مقالات و گزارش هایی درباره جهان
۱۰ اگوست ۲۰۱۰ - ۱۹ مرداد ۱۳۸۹
چه بگویم صفت خربزۀ خوارزمی
که نظیرش نبود در همه چین و بلغار
بُسحاق اطعمه، شاعر شیرازی قرن نهم هجری این بیت را در وصف خربزه خوارزمی سروده که شاید همان خربزه ای است که با نامهای بلخی و شخده و خاقانی و مشهدی هم خوانده شده است.
در زبان فارسی تعابیر، ضربالمثلها و کنایهها و ترکیبها و اصطلاحات خاصی در باره خربزه جود دارد، مانند: "خربزه زیر پای کسی گذاشتن"، "خربزه خوردن و پای لرز آن نشستن"، "فکر نان کن که خربزه آب است"، "درخت گردکان با این بزرگی/ درخت خربزه الله اکبر" و ترکیب "خربزه و عسل"، که همه حکایت از طرف توجه بودن این میوۀ پرآب ِ شیرین دارد. شعرهایی مانند "شاه انگور است و سلطان خربزه" که گویا ساختۀ مردم عوام باشد و بیت بسحاق اطعمه نشان از تاثیر خربزه در فرهنگ دارد.
این که این میوۀ خوشبو و بزرگ را "خربزه" نامیدهاند به این دلیل است که ترکیبی است از "خر" به معنای "بزرگ" و "بز" به معنای "میوۀ خوشبو".
خربزه، محصول سرزمینهای آفتابی است. از همین رو مردم ایران و افغانستان و تاجیکستان همواره به خربزههای خود میبالیدهاند و تصورشان این بودهاست که در ربع عالم مسکون، هیچ سرزمینی، خربزههای آبدار آنان را بر نمیآورد. اما خربزه در کشورهای دیگر از چین گرفته تا جنوب اروپا کاشته می شود. از یک میلیون و سیصدهزار هکتار اراضی زیر کشت خربزه در جهان، حدود ۵۴ درصد آن متعلق به کشور چین است. طبعاً بیشترین تولید را هم همان کشور دارد. سهم ایران حدود ۸۰هزار هکتار است که بیشتر در خراسان واقع است (۵۷ درصد). سهم افغانستان حدود سی و پنج هزار هکتار است و از آمار تاجیکستان خبر نداریم. با وجود این، به طور کلی میتوان گفت که خراسان بزرگ، از هر ناحیۀ دیگری در شرق بیشتر خربزه تولید میکند.
در ایران، دو ناحیه به داشتن خربزههای خوب معروفند و سطح زیر کشت در آنها بیشتر از جای دیگر است: خراسان و گرمسار. خربزۀ "ایوان کی" که بسیار مشهور است، از روستایی به همین نام در گرمسار میآید. البته پس از انقلاب، ایوان کی به شهر بزرگی بدل شده و تنها خربزۀ مشهد با آن برابری میکند.
این گیاه روندۀ بر خاک تنیده، صد جور میوه بیشتر بار میآورد. انواعی که ما در شهرها مصرف میکنیم، نوع جانسخت آن است که پوست نسبتاً ضخیم دارند و میتوانند در فاصلههای دراز با کامیونها انباشته از خراسان تا نقاط دیگر حمل شوند و کمتر آسیب ببینند. در خراسان انواعی از خربزههای شیرین و لطیف وجود دارد که فقط در مشهد و اطراف آن مصرف میشود و به نقاط دیگر نمیرسد.
در شمال افغانستان نیز یک نوع خربزۀ پوستنازک هست که "گل نی" مینامند. این خربزه پوست چندان لطیفی دارد که نمیتوان آن را به جاهای دیگر حمل کرد. چون نمیتوان این نوع خربزه را در کامیون و وانت روی هم قرار داد. حتا باید با فاصله از هم قرار بگیرند تا در مسیر راه، تکان خوردنهای کامیون سبب ساییدگی پوست آن نشود. بدین جهت تنها مصرف محلی دارد.
شمال افغانستان کشتزار خربزه است و مردم سرزمینهای شمالی عقیده دارند که خربزه از آنجا به نقاط دیگر رفتهاست. با وجود این، خاستگاه خربزه روشن نیست. به ویژه آنکه نوع وحشی آن هم یافت نشدهاست. در افغانستان با اینکه خربزه در قندهار و جلالآباد و هرات میروید، اما مقدار خربزهای که از قسمتهای شمالی وارد بازارهای میوه میشود، بسیار بیشتر است؛ از این رو شمال افغانستان را سرزمین خربزه میگویند.
اما در میان خربزههای افغانستان، نوع خالدار قندهاری، شیرینتر و معروفتر است و زرمتی، لرخوی، چتری و ارکنی از مشهورترین انواع آن در افغانستان به شمار میآید؛ تفاوت در انواع، ناشی از طرح روی پوست، رنگ درونی و بیرونی، میزان شیرینی و زمان برداشت آن است. زودتر از همه خربزۀ گرمه، سبزه و زرده و قندوز و خالدار قندهاری به بازارهای میوه میرسد. در تاجیکستان نوع قندک و هندلک و امیری معروف است.
در گذشته که امکان حمل و نقل ناچیز بود، محصولاتی مانند خربزه تنها می توانست به بازارهای نزدیک برده شود. به همین جهت میزان کشت اینگونه محصولات محدود و خشک کردن آنها مرسوم بود. هنوز هم بر سیاق گذشته، مقداری از میوههای خشک را در بازارهای ایران و افغانستان میتوان یافت. در شمال افغانستان که مقدار محصول زیاد بود، مقداری از خربزه را خشک میکردند و در فصل زمستان، خربزۀ خشک را گاه با برنج طبخ میکردند و میکنند.
در تاجیکستان نیز از خربزه همچون طعام استفاده میکنند و چون خربزه به نسبت هندوانه (یا به اصطلاح مرسوم در آسیایمیانه "تربـُز") کمآبتر و نگهداری آن آسانتر است، تا زمان نوروز نیز در خانههای منطقه یافت میشد. در روزگار ما البته با پیشرفت کشاورزی تمام معادلات به هم ریخته و همۀ میوه را در تمام فصول میتوان یافت. علاوه بر این، کشت خربزه زیر پلاستیک هم باب شده، چنانکه امسال ۱۵۰۰هکتار در گرمسار زیر کشت پلاستیک رفتهاست. با وجود این یادآوری باید کرد که در زمان ما، برعکس گذشته که از خربزه به جای طعام – بخصوص هنگام پیکنیک در طبیعت - استفاده میشد، حالا بیشتر و به ویژه در هتلها به صورت دسر از آن استفاده میشود.
همچنین در روزگار ما که ناوگان حمل و نقل گسترش یافته و صادرات محصولاتی مانند خربزه امکانپذیر شدهاست، خربزههای خراسان به بازار جهانی راه یافتهاند. خربزههای ایران به آسانی وارد بازارهای منطقه میشوند و خربزههای افغانستان به غیر از بازارهای منطقه به آلمان نیز راه یافتهاند.
در گزارش مصور این صفحه همراه با پرویز امینف در دوشنبه، علی فاضلی در مشهد و زهرا سادات در کابل به رستههای خربزۀ بازارهای هر سه شهر سر میزنیم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ اگوست ۲۰۱۰ - ۲۵ مرداد ۱۳۸۹
داریوش رجبیان
نیکولاس جابر یک نویسندۀ جوان و ماجراجوی انگلیسی است که سال ۲۰۰۱ میلادی از ونیز به آفریقا سفر کرده بود تا یک نامۀ بازمانده از قرون وسطا را به آرامگاه یک پادشاه اتیوپی برساند، با این باور که مخاطب آن نامه همانی بوده که اکنون صدها سال است که زیر خاک خفتهاست.
اکنون این جوان ماجراجو به کشورهای ایران و افغانستان و تاجیکستان سفر کرده و با داستانی پرماجرا و حذاب برگشتهاست. او در نوشتهها و مصاحبههایی که پس از این سفر هيجانانگيز منتشر کرده، گویی وظیفۀ یک پیک را به دوش گرفته تا پیامی هزارساله را به مخاطبش برساند. پیامی را با این مطلع معروف که:
ایا شاه محمود کشورگشای / ز کس گر نترسی بترس از خدای
صرف نظر از اختلاف دیدگاههایی که در مورد این گلایۀ منظوم میان صاحبنظران جریان دارد، نیکولاس جابر با اعتقاد کامل به رنجیدگی فردوسی از قدرناشناسی سلطان محمود غزنوی، مأموریتی را انجام دادهاست که تا کنون احتمالاً کسی جرأت انجامش را نداشت. هرچند برخی به نسبت این شکوائیه به قلم ابوالقاسم فردوسی شک دارند، جابر به باور شایع در میان مردم سه سرزمین پارسیگو تکیه کردهاست که با چندین روایت، داستان این رنجیدگی را تعریف میکنند.
