Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - جهان
جهان

مقالات و گزارش هایی درباره جهان

گلریز فرمانی

اطراف برج لندن (Tower of London) چون دریای مواجی از شقایق‌های سرخ سفالی است و انبوه افرادی كه از دور و نزديك برای دیدن آن‌ها مي‌آيند تا ساعتی را به تماشاي این اثر، که یادآور یک واقعه بزرگ ملی است، بگذرانند. روزهای بازدید به پایان خود نزدیک می‌شوند اماعلاقه‌منداني كه هنوز امكان ديدن آن‌ها را نداشته‌اند، خواهان تمديد آن هستند.

این اثر باشکوه به مناسبت صد سالگی جنگ جهانی اول به دست هنرمندان بریتانیایی آفریده شده و در معرض دید همگان قرار گرفته است.

۸۸۸ هزار و ۲۴۶ شقایق هر یک به یاد یکی از سربازان کشته شده ارتش بریتانیا در جنگ جهانی اول، از پنج آگوست تا یازده نوامبر (۱۴مرداد تا ۲۰ آبان) به مرور در خندق اطراف برج لندن کاشته می‌شوند، تا وسعت سرخی آن یاد این قربانیان راه آزادی را زنده نگه دارد. 

بریتانیا در ساعت۱۱ شب ۴ آگوست ۱۹۱۴به آلمان اعلام جنگ کرد؛ جنگی که با حضور هزاران سرباز تا اعلام آتش‌بس در ۱۱ نوامبر ۱۹۱۸ یکی از خونبارترین جنگ‌های دنیا شد. جنگی که بخاطرش هزاران زندگی از دست رفت، به نام دفاع از میهن و به نام آزادی.  و این همه در حالیست که هنوز هم با گذشت صد سال و با وجود این همه بیزاری از خشونت و جنگ، با وجود همه نکوهش‌های زبانی و اخلاقی و معنوی و مذهبی، جنگ و خشونت  در اشکال و صورت‌های مختلف در جای جای این کره خاکی  هرروز دوباره و دوباره بازتولید می‌شود.

هنرمند این اثر خلاقانه "پل کامینز، Paul Cummins" است که در طول سال‌های اخیر به شهرت رسیده است. او در توصیف این اثر می‌گوید: "این گل‌های سرخ سرامیکی نه تنها منظره زیبا و بی‌نظیری خلق کرده‌اند که از همه مناطق اطراف برج قابل دیدن است، بلکه ابعاد وسیع این چیدمان قدرتمند بصری، منعکس کننده ارزش والا و اهمیت یادبود صدمین سال از دست رفتن کسانی است که نباید از خاطر ما محو شوند".

پل کامینز برای خلق این اثر از وصیت‌نامه یک سربازبریتانیایی (اهل منطقه دربی شایر) الهام گرفته است؛ سربازی که او هم خود یکی از همین شقایق‌هاست. این سرباز در بخشی از وصیت‌نامه خود با آگاهی از اینکه همه هم‌رزمانش مرده‌اند و او از همه طرف با خون احاطه شده، نوشته است: "دریاها و سرزمین‌های سرخ از خون؛ جایی که فرشتگان از قدم گذاشتن در آن وحشت دارند". از همین یک جمله، ایده کاشت ۸۸۸۲۴۶ گل شقایق، هر یک به یاد یک سرباز جان باخته در جنگ یا بعد از آن، بوجود آمد.  به گفته پل کامینز هدف او تنها ردیف کردن دسته دسته گل‌ها در کنار هم و به دنبال هم نبوده است، این چیدمان امواج و قله‌ها و دره‌ها را هم تصویر کرده است.

اجرای این چیدمان بر عهده هنرمند طراح "تام پایپر، Tom Piper" بوده است که به کمک ۸۰۰۰ داوطلب شقایق‌ها را در اطراف برج لندن کاشته‌اند.  این گل‌های سفالی در کارگاهی در دربی شایر، محل تولد سرباز الهام دهنده اثر، توسط هنرمندان انگلیسی ساخته شده است. ساخت هر یک از شقایق‌ها که در اندازه‌های متفاوت، از سی سانتی متر تا یک متر و به شکل‌های مختلف طراحی شده‌اند، سه روز زمان برده است و سازندگان در سه شیفت کاری و ۲۳ساعت در روز مشغول ساختن این شقایق‌ها بوده‌اند. به گفته تام پاییر برای ساختن این گل‌ها از روش سفالگری در زمان جنگ جهانی اول و در کمترین حد ممکن از ماشین استفاده شده است. او می‌گوید خلق این اثر بیشتر متکی به دست و نیروی انسانی است و از این رو هر کدام با دیگری متفاوت است. هر گل دست ساز این دشت خون، به قیمت ۲۵ پوند به فروش رسیده و ده درصد از فروش هر یک بین ۶ بنیاد خیریه حامی قربانیان جنگ تقسیم می‌شود.

این اثر تا کنون میزبان حدود ۴ میلیون بازدیدکننده بوده است؛ از گردشگران خارجی و خانواده‌های انگلیسی که از شهرهای اطراف به همراه کودکان خود برای بازدید از این اثر آمده‌اند، تا مشاهیر و خانواده سلطنتی و ملکه انگلستان. 

در نمایش تصویری این صفحه به تماشای شقایق‌های  سفالی برج لندن می‌نشنیم. 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
الین نجمی

یک طرف، فرسک‌های (نقاشی‌های دیواری) شسته رفته، در محل‌هایی مشخص که خوب هم به چشم می‌آیند، و در اندازه‌های متفاوت و گاه عظیم مثل «برج سیین، La Tour Sienne»، که به تازگی در ماه ژوئن از آن پرده‌برداری شد و از آن به عنوان بزرگترین فرسک دیواری اروپا نام می‌برند، و در طرف دیگر نوشته‌ها و طرح‌هایی در اندازه‌هایی به مراتب کوچکتر، که کمتر در قید زیبا کردن محیط‌اند و در محل‌هایی دور از دسترس، مثل دیواره‌های شیروانی‌ها، و با طول عمری نامطمئن قرار گرفته‌اند. این شاید توصیف سرراستی از آن چیزی باشد که در قالب "گرافیتی"، این روزها گزارشگران و اهالی پاريس بر دیوارهای این شهر می‌بینند.

واژه "گرافیتی" از ایتالیایی به زبان فرانسه راه پیدا کرده است. ظهور این کلمه در زبان فرانسه را به لطف یک روحانی به نام " رافايل گروچی" (Raphaël Garucci ) نسبت می‌دهند، که برای  نخستین بار در سال ۱۸۵۶در کتابی آن را در همین معنای امروزینش یعنی "ثبت خودجوش نقشی با استفاده از قلم مو، ذغال یا چاقوی نوک تیز بر مکانی عمومی که برای این کار پیش بینی نشده است"، به كار می‌گیرد.

اما فرانسوی‌ها منتظر واژه نمانده‌اند و در سطح شهر می‌توان گرافیتی‌هایی که قدمت آن‌ها حتا به قرن دوازدهم میلادی می‌رسد، پیدا کرد. این دیوارنگاری‌های قدیمی تنها به وقایع تاریخی ارجاع نمی‌دهند. بسیاری از آن‌ها به سادگی یک طرح از نام خانوادگی و یا یک نشان گرافیکی و یا تجسمی هستند. اما به مرور زمان، مثلا گرافیتی‌های دوران انقلاب فرانسه در قرن هجدهم، یا آن‌ها که از دوران اشغال فرانسه توسط آلمان به جا مانده‌اند، به شکل مستقیم با لحظه‌هایی تاریخی که در آن‌ها خلق شده‌اند، ارتباط دارند.

جذابیت این گرافیتی‌های قدیمی بیشتر در این نهفته است که سده‌ها و دهه‌ها دوام آورده‌اند و بدون این که پاک شوند، تقریبا دست نخورده، کمابیش در همان شکل ابتدایی خودنمایی می‌کنند. آن‌ها ماندگاریشان را مدیون مکان‌های غیر قابل دسترسی هستند که بر آن‌ها حک شده‌اند؛ مثل سلول زندان‌ها، دیوار زیرزمین‌ها، و یا درون کاخ‌ها.

به رسمیت شناخته شدن گرافیتی‌ها در فرانسه بعنوان شکلی از هنر خام اما به سال۱۹۶۰ بازمی گردد، زمانی که برَسَی (Brassaï)، عکاس مجاری تبار اهل فرانسه و دوست نزدیک پیکاسو، نتیجه سی سال ثبت بی‌ وقفه گرافیتی‌ها را در کتابی منتشر کرد. او در سادگی گرافیتی، یک مدرنیسم شگفت‌انگیز یافته بود. و در کتابش، برای درک ساده‌تر، آن‌ها را در شاخه‌های گونه‌گونی چون ماسک‌ها و چهره‌ها، حیوانات، عشق و مرگ دسته‌بندی نمود. این‌ها را اگر به موضوعاتی که از اخبار روز می‌آیند یا از حوادث و درام‌های روزمره سرچشمه می‌گیرند، اضافه کنیم، به مجموعه‌ای می‌رسیم که سوژه‌های امروز گرافیتی را تشکیل می‌دهند.

