سفرۀ آن‌ها معمولاً ماهی تازه قرار دارد  که در همان لحظه و در همان قایق صید می‌شود. کوچندگان آبی اقیانوس آرام چنان با آب و دریا انس دارند که کودکانشان قبل از آنکه سخن گفتن بیاموزند، شنا کردن می‌آموزند.

وقتی طوفان آن‌ها را تهدید می‌کند، هیچگاه به خود اجازه نمی‌دهند به خشکی قدم گذارند، بلکه جزایر کوچک را در مقابل طوفان سپر می‌کنند و به پشت آن‌ها پناه می‌برند.

بیمارستان و زایشگاه و پرورشگاه نیز در همین چند متر مربع است که در آن بیشتر عمر خود را به صورت نشسته می‌‌گذرانند. وقتی اولین اروپائیان به این اقوام برخورد کردند، گمان کردند آن‌ها آبشش دارند، چرا که زمان زیر آب ماندن آن‌ها به صورت غیرمعمول طولانی بود. در دهه‌های اخیر دولت اندونزی می‌کوشد کوچ‌نشینان دریایی را به زندگی در ساحل ترغیب کند.

درست در همین زمان که ساکنان دریا به آمدن به خشکی دعوت می‌شوند، برخی از شهروندان لندنی تصمیم گرفته‌اند زندگی در خشکی را رها کرده و روی آب زندگی کنند. شرایط و امکانات زندگی در کشوری که یکی ازقدیم‌ترین کشورهای صنعتی جهان است، با قایق‌های سادۀ باجوها در اقیانوس آرام تفاوت زیاد دارد. بسیاری از قایق‌های موجود در کانال‌های لندن علاوه بر امکانات اولیۀ زندگی، وسایلی که زندگی در قایق را مجلل و مرفه می‌سازد، نیز در خود جای داده‌اند.

برخی به اشتباه بر این باورند که زندگی در کانال‌های لندن به مراتب ارزان‌تر از زندگی در یک خانۀ معمولی است. از جملۀ هزینه‌های ثابت برای داشتن یک قایق می‌توان به هزینۀ سوخت، مالیات و بیمه، هزینۀ نگهداری سالیانه، هزینۀ مربوط به بازرسی فنی و سلامت قایق اشاره کرد.

متوسط قیمت خرید یک قایق در لندن بین ۲۰  تا ۱۵۰ هزار پوند است که عمدتا با وب سایت های مخصوص به این امر و یا واسطه‌گران حرفه‌ای معرفی و خرید و فروش می شوند. اما گرفتن اجازه اقامت در کانال  و استفاده از حق پارکینگ دائمی قایق، بخصوص در مرکز شهر لندن،  محدود و با هزینه بسیار بالا است. فروش یک قایق همیشه به معنی از دست دادن محل پارک دائمی آن نیست و فروشندگان قادرند این حق سکونت را جداگانه  به فروش برسانند. همچنین در بعضی موارد اجازه اقامت در کانال از طریق مزایده به علاقمندان آن واگذار می‌شود.

این قرارگاه‌ها و پارکینگ‌های دائمی در نقاط مختلف کانال‌های لندن پراکنده‌اند که از مهمترین آن‌ها می‌توان به "لیسن گرو" و "لیتل ونیز" در کانال ریجنت اشاره کرد.

در مقابل کسانی که در قرارگاه‌های مسکونی بطور دائمی و ثابت زندگی می‌کنند، ساکنان دیگری در کانال‌های لندن دائماً در حال حرکت و جابجا شدن هستند که  لندنی‌ها به آنها "کولی‌های آبی" یا "مسافران دائمی" می‌گویند.

از سوی دیگر، برخی از ساکنان بصورت دائمی و برخی دیگر بصورت برهه‌ای و گاه و بیگاه در خانۀ دوم خود بر آب‌های کانال زندگی می‌کنند. دو بازیگر معروف بریتانیائی "دیوید سوشت"، "تیموتی وست" و همچنین "ریچارد برانسون"، میلیارد سرشناس، از جملۀ ساکنان کانال لندن هستند. 

امروزه در بریتانیا ۲۲۰۰مایل راه آبی وجود دارد که ۱۰۰ مایل آن در لندن جاری است. در لندن هفت کانال و رودخانه قابل کشتیرانی قرار دارد که در سه نقطۀ "برنت فورد"، "لیمی‌هاوس" و "باو لاک" به رود تیمز می‌پیوندند.

گزارش مصور حاضر نمایشگر لحظه‌هایی از زندگی بر روی کانال لندن است؛ نمایشگر زندگی انسان‌هایی که به قول راوی اصلی این گزارش "ایین فیشر"  یک وجه مشترک دارند: آن‌ها نسبت به دیگران عجیب و متفاوت هستند.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.