نیکولاس جابر سالها پیش، زمانی که دانشجوی رشتۀ زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه اکسفورد بود، پارههایی از داستان رستم و سهراب فردوسی را خوانده بود. آن زمان از زندگی و شخصیت و کار سترگ فردوسی اطلاع اندکی داشت. طول هشت ماه اقامت در تهران جابر دریافت که هزار سال پس از پایان سرایش شاهنامه هم آثاری از این اثر بیزوال را میتوان در لابلای هویت ایرانی ردیابی کرد. وی که برای آموختن زبان فارسی به ایران رفته بود، هدف سفرش را تغییر داد و تصمیم گرفت شکوائیۀ فردوسی را روی نواری ضبط کند و در غزنی، کنار پیکر خاکشدۀ سلطان قدرتمند دوران فردوسی، آن را پخش کند و انتقام فردوسی را از قدرناشناسی محمود غزنوی پس از هزار سال بستاند.
میزبان نیکولاس جابر در تهران، یک استاد فرهیختۀ دانشگاه و شیدای شاهنامه و فردوسی، نقشۀ این جوان انگیسی را نجیب، اما جنونآمیز میدانست. و همین طور دیگر دوستان و آشنایانش در ایران او را از سفر به غزنی برحذر میداشتند، با این توضیح که محمود غزنوی در پایتختش همچنان عزیز و ارجمند است و بعید نیست که دوستداران متعصب محمود یک شیدای فردوسی را "لت و پار کنند".
گوش نیکولاس بدهکار این هشدارها نبود. او راهبلدی افغان کرایه کرد، پکول (کلاه افغانی) به سر گذاشت و حتا نحوۀ راه رفتن یک مرد افغان را از "حسنگل" (راهبلد) آموخت و از مشهد به هرات و از آن جا به غزنی راه افتاد. هویت تازۀ او برای ناآشنایان، "عباس، یک تاجیک جنگزدۀ عاجز کر و گنگ" بود که به نیت شفا به پیشگاه محمود غزنوی میرفت. حسنگلِ زرنگ برای چشمان آبی "عباس" هم که نژاد فرنگیاش را لو میداد، توجیهی بافته بود: پدر عباس نورستانی بود و چشم آبی میان مردم نورستان نادر نیست.
کوتاهسخن، "عباس" هر چه ترفند بلد بود، به کار برد، تا گلایۀ هزارسالۀ فردوسی درست بر سر خاک محمود غزنوی از قول یک شاهنامهخوان از ایل بختیاری پخش شود.
اگر سفرگفتههای نیکولاس جابر تنها شرح همین ماجرا بود، باز هم جلب توجه میکرد. اما گریزهایی که نویسنده به پیشینۀ سرزمینهای پارسیگو زده، از یک داستان بامزه و طنزآلود، یک روایت آموزنده و جذاب تاریخی ساختهاست. با این که در کانون سفرنامه، فردوسی و شاهنامهاش قرار دارند، نویسنده کوشیدهاست خوانندۀ انگلیسی را با چهرههای برجستۀ دیگری – از رودکی و مولوی و خیام گرفته تا فروغ فرخزاد و سیمین دانشور و ایرج پزشکزاد و ولی صمد (تاجیکستان) – هم تا حدی آشنا کند. به هر دورهای از سرنوشت ایران که پرداخته، از شاهان دوران و سامانۀ فرمانرواییشان هم یاد کردهاست.
"ایران"ِ نیکولاس جابر، ایرانِ فردوسی است. به منظور ردیابی حضور فردوسی در جامعههای فارسیزبان، جابر به جز تهران و اصفهان و مشهد و هرات و غزنی، به مرو و سمرقند و بخارا و خجند و پنجکنت و دوشنبه هم سفر کردهاست و در همه جا شاهد زنده بودن فردوسی بودهاست: در تابلوهای نقاشان جوان تهران، در آثار نویسندگان هراتی، روی در و دیوار و در خیابانهای دوشنبه، در سرودهای آوازخوانهای دورهگرد بازارهای خجند. در جایی فردوسی نماد مقاومت خودجوش مردمی است و جایی دیگر، ابزار سیاسی ملتسازی، اما همه جا، از دید نویسنده، فردوسی جزء لاینفک هویت ملی کشورهایی است که زمانی یکپارچه بودهاند.
نویسنده در هر سه کشور دنبال شباهتهایی میان زندگی فردوسی و زندگی همزبانان کنونیاش میگردد و بارزترین مانندی را ادامۀ پیگرد نویسندگان دیگراندیش میداند که به باور وی، طی هزار سال گذشته تغییر نکردهاست.
در گزارش تصویری این صفحه نیکولاس جابر در بارۀ حضور فردوسی در فرهنگهای سه کشور پارسیگو صحبت میکند. بیشتر عکسهای این گزارش متعلق به نیکولاس جابر است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ اگوست ۲۰۱۰ - ۱۴ مرداد ۱۳۸۹
ساجده شریفی
پاریس در کوتاهترین شب سال با آمیزهای از موسیقی اعتراضی و کلاسیک و اپرا به سرخوشی و پای کوبی میپردازد. و بعد از آن هم کنسرتهای خيابانی برای چندين هفتۀ ديگر محله به محله میچرخند.
نخستین بار در سال ۱۹۷۶ بود که "جوول کوهن" آمریکایی ایدۀ برگزاری یک جشن موسیقی به ذهنش رسید. او که در استخدام رادیو موسیقی فرانسه بود، تصمیم داشت روز ۲۱ ژوئن و ۲۱ دسامبر جشنی با عنوان جشن الهۀ زحل، الهۀ رقص، برگزار کند. در روزهایی که اولی کوتاهترین شب سال است و دومی کوتاهترین روز سال. قرار بود که این رادیو از گروههای مختلف موسیقی دعوت کند، تا طلوع روز بعد بنوازند.
این ایده پس از پنج سال سرگردانی، سرانجام توسط "جک لانگ"، وزیر فرهنگ دولت "فرانسوا میتران" به اجرا درآمد. اما در سال ۱۹۸۳ بود که این جشن لباس دولتی از تن درآورد و رنگی مردمیتر گرفت.
امروزه بیش از یک ربع قرن از عمر این جشن میگذرد و شکل و شمایل متفاوتی دارد. دست کم در پاریس موسیقی اعتراضی و زیرزمینی در کنار موسیقی کلاسیک و پاپ و اپرا ترکیبی غریب میسازد و به خوبی آمیزش پیچیدۀ فرهنگهای متفاوت این شهر را نشان میدهد.
بخشی از این موسیقی توسط هنرمندان غیرحرفهای و یا دانشجویان برگزار می شود. با هماهنگی شهرداری، قسمتهایی از شهر مثل میدانهای اصلی، پارکها و برخی خیابانهای مرکزی در اختیار گروهها قرار میگیرد و معمولاً هر محله سبک و سیاق خاصی از موسیقی را مینوازد. بخش دیگر، از کنسرتهای خیابانی فراتر میرود. این بار حرفهایها و یا هنرمندان مشهور هستند که به سالنهای موسیقی و تئاتر میآیند و ویژۀ این جشن مینوازند و میخوانند. این کنسرتها برای همه رایگان است و هر سالن معمولاً در اختیار چندین هنرمند است و اجازه دارند که تا صبح تنور موسیقیشان را گرم نگه دارند.
غیر از مردم عادی، گاهی کمپانیها و تهیهکنندگان موسیقی هم در این شب به خیابان میآیند، تا هم گردشی کرده باشند و هم از کیفیت کار تازهنفسها سر در بیاورند و به اصطلاح، استعدادهای جوان و هنرمندان گمنام را کشف کنند و به بازار حرفهایها بکشانند.
در بسیاری از شهرهای فرانسه این جشن تا چند سال پیش فقط مختص هنرمندان و مخاطبان موسیقی نبود. کافهها و رستورانها هم از فضا استفاده میکردند و با استخدام یکشبه یک گروه موسیقی مشتریان را به مغازههاشان میکشاندند. عدهای هم بساط نوشابههای الکلی را به صورت سیار در مراکز اصلی کنسرتها پهن میکردند.