گرافیتی، میلی است که محقق می‌شود؛ فریادی در قالب نقش. به همین دلیل است  که دیوارنگار از هر چه آنچه دم دستش می‌آید، اغلب با دوری کردن از استفاده معمول‌شان، استفاده می‌کند تا در لحظه به فریادش قالب تصویری ببخشد. اعتراف یک دیوارنگار فرانسوی قرن هجدهم گویای این نکته است. تل رستیف (Tel Restif la Bretonne) در خاطراتش می‌نویسد: "از ۵ نوامبر ۱۷۷۹  تا اول ژانویه ۱۷۸۰هیچ ثبت نکرده بودم. آن روز حوالی (جزيره كوچك) ایل سنت لویی (در پاريس) قدم می‌زدم، ناخوش احوال، و ناگهان اندیشه‌ای به سرم زد: چه تعداد از کسانی که این سال را شروع می‌کنند، آنرا به پایان نخواهند برد؟ آیا من یکی از این بداقبال‌ها خواهم بود؟ مملو از این اندیشه، کلیدم را برداشتم و بر سنگ نوشتم".

به این ترتیب در تمامی این حرکت، خلق گرافیتی در ردی که بر جا می‌گذارد خودش را تعریف می‌کند، بدون وابستگی به هیچ تخصص فنی و مهم‌تر از آن بدون داشتن تمایل به پیروی از یک معيار معمول. و ردی که از گرافیتی بر جای می‌ماند، بقای دیوارنگار را در خود دارد و همان اندازه که اثر بر جای می‌ماند، او نیز بر قرار خواهد بود.

با این همه، در دوران معاصر، رویکرد به گرافیتی مانند هر پدیده دیگری، دچار تحول بسیار شده است. این نکته را به هنگام تهیه این گزارش از گرافیتی‌های امروز پاریس به روشنی دریافتم. این واقعیتی است که گرافیتی‌های سنتی روز به روز، از سطح این شهر ناپدید می‌شوند. شهرداری پاريس بخشی فعال دارد كه كارش پاک کردن گرافیتی‌ها از دیوارهای شهر است، و شهروندان پاریسی تنها با پر کردن فرمی در سایت شهرداری به آساني می‌توانند پاک کردن یک دیوارنگار را تقاضا کنند. اما این به معنای پایان راه برای این "شیوه بیانی" نیست. چرا که هم‌زمان، تعدادی از شهرداری‌ها با در نظر گرفتن دیوارهایی خاص در مناطقی از شهر، از هنرمندان دیوارنگار دعوت می‌کنند و با برنامه‌ای مشخص این هنرمندان را موظف می‌کند که مثلا هر دو ماه یک بار نقشی نو بر این دیوارها بکشند. از جمله این شهرداری‌ها، باید به شهرداری منطقه ۲۰ پاریس، اشاره کرد که در صدد است از هنر گرافیتی برای جذب بیشتر توریست‌ها استفاده کند. به این دیوارها، باید مراکزی چون ساختمان "فریگو Frigo" را علاوه کرد. فریگو ساختمانی است که در گذشته، بین سال‌های ۱۹۱۹ و ۱۹۷۱ سردخانه‌هايی برای نگهداری مواد غدایی بود، ولی از سال۱۹۸۵، به محلی برای انواع  کار و خلاقیت هنری اختصاص پیدا کرده است.

در کنار این مراکز به رسمیت شناخته شدۀ گرافیتي، گروهی از هواداران هنر خیابانی سعی بر مقاومت دارند. آن‌ها علیرغم وقوف به کوتاه شدن هر چه بیشترعمر گرافیتی‌های خود در سطح شهر، با انتخاب مکان‌هایی مانند دیواره‌های زیر شیروانی‌ها، می‌کوشند برای پیامشان محلی برای نمایش بیابند.

برای دریافت تاثیر این رویکرد جدید، در این گزارش نظر دو هنرمند در دو مکان نمادین اختصاص یافته به گرافیتی: خیابان دِنوآیِ در منطقه۲۰ و مرکز فریگو در منطقه ۱۳، و هم چنین یک تماشاگر فعال و یک بیننده کنجکاو این آثار را جویا شدم. نظرات آن‌ها را بر تصاویری از گرافیتی‌های امروز پاریس در این گزارش می‌توانید بشنوید.

پی نوشت:

 

1. Christian Colas, Paris graffiti: les marques secrètes de l'histoire, Editeur: Parigramme, Paris, 2010.

2. Brassai,  Graffiti, Editeur: Flammarion, Paris, 1993.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
محمد سفریان

آثار متعدد فرهنگی و جاذبه‌های بی‌شمار معماری که در مقیاس بالایی از دیروزها تا امروز سالم و حتا دست‌نخورده باقی مانده‌اند، باعث شده تا شهر رم  بیش از هر شهر دیگری در قارۀ اروپا، نمادی از تاریخ باشد و نشانه‌ای از کهولت دوران.

آمفی‌تئاتر کلوسئوم، کلیسای واتیکان، تئاتر مارچلو، کلیسای پنتئون، میدان اسپانیا، چشمۀ آرزوها و ده‌ها اثر دیگر معماری، هر یک به گونه‌ای بازگوکنندۀ لایه‌های مهم معماری و راوی تاریخ کهن‌سال این شهر هستند.

در اساطیر رومی، پیدایش رم را به دو برادر افسانهای به نام های رومولوس و روموس نسبت می‌دهند. حکایت اسطورۀ مذکور این‌گونه است که پادشاه نومیتر، فرمانروای سرزمین افسانه‌ای آلبالانگا (در جنوب شرقی رم کنونی)  به نیرنگِ برادر از حکومت خلع می‌شود و زان پس، امولیوس تازه‌ به قدرت‌رسیده، "رئاسیلویا"، دختر شاه پیشین را  از همخوابگی با مردان منع می‌کند، تا مبادا به فرداها رقیبی برای سلطنت و فرمانروایی‌اش پیدا شود.

ادامۀ قصه این‌گونه پیش می‌رود که حیلت امولیوس در منع کردن دوشیزه از مردان، کارگر نمی‌شود و  رئاسیلویا با نَفَس مارس (الهۀ جنگ در روایات اسطوره‌ای رم)، باردار می‌شود و در نهایت دو برادر دوقلوی روموس و رومولوس از نطفۀ او و مارس، متولد می‌شوند و پا به دنیای خاکی می‌گذارند.

این دو برادر به فرمان شاه در بیابان رها می‌شوند، اما سرانجام مشیت روزگار بر زنده ماندن این دو برقرار می‌ماند. ماده‌گرگی آن ها را در بیابان پیدا می‌کند و از پستان خویش شیرشان می‌دهد تا از مرگ رهایی پیدا کنند و به روزگار فرداها به یاد سرزمینی که روزی از مرگ نجات‌شان داده بود، شهری بنا کنند و "رم" اش نام نهند.

این‌گونه است که رم، لااقل در لابلای صفحات و دنیای پر پیچ و خم اسطوره، زندگی آغاز می‌کند تا شهری برای اهل فضل و هنر پیدا شود و در همه حال در صدر باقی بماند.

این روایت البته آنچنان مورد پذیرش عمومی شهروندان رمی قرار گرفته که کمتر کسی در رم پیدا می‌کنی که این قصه را به حافظه نسپرده باشد و مجسمه‌های پرشمار گرگ در حال شیر دادن به دو نوزاد، که در جای جای شهر به وفور پیدا می‌شود، او را به یاد منشأ تاریخی این قصه نیندازد.

اما رها از قصص اسطوره‌ای که گاه کمتر نشانی از واقعیت دارند، مورخان روزگار امروز، آغاز پیدایش رم را به حوالی سال ۷۳۵ پیش از میلاد بر می‌گردانند. زمانی که رم، چنان دیگر تمدن‌های مهم بشری در کنار رودخانه‌ای پرآب، اشکال نخستین تمدن را تجربه کرد و نرم نرمک شکل و شمایل شهری به خود گرفت. این شهر در کنارۀ غربی رود "تِوِره" بنیان نهاده شد تا در آغاز سرزمینی برای پادشاهی رومولوس باشد و در پی آن پایتختی برای امپراتوری کبیر روم.

این شهر پس از طی دوره‌های مهم و پر فراز و نشیب "امپراتوری"، "جمهوری" و روزهای افول و انزوای امپراتوری، به دست کلیسای کاتولیک افتاد و برای سده‌های متمادی توسط کشیشان کلیسا اداره شد. سرانجام  پس از طی دوره‌های مختلف تاریخی، این شهر به عنوان پایتخت فرهنگی و سیاسی جمهوری متحد ایتالیا شناخته شد و از سال ۱۸۶۱ که گاریبالدی بزرگ ایتالیا را به کشوری متحد بدل کرد، هماره به عنوان شهر نخست جمهوری ایتالیا شناخته شد.

سالیان دراز تاریخ شهر، گونه‌های متفاوت حکومتداری، مراودات فرهنگی با دیگر تمدن‌های همسایه ، نزدیکی و حضور مستقیم فرهنگ مدیترانه‌ای که خاستگاه تمدن‌های مهم و تأثیرگذار فراوانی بوده‌است، همه و همه در کنار هم باعث شده‌اند تا شهر رم به عنوان یکی از اعجاب‌انگیزترین دست‌آوردهای بشری برای تاریخ و آیندگان باقی بماند.

هر چند که شناخت درست از تاریخ سیاسی و فرهنگی و آشنایی با سبک‌های گونه‌گون معماری، در راه لذت بردن از زیبایی‌های بی‌پایان رم مدد فراوان به  بیینده می‌رسانند، اما لذت بردن از رم و همنشینی با تاریخ در این شهر، بی همراهی دانش و فلسفه  نیز میسر است.