با گسترش مصرف نوشابههای الکلی در فضاهای عمومی، در زبان روزمره عدهای نام این جشن را شب الکل نامیدند. با بالا گرفتن خشونتهای خیابانی ناشی از مصرف الکل و مواد مخدر، پلیس فروش هرگونه نوشیدنی دارای الکل را خارج از کافهها و مغازههای ویژه، رسماً ممنوع اعلام کرد. اگرچه امروز هم عدۀ زیادی از مردم با بطریهای نوشابهشان به این کارناوال میآیند، اما تا جایی که از خط قرمز سرخوشی نگذرند، پلیس هم مدارا میکند و چندان سر به سر کسی نمیگذارد.
اختلاف سلیقهها بر سر این جشن بسیار است. اختلاف بر سر ممنوعیت یا آزادی نوشیدن الکل هنگام کنسرتهای خیابانی، میزان مجاز صدای سازها، ساعات پایانی جشن، احتمال ایجاد مزاحمت برای شهروندان مسن، تاریخهای خارج از تعطیلات که دست کارمندان را برای شرکت در این جشن میبندد و غیره.
با تمام اختلافات و دعواها بر سر چند و چون آن، جشن موسیقی کماکان برگزار میشود و اگرچه ارگان رسمی برگزارکننده، وزارت فرهنگ است، اما اغلب کارها به طور خودجوش و بین مردم برنامهریزی و برگزار میشود. پس از ۲۱ ژوئن هم عدهای از گروههای اجتماعی مجازی و واقعی، شنبههای تابستان را برای ادامۀ این جشن تدارک میبینند. این تداوم غیر رسمیست و به هیچ ارگان دولتی مربوط نمیشود. به این ترتیب گروههای موسیقی تور کنسرتهای خیابانی تابستان را از این تاریخ آغاز میکنند و پس از آن هر میدان و محلهای که پلیسهای مهربان داشت و ساکنان موسیقیدوست، بساطشان را پهن میکنند و دوباره جمعیتی را به خیابان میکشانند و رقص و پایکوبی راه میاندازند.
طبق آخرین آمار کمیتۀ برگزارکنندۀ جشن موسیقی تابستان، در فرانسه ۱۸هزار کنسرت اجرا میشود. نزدیک به ده میلیون نفر مخاطب این کنسرتها هستند و ۹۷ درصد فرانسویها این جشن را میشناسند و از تاریخ و اتفاقاتش خبر دارند.
در کنار تمام بهرههایی که این جشن برای موسیقی فرانسه داشته، از مرزهای این سرزمین فراتر رفته، به شهر دیگر هم رسیده و بدل به نمادی از زندگی فرهنگی و همزیستی اجتماعی فرانسویها شدهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۶ جولای ۲۰۱۰ - ۴ مرداد ۱۳۸۹
امیر جوانشیر
کالیفرنیا را قبلا پاره پاره دیده بودم و دربارۀ برخی نقاط آن نوشته بودم. این سفر را از آریزونا آغاز میکنم که سرزمینی خشک و بی آب است. تنها در نزدیکیهای گرند کانیون چهره آبی رود کلرادو به چشم میآید که با پیکر آرام خود از بیابان میگذرد. پس از آن تا پارک ملی گرند کانیون که همانا جنگلی از درختان بلند کاج است و صدها هکتار را در بر میگیرد، چیز مهمی دیده نمیشود. اما خود گراند کانیون از پدیدههای استثنایی طبیعت است که بخش دیدنی آن نصیب ایالت خشک آریزونا شده.
از گرند کانیون که در آمدیم به جای رفتن به شهر فلگ استف Flag staff که شهر مهمی در آریزوناست، به سمت ایالت یوتا حرکت کردیم. تمام راه خشک و بی آب و علف بود و فقر از زندگی باشندگان گهگاهی اش میریخت. باور نمیتوان کرد که در آمریکا هم این اندازه کپر نشین وجود داشته باشد اما دارد. جغرافیای یوتا در واقع ادامه همان جغرافیای آریزوناست. با این تفاوت که به جای گرند کانیون، در آنجا سنگها و صخرهها گویا بر اثر باد، در طول میلیونها سال هیبت مجسمههایی را یافته اند بسیار شکیل و زیبا، چنانکه پنداری دست بشر آنها را تراشیده است. این نوع مجسمههای طبیعی را در پنج هزار کیلومتری که طی کردیم فقط در یوتا دیدیم که جغرافیای متنوعش به اصطلاح جان میدهد برای فیلمهای وسترن.
در این ایالت گهگاه آبادیهای کوچکی دیده میشد با ساکنانی که تا آنجا که میشد در یک عبور از جاده اصلی دید، بیشتر در کانتینر میزیستند و نمیدانم سرخ پوست بودند یا مکزیکی. مکزیکی برای آن میگویم که شمار مکزیکیها بخصوص در ایالتهای غربی زیاد است و گاهی چهرۀ مکزیکیها در کنار جاده پیدا میشد. مثلا در کنار جاده، مکزیکیها یک بازار روز محقری راه انداخته بودند و در کنار اتومبیلهای خود که وسیله ای جدانشدنی از زندگی شان به نظر میرسید، چیزهایی در معرض فروش گذاشته بودند.
از زمانی که از پارک ملی گرندکانیون در آمدیم درخت نایاب شد. بخصوص در ایالت یوتا چشم هر چه میگشت سایه ای نمییافت که بتوان دمی در آن آسود. درخت در آنجا گوهری کمباب است و اگر ناگهان در جایی پیدا شود، تازه زیبایی آن نمودار میشود. در جغرافیای یوتا به آدم این احساس دست میدهد که درخت وقتی تک است و در بیابان برهوت سایه افکن میشود، بسی زیباتر است از درختی که در جنگل در میان انبوه درختان پنهان است. اما همۀ جغرافیای یوتا چنین نیست. مکانهای سرسبز و خرمش را که دامداریهای بزرگ دارد ما ندیدیم. یا شهری را که مثلا دانشگاه یوتا در آن واقع است و از معاریف ایران اردشیر زاهدی در آن درس خوانده است.
در سرزمینی که آفتاب بی رحم است و گرما بیداد میکند در حیرتم که چگونه مردمان میتوانستد در کانتینر زندگی کنند. ظاهرا توانایی بشر در تحمل دشواریها اندازه ندارد. لطف طبیعت یوتا در این است که با وجود خشک بودن، هر دم طرح تازه ای در میافکند و رنگ خاک و جنس گیاهان و ارتفاع کوهها و شکل صخرهها همواره دیگر میشود.
از یوتا جاده ۱۹۱ را گرفتیم و به اتوبان ۷۰ رسیدیم که نمیدانم از کجا میآمد ولی بعد از اینکه وارد آن شدیم تا مریلند یکسره در آن راندیم. در واقع از غرب تا شرق، بیش از چهار هزار کیلومتر این اتوبان با ما همراه بود و سراسر غرب تا شرق آمریکا را به هم میپیوست. از یوتا که وارد اتوبان ۷۰ میشوید چیزی به ایالت کلرادو نمانده است. ایالتی که برخلاف دو ایالت پیشین سبز و خرم و پر آب است و نعمت از زمین و آسمانش میبارد.
هنوز چندی در کلرادو پیش نرفته بودیم که به شهرکهایی رسیدیم یکی از دیگری زیباتر و دلنواز تر. پر از باغهای میوه و مزارع حاصلخیز. رود کلرادو که از کوههای راکی در ارتفاعات همین ایالت سرچشمه میگیرد، سراسر شیب تند کلرادو، و سپس صحرای یوتا و آریزونا را در مینوردد و از بخشی از کالیفرینا عبور میکند تا به اقیانوس آرام بپیوندد. این رود به علت برفی که بیشتر ایام سال در ارتفاعات کلرادو میبارد و نیز باران بسیار ارتفاعات راکی، در تمام سال پر آب است. به همین علت است که توانسته است در طول میلیونها سال ارتفاعات گرند کانیون را بشوید و دره عمیقی بسازد و زیباییها و جاذبههای کم مانندی به وجود آورد.
رود کلرادو، رود شگفتی است. نخست در ابتدای آریزونا آن را دیدم که خود را در میان درهها پهن کرده بود و چهره آبی داشت. بار دوم که در شهر "موآب" با آن دیدار کردم، گل آلود بود. موآب طبیعت فوق العاده ای دارد و کوههایش که در دسترس شهرنشینان قرار دارد، در ماه اردی بهشت پر برف است و لابد آب شدن همین برفهاست که رود را گل آلود میکند. آخرین بار رود را در تنگههای شهر "کلیفتون" دیدم که باغها و مزارع شهر را آبیاری میکرد. آخرین بار میگویم برای اینکه پس از آن دیگر این رود تا ارتفاعات کوههای راکی ما را تنها نگذاشت. نه ما را، که دره پر حاصل کلرادو را هم، که همه نیرو و ثروت خود را از آن میگیرد.
دره کلرادو به برکت این رود چنان آباد است که هیچ نقطه ای نیست که از ویلاها و خانههای ثروتمندان آمریکایی خالی باشد. تمامی بخش غربی کلرادو به یمن این رود پر رونق است. چنان است که گویی ایالت کلرادو دور این رود میپیچد و از ارتفاعات راکی پایین میرود تا به شهر زیبای "گرند جانکشن" برسد. در تمام ناحیه، آبادیها به علت وجود این رود، به هم پیوسته اند و همه جا مانند شمال ایران از ویلاها و خانههای زیبا آباد است. خانههایی که چه بسا از آن کسانی باشند که در شهرهای مختلف آمریکا زندگی میکنند و اینها صرفا خانههای ییلاقی شان است. یک اتوبان که به لحاظ زیبایی مانند ندارد، کناره رود را طی میکند و از آن بالا میرود تا به دنور برسد. این همان اتوبان ۷۰ است که ما را تا مریلند همراهی کرد.
دره کلرادو چون به ارتفاعات میرسد هرچند به علت کوهستانی شدن، از آبادیها و شهرهای زیبا تهی میشود، اما در عوض جنگلی در آن میروید که در همۀ عالم نظیر ندارد. یک جنگل سرو و کاج که درختانش چون خدنگ بالا رفته و چشم نوازترین جنگل عالم را پدید آورده است. در میانه این جنگل، هر چند صد متر یک بار، میدانهای اسکی باز میشود تا ورزشکاران از هوای پاک کوهستانی اش بهره مند شوند. در این نواحی ارتفاع زمین از سطح دریا به ۹۰۰۰ پا و بیشتر میرسد. البته شاید این نقاط مرتفع ترین نقاط کوههای راکی نباشد چون این رشته کوه تا سرزمین کانادا ادامه مییابد. به هر حال سرچشمه رود کلرادو همین ارتفاعات است. ارتفاعات پر برفی که در بیشتر مواقع سال برای عبور از آن به زنجیر چرخ نیاز میافتد. از این روی جا به جا در اتوبان به مکانهایی بر میخورید که تابلوی "برای بستن زنجیر چرخ" در آن دیده میشود. در حالی که ایستادن در اتوبانهای آمریکا اساسا غیر مجاز است و هر جا بخواهید توقف کنید باید از یکی از خروجیهای اتوبان بیرون بروید، در اینجا حاشیههایی ساختهاند که بتوان ایستاد و زنجیر بست.
کلرادو به قدری زیباست و آب و هوایش به اندازه ای دلپذیر که این ایالت را به یکی از مقصدهای مهم مهاجرت از کالیفرینا بدل کرده است. این نکته از آن جهت اهمیت دارد که کالیفرنیا خود رشک سرزمینهای دیگر است و همه از نقاط دیگر به کالیفرنیا میکوچند. البته نباید فراموش گذاشت که زندگی در کلرادو، تا حدی ارزان تر از کالیفرنیاست و این بر جاذبه آن افزوده است.
در اوایل اردی بهشت ماه در حالی که در آریزونا و یوتا گرمای تابستانی جریان داشت، کلرادو مانند اواخر اسفند ماه تهران، تازه بهار کرده بود. این بهار پر طراوت که در برگهای تازه رسته نمود مییافت و دیدن آنها زندگی را تا سر حد پریشان حالیهای خیامی غم انگیز میکرد، تا کانزاس ادامه مییافت.
کانزاس سرزمین دشتهاست و کشتزارهایش تا آنجا که چشم کار میکند و زمین به آسمان دوخته میشود، ادامه دارد. اگر یکنواخت بودن و یکدستی زمین را بتوان ملالآور شمرد، کانزاس بیش از هر سرزمینی در مسیر پنج روزه ما خستگی آور بود. در عوض دشتهای حاصلخیزش در تمام ایالتهای بر سر راه مانند نداشت. هر چند ما در زمانی از آن عبور کردیم که فصل برداشت گذشته بود، و زمین، لخت و عریان بود. اما طبیعت آن سرسبز و خرم بود و هرچه پیشتر رفتیم، سرسبزتر شد و این سر سبزی و طراوت تا نزدیکیهای کانزاس سیتی، مرکز ایالت کانزاس، ادامه یافت. این نشان میداد که اگر در فصل سرسبزی کشتزارها از آن عبور میکردیم بکلی چهره دیگری از ایالت کانزاس دیده میشد.
کانزاس، هر چه به میسوری نزدیک تر میشود، زمینش از یکدستی بی انتها، بیشتر بیرون میآید و در حوالی میسوری پستی بلندیهای دلپذیری پیدا میکند که چشم را مینوازد. در میسوری هم پست و بلند زمین افزایش مییابد، اما سرسبزی بخشهای آخر کانزاس چیز دیگری است. کانزاس هر چند در اوایل - وقتی از کلرادو وارد آن میشویم - خالی از سکنه است اما هرچه به کانزاس سیتی نزدیک تر میشود، بر شمار شهرها و آبادیهای آن افزوده میشود، به گونه ای که با توجه به آب و هوا و سر سبزی بی اندازه این احساس به آدم دست میدهد که جایی سزاوارتر از کانزاس برای زندگی نیست.
کانزاس سیتی شهر دلنشینی است. مرکز شهر آن شاید با مرکز هر شهر بزرگ دیگری در آمریکا فرق دارد. انبوهی درهم و تاریک مرکز شهرهایی مانند سان فرانسیسکو، لسآنجلس و حتا دنور را ندارد که حاصل تجمع بناهای بلند است. در آن شهرها بناهای بلند متعدد در کنار هم، مرکز شهر را دچار خفقان کرده است. کانزاس سیتی با وجود آنکه قدیمی به نظر میآید اما مرکز شهرش دلباز و آرام است و آرامش آن تنها از خلوت بودن آن نمیآید بلکه فرم ساختمانها و قدمت آنها بافتی به آن میدهد که در شهرهای دیگر آمریکا نمیتوان یافت. چنین است که ایالت کانزاس از دیگر ایالتها متفاوت است و بیشتر از هر جا جای زندگی است.
این نکته را نیز نباید فراموش بگذارم که شهر کوچک آلبی در کانزاس، آرامگاه آیزنهاور رییس جمهوری مشهور آمریکاست. پدر و مادر آیزنهاور در این شهر میزیستند و خانه شان هنوز بر جای است و در همان محوطه ای قرار دارد که آرامگاه آیزنهاور. خانه محقری است و نسبت به دیگر خانههای شهر شکوهی ندارد و این نشان میدهد که آمریکا از دیر زمان سرزمین استعدادها بوده است نه طبقات اشرافی. برای آرامگاه آیزنهاور بنایی با اهمیت ساخته اند و کتابخانه قابل توجهی نیز بر آن افزوده اند. با وجود این، بنای آرامگاه آیزنهاور به نسبت بنای آرامگاه جان اف کندی در آرلینگتون (ویرجینیا) یا بنای آرامگاه نیکسون در یوربا لیندای اورنج کانتی در کالیفرنیا شکوه چندانی ندارد. بنای آرامگاه کندی یکی از جاذبههای توریستی آمریکاست و بنای آرامگاه نیکسون با تاریخ آمریکا درهم آمیخته است. آرامگاه آیزنهاور از این دست نیست. مقبرهای ابرومند است که خوب از آن نگهداری میشود و مسافران سری به آن میزنند و کتابخانهای نیز در کنار آن ساختهاند.
ایالت بعدی بر سر راه، میسوری بود که سر سبزی آن مانند کانزاس و چین و شکن زمینش بیشتر از آن است. در این ایالت آنچه اهمیت یاد کردن دارد همانا رود میسوری است که در تاریخ آمریکا سرگذشتی خواندنی دارد. رودی که در مرز ایلینوی به میسیسیپی میپیوندد و آن را به یکی از بزرگترین و با شکوهترین رودهای جهان بدل میکند. چون درباره میسیسیپی جداگانه نوشتهام در اینجا بیشتر به آن نمیپردازم. همین اندازه بگویم که میسیسیپی یک رود نیست، یک دریاست.