سنگ‌فرش خیابان‌های پیر و ستون‌های عظیم معماری باستان، در کنار نقاشی‌های بی‌بدیل امثال میکل‌آنژ و کاراوجو بر سقف و دیواره‌های کلیساها، ارتفاع یکسان ساختمان‌ها در خیابان‌های اصلی و پیچ و خم کوچه‌های تنگ، همه عین زیبایی و تاریخند و حتا اگر بیننده، تاریخ گذشتۀ رم را به خوبی نشناسد، باز هم این تاریخ از لابلای آثار معماری و ادبی رم خود را بر ذهن میهمانانش تحمیل می‌کند.

در گزارش مصور این صفحه که عکس‌هايش را محمد صادقی برداشته‌است، گشت‌وگذاری داریم در کوچه پس‌کوچه‌های پر از بار تاریخ ِ شهر رم.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

در گذشته شاید سال‌ها می‌گذشت و کسی نام یزیدی‌ها یا ایزدی‌ها را در رسانه‌ها نمی‌دید و درباره آن‌ها خبری نمی‌شنید. اما در هفته‌های اخیر و به ویژه پس از تصرف بخش‌هایی از عراق از سوی کسانی که می‌گویند می‌خواهند خلافت اسلامی بنیاد کنند، نام یزیدی‌ها در رسانه‌ها شنیده می‌شود. اما این خبر خوشی نیست. زیرا گروه‌های جدید که می‌گویند تفسیری ویژه از اسلام سنی دارند، با هرگونه مراسم و آیینی که در صدر اسلام نبوده، مبارزه می‌کنند. آن‌ها حتا آرامگاه پیامبران و بزرگان اسلام را یا ویران کرده و یا می‌خواهند ویران کنند. آن‌ها با فرقه و مذاهب اسلامی دیگر نیز دشمن‌اند. برخورد آن‌ها با پیروان ادیان دیگر با خشونتِ بیشتر همراه است. حتا مسیحیان را که قرن‌ها پیش از اسلام در سرزمین بین‌النهرین زندگی می کرده‌اند وادار به پذیرش اسلام یا دادن جزیه (مالیات ويژه) و یا ترک خانه و کاشانه‌شان کرده‌اند. اما برخورد آن‌ها با پیروان مذاهب باستانی مانند یزیدی‌ها چندین برابر خشن‌تر بوده و آن‌ها از ترس یا به مناطق دیگر رفته و یا به کوهستان‌ها پناه برده‌اند. گفته می‌شود که بسیاری از آن‌ها نیز کشته شده‌اند. 

یزیدی یا ایزدی دینی باستانی است که از دوران پیش از اسلام در میان این کردها پیروانی داشته است. این دین در آئین‌های باستانی چون مانوی و زرتشتی ریشه دارد. همچنین از اسلام، مسیحیت، دین یهود و حتا تصوف تأثیر گرفته‌است. در واقع، نام یزیدی مشتق‌شده از ایزدی یا یزد (یزدان) است که همان پرستش خدا معنی می‌دهد.

پیروان دین یزیدی برای خواندن خدا از واژگانی چون یزدان، ایزد، خدا و حق استفاده می‌کنند. بر اساس عقیدۀ یزیدی‌ها، خداوند هفت فرشته (هفت سر) را برای ادارۀ زمین خلق کرد که ملک طاووس (که در ادیان دیگر آن را شیطان می‌دانند) در رأس آنان قرار دارد. فرشته‌ای که از فرمان خداوند مبنی بر زانو زدن در مقابل انسان خودداری کرد و به همین دلیل مورد غضب خدا قرار گرفت. آن‌ها معتقدند که ملک طاووس حدود هفت هزار سال از خداوند طلب بخشش کرد که در نهایت مورد بخشش خدا قرار گرفت. در واقع، یزیدیان ملک طاووس را آموزگار انسان می‌دانند، نه دشمن او. آنان به وجود شیطان اعتقاد ندارند. بر اساس باور یزیدیان، خداوند پس از خلقت دنیا، خود از هدایت انسان‌ها کنار رفته و این ملک طاووس است که هدایت‌کنندۀ انسان‌ها بر روی زمین است.

البته، بر اساس تحقیقات "جمال نباز"، زبان‌شناس کرد، کلمه طاووس ریشه در واژه یونانی زئوس دارد که همان خدای خدایان در یونان باستان است. از سوی دیگر، این اعتقاد هم در میان آن‌ها وجود دارد که شیطان در هیبت طاووس آدم و حوا را فریب داد.

یزیدیان به گونه‌ای ثنویت یا دوگانگی نیروی خیر و شر اعتقاد دارند که این اعتقاد ریشه در آئین مانوی و زرتشتی دارد که براساس این باور، خیر بر شر غلبه می‌کند.

اگرچه عده‌ای از پیروان این دین سابقه دین خود را چهار هزار سال می‌دانند و عده‌ای دیگر معتقدند تاریخچه پیدایش دین یزیدی همزمان با پیدایش بشر است، اما محققان بر این باورند که دین یزیدی در شکل کنونی‌اش در سدۀ ششم هجری انسجام یافته است؛ در واقع، همزمان با دورانی که پیشوای آن‌ها به نام شیخ عَدی (آدی) در آن می‌زیسته ‌است. شیخ عَدی کسی است که سبب رواج دین یزیدی در عراق شد. در حال حاضر مقبره او در روستای لالش در نزدیکی موصل عراق، محل عبادت یزیدیان است.

آن‌ها دو کتاب مقدس دارند به نام‌های کتاب جلوه و مُصحَف رش (کتاب سیاه) که در اوایل قرن بیستم میلادی پیدا شد. کتاب اخیر توسط شیخ عدی نوشته شده و شامل دستورها و آداب دین یزیدی است.

در این دین، سه مرتبه موروثی دینی وجود دارد: شیخ، پیر و مرید. وظایف پیر و شیخ در برگزاری مناسک و دستورهای مذهبی است. این مراتب تنها از پدر به پسر انتقال می‌یابد. به علاوه، یزیدی‌ها تنها در گروهی که به آن تعلق دارند، می‌توانند ازدواج کنند. این دین تنها از طریق خون به افراد منتقل می‌شود و مانند برخی دیگر از ادیان نمی‌توان با پذیرش اصول آن، وارد این دین شد.

تمامی پیروان این مذهب، کرد هستند که بیشترین تعداد آن‌ها درشمال عراق زندگی می‌کنند. علاوه بر آن، شماری از یزیدی‌ها در ایران (خوی و کرمانشاه)، ترکیه، روسیه، ارمنستان، گرجستان به سر می‌برند. پیروان این دین ‌نه تنها به خاطر دین‌شان، بلکه به دلیل قومیت خود همواره در معرض خطر کشتار و سرکوب بوده‌اند. به همین دلیل تعداد زیادی از آنان نیز به اروپا مهاجرت کرده‌اند که حدود ۵۵ هزار نفر از آن‌ها در آلمان ساکن هستند.

در نمایش تصویری این صفحه، عکس‌هایی است که معبد یزیدیان در روستای لالش، نزدیک شهر موصل عراق و مراسم مذهبی آنان را پیش از درگیری‌های اخیر نشان می دهد. روشن نیست که بر سر این پرستشگاه و خود یزیدیان محل چه آمده است. 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
فرانک کیاسرایی

در وسط شهرلندن، در فضایی سبز و بزرگ با درختان بلندی که شاخ و برگشان روي پارك چتر زده‌اند، در غروب روزهاي بلند ماه رمضان امسال عده‌اي جمع مي‌شوند. آن‌ها در كنارنیایش و نماز جماعت در همان محل با هم افطار مي‌كنند. به آنجا كه رسیدم عده‌اي دختر و پسر دور من حلقه زدند و با خوش‌رویی از من استقبال کردند. می‌گفتند از زماني که این پروژه راه‌اندازی شده هیچ خبرنگار یا مهمان فارسی زبانی نداشته‌اند.

"چادر ماه رمضان" (Ramadan Tent Project) عنوان پروژه‌ای است که از سال پيش به همت تعدادی از دانشجویان علاقه‌مند با هدف گردهم آوردن مسلمانان و غیرمسلمانان در ایام ماه رمضان در شهر لندن راه‌اندازی شده است.

مبتکر این طرح، عمر صالحا (Omar Salha)، در ابتدا تنها قصد داشت دانشجویان مسلمانی را بر سر سفره افطار جمع کند که از خانه خود دور هستند. طولی نکشید که داوطلبان دیگری به او پیوستند و سفره افطار را نه تنها برای مسلمانان، بلکه برای دیگر ادیان و ملیت‌ها نیز گشودند.  

قبل از اینکه مردم، یا به قول برگزارکنندگان مهمانان، برای صرف افطار وارد پارک شوند جلسه‌ای کوتاه برای مشخص کردن وظایف داوطلبان برگزار می‌شود. تعدادی برای پهن کردن سفره‌ها، گذاشتن آب برروی سفره، تعدادی برای مهیا کردن محل  نماز؛ پسران برای حمل جعبه‌های غذا و میوه و دختران برای چیدن و آماده کردن غذاها کمک می‌کنند. 

وقتی از دور به این پروژه نگاه می‌کنید، تهیه و تدارک آن را بسیار سخت و دشوار می‌بینید اما گویی این همان هدف برگزارکنندگان است. "آن‌ها به کاری که می‌کنند معتقدند و برای آن وقت و انرژی زیادی می‌گذارند تا در این ایام کاری متفاوت از دیگران انجام دهند. در تمام زمان طولاني كه در اين روزهاي بلند تابستان روزه هستند و احساس گرسنگی و تشنگی و خستگی می‌کنند، به افرادی فکر می‌کنند که غذایی برای خوردن ندارند. رمضان برای آن‌ها زمانی است برای فکر کردن که چطور باید بود و چطور باید زندگی کرد".