از زمانی که از کالیفرنیا راه افتادیم در طول حدود سه هزار کیلومتر تا ایندیانا بی اغراق حتا یک دست انداز یا چاله در طول اتوبانها و جادهها ندیدیم، همچنانکه هیچ تصادفی در این راه دراز به چشم نمیخورد. اما در ایندیانا تا حدی آسفالت اتوبان وصله پینه بود و به دست انداز میخورد. آیا ایندیانا به لحاظ اقتصادی از دیگر ایالات ضعیف تر است؟ نمیدانم اما اینطور به نظر میرسد. پس از آن وقتی وارد اوهایو و سپس پنسیلوانیا و ویرجینیا شدیم دوباره راه بهتر میشد و چون به ایالت مریلند رسیدیم، اتوبان ۷۰ چنان بزرگ (چند بانده) و صاف میشد که اتومبیل انگار بر آب میرفت. من خیال میکنم هر کس وارد این ایالتها شود و صرفا جادههایش را ببیند، تفاوت سطح زندگی در آنها را احساس خواهد کرد و در خواهد یافت که ایالت ثروتمند به چه معنی است. در ویرجینیا و مریلند لازم نیست شهرکهای پاکیزه و ویلاهای خوش نقش و نگار را که بر دامن طبیعت جای گرفته اند ببینید تا به سطح بالای رفاه در آنها پی ببرید، همان دیدن اتوبان کافی است.
با دیدن ویرجینیا و مریلند یاد حرف آرنولد توین بی افتادم که میگفت "اهالی امریکا از آغاز تاریخ خود انزواطلب بودند، میکوشیدند بهشتی زمینی در دنیای نو بنا کنند و از چنگ بدیهای کهن برهند." ظاهرا آنها دنیای نو را ساختهاند و حتا از شر دنیای کهن رهیدهاند اگر ورود آنها به جنگهای عراق و افغانستان و امثال آن نباشد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۹ جولای ۲۰۱۰ - ۲۸ تیر ۱۳۸۹
الین نجمی
از دور که نگاه کنی، کمتر به نظرت میرسد که پل هنرها (Le Pont des Arts)، این پل فلزی که انستیتوی فرانسه یا مجلس دانشمندان را در منطقه ششم پاریس از فراز رود سن به حیاط مربع شکل کاخ لوور در منطقه یکم پیوند میزند، یکی از عاشقانهترین مکانهای این شهر به شمار آید: جایی که توالی بناهای هماهنگ، از پل نف گرفته تا کلسیای نتردام، جزیره سیته و مدرسه هنرهای زیبا، چشماندازی بیمانند را در مقابل آدمی قرار میدهد.
این بنای فلزی که در سال ۱۸۰۴ ساخته شده و در سال ۱۹۸۹ آن را بازسازی کردهاند، نامش را وامدار کاخ لوور است که در اصل کاخ هنرها (Palais des Arts) نامیده میشد.
اینجا محلی است که در آن میتوان - درست در دو قدمی مرکز شهر-، گوش را با نوای موسیقی نوازندۀ سولو نوازش داد، و یا با ریتم خوش گیتار هم نوا شد؛ در روزهای گرم، حمام آفتاب گرفت؛ خود را به هیاهوی گردشگران خارجی که سفرشان را با گرفتن عکسهای یادگاری جاودان میکنند، و یا به پیکنیکهای پر قیلوقال دانشجویان مدرسه هنرها و قهقهههای گم شده در سوت کرجیهای گذران بر رود سن، سپرد؛ خود را با تماشای نقاشیهایی که با رنگهای تندشان چشم رهگذران کم توجه را هدف میگیرند، سرگرم کرد، و یا اصلا خیره به هنر نقاش جوان زبر دست، حساب زمان را از کف داد!
اما، اینها همۀ جذابیت پل هنرها نیستند. سنت قفلهای عشق Cadenas d’Amour که دوباره در دو سه دهۀ اخیر در بسیاری از شهرهای جهان از جمله پاریس رایج شده، امروزه شیفتگان بسیاری را از چهارگوشۀ این کرۀ خاکی، به ویژه در مناسبتهایی چون روز عشاق یا روز والنتین، به سوی این پل میکشاند.
قفلهای عشق، در حقیقت قفلهایی هستند که زوجهای عاشق چون نمادی از وفاداری ابدی به نردۀ پلها میآویزند. قفلها گاهی به نام زوجهایی که آنها را میآویزند، آرستهاند و گاه کندهکاری شده یا به توصیفی منقشاند، وصفی که شرح رابطۀ آنهاست. مرسوم است که پس از آن زوج عاشق با هم کلید قفل را مثلا در رودخانهای که زیر پل جریان دارد بیندازند. بدینسان، قلبهای به هم زنجیر شدهشان از هم جدا نخواهد شد؛ و هیچ رقیبی، به کلید قلبشان دست نخواهد یافت.
در آیینی افسانهای، جاودانگی فلز در مقابل تلاطمهای قلب و ناپایداری عشاق قرار میگیرد: تا فولاد فناناپذیر زمان را به چالش گیرد و عشق را با ابدیت هم تراز کند.
خاستگاه این رسم کاملا مشخص نیست؛ برخی آن را به گذشتهای دور نسبت میدهند و حتی از روم باستان سخن میگویند. بنا به گفتۀ گردشگران ایتالیایی، این سنت از رمان عاشقانه ایتالیایی: "من تو را میخواهم" نوشتۀ Federico Moccia منشا میگیرد. در صحنهای از این رمان، زوج قهرمان داستان قفلی را با نامهایشان به تیر چراغ برق پل میل ویو (Milvio) در نزدیکی رم میآویزند، و پس از بوسیدن هم، کلید را در آبهای تیبر (Tibre) میاندازند.
آنچه قطعی شمرده میشود این است که امروزه چنین رسمی، کما بیش، در نقاط مختلفی در چهارگوشۀ جهان ـ از مسکو گرفته تا ویلنیوس، بروکسل، کیف، فلورانس، ونیز، ورون ـ شهر رومیو و ژولیت ـ، مراکش و حتی در پارهای شهرهای چین و ژاپن برقرار است.
همچون دیگر آئینها، میتوان رد پای وقایع اجتماعی را در تحول این سنت مشاهده کرد: در میانۀ قفلهای فلزی، به رشتههای رنگین نخی یا پلاستیکی گره زده شده به نردهها برمیخوری، که بیتردید به ترانۀ "دختری با روبان زرد" و سنت روبانهای زرد در آمریکا اشاره دارند. اگر در طول جنگ اول خلیج فارس، همسران سربازان، با آویختن روبانی زرد رنگ به پنجره یا در ایوان، نشان میدادند که بازگشتشان را انتظار میکشند، اینجا بندهای رنگارنگ، تنها از اندوه بستگان سربازان مشغول جنگ در عراق و افغانستان خبر نمیدهند، بلکه با معنایی تعمیم یافته، از آرزوی بازگشت هر عزیز سفر کردهای نشان دارند.
طارمی چوبی پل هنرها نیز آکنده از نقشهای گرافیتی است: از قلبهای تیرخورده تا نامها و تاریخها، همگی حک شده با نوک تیز چاقو یا نقش شده با رنگهای تند. آنها نیز از غیرقابل چشم پوشی بودن مراسمی آشنا در چهار گوشۀ جهان برای عدهای حکایت میکنند که میخواهند بگویند "من آنجا بودم".
و همین ماندگاری به هر قیمت باعث به زیر سوال رفتن سرنوشت این قفلها و نقشها شده است. شهرداری پاریس معتقد است که این رویه برای حفظ این میراث فرهنگی خطرساز است، و تصریح میکند که در نهایت این قفلها برداشته خواهند شد. گویا آنها در جستجوی گزینۀ دیگری هستند: چیزی شبیه به درختی فلزی، که بتوان برای آویختن قفلها از آن بهره گرفت.
چه باک اگر شهرداری نغمۀ ناساز سر میدهد! به هر تقدیر قفلهای کندهکاری شده، در موارد بسیار، بیش از قولهای عشق ابدی دوام دارند! زوجهای بسیاری پیش از آنکه قفلها زنگ بزنند و به رود سن بیفتند، از هم جدا شدهاند. عشاق دل شکسته، خود قفلهای عشقی را که افسونشان شکسته شده، خواهند شکست. زوجهای جدید شکل خواهند گرفت و سوگندهای تازهای از عشق خواهند آویخت.