از حدود ساعت هشت و ربع بعد از ظهر مردم شروع به آمدن می‌کنند. در بین جمعیتي كه حدود دویست نفر به نظر مي‌رسد، افرادي از هر ملیت‌ و از هر کشوری دیده می‌شود؛ از بنگلادش، مصر، هند، بوسنی، پاکستان و ترکیه گرفته تا آمریکا و استرالیا. همه در کنار هم دور یک سفره جمع می‌شوند و در کنار هم افطار و نیایش می‌کنند. هر کس با فرد كنار خود سر صحبت را باز مي‌كند و از این طریق دوستی‌ها آغاز می‌شود.  این حس برايم تازگي داشت و سال‌ها بود که صدای اذان را در فضایی چنین بزرگ و در میان انبوه نمازگزاران نشنیده بودم. 

اجراي این پروژه با کوشش و حمایت دانشکده مطالعات شرقی و آفریقایی لندن ( SOAS) و با كمك‌هاي مالي نیکوکاران ميسر شده است. علاوه بر این مراکز و سازمان‌هایی مثل اتحادیه مسلمانان دنیا، (Muslim World League) و دیگر سازمان‌های خیریه هزینه‌ افطار را می‌پردازند. آن‌ها غذاها را تهیه و بسته‌بندی می‌کنند و دانشجویان داوطلب غذاها را به محل می‌رسانند. رستوران‌ها، مغازه‌ها و معتقدان ديگر هم در این پروژه مشارکت می‌کنند و غذا و میوه و شیرینی خیرات می‌کنند.

يكي از برگزاركنندگان مي‌گويد: "رمضان ماه بخشش و خیرات است. ما می‌خواهیم صحنه‌ای را بوجود بیاوریم که مردم بهترین‌های رمضان را به چشم خود ببیند و این تصور برخی رسانه‌ها را از بین ببریم که اسلام دین خشونت است و نیز این که مسلمانان با جامعه‌های دیگر کنار نمی‌آیند. امیدواریم با ماه رمضان جنبه‌های مثبت اسلام و جنبه‌های مثبت مسلمانان را نشان دهیم".

در ویدیوی این صفحه به ضیافت افطار دانشجویان در لندن سر می‌زنیم.

 2014-Photos: ©Rooful Ali


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حکیم میر

هرگاه که در شمال هاید پارک و در خیابان "اجور رودEdgware Road " لندن قدم می‌زنم، به یاد شب‌های چراغان و مغازه‌های پرزرق و برق و کافه‌های دودآلود قاهره می‌افتم که تا سحرگاهان دروازه‌های خود را به روی مشتریان وقت‌کُش و شب زنده‌داران قلیان کش، بازمی‌گذاشتند. قدم زدن در این خیابان احساسات کهنه‌ای را درمن ِ عرب‌زده  بیدار می‌کند که دیری است خفته بود.

اگر برای نخستین بار به این محلۀ عرب‌نشین گذار کنی، یقیناً شگفت‌زده خواهی شد. در اینجا غیر عرب را به ندرت می‌بینی. به هر سوی که بنگری، تابلوی نوشته شده به خط درشت عربی و نام‌های عربی را بر سر مغازه‌ها و در کنار آنها خواهی دید، و بر هر فروشگاهی که قدم بگذاری، دو یا چند نفر را در حال صحبت به زبان عربی خواهی یافت. در خیابان اجور رود لندن با زن‌های سیاه پوشی روبرو می‌شوی که حتا چشمان خود را نیز در پشت روپوش پنهان کرده‌اند؛ انگار در حال قدم زدن در یکی از خیابان‌های شهر جدۀ عربستان سعودی باشی. 

رستوران‌هایی که درهر دو سوی خیابان صف کشیده و در پس کوچه‌های آن نیز جای گرفته‌اند، تقریباً همه‌شان، غذاهای عربی، بخصوص لبنانی، مراکشی، مصری و عراقی سرو می‌کنند. مغازه‌ها و حتا داروخانه‌ها در اینجا تولیدات کشورهای عربی را می‌فروشند. اگر علاقمند سوغات یا عطرهای عربی باشی، از اینجا دست خالی نخواهی رفت، و اگر شب هنگام، دروازۀ کافه‌ها، رستوران‌ها ومغازه‌های لندن به رویت بسته شد، اینجا تا پس از نیمه شب، باز خواهد بود.

براساس گفتۀ عرب‌هایی که به اینجا می‌آیند و صاحبان برخی از رستوران‌ها، اجور رود از اواخر دهۀ ۱۹۸۰ بدین سو، کم کم به محل جنب و جوش عرب‌ها تبدیل شد. خیابان اجور رود در مرکز شهر لندن موقعیت دارد و با خیابان‌های مشهور و تجاری آکسفورد استریت و خیابان رجنت متصل است. از اینجا به راحتی می‌توانی به میدان مشهور پیکادیلی بروی. از طرف شرق اجور رود که راه بیافتی، در پایان خیابان، پارک مشهور "هاید پارک" پیشارویت قرار دارد که در آنجا نیز عرب‌ها را خواهی دید.

شیرینی‌های چرب وسوغات‌های رایگان

فرصتی یافتم، تا بار دیگر با این خیابان تجدید عهد کنم. در سر خیابان با چند مبلغ زن و مرد مسیحی که ظاهراً غربی بودند، برخوردم. انجیل و تعالیم حضرت عیسی را که به زبان عربی ترجمه شده بود، در دست داشتند و با لهجۀ شکستۀ عربی صدا می‌زدند: "هدایا مجانیة"، یعنی هدیه‌های رایگان، تا عابران عرب از آنها بگیرند. غافل از اینکه عرب‌هایی که به اینجا می‌آیند، از آن تنگدستان و شاید هم آن قدر اهل مدارا نیستند که به سوغات‌های رایگان، آن هم مذهبی، چشم بدوزند.

از آنها که گذشتم، به مغازه‌ای سرزدم که گونه‌های مختلفی از شیرینی‌های عربی در ویترین‌های شیشه‌ای آن با نظم چیده شده بود. صاحب مغازه یک عراقی بود، و دو زن باحجاب زیر دستش کار می‌کردند. در نگاه اول گمان بردم که شیرینی‌های این محل شاید از کشورهای عربی وارد شده باشد. اما فروشنده گفت، تولید شیرینی عربی حالا در لندن کار ساده است و تنها برخی مواد آن از کشورهای عربی وارد می‌شود.

شیرینی‌های خوشمزه و اشتها آوری می‌فروختند، اما بسیار روغنی و پرچرب بود. یکی از فروشنده‌های زن در پاسخ به این پرسش من که بیشترمشتریان‌شان اهل کدام ملت‌ها هستند، گفت که مشتریان آن‌ها تنها عرب نیستند، افرادی از دیگر ملت‌ها، از جمله انگلیسی‌ها، نیز به شیرینی‌های عربی علاقه دارند. اما اگر از چشم‌دید خود بگویم، در چند ساعتی که در خیابان اجور رود قدم زدم و با شماری از جوانان عرب صحبت کردم، دو یا سه انگلیسی بیشتر ندیدم.

سنت‌ها و ارزش‌های عربی و همگرایی با جامعۀ بریتانیا

از این مغازه که بیرون شدم، در فاصلۀ چند قدم، چندین کتابفروشی توجهم را جلب کرد. صاحب یکی از آن‌ها یک مرد میان‌سال به نام فرید بود. پیش از آنکه خود را معرفی کند، از سیمایش هویدا بود که اهل مصر است. فرید، علاوه بر کتاب، مجله‌های سیاسی، فرهنگی و هنری و روزنامه‌های مختلف عربی نیز می‌فروشد. تقریبا همۀ این‌ها را از کشورهای عربی، بخصوص مصر و لبنان وارد می‌کند. او، برغم اینکه سال‌ها است با خانواده‌اش در لندن زندگی می‌کند، هویت عربی و مصری خود را از دست نداده و به آن می‌بالد. همزمان، این مانع آن نشده که با جامعه بریتانیا در بیامیزد و مدغم شود؛ فرید می‌گوید، با بریتانیائی‌ها سر و کار دارد و در محافل اجتماعی آن‌ها شرکت و در مورد مسائل مختلف با آن‌ها به تبادل نظر می‌پردازد. ولی به دلایل مذهبی، به محافل شراب‌نوشی یا رقص که بسیارغربی باشد، نمی‌رود.

با بیشترعرب‌هایی که صحبت کردم، دیدگاه‌شان در مورد ادغام شدن در جامعۀ بریتانیا نزدیک به دیدگاه فرید بود. و این در واقع بازتاب دهندۀ آن است که دین همچنان یک بخش ناگسستنی از هویت بخش اعظم عرب‌های بریتانیا است که با آداب و رسوم آن‌ها در هم آمیخته است. در میان اقلیت‌های مهاجر در بریتانیا، به ندرت می‌توان اقلیت دیگری را یافت که مانند عرب‌ها پای‌بند به سنت‌ها و ارزش‌های خود باشند. یک گذار کوتاه در خیابان اجور رود و صحبت با مغازه‌داران و عابران عرب آن، شاید این واقعیت را روشن‌تر کند.

شمار دیگری را هم دیدم که در کنار مذهب، مانع دیگر ادغام شدن در جامعۀ بریتانیا را، نژادی می‌دانستند. مصطفی، دانشجوی دکترا در مدرسۀ مطالعات شرقی و آفریقائی دانشگاه لندن که در روزهای پایان هفته با نامزد خود به اینجا می‌آید، می‌گوید، او در آغاز که وارد دانشگاه شد، فکر می‌کرد میان وی و همکلاسی‌هایش فرقی وجود ندارد و آن‌ها او را یکی از میان خود می‌پندارند. اما با گذشت زمان و شناخت بیشتر از مردم انگلیس نظرش تغییر کرد. مصطفی معتقد است که برخلاف برخی دیگر کشورهای غربی که نژادپرستی در آن‌ها آشکار است، در بریتانیا نوعی از نژادپرستی پنهان وجود دارد.

در این میان اما، حساب عده‌ای از عرب‌های بریتانیا، بخصوص لبنانی‌ها که در میان عرب‌ها، بیشتر از دیگران به لیبرال بودن شهرت دارند، شاید جدا باشد. جوانا، یک دختر جوان لبنانی است که  در نحوۀ رفتار و کردار و طرز پوشش، باغربی‌ها تفاوت زیادی ندارد. او اهمیت زیادی به نقش مذهب یا سنت‌های اجتماعی عربی در زندگی‌اش قائل نیست. جوانا مشروب می‌نوشد و با پسران غربی به دیسکوتک می‌رود و دیدگاه‌های غربی دارد.

جزم‌اندیشان در شهر کثرت‌گرا

شامگاه که اجور رود را ترک می‌کردم، با چند جوان از پیروان گروه افراطی "حزب التحریر" برخوردم. میزی را در کنار خیابان قرارداده و کتاب‌های مذهبی عربی را روی آن چیده بودند. در جلو میز پرچم سیاهی را آویخته بودند که بر آن کلمۀ شهادت نوشته شده بود. آن‌ها به هر عرب یا غیرعربی که به کتاب‌هاشان نگاه می‌کرد، وارد صحبت می‌شدند. همه ریش داشتند، درست مانند جوان‌های اسلام‌گرایی که در مصر می‌دیدم، اما این‌ها را تندروتر یافتم.

کتابی را به من هدیه داده و مرا دعوت کردند که به گروه آن‌ها بپیوندم و در پیاده کردن نظام "خلافت اسلامی" در جهان همکاری کنم. در جریان گفتگو، من از چند دانشمند معتبر مذهبی که با ایجاد چنین نظامی در جهان معاصر مخالفند، سخن نقل کردم. "تحریری‌ها" نه تنها آرای این دانشمندان را مردود دانستند، بلکه خود آن‌ها را نیز بد گفتند. هیچ نظام حاکم در جهان را، که بریتانیا نیز از آن میان است، نمی‌پذیرفتند.

خالد، یک مرد سالمند سعودی که در کنارم ایستاده بود و به گفتگوی ما گوش می‌داد، به آن‌ها گفت: "من در عجبم؛ شما دولت بریتانیا را محکوم می‌کنید و آن را یک نظام شریر و فاسد می‌پندارید. در حالی که همین نظام، به شما پناهندگی داده و اجازه می‌دهد که در این کشور فکر و اندیشۀ خود را تبلیغ کنید. تنگ‌نظری شما و بردباری بریتانیایی‌ها را که می بینم، واقعاً حیرت‌زده می‌شوم!"

در گزارش مصور این صفحه از خیابان اجور رود لندن بازدید می‌کنیم.  

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

چه بگویم صفت خربزۀ خوارزمی

که نظیرش نبود در همه چین و بلغار

بُسحاق اطعمه، شاعر شیرازی قرن نهم هجری این بیت را در وصف خربزه خوارزمی سروده که شاید همان خربزه ای است که  با نامهای بلخی و شخده و خاقانی و مشهدی هم خوانده شده است.

در زبان فارسی تعابیر، ضرب‌المثل‌ها و کنایه‌ها و ترکیب‌ها و اصطلاحات خاصی در باره خربزه جود دارد، مانند: "خربزه زیر پای کسی گذاشتن"، "خربزه خوردن و پای لرز آن نشستن"، "فکر نان کن که خربزه آب است"، "درخت گردکان با این بزرگی/ درخت خربزه الله اکبر" و ترکیب "خربزه و عسل"، که همه حکایت از طرف توجه بودن این میوۀ پرآب ِ شیرین دارد.  شعرهایی مانند "شاه انگور است و سلطان خربزه" که گویا ساختۀ مردم عوام باشد و بیت بسحاق اطعمه نشان از تاثیر خربزه در فرهنگ دارد.

این که این میوۀ خوشبو و بزرگ را "خربزه" نامیده‌اند به این دلیل  است که ترکیبی است از "خر" به معنای "بزرگ" و "بز" به معنای "میوۀ خوشبو".

خربزه، محصول سرزمین‌های آفتابی است. از همین رو مردم ایران و افغانستان و تاجیکستان همواره به خربزه‌های خود می‌بالیده‌اند و تصورشان این بوده‌ است که در ربع عالم مسکون، هیچ سرزمینی، خربزه‌های آبدار آنان را بر نمی‌آورد. اما خربزه در کشورهای دیگر از چین گرفته تا جنوب اروپا کاشته می شود. از یک میلیون و سیصدهزار هکتار اراضی زیر کشت خربزه در جهان، حدود ۵۴ درصد آن متعلق به کشور چین است. طبعاً بیشترین تولید را هم همان کشور دارد. سهم ایران حدود ۸۰هزار هکتار است که بیشتر در خراسان واقع است (۵۷ درصد). سهم افغانستان حدود سی و پنج هزار هکتار است و از آمار تاجیکستان خبر نداریم. با وجود این، به‌ طور کلی می‌توان گفت که خراسان بزرگ، از هر ناحیۀ دیگری در شرق بیشتر خربزه تولید می‌کند.

در ایران، دو ناحیه به داشتن خربزه‌های خوب معروفند و سطح زیر کشت در آنها بیشتر از جای دیگر است: خراسان و گرمسار. خربزۀ "ایوان کی" که بسیار مشهور است، از روستایی به همین نام در گرمسار می‌آید. البته پس از انقلاب، ایوان کی به شهر بزرگی بدل شده  و تنها خربزۀ مشهد با آن برابری می‌کند.

این گیاه روندۀ بر خاک تنیده، صد جور میوه بیشتر بار می‌آورد. انواعی که ما در شهرها مصرف می‌کنیم، نوع جان‌سخت آن است که پوست نسبتاً ضخیم دارند و می‌توانند در فاصله‌های دراز با کامیون‌ها انباشته از خراسان تا نقاط دیگر حمل شوند و کمتر آسیب ببینند. در خراسان انواعی از خربزه‌های شیرین و لطیف وجود دارد که فقط در مشهد و اطراف آن مصرف می‌شود و به نقاط دیگر نمی‌رسد.

در شمال افغانستان نیز یک نوع خربزۀ پوست‌نازک هست که "گل نی" می‌نامند. این خربزه پوست چندان لطیفی دارد که نمی‌توان آن را به جاهای دیگر حمل کرد. چون نمی‌توان این نوع خربزه را در کامیون و وانت روی هم قرار داد. حتا باید با فاصله از هم قرار بگیرند تا در مسیر راه، تکان خوردن‌های کامیون سبب ساییدگی پوست آن نشود. بدین جهت تنها مصرف محلی دارد.

شمال افغانستان کشتزار خربزه است و مردم سرزمین‌های شمالی عقیده دارند که خربزه از آنجا به نقاط دیگر رفته‌است. با وجود این، خاستگاه خربزه روشن نیست. به ویژه آنکه نوع وحشی آن هم یافت نشده‌است. در افغانستان با اینکه خربزه در قندهار و جلال‌آباد و هرات می‌روید، اما مقدار خربزه‌ای که از قسمت‌های شمالی وارد بازارهای میوه می‌شود، بسیار بیشتر است؛ از این رو شمال افغانستان را سرزمین خربزه می‌گویند.

اما در میان خربزه‌های افغانستان، نوع خالدار قندهاری، شیرین‌تر و معروف‌تر است و زرمتی، لرخوی، چتری و ارکنی از مشهورترین انواع آن در افغانستان به شمار می‌آید؛ تفاوت در انواع، ناشی از طرح روی پوست، رنگ درونی و بیرونی، میزان شیرینی و زمان برداشت آن است. زودتر از همه خربزۀ گرمه، سبزه و زرده و قندوز و خالدار قندهاری به بازارهای میوه می‌رسد. در تاجیکستان نوع قندک و هندلک و امیری معروف است.

در گذشته که امکان حمل و نقل ناچیز بود، محصولاتی مانند خربزه تنها می توانست به بازارهای نزدیک برده شود. به همین جهت میزان کشت این‌گونه محصولات محدود و خشک کردن آن‌ها مرسوم بود. هنوز هم بر سیاق گذشته، مقداری از میوه‌های خشک را در بازارهای ایران و افغانستان می‌توان یافت. در شمال افغانستان که مقدار محصول زیاد بود، مقداری از خربزه را خشک می‌کردند و در فصل زمستان، خربزۀ خشک را گاه با برنج طبخ می‌کردند و می‌کنند.

در تاجیکستان نیز از خربزه همچون طعام استفاده می‌کنند و چون خربزه به نسبت هندوانه (یا به اصطلاح مرسوم در آسیای‌میانه "تربـُز") کم‌آب‌تر و نگهداری آن آسان‌تر است، تا زمان نوروز نیز در خانه‌های منطقه یافت می‌شد. در روزگار ما البته با پیشرفت کشاورزی تمام معادلات به هم ریخته و همۀ میوه را در تمام فصول می‌توان یافت. علاوه بر این، کشت خربزه زیر پلاستیک هم باب شده، چنانکه امسال ۱۵۰۰هکتار در گرمسار زیر کشت پلاستیک رفته‌ است. با وجود این یادآوری باید کرد که در زمان ما، برعکس گذشته که از خربزه به جای طعام – بخصوص هنگام پیک‌نیک در طبیعت - استفاده می‌شد، حالا بیشتر و به ویژه در هتل‌ها به صورت دسر از آن استفاده می‌شود.

همچنین در روزگار ما که ناوگان حمل و نقل گسترش یافته و صادرات محصولاتی مانند خربزه امکان‌پذیر شده‌ است، خربزه‌های خراسان به بازار جهانی راه یافته‌اند. خربزه‌های ایران به آسانی وارد بازارهای منطقه می‌شوند و خربزه‌های افغانستان به غیر از بازارهای منطقه به آلمان نیز راه یافته‌اند.

در گزارش مصور این صفحه همراه با پرویز امینف در دوشنبه، علی فاضلی در مشهد و زهرا سادات در کابل به رسته‌های خربزۀ بازارهای هر سه شهر سر می‌زنیم.

* انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
الین نجمی

از دور که نگاه کنی، کمتر به نظرت می‌رسد که پل هنرها (Le Pont des Arts)، این پل فلزی که انستیتوی فرانسه یا مجلس دانشمندان را در منطقه‌ ششم پاریس از فراز رود سن به حیاط مربع شکل کاخ لوور در منطقه‌ یکم پیوند می‌زند، یکی از عاشقانه‌ترین مکان‌های این شهر به شمار آید: جایی که توالی بناهای هماهنگ، از پل نف گرفته تا کلسیای نتردام، جزیره سیته و مدرسه هنرهای زیبا، چشم‌اندازی بی‌مانند را در مقابل آدمی قرار می‌دهد.

این بنای فلزی که در سال ۱۸۰۴ ساخته شده و در سال ۱۹۸۹ آن را بازسازی کرده‌اند، نامش را وامدار کاخ لوور است که در اصل کاخ هنرها (Palais des Arts) نامیده می‌شد.

اینجا محلی است که در آن می‌توان - درست در دو قدمی مرکز شهر-، گوش را با نوای موسیقی نوازندۀ سولو نوازش داد، و یا با ریتم خوش گیتار هم نوا شد؛ در روزهای گرم، حمام آفتاب گرفت؛ خود را به هیاهوی گردشگران خارجی که سفرشان را با گرفتن عکس‌های یادگاری جاودان می‌کنند، و یا به پیک‌نیک‌های پر قیل‌وقال دانشجویان مدرسه هنرها و قهقهه‌های گم شده در سوت کرجی‌های گذران بر رود سن، سپرد؛ خود را با تماشای نقاشی‌هایی که با رنگ‌های تندشان چشم رهگذران کم توجه را هدف می‌گیرند، سرگرم کرد، و یا اصلا خیره به هنر نقاش جوان زبر دست، حساب زمان را از کف داد!

اما، این‌ها همۀ جذابیت پل هنرها نیستند. سنت قفل‌های عشق Cadenas d’Amour که دوباره در دو سه دهۀ اخیر در بسیاری از شهرهای جهان از جمله پاریس رایج شده، امروزه شیفتگان بسیاری را از چهارگوشۀ این کرۀ خاکی، به ویژه در مناسبت‌هایی چون روز عشاق یا روز والنتین، به سوی این پل می‌کشاند.

قفل‌های عشق، در حقیقت قفل‌هایی هستند که زوج‌های عاشق چون نمادی از وفاداری ابدی به نردۀ پل‌ها می‌آویزند. قفل‌ها گاهی به نام‌ زوج‌هایی که آنها را می‌آویزند، آرسته‌اند و گاه کنده‌کاری شده یا به توصیفی منقش‌اند، وصفی که شرح رابطۀ آن‌هاست. مرسوم است که پس از آن زوج عاشق با هم کلید قفل را مثلا در رودخانه‌ای که زیر پل جریان دارد بیندازند. بدین‌سان، قلب‌های به هم زنجیر شده‌شان از هم جدا نخواهد شد؛ و هیچ رقیبی، به کلید قلبشان دست نخواهد یافت.

در آیینی افسانه‌ای، جاودانگی فلز در مقابل تلاطم‌‌های قلب و ناپایداری عشاق قرار می‌گیرد: تا فولاد فناناپذیر زمان را به چالش گیرد و عشق را با ابدیت هم تراز کند.

خاستگاه این رسم کاملا مشخص نیست؛ برخی آن را به گذشته‌ای دور نسبت می‌دهند و حتی از روم باستان سخن می‌گویند. بنا به گفتۀ گردشگران ایتالیایی، این سنت از رمان عاشقانه ایتالیایی: "من تو را می‌خواهم" نوشتۀ Federico Moccia  منشا می‌گیرد. در صحنه‌ای از این رمان، زوج قهرمان داستان قفلی را با نام‌هایشان به تیر چراغ برق پل میل ویو (Milvio) در نزدیکی رم می‌آویزند، و پس از بوسیدن هم، کلید را در آب‌های تیبر (Tibre) می‌اندازند. 

آنچه قطعی شمرده می‌شود این است که امروزه چنین رسمی، کما بیش، در نقاط مختلفی در چهارگوشۀ جهان ـ از مسکو گرفته تا ویلنیوس، بروکسل، کیف، فلورانس، ونیز، ورون ـ شهر رومیو و ژولیت ـ، مراکش و حتی در پاره‌ای شهرهای چین و ژاپن برقرار است.

هم‌چون دیگر آئین‌ها، می‌توان رد پای وقایع اجتماعی را در تحول این سنت مشاهده کرد: در میانۀ قفل‌های فلزی، به رشته‌های رنگین نخی یا پلاستیکی گره زده شده به نرده‌ها برمی‌خوری، که بی‌تردید به ترانۀ "دختری با روبان زرد"  و سنت روبان‌های زرد در آمریکا اشاره دارند. اگر در طول جنگ اول خلیج فارس، همسران سربازان، با آویختن روبانی زرد رنگ به پنجره یا در ایوان، نشان می‌دادند که بازگشتشان را انتظار می‌کشند، اینجا بندهای رنگارنگ با معنایی تعمیم یافته، از آرزوی بازگشت هر عزیز سفر کرده‌ای نشان دارند.

طارمی چوبی پل هنرها نیز آکنده از نقش‌های گرافیتی است: از قلب‌های تیرخورده تا نام‌ها و تاریخ‌ها، همگی حک شده با نوک تیز چاقو یا نقش شده با رنگ‌های تند. آنها نیز از غیرقابل چشم پوشی بودن مراسمی آشنا در چهار گوشۀ جهان برای عده‌ای حکایت می‌کنند که می‌خواهند بگویند "من آن‌جا بودم".

و همین ماندگاری به هر قیمت باعث به زیر سوال رفتن سرنوشت این قفل‌ها و نقش‌ها شده است. شهرداری پاریس معتقد است که این رویه برای حفظ این میراث فرهنگی خطرساز است، و تصریح می‌کند که در نهایت این قفل‌ها برداشته خواهند شد. گویا آنها در جستجوی گزینۀ دیگری هستند: چیزی شبیه به درختی فلزی، که بتوان برای آویختن قفل‌ها از آن‌ بهره گرفت. 

چه باک اگر شهرداری نغمۀ ناساز سر می‌دهد! به هر تقدیر قفل‌های کنده‌کاری شده، در موارد بسیار، بیش از قول‌های عشق ابدی دوام دارند! زوج‌های بسیاری پیش از آنکه قفل‌ها زنگ بزنند و به رود سن بیفتند، از هم جدا شده‌اند. عشاق دل شکسته، خود قفل‌های عشقی را که افسون‌شان شکسته شده، خواهند شکست. زوج‌های جدید شکل خواهند گرفت و سوگندهای تازه‌ای از عشق خواهند آویخت.

در این فاصله اما، هیچ از جذابیت پل هنرها کاسته نخواهد شد، و میعادگاه به آوازۀ خود وفادار خواهد ماند:

"اگر اتفاقی
روی پل هنرها
به باد برخوردی، باد سرکش
احتیاط! مراقب دامنت باش!
اگر اتفاقی
روی پل هنرها
به باد برخوردی، باد فریبنده
احتیاط! مراقب کلاهت باش !"


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
جهانشاه جاوید

"پس آن گاه بر نردبان زمین فراز شدم
در میان انبوهی شریر جنگل‌های گم شده
تا بلندای تو‌ای ماچوپیچو
شهر گردن‌فراز صخره‌های پلکانی
منزل‌گاه واپسین آنانی که زمین به جامه‌ها خاک پنهان‌شان نکرد".

این بخشی است از قصیده بلند "پابلو نرودا"٬ شاعر شیلیایی درباره ماچوپیچو یا قله باستانی. شعری که بارها به زبان فارسی ترجمه شده.

برای بسیاری از ایرانی‌ها که با اشعار پابلو نرودا و ماجراهای تن تن (زندانی‌های معبد خورشید) بزرگ شده‌اند "ماچوپیچو" همواره یک محل اسرارآمیز بوده و دوردست بودن این مهم‌ترین عبادتگاه امپراتوری اینکاها در کوه‌های بلند جنوب پرو، ابعاد افسانه‌ای آن را چند برابر کرده است.

اما در دو سه دهه اخیر با گسترش جهانگردی، افزایش توجه به آمریکای جنوبی و پخش‌شدن ایرانی‌ها در اطراف دنیا، تعداد ملیت‌های دور و نزدیک بازدیدکننده از "ماچوپیچو" چند برابر شده و به یکی از مهم‌ترین نقاط توریستی جهان تبدیل شده است.

سفر به ماچوپیچو از شهر "کوسکو"، پایتخت باستانی اینکاها، شروع می‌شود. با وجود داشتن حدود نیم میلیون جمعیت، "کوسکو" حال و هوای سنتی و روستایی دارد. بناهای منطقه مرکزی و باستانی شهر با دقت مطابق معیارهای تاریخی محافظت می‌شوند. روح قدیمی شهر، مردمان مهربان و خنده‌رو، طبیعت اطراف در میان کوه‌های سبزپوش بلند، و هوای نسبتا غیرآلوده در ارتفاع ۳۴۰۰ متری، جذابیت و انرژی خاصی منتقل می‌کنند.

هر سال حدود ۳۰۰ هزار توریست بعد از چند روز اقامت در کوسکو مسیر ۷۱ کیلومتری تا ماچوپیچو را پیاده و یا با قطار طی می‌کنند.

در دو سال گذشته این سومین سفرم به ماچوپیچو بود ولی باز هم زیبایی بی‌نطیرش برایم تازگی داشت. تمدن‌های دیگری بوده‌اند که بناها و آثار هنری خارق‌العاده‌تری از خود بر جای گذاشته‌اند اما تلفیق طبیعت و محاسبات ستاره‌شناسی در معماری، موقعیت کوهستانی، و سکوت ماچوپیچو در میان ابرها جذابیتی استثنایی به آن می‌بخشد.

در گزارش تصویری این صفحه شما را به دیدار شهر کوسکو و ماچوپیچو می‌‌بریم.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جدیدآنلاین: گابریل گارسیا مارکز٬ از بزرگترین نویسندگان جهان اسپانیایی زبان، که جایزه  نوبل ادبیات را در سال ۱۹۸۲برد  پس از دوره ای بیماری در ۸۷ سالگی جان سپرد. او دوسال بود که دیگرنمی توانست بنویسد و در این اواخر مدتی در بیمارستان بود. 
 
داستان "صد سال تنهایی" که شهرت او را جهانی کرد میلیون ها نسخه  به فروش رفت و به بیشتر زبان های دنیا ترجمه شد.  به همین مناسبت گزارشی را  که در جدیدآنلاین منتشر کرده بودیم بازنشر می‌کنیم.
 
سیروس علی‌نژاد  
فرشتۀ محافظ او در کودکی – چنانکه خود می‌گفت - یک پیرمرد بود؛ پدر بزرگش. پدر بزرگی مهربان که او را به تماشای کوچه و بازار می‌برد و همه چیز را نشانش می‌داد. قصه‌گوی بزرگ هم مادر بزرگش بود که او را با قصه‌های اشباح و ارواح سرگرم می‌کرد. پدر و مادرش او را بزرگ نکرده بودند، تا هشت سالگی نزد پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می‌کرد و دنیای او به وسیلۀ این دو ساخته شد. از این روست که به قول یک روزنامه‌نگار، داستان‌هایش همواره با پیرمردی در حال انتظار شروع می‌شوند: "توفان برگ" با پیر مردی که نوه‌اش را به تشییع جنازه می‌برد؛ "کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد" با پیرمردی که کنار اجاق سنگی نشسته، با حالتی حاکی از اعتماد و ساده‌دلی انتظار می‌کشد و "صد سال تنهایی" با پیرمردی که نوه‌اش را به کشف یخ می‌برد. داستان‌های مارکز پر از تخیل و خرافات است و این همه از دنیای کودکی او می‌آید. خود نیز پدربزرگ و مادربزرگش را آدم‌هایی پر از تخیل و خرافات توصیف می‌کرد.
 
او نویسنده‌ای جادوگر بود که خواننده را هیپنوتیزم می‌کرد. کمتر نویسنده‌ای چون او جادوی قصه را می‌شناخت. مانند "هرمان ملویل"، جوهر قصه‌گویی را در نهادش داشت اما «آمیزۀ مفتون کنندۀ واقع‌گرایی و خیال‌پردازی» بر قصه‌هایش رنگی می‌زد که در آثار هیچ نویسندۀ دیگری یافت نمی‌شود. آثارش سرشار از خیال‌‌پردازی‌های شگفتی است که تنها در متن داستان‌های او می‌تواند باورپذیر شود.

در صد سال تنهایی رمدیوس خوشگله با تکاندن ملافه‌ای که از روی بند رخت برمی‌دارد، به هوا می‌رود؛ در یکی از داستان‌هایش با زنی رو به رو می‌شویم که «از بس لطیف بود با کشیدن یک آه می‌توانست از میان دیوارها عبور کند»؛ در جایی دیگر مرد بالداری به زمین می‌افتد و می‌کوشد ساده لوحان را متقاعد کند که او یک فرشته است، اما توجه مردم به زنی جلب می‌شود که به علت بد رفتاری با پدر و مادرش تبدیل به عنکبوت شده است.  در ماکوندو، شهری خیالی که داستان صد سال تنهایی در آن می‌گذرد، مردی می‌میرد و تمام شب از آسمان گلهای زرد و قرمز می‌ریزد و خون پسر او به هنگام مرگ در خیابان شهر به راه می‌افتد و خود را به مادرش می‌رساند.

 

مارکز در ۱۹۲۸ در کلمبیا به دنیا آمد. نویسندگی را در بیست سالگی با روزنامه‌نویسی آغاز کرد و بیست سال مداوم در هاوانا، نیویورک و پایتخت‌های اروپا برای روزنامه‌های آمریکای لاتین خبر فرستاد. در چشم او روزنامه‌نویسی همان اندازه شرف داشت که نویسندگی. با این تفاوت که روزنامه‌نگاری حتا هیجان‌انگیزتر بود و مخصوص سال‌هایی که او می‌توانست بی‌کله خود را درون هر ماجرایی پرتاب کند. از این رو در تمام عمر روزنامه‌نویسی را وا ننهاد. در سال‌های جوانی به خبرنگاری روی آورد، چندی به دبیری وسردبیری پرداخت و آنگاه که نویسنده‌ای مشهور بود به تدریس روزنامه‌نگاری و تربیت روزنامه‌نگار مشغول شد. میان روزنامه‌نگاری و نویسندگی پیوندی می‌دید که همواره او را در سرزمین روزنامه‌نگاری نگه می‌داشت. روزنامه‌نگاری را حرفه اصلی خود می‌دانست و باور داشت که «روزنامه‌نگاری آدم را در تماس دائم با واقعیت نگاه می‌دارد».

در ۱۹۵۵ زمانی که در روزنامه "ال اسپکتادور" کار می‌کرد، به سراغ ملوانی رفت که از توفان دریا نجات یافته بود. گزارش او از دیدار ملوان چنان جذاب بود و چندان بر تیراژ روزنامه افزود که سردبیر او را خواست و پرسید چند شماره دیگر مصاحبه ادامه خواهد یافت؟ پاسخ داده بود یکی دو شماره، سردبیر گفته بود حرفش را هم نزن، باید صد شماره بنویسی. مارکز آن گفتگو را تا چهارده شماره ادامه داد.

این نقطۀ آغاز گزارش‌نویسی و نویسندگی‌اش شد، و حرفی که در آن گزارش بود، آغاز و فرجام سخنی که در داستان‌هایش با خوانندگانش در میان می‌گذاشت: مبارزۀ انسان ِ تنها با محیط دشمنانۀ خویش.

دربارۀ قصه‌نویسی و روزنامه‌نگاری چنین می‌اندیشید که اینها آموختنی نیستند. آدم‌ها با چنین استعدادهایی به دنیا می‌آیند. «قصه‌گوها با این ویژگی به دنیا می‌آیند، نمی‌توان از کسی قصه‌گو ساخت. قصه‌گویی، مثل خوانندگی، ذاتی است. آموختنی نیست. تکنیک چرا، آن را می‌شود یاد گرفت».

روزنامه‌نگاری نیز در چشم او پیشه‌ای پرماجراست که نمی‌توان آن را به کسی آموخت. روزنامه‌نگاری شغل نیست، "غده"ای است که «باید آن را زندگی کرد». به شاگردانش می‌گفت چنین «حرفه‌ای آموختنی نیست، اما می‌توانم بعضی از تجربه‌هایم را به شما منتقل کنم. نظریه‌ای درکار نیست. واقعیت نظریه ندارد. واقعیت روایت می‌کند. باید از همین روایت یاد بگیریم».

خود وی در هر دو کار استعداد بی‌اندازه داشت. تخیل شگفتی‌آفرین او در  کار نویسندگی به او مدد می‌رساند و قدرت گزارشگری او به هر ماجرای مرده جان می‌داد. گزارشگری را پایه و مایۀ قصه‌نویسی می‌دانست. پس از آنکه جایزۀ ادبی نوبل را به دست آورد، در مادرید خبرنگار جوانی خود را به او رساند و از او تقاضای مصاحبه کرد. مارکز از خانم جوان دعوت کرد که روزی را با او و همسرش بگذراند. تمام روز به این سو و آن سو رفتند، ناهار خوردند، خرید کردند، صحبت کردند، خندیدند و... غروب که به هتل برگشتند آن خبرنگار بازهم از او تقاضای مصاحبه کرد. «به او گفتم باید شغلش را عوض کند. او داستان کامل را در اختیار داشت. گزارش توی دستش بود».

می‌گفت: «گزارش، داستان کامل است، بازسازی کامل ماجراست». مصاحبۀ مکتوب، گفتگو با کسی است که حرفی برای گفتن دارد اما «گزارش بازسازی موشکافانه و صحیح ماجراست». از این رو ضبط صوت «وسیلۀ پلیدی است چون آدم به دامش می‌افتد و باورش می‌شود که ضبط صوت فکر می‌کند، اما ضبط صوت یک طوطی دیجیتال است، گوش دارد اما قلب ندارد».

چنین است که او کلمات را از گوشۀ جگرش بیرون می‌کشید و بر صفحۀ کاغذ می‌نشاند. می‌دانست در کلمه جادویی هست که می‌تواند هیپنوتیزم کند. «نوشتن یک جور هیپنوتیزم است. اگر موفقیت‌آمیز باشد نویسنده خواننده را هیپنوتیزم کرده است. هر جا نویسنده تپق بزند، خواننده از خواب بیدار می‌شود، از هیپنوتیزم بیرون می‌آید و از خواندن دست می‌کشد».

نویسنده‌ای بزرگ بود که از مصاحبه کردن و خودنمایی در مطبوعات بیزار بود.  مانند روشنفکر نمایان جهان سومی، هر روز و هر هفته در مقابل دوربین خبرنگاران و عکاسان مطبوعات ژست نمی‌گرفت و دانش خود را بی‌حد جلوه نمی‌داد. «اگر در موقعیت فعلی زندگی‌ام بخواهم به همۀ سوالات‌شان جواب بدهم از کارم باز می‌مانم و ضمنا دیگر چیزی هم برای گفتن نخواهم داشت».

داستان نویس بزرگی بود که آثارش نمی‌میرند. «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» تجسم آرزوهای عمیق مردی است که بیهوده انتظار حق‌شناسی از جانب قدرتمندان را می‌کشد در حالی تمام رفقایش آنقدر چشم به راه این قدرشناسی مانده اند تا مرده‌اند. در اینجا نیز مانند سرگذشت ولاسکو دریانورد جوان کلمبیایی، با مبارزۀ انسان تنها با محیط دشمنانه‌اش رو به رو هستیم، منتها این بار، از نوع داروینیسم اجتماعی. «وقایع نگاری یک جنایت از پیش اعلام شده» تجسم بی‌مانند نظریه‌ای است که چگونه روایت کردن را از خود روایت مهمتر می‌داند؛ "صد سال تنهایی" شاهکار رئالیسم جادویی اوست. دربارۀ آن سخن گفتن آسان نیست. بگذارید به جای هر سخنی، حرف خودش را نقل کنیم که خیلی ساده با آن برخورد می‌کرد. از او پرسیده‌اند آیا این نوعی تاریخ سوررئالیستی آمریکای لاتین است؟ و آیا گارسیا مارکز آن را چون استعاره‌ای برای بشر مدرن و جوامع بیمار بشری به کار گرفته است؟ می‌گوید:
 

«به هیچوجه چنین نیست. قصد من فقط بازگفتن سرگذشت خانواده‌ای است که صد سال هر کاری از دستشان برمی‌آمد کردند تا از تولد نوزادی که دم خوک داشته باشد جلوگیری کنند و درست به خاطر همین تلاش، تولد این نوزاد سرنوشت محتومشان شد. از نظر ترکیب داستان، این طرح رمان است. اما دیگر آن اراجیفی را که از سمبولیسم دم می‌زند به هیچ وجه قبول ندارم: آشنایی که منتقد هم نیست می‌گفت علت محبوبیتی که این رمان در میان مردم یافته است، آن است که برای اولین بار زندگی خصوصی یک خانوادۀ آمریکای لاتینی را تصویر می‌کند... خوابیدنشان، حمام کردنشان، آشپزخانه‌شان و همۀ گوشه و کنار خانه‌شان را نشان می‌دهد. ... در هر حال علت گیرندگی کتاب این بوده و نه آن خزعبلاتی که می‌گویند از سرنوشت بشر حکایت می‌کند».

صد سال تنهایی سرشار از شگفتی‌هایی است که در نوشتۀ او باورپذیر شده‌اند. معتقد بود تمام شگفتی‌های داستان‌های او از متن واقعیت زندگی روزمرۀ مردم آمریکای لاتین می‌آید. بارها گفته است احساس شگفتی و غرابتی که در بسیاری آثار آمریکای لاتین وجود دارد، نه زاییدۀ تخیل بیمارگونۀ ادبی، بلکه بازتاب واقعیت‌های پیچیدۀ زندگی آمریکای لاتین است.

قصه‌گویی را دوست داشت چون از شنیدن قصه لذت می‌برد. قصه‌گویی برایش نوعی شعبده‌بازی بود. «من وقتی داستانی را برای جمعی تعریف می‌کنم لذت می‌برم. درست مثل شعبده‌بازی که از کلاهش خرگوش در می‌آورد». حقیقتا هم او ساحری بود که در قالب داستان‌نویس ظهور کرده بود.

با همۀ قدرت آفرینندگی، از حیث سیاسی دچار اندیشه‌های نامتوازن بود. با دیکتاتوری مخالف بود اما فقط از نوع سرمایه‌داری آن. با دمکراسی هم میانه‌ای نداشت. زمانی که پینوشه در شیلی کودتا کرد او اعلام کرد دیگر داستانی به چاپ نخواهد سپرد. رفاقت خود را تمام عمر با کاسترو نگهداشت. پس از زندانی شدن یک شاعر کوبایی، و انتشار اقرارنامه ای که به شیوۀ استالینی گرفته شده بود، روشنفکران فرانسوی که همیشه پشتیبان انقلاب کوبا بودند، نامه‌های اعتراض آمیز به کاسترو نوشتند. مارکز امضا کنندگان نامه‌ها را روشنفکران قلابی خواند که «در تالارهای ادبی پاریس ور می‌زنند».

 

از جوانی معتقد بود که سوسیالیسم تنها نظامی است که می‌تواند توزیع نابرابر ثروت را برطرف کند. به شوق دیدار از نظام‌های سوسیالیستی به کشورهای اروپای شرقی رفت اما ملت آلمان شرقی را «غمگین‌ترین ملتی» یافت که در تمام عمرش دیده است. مردم آن سرزمین را در شرایطی یافت که «در هراس از پلیس زندگی می‌کنند» ولی خود متنبه نشد. سفر او به مجارستان، درست چند ماه بعد از قیام اکتبر – نوامبر ۱۹۵۶ و مداخلۀ نظامی شوروی، تحولی در او پدید نیاورد و در گزارش خود به قول یک نویسنده سر و ته قضیه را هم آورد. به جای درک توتالیتاریسم، وضع مجارستان را توجیه می‌کرد. «در پائیز پدرسالار» تصویر استالین را که در مسکو دیده بود (هنوز مومیایی استالین در کنار مومیایی لنین قرار داشت) «غرق در خوابی بدون پشیمانی» توصیف می‌کند که هیچ چیز به اندازۀ ظرافت دست‌ها و ناخن‌های ظریف و شفافش بر او تأثیر نگذاشته است.
 
در عوض وقتی به آمریکا می‌رسد از آن سوی بام می‌افتد. گرچه اعتراف می‌کند ملتی که قادر است شهری چون نیویورک بسازد هر کاری از دستش بر می‌آید، اما بلافاصله اضافه می‌کند که «این به هیچ وجه به نظام حکومتی آمریکا ربطی ندارد». گویی آمریکا و نظام حکومتی آن را، نه آمریکایی‌ها بلکه مردم سرزمین‌های دیگر ساخته‌اند. با وجود این انکار نباید کرد که افکار سیاسی‌اش بر واقع‌گرایی داستان‌نویسی‌اش تاثیر ناگواری نمی‌گذاشت. نمونۀ درخشان این واقع‌گرایی، گزارش جاندار «ماجرای اقامت پنهانی میگل لیتین در شیلی» است که در آن قهرمانی‌های یک چریک سوسیالیست، در برابر پیشرفت‌های شیلی زمان استبداد پینوشه رنگ می‌بازد.

ذهن بیدار و تخیل سرشار بارزترین توانایی‌اش بود که چشم اسفندیارش هم شد. دوسال پیش  در خبرها آمده بود که دچار نسیان و زوال ذهن شده است. افسوس که خداوند هرچه به آدمی می‌دهد سرانجام پس می‌گیرد.

خوشبختانه تقریبا تمام آثار مارکز به زبان فارسی ترجمه شده و نخستین کسی که فارسی زبانان خواندن آثار مارکز را به او مدیونند، مترجم نامدار "بهمن فرزانه" است. تمام گفتاوردهای این مطلب نیز  از سه منبع "رویای نوشتن" ترجمۀ "مژده دقیقی"، "هفت صدا" ترجمۀ "نازی عظیما" و "گابریل گارسیا مارکز" ترجمۀ "فروغ پوریاوری" نقل شده است.

سرانجام این نویسنده بزرگ جهان اسپانیایی زبان  در روز پنجشنبه ۱۷ ماه آوریل ۲۰۱۴  در مکزیک درگذشت.

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2024 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.