در این فاصله اما، هیچ از جذابیت پل هنرها کاسته نخواهد شد، و میعادگاه به آوازۀ خود وفادار خواهد ماند:
"اگر اتفاقی
روی پل هنرها
به باد برخوردی، باد سرکش
احتیاط! مراقب دامنت باش!
اگر اتفاقی
روی پل هنرها
به باد برخوردی، باد فریبنده
احتیاط! مراقب کلاهت باش !"
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ جولای ۲۰۱۰ - ۲۳ تیر ۱۳۸۹
آزاده حسینی
بهترین چیزی که میتواند یک تابستان را لذت بخش تر کند، وجود برنامههای شاد و سرگرم کننده ای است که لازم نباشد پول زیادی صرف آن کرد. در شهر لندن، تابستان تنها زمانی است که خورشید با سخاوت هر چه تمامتر میتابد و هوای این شهر را دل انگیز میکند. همین امر سبب میشود که لندنیها بیشتر وقت خود را در خارج از خانه سپری کنند. از این رو مسئولان این شهر تصمیم گرفتند که به هر نحوی برای مردم خود بساط سرگرمی برپا کنند.
یکی از این برنامهها که اخیرا برگزار شد و همچنان نیز ادامه دارد، جشنواره رقص لندن Big Dance است. این جشنواره توسط شهردار لندن با همکاری شورای هنر انگلستان و البته حمایت سازمان ورزش انگلستان، بیمه خدمات درمانی لندن، شوراهای شهر لندن، موزهها، کتابخانههای لندن و شورای بریتانیا، توسط شرکت تی موبایل راه اندازی شد.
این جشنواره که ۹ روز به طول انجامید و بیش از هزاران نفر را برای رقص به خیابانها کشاند، در سال ۲۰۰۶ در مرکز رقص لندن و توسط شهردار لندن پایه ریزی شد تا تأثیرگذارترین جشنوارۀ رقص در دنیا راه اندازی شود. به همین خاطر هم بسیاری از مربیهای زبدۀ سبکهای گوناگون رقص در انگلستان برای آموزش افراد دعوت شدند تا کار خود را با عنوان بهداشت و بهبود تناسب اندام در کشور آغاز کنند.
این جشنواره با هدف مشارکت بیشتر مردم لندن در ورزش و فعالیتهای فرهنگی و در کل، ساختن لندنی سالمتر و شادابتر برپا شد.
در این جشنواره انواع رقصها توسط رقصندههای حرفه ای و به همراه مردم عادی اجرا میشود و تا ۲۲ اوت ادامه دارد. از جمله این رقصهای میتوان به نمونههای زیر اشاره کرد:
تانگوTango: رقص دو نفره که خاستگاه آن آرژانتین است
سالسا Salsa : که منشاء آن کوبا است و از آمیختن فرهنگ اروپائی با آفریقائی ایجاد شده است.
باله Ballet: رقصی که ریشه آن در ایتالیا و سپس فرانسه است.
فلامنکو Flamenco: رقص اصیل اسپانیا که بیشترین تاثیر را از کولیها گرفته و به شکل امروزی درآمده است.
رقصهای بالیوودی Bollywood dance : که برگرفته از رقص نو و رقصهایی است که در فرهنگ مردم هندوستان ریشه دارد.
رقصهای هیپهاپ Hip Hop Dance: که این نوع از رقصها به موازات موسیقی هیپهاپ و توسط نسل جوان سیاهان آمریکا شکل گرفت.
کاپوئیرا Capoeira: رقص سیاهان برزیلی است که توسط بردههای آفریقایی برزیل ایجاد شد.
جاز Jazz : این نوع رقص توسط سیاهان آمریکا پایه ریزی شد که بعدا با سبک رقصهای نواحی کارائیب ادغام شد و شکل امروزی را به خود گرفت.
توئیست Twist : این رقص به همراه موسیقی راک اند رل به وجود آمد و یکی از رقصهای مورد توجه جوانان در دهه ۶۰ میلادی در سراسر دنیا بود. این رقص نیز از سیاهان آمریکاست.
با اینکه هفته جشنواره رقص پایان یافته ولی همچنان گروههای رقص در نقاط مختلف لندن برنامههای خود را تا ۲۲ اوت ادامه خواهند داد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ جولای ۲۰۱۰ - ۲۱ تیر ۱۳۸۹
امیر جوانشیر
گاهی در زبان فارسی به رود میگویند دریا. مثل آمودریا و سیردریا و اگر به کابل رفته باشید به رودخانه کابل که این روزها خشک رودی بیش نیست و بیشتر از آب، زباله در آن ریخته اند، میگویند دریای کابل! نمیدانم اگر کابلیها رودی به پهنای میسیسیپی داشتند چه نامی بر آن مینهادند. اما یقین دارم که برای میسیسیپی، دریا نام زیبندهای است.
ما میسیسیپی را در محل التقای آن با رود میسوری، در مرز ایالت میسوری و ایلینوی دیدیم. جایی که میسیسیپی چندان بزرگ است که چون دریا موج میزند. از اتوبان ۷۰ که میراندیم در انتهای سرزمین میسوری و ابتدای ایالت ایلینوی ناگهان پل بلند و درازی ظاهر شد که در زیر آن دریای خروشانی از آب گل آلود موج میزد. چنان اعجاب برانگیز بود که دلم خواست همانجا برای تماشای میسیسیپی توقف کنم. اما طبعا بالای پل جای توقف وجود نداشت.
چند کیلومتر آن سوتر یک جادۀ جنگلی زیبا ما را تا ساحل دریای میسیسیپی برد. خیلی نزدیک به محلی که موزۀ لوئیز و کلارک در آنجا واقع است و از آن مشهورتر، جایی که داستان معروف "هکل بریفین" اثر ماندگار مارک تواین از آنجا شروع میشود. هک، وقتی در این رود میراند به این دست یا آن دست آب، ساحل میگفت. کاملا هم حق داشت. چون کنارههای رودی به عظمت میسیسیپی را فقط نام ساحل برازنده است. لابد میدانید که تمام حوادث جذاب رمان هکل بریفین در همین میسیسیپی اتفاق میافتد. بیشتر در درون قایقها یا کلکهایی که در رود میرانند یا در ساحل لنگر انداخته اند. عظمت رود چندان است که میتواند تمام حوادث یک رمان را در خود بگنجاند.
نجف دریابندری در مقدم های که بر سرگذشت هکل بریفین نوشته یادآور میشود که "مقدار زیادی از گیرایی این سفرنامه ناشی از حرکت آرام و آسودۀ کلک روی آب پهناور میسیسیپی و تماشای طبیعت زیبا و رنگارنگ سواحل رودخانه است". در رمان هکل بریفین هم، جا به جا از پهنا و عظمت رود سخن میرود. "رودخانه انگار چندین میل پهنا داشت".
مارک تواین رمان دیگری هم به نام "زندگی در میسیسیپی" دارد که متاسفانه من آن را نخواندهام ولی میدانم در سال ۱۸۸۳ یعنی یک سال پیش از هکل بریفین نوشته شده. اما نام مارک تواین فقط به آن خاطر میسیسیپی را تداعی نمیکند که سرگذشت هکل بریفین یا زندگی در میسیسیپی را نوشته است. بیشتر به این خاطر تداعی میشود که هیچ کس به خوبی او این رود را نمیشناخت. او خود ناخدای کشتی بود و در همین رود زمانی دراز به کشتیرانی اشتغال داشت. از آن مهمتر او شوخیساز و لطیفهپردازی بود که گویا کارش در بین کسانی که در میسیسیپی کار میکردهاند، بسیار گرفته بود.
شوخیسازی او به این شکل بود که به هنگام جوانی به استخدام جویندگان طلا در میآمد تا آنها را با قصهها و لطیفههای خود سرگرم کند. آن زمانها که رادیو و تلویزیون و سینما و سرگرمیهای مانند آنها وجود نداشت، جویندگان طلا کسانی را استخدام میکردند تا برای آنها قصه بگوید، لطیفه بگوید و بدینسان آنان را سرگرم کند. این عادتی است که آمریکائیان هنوز دارند و هنوز هم کمدینهایی در تلویزیون ظاهر میشوند تا مردم را بخندانند.
گذشته از مارک تواین که نامش با میسیسیپی آمیخته است، نام لوئیز و کلارک هم با رود میسیسیپی عجین شده است؛ آنان دو تنی بودند که از طرف توماس جفرسون رئیس جمهوری وقت، حوالی ۱۸۰۰ میلادی ماموریت یافتند غرب آمریکا را کشف کنند. آن وقتها آمریکا هنوز سیزده ایالت بیشتر نداشت. توماس جفرسن به آنان ماموریت داد غرب را به منظور دست یافتن به یک مسیر مستقیم و عملی به اقیانوس آرام و تماس با مردمان سرخ پوست و نیز نقشهبرداری درنوردند. او به درستی تصور میکرد که یک سفر اکتشافی موفقیتآمیز، نفوذ سیاسی و بازرگانی آمریکا را در نواحی غربی که در آن زمان بیشتر اسپانیا و فرانسه و احتمالا بریتانیا بر آن نفوذ کرده بودند، افزایش خواهد داد. لوئیز دوست و منشی جفرسن بود و زمانی که مأمور کشف غرب شد، کاپیتان کلارک را با خود همراه کرد. به اتفاق گروهی اهل حرفه مانند نجار و آهنگر و قایقران و ... یک سال دست به تمرین زدند و سرانجام سفر خود را از همین نقطهای آغاز کردند که ما به دیدن میسیسیپی موفق شدیم و داستان هکل بربفین نیز از آنجا آغاز میشود.
به خاطر بزرگداشت کار مخاطرهآمیز و شجاعانه لوئیز و کلارک اکنون در آنجا که سفرشان آغاز شد موزهای ساختهاند.
میسیسیپی بزرگترین رود آمریکا و چهارمین رود بلند دنیاست. طول آن ۳۷۸۰ کیلومتر است که چیزی برابر مسافت هوایی تهران – لندن است.
اینها که نوشتیم همه جسم میسیسیپی است. روح آن شهرهایی است که در کناره و به برکت آن بنیاد شدهاند. روح آن در ثروتی است که حتا به هنگام سیلاب با خود میآورد. روح آن در ماهیهای بزرگی نهفته است که مردم سواحل رود را تغذیه میکند. روح آن گاه در جزایری خوابیده است که در وسط پهنای آب تشکیل شدهاند. روح آن که در نوشتههای نویسندگان آمریکایی نماد آزادی است، در رمانهایی چون هکل بریفین بیدار است. بیهوده نیست که میسیسیپی را "اودیسه زندگی آمریکایی" لقب دادهاند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۶ جولای ۲۰۱۰ - ۱۵ تیر ۱۳۸۹
امیر جوانشیر
گرند کانیون شاهکار طبیعت و رود کُلُرادو معمار آن است. این بنای باشکوه در طول میلیونها سال حرکت بیوقفۀ این رود پدید آمدهاست. بنایی که در نگاه اول، عظمتش چشم را مسحور میکند و در نگاههای بعدی با جان و روان شما آن میکند که پرستشگاههای بزرگ و باستانی با شیفتگان.
یک عکاس گفتهاست که همۀ درس خود را در دانشگاه گرند کانیون خواندهاست، اما این اواخر احساس میکند که نه تنها به دانشگاه، بلکه به کلیسا هم میرود. با وجود این، اینجا معبد نیست. معابد را افراد بشر ساختهاند تا خدایان را نیایش کنند. اما در گرند کانیون، رود، در جریان بیپایان خود توانسته لایههای خاک را بشوید و درهای پدید آورد که لایههای متعدد زمینشناسی آن، بر اثر تابش بیامان خورشید و رنگ استثنایی خاک، به شکلهای گوناگون و رنگارنگ با بریدگیهای طبیعی کممانند، پیکر گرفته، لایه بر لایه بر هم سوار شده و جاذبهای کاملاً استثنایی به وجود آوردهاست.
همیشه آدمی در مقابل پدیدههای طبیعی ناتوانی خود را احساس میکند، اما اینجا از تصور ناتوانی فراتر است. عظمت آن از یک لحاظ دیگر هم شگفتیبرانگیز است. طول این دره را ۴۵۰ کیلومتر گفتهاند که بزرگترین تنگه بر روی کرۀ زمین است. ژرفای آن در عمیقترین نقاط نزدیک ۱۶۰۰ متر و فاصلۀ این سو و آن سوی تنگه حدود ۱۶ کیلومتر است. گفته میشود که در طول شش هفت میلیون سال پدید آمدهاست.
ما که از کالیفرنیا حرکت کرده بودیم، غروبهنگام به گرند کانیون رسیدیم. اما باز صبح روز بعد هم سر تا پای تنگه را از منظرهای مختلف دیدیم. به نظر من غروب خورشید رنگی به آن میزند که در وقتهای دیگر ندارد، اما این یک سلیقه است. بسیاری کسان در طلوع خورشید، آن را دوستتر میدارند. خاک سرخ که از وفور مس حکایت دارد، به آن رنگ گرم و جذابی زدهاست که هر خاک ندارد. پارهای اطلاعات نوشتهشده بر جعبههای اعلانات نیز حکایت از آن دارد که حدود صد سال پیش، در آنجا مس استخراح میکرده اند. آمریکاییهای خونسرد و پرحوصله هم وقتی به آنجا میآیند، به دیدار یکشبۀ آن بسنده نمیکنند، بلکه دست کم هفتهای را در آن هوای گرم و پاک میگذرانند و روزها و شبها به تماشای دره مینشینند تا آن را حس کنند.
دیدن دره هم البته کار یک روز و دو روز نیست. در یک ماه هم نمیتوان، به قول بیهقی، "زوایا و خبایا"ی آن، از آبشارها گرفته تا غارها سر زد. بیش از اندازه بزرگ است و هیچ کس نیست که همه جای آن را بلد باشد که به شما نشان دهد. آمریکاییها نه تنها گرند کانیون را مزه مزه میکنند که با هر پدیده یا جاذبۀ دیگر هم چنین میکنند. مثل ما سک سک نمیکنند و نک نمیزنند که بگذرند. ژرف رفتن در هر چیز و کنجکاوی در ریزهکاریها، خصلت بشر پس از عصر روشنگری است و آنها به کمال این خصلت را در خود پروردهاند.
ما که از آریزونا وارد پارک ملی (نشنال پارک) شده بودیم، کنارۀ جنوبی آن را دیدیم، در عین حال بالگردها و هواپیماهایی را میدیدیم که از جانب لاس وگاس، جهانگردان را به سوی آن میآوردند و بر کنارۀ شمالی آن در پرواز بودند. جالبتر این که در صحرای خشک آریزونا لب تا لب این دره، سرسبز و پردرخت است و این همه از برکت رود کلرادو است. این رود از ارتفاعات کلرادو، از کوههای راکی میآید و ایالتهای یوتا و آریزونا و کالیفرنیا را در مینوردد تا به اقیانوس آرام برسد و در تمام سال پرآب است.
زیباییهای این شاهکار طبیعت، با آن چه که با دست بشر بر گرد آن ساخته شده، درخششی دیگر یافتهاست. تئودور روزولت، رئیسجمهوری سالهای اول سدۀ بیستم آمریکا، برای آسیب نرسیدن به طبیعت کانیون بنیاد پارک ملی گرند کانیون را گذاشت و کنگرۀ آمریکا هم بودجۀ آن را پرداخت، تا راه آهن سرتاسری آمریکا هم ازکنار آن بگذرد. شرکت راه آهن هم هتل باشکوهی در آن جا ساخت و هزاران نفر را به سوی آن جذب کرد.
ما به هنگام ورود به گرند کانیون تصور میکردیم پس از دو ساعتی گشت و گذار مجبوریم به شهر برگردیم و جای خواب و استراحت پیدا کنیم، اما آنقدر هتل و متل و چادر در پارک ملی وجود داشت که به شهر نیازی نیفتاد. هر چند بیشتر هتلها و متلها پر بود و جا برای مسافر تازه نداشت و ما بعد از مراجعه به چندین هتل و متل توانستیم اتاقی برای اقامت شبهنگام خود پیدا کنیم.
در واقع تأسیسات پارک ملی که از برکت گرند کانیون به وجود آمده، دور و بر دره را آباد و سرشار از زندگی کردهاست.
همراه من در این سفر مرد جوانی بود که زمانی در یکی از فروشگاههای مریلند کار میکرد. صاحب فروشگاه در آن سالهای نسبتاً دور به دیدار گرند کانیون رفته بود و در بازگشت به همراه من گفته بود که گرند کانیون را فقط باید دید و با چشم چشید. فیلم و تصویر قادر نیست آن را بیان کند. اکنون من که در حال نوشتن این گزارش هستم، عمق این حرف را بیشتر درک میکنم. تئودور روزولت حق داشت که میگفت: این تنگه توصیف ناپذیر است و همتا ندارد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ ژوئن ۲۰۱۰ - ۷ تیر ۱۳۸۹
رویا یعقوبیان
من عاشق فوتبال نیستم، ولی خاطرات دورههای مختلف جام جهانی و تماشای جمعی آن از یادم نمیرود. بازی افسانهای مارادونا در مسابقۀ تاریخی مقابل انگلستان، نمایش حیرتانگیز و شخصیت هیگویتا دروازهبان کلمبیا، پنالتی بههدررفتۀ روبرتو باجو در بازی نهایی ۹۴ و ضربۀ سر زینالدین زیدان به ماتاراتزی ایتالیایی در وقت اضافۀ مسابقۀ نهایی سال ۲۰۰۶ اینها همه و همه دورهها و مسابقات جام جهانی فوتبال را نزد من و همتایانم به علامتهایی ماندگار در مسیر زندگیمان تبدیل کردهاست، طوری که میزان قدمت هر واقعۀ شخصی را با توجه به تقدم، تأخر و یا همزمانی با یک دوره و یا مسابقۀ خاص جام جهانی بسنجیم .از طرف دیگر، تماشای دستهجمعی مسابقات، حال و هوای متفاوتی به این تجربه میداد و تأثیرآن را بیشتر میکرد.
چند خیابان پائینتر از میدان پیکادیلی لندن و در قلب تماشاخانههای این شهر کافهای هست که یکی از مشهورترین پاتوقهای فوتبالدوستهای لندن به شمار میآید: "کافه اسپورتز".
لوئیس بونوئل، سینماگر اسپانیایی، در بارۀ کافه میگوید: "بر خلاف بار که مکان به خلوت رفتن است، کافه جای گپ زدن و قرارو مدارهای دوستانه و دید و بازدید است."
کافهها و قهوهخانهها از دیرباز محل جمع شدن قشرهای مختلف مردم بودهاند و از این دیدگاه کارکردهای مختلفی داشتهاند. یک کافه میتواند مهمترین مرکز اجتماعی و فرهنگی یک دهکده باشد؛ میتواند پاتوق هنرمندان یک سبک نوپای هنری و یا محل یافتن کارگران یک صنف خاص و یا به سادهترین شکل، مرکز ملاقاتهای گاه به گاه دو دلداده باشد. اما کافه اسپورتز اختصاص به دوستداران تماشای مسابقات ورزشی از هر طبقه، ملیت و سن و سالی دارد.
این کافه که ۱۵ سال پیش تأسیس شد، به نمایش همۀ مسابقات پرطرفدار ورزشی اختصاص دارد: از فوتبال، بسکتبال و تنیس گرفته تا اتومبیلرانی وکریکت.
با توجه به جمعیت زیاد توریست و تنوع مهاجران لندن و شروع مسابقات جام جهانی فوتبال با حضور ۳۲ تیم، این روزها این کافه رونق زیادی دارد.
اینجا فضای تجمعی به اندازۀ تقریبی ۴۰۰ متر مربع معادل ظرفیت ۱۰۰۰ نفر ایستاده و ۱۱۲ صفحۀ نمایش تلویزیون دارد. درون کافه، هر جا که باشی، از سالن اجتماعات گرفته تا اتاق مدیریت مرکز امانات و حتا دستشویی، حد اقل دو صفحۀ نمایش تلویزیون در مقابل دیدگانت قرار دارد. در اطراف هم پیشخوانها و میز و صندلیهایی برای پذیرایی از مشتریهاست.
مشابه حس تماشای دستهجمعی یک مسابقه را قبلتر در هنگام حضور در سینما، تئاترو یا کنسرت بهصورت خفیفتر داشتهام. میبینیم که فوتبال همچون موسیقی دارای وزن و ضربآهنگ است و مانند یک فیلم و یا نمایشنامه آغاز، پایان، قهرمانان و ضد قهرمانانی دارد. جدالی هست و نقطۀ اوج و فرود دراماتیکی در کار است. حالا میفهمم که من در خیالم از بازیکنان فوتبال قهرمانهایی میسازم، با آنها همراه میشوم، تا در نبردی فرضی میل و اشتیاق وافر مرا به پیروزی برآورده کنند. اینجا نیز لحظات مشابهی هست: لحظاتی که تاب دیدن آن را نداری، لحظات شگفتی و اعجاب، لحظات عصبیت محض وغضب برانگیخته، لحظات یکدلی و اتحاد، لحظات انفجار شادی و لحظات یأس و اندوه.
طرفدارهای تیمها در اینجا نیز دلایل خاص خود را برای حمایت از تیمشان دارند: بعضی فقط طرفدار تیم ملی کشورشان هستند، بعضی طرفدار عقل وتدبیر و تیمهایی که بابرنامه و حسابشده بازی کنند، گروه دیگر طرفدار تیمهای خلاق و معجزهگرند؛ تیمهای بیقاعدهای که میتوانند نتیجه را حتا در لحظات آخر بازی عوض کنند. برخی هم طرفدار تیمهای کوچک و ضعیفند. آنها امیدوارند معجزهای شود و این تیمها علیرغم فقر اقتصادیشان در مقابل تیمهای قوی و ثروتمند قد علم کنند و آنها را در هم بکوبند.
نتیجه هر چه باشد، عدهای شاد و عدهای دلخور به خانههاشان باز میگردند، ولی لحظات تأثیرگذار تماشای این مسابقات را تا سالها در خاطر خواهند داشت.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ ژوئن ۲۰۱۰ - ۳۱ خرداد ۱۳۸۹
ساجده شریفی
نیلوفر بنیصدر سه سال است که نمایشگاه انفرادی نداشتهاست. خودش میگوید، دلیلش سرگیجهای است که پیدا کرده بین معیارهای زیباشناسی اروپایی و آنچه در ایران به عنوان زیباشناسی آموختهاست.
تازهترین مجموعۀ او که این روزها در گالری "اسپئوس" پاریس روی دیوار است، تصاویری از حولههای چروکخوردهای است با کنتراستهای بالا و رنگهای تند.
نیلوفر بنیصدر هرگز تا این حد به سراغ تصاویر انتزاعی نرفته بود. خودش میگوید که این مجموعه را در پلاژهای تابستانی عکاسی کرده و از آن جا که عکاسی از بدن آدمهایی که نیمهبرهنه و در حال آفتاب گرفتن هستند، در تربیت و فرهنگ او نیست، سعی کرده این فضا را با چروکها و سایهروشن حولههای پلاژنشینان به تصویر بکشد.
نیلوفر معتقد است هر چشم تیزبین میتواند از فرمهایی که چروک این حولهها ایجاد کرده، شکلهای مختلفی ببیند و هر بار هم تصویر تازهای پیدا کند. او با شیفتگی از چروک حولههایش حرف میزند و میگوید: " با اینکه از اقامت من در فرانسه هفت سال میگذرد، اما هنوز خودم را اینجا غریبه میدانم و هزار بار از خودم پرسیدهام، من اینجا چه میکنم؟.. این بار به جای آدمها، این حولههاشان بود که با من حرف میزدند و من هم ازشان پرترۀ قشنگ میگرفتم".
نیلوفر بنیصدر در ایران در رشتۀ عکاسی دانشگاه آزاد تهران تحصیل کرد. سپس برای ادامۀ تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد به فرانسه رفت و در دانشگاه استراسبورگ، هنرهای تجسمی خواند. او سپس دورۀ یکسالۀ مدرسۀ عکاسی اسپئوس در رشتۀ عکاسی دیجیتال را گذرداند و از سه سال پیش همان جا مشغول به تدریس شد.
"صندلی لهستانی"، "جکوزی"، "مداد آبی"، "تنها" از جملۀ مجموعه عکسهای نیلوفر بنیصدر است که تاکنون به نمایش درآمدهاست. نمایش مجموعۀ آخر او با نام "منقوش" که در گالری اسپئوس روی دیوار است، تا پایان ماه اوت ادامه خواهد داشت.
در این گزارش تصویری میتوانید روایت شکلگیری این مجموعه را بیشتر از زبان خود هنرمند بشنوید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب