مقالات و گزارش هایی درباره ایران
۳۱ اگوست ۲۰۱۱ - ۹ شهریور ۱۳۹۰
منوچهر دینپرست
به هر جای طبیعت سری میزنید، امکان ندارد که آلودگی و زباله چشمان شما را آزار ندهد؛ از شمال سبز کشور گرفته تا بیابانهای گرم یزد و کرمان، از دشتهای مریوان تا کوههای بینالود خراسان. درختان قطعشده و نیمهسوخته، ظروف یکبارمصرف، کیسههای زرد و قرمز چیپس و پُفک، بطریهای نوشابه، روغن سوختۀ خودروها و هزاران زبالۀ دیگر همه جا را سخت آزردهاست. از هوای آلودۀ شهرها دیگر نمیگویم که خود حدیث جانگدازی است.
این همه آلودگی در کمتر از چند دهه چنان به وجود آمده که روزی با پدر به رودخانۀ کرج میرفتم، اما اکنون اثری از آن نیست که من هم فرزندانم را به آنجا ببرم. کاملاً از بین رفته، گویی که هیچگاه رودخانهای آنجا نبودهاست.
به قول فیلسوفان پسامدرن، "همه چیز تقصیر مدرنیته است!". اگر همه چیز تقصیر مدرنیته است و این خوی درندۀ تکنولوژی روزگارمان را سیاه کرده و حیوانات را برای تماشا خشک کرده و جنگلها را پارک کرده، پس اخلاق و وجدان بشری تکلیفش چیست؟ آیا ماهیت انسانی هم تغییر کرده؟ و ما هم دیگر انسانهای گذشته که طبیعت همراه و همآغوش او بود، نیستیم؟
به نظر میرسد انسان دنیای مدرن چنان از خود دور افتاده که فراموش کرده که اخلاق همیشه با او بوده و انسان بدون اخلاق، انسان نیست و طبیعت بدون انسان نیز طبیعت نیست. جنگی دوجانبه که بازنده از قبل مشخص است.
دنیای امروز ما بر لبۀ پرتگاه بحران زیستمحیطی قرار دارد؛ به گونهای که با گسترش تکنولوژی و محصولات آن کوچکترین لغزش، فاجعهای به بار میآورد که جبران آن بسیار دشوار است. فنآوری به انسان چنان قدرتی ویرانگر دادهاست که میتواند در مقیاس گستردۀ یک قاره و حتا در سطح زمین، محیط زیست را تخریب کند. ما از ظرفیت تحمل زمین فراتر رفتهایم و محیط زیستمان را چنان مورد آماج تهاجم قرار دادهایم که با شروع سدۀ حاضر تخریب محیط زیست از جدیترین چالشهای پیش روی ماست.
امروزه بسیاری از افراد مختلف، از حقوقدانان، عالمان دینی و فیلسوفان گرفته تا نگهبانان محیط زیست و علاقهمندان به طبیعت، سعی کردهاند فراخور توان و تلاششان از محیط زیست نگهداری کنند. این فعالیتها در سطح بینالمللی، دولتی و تشکلهای مردمی و مراکز دانشگاهی است. صدور اعلامیهها و منشورها نظیر "منشور زمین" در سال ۱۹۹۲ در ریودوژانیرو، عقد پیمانهایی نظیر "پیمان کاهش گازهای گلخانهای کیوتو" و یا برگزاری گردهمآیی "نشست سران جهان و رهبران ادیان در مقر سازمان ملل متحد در سال ۲۰۰۰" از جملۀ این فعالیتهاست.
اما از سوی دیگر برای رفع مشکل محیط زیست برخی معتقدند ریشۀ اصلی بحرانهای زیستمحیطی در نوع جهانبینی ماست. به بیان دیگر مشکل معرفتشناسی است. از این رو، در این دیدگاه جدید علاوه بر عوامل فنی و تکنولوژیکی، وجهی فلسفی و دینی را نیز باید در نظر گرفت. در نتیجه اخلاق کمتر مورد توجه قرار گرفته شده و این عده معتقدند تمام فعالیتهای گستردۀ بینالمللی، آموزههای معنوی و دینی و الزامات حقوقی بدون پشتوانۀ اخلاقی و آموزشهای اخلاق زیستمحیطی بیثمر است. بر این اساس واقعیتی آشکار میشود که فرد خود را به صورت داوطلبانه ملزم به حفاظت از محیط زیست میداند.
در اخلاق زیستمحیطی، نوع ارزشگذاری انسان به طبیعت و اجزاء آن و همچنین، معیارهای ارزشی در تعیین نوع تعامل انسان با طبیعت، مهم هستند و این موضوعات به روشنی به مباحث نگرشی و هنجاری مرتبط میشوند.
آفت دیدگاههای اخلاق زیستمحیطی همواره نگاه مادی و عملگراست. این ایده محیط زیست را به مثابه کالائی بیهویت و محصولی بیارزش میداند که بهراحتی فرد میتواند زمین خود را ناپاک و جنگلها را پر از زباله و رودخانهها را آلوده کند. بر این اساس صاحبنظران اخلاقی که رابطۀ دوجانبۀ انسان و زمین و جانوران و گیاهان را تنظیم میکنند، معتقدند که ماهیت امر "حفاظت" از یک فعالیت پیچیدۀ انسانی ناشی میشود که مستلزم فهمیدن دین، فرهنگ، باور، نیازها و موقعیتهای مختلف انسانی است. از این رو، اخلاق میباید نوع رفتار انسان با طبیعت را در هر زمان و مکان مشخص کند.
دکتر داریوش فرهود از حامیان و طراحان نخستین پروژۀ اخلاق زیستمحیطی در ایران است. وی معتقد است، اخلاق زیستی در حال حاضر به یک مجموعۀ بسیار مفصل و طولانی تبدیل شده، یعنی هر گونه حیات روی کرۀ زمین که به زیست مربوط میشود، اخلاق زیستی به شمار میآید.
دکتر فرهود، که در سال ۱۹۷۲ از دانشگاه ماینس آلمان دکترای علوم طبیعی در ژنتیک انسانی و انسانشناسی گرفته، میگوید: "ما معمولاً مردمی هستیم که تا به مشکلی برنخوریم، آن را حل نمیکنیم: چو فردا شود فکر فردا کنیم. ما زمانی دوست طبیعت بودیم و در امکانات آن زندگی میکردیم. اما الآن تکنولوژی این را تغییر داده و طبیعت را برای خود در حال تغییر دادن هستیم. برای زنده ماندن و سودجویی محیط زیست خودمان در جدالیم، هرچند که این جدال مخرب باشد. با وجود این که خود بشر هم صدمه میبیند، مثل پخش شدن گازهای اکسید دوکربن در هوا و ضعیف شدن لایۀ اوزون، همچنان منفعل عمل میکنیم.
دکتر فرهود که عضو کمیتههای ملی "اخلاق در علوم و فنآوری" و "اخلاق زیستی" کمیسیون ملی یونسکو در ایران است، با ابراز دلخوری از وضعیت موجود معتقد است: آموزش اخلاق مسئلۀ بسیار مهمی است. این آموزش با آنچه در دانشگاهها آموزش داده میشود تفاوت دارد. آموزش نباید به صورت کارتون یا لطیفه و وسیلۀ خنداندن مردم باشد. باید به صورت خیلی جدی با مردم صحبت شود و تبعات آن را به مردم هشدار دهند. ما در مورد آموزش اخلاق بینهایت ضعیف عمل میکنیم".
شاید در پاسخ به این نظر که "چو فردا شود فکر فردا کنیم"، بتوان گفت که "چو فردا شود، فکر فردا چه سود؟!"
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۹ اگوست ۲۰۱۱ - ۲۸ مرداد ۱۳۹۰
نبی بهرامی
ظهر تابستان است و گرما بیداد میکند. جاده آسفالت همچون ماری سیاه در بیابان، چنبره زدهاست و فقط سراب است که نصیب چشم مسافران این جاده میشود؛ جادهای که در بوشهر به جادۀ ساحلی مشهور است. فقط هر چند کیلومتر یک بار از کنار یک آبادی میگذرم. چند خانه که با بیسلیقگی در کنار هم بنا نهاده شدهاند. حیاطهایی بزرگ با نخلهایی لاغر که حکایت از سالهای بیآبی دارند.
از کنار روستایی میگذرم که روی تابلوی کنار جادهاش نوشتهاست: "روستای مـِلسوخته". کمیآنطرفتر از روستا پیرمردی کنار چند بز نحیف که پوزه بر زمین خشک میکشند، ایستاده است و چوپانی میکند. چهرهاش آفتابسوخته است، اما مهربان. از ماشین که پیاده میشوم به استقبالم میآید. به بهانۀ آب سر صحبت را باز میکنم. بطری آبش داغ شدهاست و مرا به خانهاش مهمان میکند. آنقدر صمیمی و ساده است که نمیتوانم دعوتش را رد کنم.
سه اتاق جدا از هم و هر کدام در گوشهای از حیاط، آغل وسط آن، یک چاه که چند سالی است خشکیده، تمام داراییشان است. استقبالشان گرم است. انگار از تنهایی به تنگ آمدهاند و دنبال یک همصحبت میگردند. برایم چای میآورند. مرد خانه اسمش غلام است و همسرش را شهربانو صدا میزند. شهربانو چهرهاش هنوز کمی جوان ماندهاست، اما چینهای صورتش نمیتواند روزهای سخت و گرم طاقتفرسای این آبادی را پنهان دارد. خنده از لبانشان محو نمیشود. خانه کاهگلی است و سقفش از چوب درخت نخل است. لباسهای بدون روپوش آویزانشده. ظرفهای بدون طاقچه. در آن خانه هیچ چیز پرای پنهان کردن نیست. درست مثل دلشان.
قبلاً اینجا روستایی با چندین خانوار بودهاست. اما به مرور زمان یا با مرگ صاحبانشان یا با مهاجرت، خالی از سکنه شدهاست و الاًن تنها ساکنان این روستا غلام و برادرش هستند. آب آشامیدنی هر هفته با تانکر برایشان میآورند و برای حیواناتشان هم از آب انبار استفاده میکنند. غلام هر چند روز یک بار به شهر میرود، مایحتاجشان را خرید میکند؛ در روستایشان مغازهای وجود ندارد. اما شهربانو از این وضع گلایه دارد و میگوید: "اگر ما هم توی دیر(نزدیکترین شهر به روستایشان) بودیم، الاًن وضع بهتری داشتیم. الان تنها خودمون هستیم، اما اون سالهای اول جوانیمان با چندتا بچۀ کوچیک. نه آب بود نه برق. گریه میکردن. پشه بود. گرما تا صبح نمیگذاشت بخوابیم. بدبختی و خارکوری زندگی میگذراندیم." غلام حرف شهربانو را ناتمام میگذارد و میگوید: "پول نداشتم. کار هم جز باغبانی چیزی بلد نبودم. ما نسلهای قبلمون هم اینجا بودن. جایی نداشتیم که بریم." انگار این بحث برایشان تازگی ندارد. اما غلام هنوز میخندد و نگاهش حیران است.
غلام با شهربانو دخترعمو و پسرعمو هستند. اما شهربانو در روستای بغلی که اسمش "گز سوخته" است زندگی میکردهاست. نمیدانم چرا کلمۀ "سوخته" نمیخواهد از زندگی اینها رخت بربندد.
شهربانو پیش از ازدواج غلام را ندیده بوده. جریان ازدواجشان را میپرسم. تا کلمه "عشق" بر زبان میآورم، جفتشان قاهقاه میخندند. کاش از سر بیگانگیشان با این کلمه نباشد. غلام خندهاش تمام نشدهاست که میگوید: "خبر داشتم عَموم دختری داره اسمش شهربانو است. رفتیم خواستگاری با مرحوم پدرم..." شهربانو حرفش را قطع میکند و با خنده میگوید: "اون روز که اومدن خونۀ ما، من از در پشتی فرار کردم. اون زمان عیب بود کسی قبل از ازدواج مرد رو ببینه". غلام ادامه میدهد که "بعد یک سالی عقد بودیم. بعدش هم عروسی کردیم. تا الاًنم ازش راضی هستم". حرفهای غلام در خندههای پی در پی شهربانو محو میشود. شادند.
حرف آرزوها میشود؛ حرف خواستههای انجامنشدهشان. نمیدانم چرا، چرا سقف آرزوهایشان اینقدر کوتاه است که از محدودۀ روستایشان بیرون نمیرود. شهربانو و غلام نمیتوانند تصور کنند که میتوان در شمال زندگی کرد. فکر گلهشان بودند. آرزوهایشان آنقدر سیال نبود که تصور کنند هم خودشان هم گلهشان در یک سرزمین سرسبز زندگی کنند.
شهربانو مریض است، اما غلام بیاعتنا به آن همه شرجی روزهایش را بدون آب و غذا در آن بیابان دنبال گله سر میکند. چند وقت پیش هم غلام حالش بد شده بود و فاصلهشان تا اولین درمانگاه ۳۰ کیلومتر بوده و چندین ساعت معطل ماشین بودهاند تا از آن جاده عبور کند، تا او را به درمانگاه برساند.
هوا گرم است و پنکۀ سقفی هرچه جان میکند، حریف آن شرجی نمیشود. نگاهشان معذب است که وسایل پذیرایی ندارند. عزم رفتن میکنم. همینطور که از روستا فاصله میگیرم، یاد نوشتهای از مصطفی مستور میافتم که شاید روزی فرزندان غلام و شهربانو هم بنویسند:
"پدرم مُرد، اما لب به پیتزا نزد و هرگز نفهمید "لابستر" و "رُستبیف" چیست. لب به سیگار نزد. پدرم هفتاد سال عمر کرد و رستوران را ندید که گارسونها چهطور باقی غذا را در سطل زباله خالی میکنند. پدرم مُرد، اما هیچ وقت دسر غذایش کافه گلاسه و کرمکارامل نبود. دو دانه خرما بود. پدرم در "مِلسوخته" به دنیا آمد؛ در "مِلسوخته" از دنیا رفت. اما هرگز چرا خواب قرمز ندید. مُرد، اما چشمش به پرده سینما نیفتاد. ویدئوش را ندید. تا باران ببارد، پدرم چشمش به آسمان بود. بعد که میبارید، دائم خیره به زمین بود تا سبزهها سر برآورند. پدرم صبحها همیشه با صدای خروس بیدار میشد و ظهرها با صدای رادیوی کوچکش وسط بیابان نماز میخواند. مادرم مُرد، بدون این که بداند رُژ لب چیست یا چرا به مژهها ریمل میکشند. سالها عمر کرد، اما نمیدانست اَسِتون به چه دردی میخورد؛ مانیکور و میزامپلی چیست؛ کورتاژ یعنی چه."
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۸ اگوست ۲۰۱۱ - ۲۷ مرداد ۱۳۹۰
میگوید شیفتگی را میشود در هر چیزی دید و تجربه کرد: در شادی پیرزنی که با لباسی ژنده بیپروا در خیابان پایکوبی میکند، در فریاد هندوانهفروش که با ندای "ببُر ببَر!" از زیر پنجره رد میشود، در موسیقیای که برای یک آن بُعدی دیگر از واقعیت را برای شنونده باز میکند و تا میرود، آن بُعد هم بسته میشود و شنونده میماند و شیفتگیاش. شیفتگی همواره در کانون زندگیاش بوده و نام گروه جدیدش را گذاشته: "تِله کرِیز" TeleCraze، به تعبیری، "شیفتگی از راه دور".
حمید سامی برای چندمین بار است یک گروه موسیقی سازمان میدهد، ولی این بار بیشتر از پیش مطمئن است که موفق خواهد شد، چون هوادارانش در گوشه و کنار جهان مایۀ دلگرمیاش هستند، برایش پیامهای گرم و امیدبخش میفرستند و "گاه فکر میکنم که هواداران موسیقیام در خارج چه قدر صمیمانهتر از من حمایت میکنند". مدیر عامل گروه تلهکریز، که از زمان تأسیسش بیشتر از هفت ماه نمیگذرد، بانویی است در آمریکا که در گذشته از شیفتگان هنر سامی بوده و بعداً داوطلبانه به بازاریابی و مدیریت امور گروه تازهتأسیس سامی پرداختهاست. پیامهای هواداران گروه از مکزیک و ترکیه و آمریکا و سوئد و کانادا پلی شدهاند بین شیفتگی سامی و جهان ِ دور از او.
دورترین فاصلهای که تا کنون پیمودهاست، مالزی است. میگوید میتوانست به انگلستان سفر کند و بختش را اینجا بسنجد. اما دوستش از لندن به او پیغام داد که زمینۀ فعالیت برای گروهی چون گروه سامی در این سامان فراهم نیست. سامی هم از سفر به بریتانیا منصرف شد و به جای آن به مالزی رفت و در یکی از دانشگاههای آنجا کنسرتی اجرا کرد و از تشویق دوستداران موسیقی الهام گرفت. اما آنجا هم دوام نیاورد و به تهران برگشت تا گروه تلهکریز را تأسیس کند. فعلاً خودش و ماهان تبریزینیا (نوازندۀ گیتار) تنها اعضای گروه اند. اما سامی در حال شکار استعدادهای دیگر است، تا بتواند ترکیب تلهکریز را تکمیل کند و در ایران کنسرت بگذارد.
گروه تلهکریز، دوتنه، تا کنون هشت آهنگ ساختهاند که چهارتای آنها در فضای مجازی منتشر شده و چهار آهنگ دیگر در دست ساخت است. همه به زبان انگلیسی، همان گونه که از نام گروه هم برمیآید.
سامی میگوید از چهاردهسالگی بدین سو تقریباً همۀ آهنگهایی که گوش میداده، انگلیسی بوده. و چهاردهسالگی همان سنی است که پدرش سامی را به دورۀ آموزش زبان انگلیسی فرستاده بود. سامی به آهنگهای انگلیسی گوش میداد و آنها را به فارسی برمیگرداند، به عنوان تمرین زبان. رفته رفته قلم خودش هم برای نوشتن متن ترانههای انگلیسی روان شد و شروع کرد به نوشتن و خواندن ترانههای انگلیسی. ترانه و آهنگهای گروه تلهکریز همگی متعلق به سامی است.
"سامی" تخلص هنری حمید سامی است که ۲۶ سال پیش در همین ماه امرداد در تهران به دنیا آمد؛ بزرگ که شد، وارد رشتۀ الکتروتکنیک دانشگاه شد و در ترم دوم این رشته را رها کرد و به دنبال علاقۀ واقعیاش رفت که موسیقی بود. فارغالتحصیل رشتۀ ساز جهانی دانشگاه آزاد اسلامی تهران است و از همان دوران دانشجویی تا کنون چندین گروه راک و آلترناتیو زیرزمینی سازمان دادهاست. گروه تلهکریز و فعالیتهای حمید سامی در تهران نمونهای دیگر است از گرایش رو به افزایش جوانان ایرانی به اجرای ترانهها به زبان انگلیسی که شاید بازتابی باشد از دشواری مطرح شدن این هنرمندان در داخل ایران و نیاز برای مطرح شدن در خارج از کشور.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۱ اگوست ۲۰۱۱ - ۲۰ مرداد ۱۳۹۰
رویا یعقوبیان
روزی که ابوالحسنخان صدیقی آخرین سفارشها را در بارۀ آخرین مجسمهاش به ریختهگر ایتالیایی، لورنزو میکولوچی Lorenzo Micolucci ، می داد، شاید هیچ یک گمان نمیبردند که روزی در ایران انقلاب شود و در کوران آن، مجسمه امیر کبیر به فراموشی سپرده شود و نمونۀ تمامشدۀ آن سیودو سال در گوشۀ کارگاه لورنزو در فلورانس خاک بخورد. سفارش، تندیسی ۳۱۰ سانتیمتری از امیر کبیر بود که ابوالحسنخان پیشتر نمونۀ گچی دیگری از آن را برای نصب در مدرسه دارالفنون درست کرده بود.
صدیقی اینک قصد داشت برای یادبود امیرکبیر که بسیار مورد احترام و علاقۀ او بود، نمونهای برنزی از آن را سفارش دهد. در آن زمان صدیقی هشتاد و چهار سال داشت و بیش از هشتاد مجسمه ساخته بود که بیشترشان بیهمتا بودند. او به اندازۀ شخصیتهایی که مجسمههاشان را میساخت، شهیر و نامور بود. "گوستینوس آمبروزی"، پیکرهتراش ایتالیایی پس از دیدن تندیس فردوسی صدیقی نوشته بود: "دنیا بداند، من خالق مجسمهٔ فردوسی را میکلآنژ ثانی شرق شناختم. میکل آنژ بار دیگر در مشرق زمین زاده شدهاست". لقب"پدر مجسمهسازی معاصر ایران" برای ابوالحسنخان صدیقی وصفی شایسته بود.
آخرین اثر صدیقی، به گفته فرزندش فریدون ، مجسمۀ امیر کبیر بود. ابوالحسنخان از دو جهت به شخصیت امیر کبیر ارادت خاصی داشت: اول این بود که شخصیت او را قابل احترام، بزرگ، باوقار، متکی به نفس و دلسوز میهن و ملت میدانست. و دلیل دوم به ارتباط خانوادگی او و امیر کبیر بازمیگردد. زمانی که امیر کبیر با ملکزاده خانم ازدواج کرد، صاحب دختری به نام امیرزاده خانم شد. این زن همسر دوم پدر ابوالحسنخان، میرزا باقرخان صدیقالدوله بود.
فریدون صدیقی در جایی عنوان کردهاست که پدرش از روی اسناد مربوط به مادربزرگ و گفتههای وی چهرهای از امیر کبیر برای خود ترسیم کرده بود. وی با اشاره به مجسمههایی که ابوالحسنخان صدیقی از امیرکبیر ساختهاست، گفت: "اولین مجسمهای که پدرم ساخت، در مدرسۀ دارالفنون بود که تصور میکنم اگر هماکنون امیرکبیر ظاهر شود، هیچ تفاوتی با مجسمهاش نخواهد داشت. چون این اثر بر اساس اسناد و مدارک و تابلوهایی که نزد ملکزاده خانم بود، ساخته شدهاست و بنا بر این نسخه برابر اصل است.
ابوالحسنخان صدیقی سه مجسمه از امیر کبیر ساخت. اولی در مدرسۀ دارالفنون نصب شد، دومی برای سفارت ایران در پاریس ساخته شد و آخرین آنها همین مجسمۀ برنزی است که بعد از سالها به ایران بازگشت با ارتفاع سه متر و ده سانتیمتر و وزن ۴۵۰ کیلوگرم است.
در اردیبهشت سال ۱۳۸۸ و در هنگام برپایی نکوداشت پدر مجسمهسازی نوین ایران (ابوالحسنخان صدیقی) در نگارخانۀ برگ تهران، پژوهشگران و برگزارکنندگان از میان اسناد، عکسها و آثار صدیقی به تصویری از ایشان در کنار مجسمهای برخوردند که هیچ اثری از این تندیس در هیچ کجای ایران نبود. مجسمهای متفاوت با آن چه پیشتر وجود داشت، از میرزا تقیخان امیر کبیر.
بعد از انجام تحقیقاتی در این زمینه مشخص شد مجسمۀ مذکور در سال ۱۳۵۶ توسط انجمن آثار ملی ایران برای نصب در میدان ارگ تهران سفارش داده شدهاست. همان زمان ابوالحسنخان تصمیم میگیرد که این مجسمه را همچون مجسمۀ خیام و فردوسی با سنگ مرمر ایتالیایی نسازد و برنز را جایگزین آن کند که با این تصمیم موافقت میشود. مجسمه برای برنزریزی به ایتالیا منتقل میشود. سال بعد انقلاب آمد و به دنبال آن کشور وارد جنگ شد.
سه سال بعد ابوالحسنخان صدیقی شخصاً طی مکاتباتی، پیگیر بازگرداندن مجسمۀ امیر کبیر به ایران شد که متأسفانه تلاشهای وی بینتیجه ماند. از فرزند ایشان نقل است:" پدرم همیشه از تلاشهای بینتیجهاش در بازگرداندن مجسمه اظهار تأسف میکرد و غمی همیشگی در دل پدر ماند. در سال ۱۳۷۳، در حالی که پدر با غم و اندوه انگشت خود را روی میز میزد، با خود زمزمه میکرد: یوسف گمگشته بازآید، ابوالحسنخان، غم مخور". در سال ۱۳۷۵ ابوالحسنخان صدیقی چشم از جهان فرو بست، در حالی که همچنان مجسمۀ امیر کبیر در غربت و گمنامی بود.
از بهار ۱۳۸۸ تلاش جهت یافتن و بازگرداندن مجسمه امیر کبیر آغاز شد و با همت و پیگیری سازمان زیباسازی تهران، مدیر نشریۀ تندیس، مدیر نگارخانۀ برگ، رد مجسمۀ امیر کبیر در نزدیکی فلورانس ایتالیا دیده شد و از طریق حسن واحدی، نقاش ایرانی مقیم ایتالیا، نشانی کارگاه ریختهگیری لورنزو میکولوچی به دست آمد. کارگاه ریختهگری در آن روزها به کارخانۀ در و پنجرهسازی بدل شده بود و پسر هفتادسالۀ میکولوچی آن را اداره میکرد.
بعد از پیگیریها و تماس های تلفنی با فرزند میکولوچی و تلاشهای رایزن فرهنگی ایران در رم، قرار ملاقاتی گذاشته شد تا ابتدا نمایندگان ایرانی، جستجوگران اثر که مقیم ایتالیا بودند، نزدیک مجسمه رفته و از آن تصاویری تهیه کنند. تصویرها از مجسمهای سهمتری با با قبا و جامه ای بلند به تهران ارسال شد. مجسمه با صورت و به شکل افقی بر روی زمین و در گوشۀ حیاط کارخانه صبور و آرام خوابیده بود. گروه کارشناسان و پژوهشگران از این تصویرها دریافتند که این همان مجسمهای است که به دنبالش هستند. سپس گروهی از کارشناسان از ایران جهت بازدید از مجسمه و اطمینان یافتن از صحت وسلامت آن به ایتالیا رفتند. پس از حصول اطمینان و انجام مسائل گمرکی و مالی آن، آخرین اثر ماندگار استاد ابوالحسنخان صدیقی پس از ۳۲ سال به وطن بازگردانده شد و طبق پیشبینی او، یوسف گمگشته سرانجام به زادبومش بازگشت.
هماکنون این اثر در بالاترین نقطۀ پلکان مشاهیر پارک ملت تهران زینتبخش فضای عمومی شهر شده و هر روز هزاران نفر از آن بازدید میکنند.
در مراسم رونمایی مجسمه در پارک ملت در مهرماه گذشته، فریدون صدیقی، فرزند ابوالحسنخان صدیقی، پس از قدر دانی از زحمات همۀ دستاندرکاران بازگرداندن مجسمه، گفت: "امروز پدرم را میبینم که این مجسمه را به نظاره نشستهاست و روحش شادمان است".
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۲ اگوست ۲۰۱۱ - ۲۱ مرداد ۱۳۹۰
حمیدرضا حسینی
جدیدآنلاین: در تیرماه امسال، فعالان محیط زیست ایران، ناباورانه خبر درگذشت یاسر انصاری کـُجوری، مدیر پایگاه خبری "سبزپرس" را دریافت کردند. او در ۳۲ سالگی و بی هیچ سابقۀ بیماری، بر اثر سکتۀ قلبی درگذشت. از این رو شاید بیشتر کسانی که خبردرگذشتش را شنیدند، به این فکر افتادند که آیا او نیز مثل هزاران شهروند دیگر قربانی آلودگی شدید هوای تهران و دیگر شهرهای بزرگ ایران شده؟ یا این که دلواپسیها و فشارهای ناشی از دریافت اخبار ناگوار از محیط زیست ایران، در مرگش نقش داشته است؟
زندهیاد انصاری حدود ۱۰ سال پیش به همراه گروهی از دوستان و همفکران خود، کانون عالی گسترش فضای سبز و حفظ محیط زیست ایران را بنیان نهاد و به دبیرکلی آن برگزیده شد. این کانون از کوشاترین نهادهای مدنی در حوزۀ محیط زیست بود. در شهریور سال ۱۳۸۷ نیز پایگاه خبری فضای سبز و محیط زیست ایران (سبزپرس) را تأسیس کرد. کوششهای او در این دو نهاد کارنامۀ پرباری را فراهم آورد.
گزارش تصویری این صفحه را که مونا قاسمیان ساخته است، حاصل گفتگویی است با شادروان انصاری کجوری در بارۀ نابودی چنارهای خیابان ولیعصر تهران که در تابستان سال ۱۳۸۹ انجام پذیرفتهاست.
پنج سال پیش، پیادهروهای خیابان ولیعصر با هزینهای بالغ بر ۱۰۰ میلیون دلار، بهسازی شد.(۱) در سرتاسر ایران، کدام خیابان را میتوان یافت که حتا یک دهم این مبلغ صرف بهسازیاش شده باشد؟ چرا از میان هزاران هزار خیابان، چنین هزینۀ هنگفتی باید صرف خیابان ولیعصر شود؟ پاسخ ساده است: خیابان ولیعصر زیباترین، خاطرهانگیزترین و محبوبترین خیابان تهران است. دلیلش هم چیزی نیست مگر ردیف چنارهای کهنسالی که در دو سویش قد برافراشتهاند.
با این وجود، شهروندانی که آن روزها از خیابان ولیعصر میگذشتند، نه فقط نشانی از رسیدگی به چنارها ندیدند، بلکه در نهایت شگفتی دیدند که ریشۀ درختان از خاک بیرون افتاده و بیدریغ از دوغاب گچ و سیمان، سیراب میشود. و باز هم دیدند که هرجا چناری میخشکد و تن به ارۀ مأموران شهرداری میسپارد، یکی دو نهال نحیفِ توت جایش را میگیرد.
این قصه البته سر دراز دارد و خشکیدن یا خشکاندن چنارهای خیابان ولیعصر مربوط به پنج سال و ده سال و بیست سال گذشته نیست. عبدالله مستوفی که کتاب بیهمتای "شرح زندگانی من یا تاریخ اجتماعی و اداری دورۀ قاجاریه" را در اوایل دهۀ ۱۳۲۰ خورشیدی نوشته، از "عدم مواظبت شهرداری و بالاختصاص تسمهکشی رُفتگرها از گردۀ درختها" در خیابان پهلوی شمیران، یعنی همین ولیعصر امروزی، مینالد.
آن موقع، سنوسال چنارهای خیابان پهلوی از ۲۰ فراتر نمیرفت. رفتگران که در شبهای سرد زمستان محتاج هیزم بودند، پوست چنارها را دور تا دور به پهنای چند سانتیمتر میکندند تا رشتۀ آوندهایشان قطع و در نتیجه خشک شود. وقتی هم که خشک میشدند، بریدنشان مانعی نداشت.
از آن زمان تا کنون که قریب هفتاد سال میگذرد، خشکاندن چنارهای این خیابان ادامه دارد؛ منتها رفتگران جای خود را به مغازهداران خوشبرورو و شیکپوشی دادهاند که شاخ و برگ درختان را مزاحم دیده شدن تابلوی فروشگاه خود میبینند و از روشهای جدیدتر و زودبازدهتری مثل تزریق سم به تنۀ درخت بهره میجویند.
آن گاه همانان به شهرداری مراجعه میکنند و با این بهانه که اگر بادی وزید و این درخت بلندبالای خشکیده به پایین فرو غلطید، چه کسی جوابگو خواهد بود، مجوز قطعش را میگیرند. ظاهراً مسئولان مربوطه هم هیچ وقت از خودشان نپرسیدهاند که چرا همیشه درختان مقابل فروشگاههای بزرگ و مجلل و گرانقیمت میخشکند؟ آن هم دستهجمعی و درست به اندازۀ برِ فروشگاه و بدون حتا نیم متر خطا!
مستوفی اطلاعات جالب دیگری هم در بارۀ خیابان پهلوی قدیم به دست میدهد. میگوید: در زمان رضاشاه در خیابان پهلوی به فاصلۀ هر دو متر، یک چنار و بین هر دو چنار یک بوته گل سرخ کاشتند. مواظبت شاه از این درختان به قدری بود که در زمستان ۱۳۱۹ به شهرداری دستور داد، پای چنارها را به عمق یک متر و نیم گودبرداری کنند و به جایش کود بریزند.
البته استبداد او در این مورد نیز رخ نشان داد و به گفتۀ مستوفی، آبیاری چنارهای خیابان پهلوی با "خشکاندن باغات و بیآب گذاشتن اراضی مردم" همراه بود. در آن اواخر، یک استخر بزرگ هم بین محمودیه و تجریش پیکنی کرده بودند که ذخیرۀ آب برای چنارها فراهم باشد، اما قضایای شهریور ۱۳۲۰ و استعفای شاه این اقدام را ابتر گذاشت.
بعدها علل و عوامل دیگری در قطع چنارها کارگر افتادند. بخش عمدۀ خیابان پهلوی که تهران را به شمیران وصل میکرد، در خارج شهر بود و دو سویش تا چشم کار میکرد، باغ بود و کشتزار و صحرا. اما در عرض چند دهه، تمام اینها زیر ساختوساز رفت و کوچهها و خیابانهای زیادی به خیابان پهلوی سر باز کردند. ناگزیر، چنارهایی که در مدخل کوچهها و خیابانهای جدید قرار گرفته بودند، قطع شدند تا مانعی برای آمدوشد ماشینها نباشد. عین این ماجرا در مورد ورودی ماشین روی خانههای اعیانی یا ساختمانهای دولتی تکرار شد.
حالا خیابانی که چندی نام محمد مصدق را بر تارک خویش دید و بعداً ولیعصر خوانده شد، حولوحوش ده هزار چنار کهنسال دارد. این خیابان در گذر ایام حکم رشتهای را پیدا کرده که خاطرات چند نسل را به هم پیوند میدهد؛ خاطرههایی که در سایهسار چنارها متولد شدند و در شاخوبرگ همانها جا خوش کردند. هر چناری که فرو افتد، برگی از دفتر خاطرات تهرانیها پاره شدهاست و چه پاره پاره است این دفتر!
پینوشت:
۱- هزینۀ بهسازی پیاده روهای خیابان ولیعصر ابتدا ۱۷ میلیارد تومان و سپس ۲۵ میلیارد تومان اعلام شد. اما شورای شهر تهران این مبلغ را مورد تردید قرار داد و خزانهدار شورا رقم واقعی را ۱۰۰ میلیارد تومان (حدود ۱۰۰ میلیون دلار) اعلام کرد. (خبرگزاری فارس، ۲۸/۹/۸۵)
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ اگوست ۲۰۱۱ - ۱۹ مرداد ۱۳۹۰
داریوش دبیر
همه فکر و ذکرش عهد باستان و دورۀ ساسانی است. رشتۀ مطالعاتی و نوشتهها و تحقیقاتش هم همه در بارۀ دورۀ ساسانی است، آنچنان که اخیراً کتابی هم در بارۀ ساسانیها نوشته و هر گوشهای از دنیا که محفلی در بارۀ تاریخ ایران باستان تشکیل میشود، اثری یا حضوری از تورج دریایی هست که دوستانش به تلمیح و طنز او را یزدگرد شصت و سوم میخوانند.
در یک عصر آفتابی با تورج دریایی در قهوهخانهای در لندن نشستهایم. برایم جالب است در روزگاری که تمرکز بیشتر محققان ایرانی بر مسائل معاصر است، کسی پیدا شود که جوانی خود را وقف تاریخ ایران باستان بهخصوص دورۀ ساسانی کند.
جوابش روشن و صریح و آماده است: ساسانیها در دورن و بیرون مرزهای ایران فراموش شدهاند و یک یادآورنده میخواستند. و تورج دریایی یادآورنده ساسانیها در آغاز قرن بیست و یکم است.
کتاب "ایران ساسانی" به قلم تورج دریایی در ماه دسامبر ۲۰۱۰ میلادی، برندۀ جایزۀ "انجمن بریتانیایی مطالعات خاور میانه" شد.
این تازهترین اثر او بود. اما پیش از این کتابهای "شاهنشاهی ساسانی"، "شهرستانهای ایرانشهر" و "غروب یک امپراطوری" از او به زبان فارسی هم ترجمه و منتشر شدهاست.
آنچه که ذهن و ضمیر دریایی را پر کرده از قضا با امروز ایران پیوندی محکم دارد. به عقیدۀ او، آنچه که امروز ایران و ایرانیت و تمدن ایرانی نامیده و دریافت می شود، زاییده و پروردۀ دورۀ ساسانی است. "ایرانیت و هویت ایرانی از دورۀ ساسانی با موضوع ایرانشهر و طرح پهنۀ تمدنی ایران قوام گرفتهاست".
هویتطلبی امروزی که در اخیرترین نمونه خود مکتب ایرانی نام گرفته، نشان میدهد که جستجو و غور در عهد ساسانی صرفاً گشتی در تاریخ نیست.
چرا ایران به اینجا رسید؟
او کار خودش را به عنوان تاریخدان این میداند که گذشته را بسنجد، مطالعه کند و ببیند مشکلات چه بوده و چهطور شده که حالا کار ایران به اینجا کشیده و منجر به آن چیزی شده که ایران امروزی است. میشود گفت که با تلاشهای تورج دریایی توجه به تاریخ ساسانی با دیدی آکادمیک در دانشگاههای مختلف جهان رونق گرفتهاست: "من مقایسهای کردم بین کتابهایی که در بارۀ امپراتوری روم در جهان وجود دارد و کتابهایی که در بارۀ دورۀ اسکندر تا اواخر دورۀ ساسانی هست. انگار تاریخی در این بین وجود ندارد".
دریایی میگوید: "همیشه برایم جالب بود که تاریخ دورۀ باستان ایران را اروپائیان و آمریکائیان نوشته بودند و دلیل این که ایرانیان به غیر چند نفر مانند دکتر احسان یارشاطر، دکتر شاپور شهبازی این کار را نکردهاند، برای من به صورت معمایی بود. در ضمن، چون من مدتی در یونان زندگی کرده بودم و در کلاسهای تاریخ همیشه از ایرانیان یاد میشد و در سفرهای دور و بر به مناطق مهم تاریخی میرفتیم، مرا به رشتۀ تاریخ کشاند".
او هنگام مطالعات تاریخی در دورۀ باستان، به علل مهجور ماندن این دوره هم رسیده است: "دریافتم که نداشتن امکانات مختلف مانند دسترسی به مجلات و کتب علمی ایرانشناسی، ندانستن زبانهای مهم اروپایی برای خواندن آنها و ندانستن و یا آشنایی نداشتن با متون یونانی و لاتین بوده".
کرسی عهد باستان به نام شهید آمریکایی
در دانشگاه اِرواین کالیفرنیا تأسیس حالا به نام هوارد باسکرویل، کرسی درسی ایجاد شده که تورج دریایی رئیس آن است. باسکرویل معلمی بود آمریکایی که در حدود ۱۰۵ سال پیش با ورود به ایران در تبریز تدریس را آغاز کرد. خودش میگوید: "در این دانشگاه کارم دائم است و استاد تماموقت و مادامالعمر شدهام. البته، دوست دارم در دوران فراغت درایران نیز تدریس کنم".
تورج در سال ۱۹۹۹ پس از ۱۵ سال دوری به ایران رفت. "میخواستم با ایرانشناسان و اوضاع ایرانشناسی و بهخصوص تاریخدانان ایران باستان در تماس باشم. آنچه باعث شگفتی میشد، این بود که یک مجله در حد آکادمیک، یعنی با هیئت تحریریه و داوری در رشتۀ ایران باستان، در کشور خودمان وجود نداشت".
حاصل کار نیکو بود. "تصمیم گرفتم که با مجلهای همکاری کنم که این کار را انجام دهد و ایرانشناسان آمریکا، اروپا و ایران و دیگر نقاط جهان را به هم نزدیک کند و در تماس قرار دهد و از ایران این کار انجام گیرد".
بر خلاف روحیه کنونی و نگاه کوتاه مدت به هرچیز، که برای کارهای پژوهشی درازمدت، نیرو و فرصت و مشوقی باقی نمی گذارد، تلاش تورج دریایی و دوستانش توانستند مجلهای آکادمیک را به نام "نامۀ ایران باستان" در تهران پایه گذاری کنند. او این مجله را به وسیلۀ دانشگاهش برای اکثر مراکز دانشگاهی و علمی جهان و البته ایرانشناسان فرستاد و از این راه به آرزویش که شناساندن ساسانیان و عهد باستان ایران نزد پژوهشگران است، نزدیک شد.
از آمودریا تا فرات
"ایرانشهر" کلمۀ کلیدی تورج است. "به عنوان یک مفهوم فرهنگی از سال ۲۰۰ تا ۱۲۰۰ میلادی به مدت هزار سال قدمت داشتهاست که باید در بارهاش مطالعه کنیم؛ اصلاً برای آن کرسی به وجود بیاوریم".
تورج دیدگاه جالب و درخور توجهی هم نسب به همنشینان و همسایگانی از ایران دارد که دید سیاسی رایج در ایران پرده بر سر شناخت آن کشیدهاست: اعراب و نقششان در تاریخ ایرانی.
"این طور نیست که اعراب آمدند و همه را ساقط کردند و فقط سر کار بودند. اوضاع خیلی پیچپدهتر از آن است. اعراب نمیتوانستند بهراحتی فلات ایران از آمودریا تا رود فرات را به این سرعت تقسیم کنند. باید از بزرگان ایرانی کمک میگرفتند و گرفتند که بتوانند قدرتشان را نگاه دارند. چندی پیش تعدادی سکۀ مسی پیدا شد که نشان میداد بزرگان یا نجبای ایرانی همراه با امویان سکه ضرب میکردند و در حقیقت قدرت را مابین خود تقسیم کرده بودند و بر فلات ایران حکومت میکردند. ما هم سعی میکنیم نشان دهیم که تاریخ اواخر دورۀ ساسانی و اوایل دورۀ اسلامی تا چه حد پیچیده است و البته جالب است و چهگونه رابطهای میان مردم ایران و بزرگان و اعراب مسلمان بوده و چهگونه درهمان دو سدۀ اول روابط و مناسابات قدرت تغییر پیدا میکند".
دریایی و همکارانش با راهاندازی یک تارنما از علاقهمندان و پژوهشگران خواسته اند تا هر سند و نوشتهای که از دورۀ ساسانی یا در بارۀ این دوره دارند، برای آن ها بفرستند تا تاریخ این دوره بر پایه داشتههای موجود تدوین شود. او میگوید هر نسلی بایست بر اساس منابع جدیدی که پیدا شده، دوباره تاریخ را برای نسل خودش بنویسد. تورج دریایی دارد همین کار را میکند و انگار جور کمکاریهای پیشینیان را هم میکشد.
تورج دریایی متولد سال ۱۳۴۶ خورشیدی در تهران است. او ۱۲ سال پیش از دانشگاه کالیفرنیا دکترای تاریخ گرفت.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۴ اگوست ۲۰۱۱ - ۱۳ مرداد ۱۳۹۰
بهار نوایی
"پرواز همای" آهنگساز و خوانندهای است نامآشنا که یک سال بعد از انقلاب متولد شده و به گفتۀ خودش به گروهی از هنرمندان نسل جدید ایران تعلق دارد که دغدغههای ذهنیشان ریشه در فرهنگ بعد از انقلاب دارد و متفاوت از نسل قبل است. شاید همین دغدغههای ذهنی بود که توجه او را، هم در شعر و هم در موسیقی به سوی سنتهای هنری اصیل ایرانی جلب کرد، تا اینکه با همکاری دوستانش در سال ۱۳۸۴ گروه مستان را تأسیس و در گسترۀ موسیقی ایرانی شروع به فعالیت کرد و بهسرعت با اجرای کنسرتهای متعدد نوعی از موسیقی عرفانی اما "مدرن" را در چهار گوشه جهان به ثمر رساند.
پرواز همای بر سرودههای خود که به دلیل علاقهمندیاش به زبان فارسی آنها را "چکامه" مینامد، آهنگ میسازد. او باور دارد که هم موسیقی او در چارچوب موسیقی دستگاهی ایرانی رشد و نمو کرده و هم شعر او جوانهای تازهشکفته است بر تنۀ کهن شعر عرفانی فارسی که در طول سدهها قد برافراشتهاست. او در پاسخ مخالفانش که هنر او و کار گروه مستان را تأثیرگرفته از موسیقی غربی پاپ میدانند، می گوید اگر چه شعر و موسیقیاش ریشه در سنت دارد، ولی با پرداختی نو و تازه چنان بین مخاطبان ریشه دوانده که آن را با وجود بومی بودن به اندازۀ موسیقی "پاپ غربی" مردمی کردهاست:
"گروه مستان ترکیبی از سازهای ایرانی است و همۀ آثار این گروه برگرفته از موسیقی سنتی ایرانی است که به شکل امروزی اجرا میشود. اما ما در مسیر کار هر دو سال یک بار اثری متفاوت با ارکسترهای بزرگ اجرا میکنیم که تا به حال دو اپرای "موسی و شبان" به رهبری "شهرداد روحانی" و همینطور اپرای "عشق و عقل و آدمی" به رهبری "والتر پروست" را درکشورهای مختلف اجرا کردهایم، اما حتا این دو اجرا هم با روح موسیقی ایرانی است".
"پرواز همای" که نام اصلی خانوادگیاش "سعید جعفرزاده" است در روستای احمدسرگوراب نزدیک شفت در استان گیلان – منطقهای با موسیقی غنی محلی - متولد شده و ترانههایی هم به به زبان گیلکی اجرا کردهاست. دوران کودکی و نوجوانیاش با علاقهمندی به نقاشی و موسیقی و شعر در همین روستا طی شده و در دوران تحصیلات دانشگاهیاش در تهران ظرایف موسیقی ایرانی را نزد استادان صاحبنام آموختهاست. در مرکز فعالیتهای امروزین هنریاش موسیقی سنتی ایرانی قرار دارد و به سختی میتوان رنگ یا رگهای از "گیلک" بودن او چه در شعرش و چه در موسیقیاش یافت.
این هنرمند پرآوازه که از کودکی هم دستی در نوشتن شعر داشته، هم توان برای خواندن آواز، هم از درس استادان ادبیات فارسی بهره برده و هم در مکتب استادان موسیقی بسیار آموخته، با باور به پیوند عمیق بین شعر و موسیقی می کوشد تا ادامهدهندۀ راه استادان "چکامهسرای" یا "چامهسرای" موسیقی ایران قدیم مانند رودکی باشد که همزمان شاعر، آهنگساز و اجراکننده موسیقیاش بود. در بسیاری از آثار او کلام، "موسیقی آهنگین" است و موسیقی گویی سخنی شاعرانه و عارفانه می گوید.
پرواز میگوید در لابلای اشعار و موسیقی او نوعی باور دینی و جستجو برای یافتن رمز هستی و آفرینش وجود دارد و در ادامۀ راه کسانی چون مولوی بلخی، حافظ شیرازی و ناصر خسرو قبادیانی است که از راه عشق به خدا رسیدهاند و به گونهای مستِ یافتن ِ آفریننده و آفرینش شدهاند:
پس ای مردم خدا اینجاست / خدا در قـلب انسان هاست
بـه خود آی تا که دریابی / خدا در خویشتـن پیـداسـت
شاید برای همین است که واژههایی چون، ریا، توبه، ساقی، می، مست، شیدایی که در میان اشعار شاعران کلاسیک یافت میشود، در اشعار و در آواز پرواز همای به دفعات شنیده میشود. شاعر و هنرمند از نظر او پیامآوری است که رسالت پیام رسانی را خود یافته و خود بر دوش گرفتهاست:
من پیام آوردهام مردم پیام آوردهام پیام آوردهام
ای مردمان عاشق شوید
من نه از سوی خدایم
من نه زین عالم جدایم
من نه زان اهل ریایم
از شمایم
مردمان عاشق شوید
تازهترین اثر پرواز همای که با همکاری "دریا دادور" و "سُلی" (سلیمان واثقی) اخیراً در کشورهای مختلف در حال اجرا بود، "اپرای عشق و عقل و آدمی" است که گویی بر مرز ظریف بین عقل و عشق که هر دو در جسم آدمی نهفته است، آفریده شدهاست:
"این اپرا درواقع سرگذشت زندگی من از کودکی است تا به امروز که با داستانپردازی نگاهی متفاوت به آن دارم: جنگ بین عقل و عشق در درون انسان از روزی که انسان متولد می شود تا روزی که پیر میشود و از دنیا میرود. انسان با عشق زاده میشود، در دوران نوجوانی عشق رنگ دیگر دارد و در جوانی عشق رنگ تازه به خود میگیرد و پای انسانِ دیگری درمیان میآید. عقل کم کم ظاهر میشود و انسان را از رسیدن به عشق دور میکند، اما انسان ناخودآگاه به عشق گرایش دارد. عشق تنها راه را از جان گذشتن می داند و عقل او را بازمیدارد، اما انسان در نهایت عشق را انتخاب میکند و از جان خودش میگذرد".
پرواز همای، اکنون بعد از سی و دو سال زندگی و بهرهمندی هنری از فرهنگ ایرانی و در حالی که موسیقیاش در ایران مخاطبان زیادی یافته، قادر به اجرای کنسرت در ایران نیست. در گزارش تصویری این صفحه او از زندگی و فعالیتهای هنری خود سخن میگوید.
با سپاس از یاری "منوچهر حسینپور" برای تهیه این گزارش.
اعضای گروه مستان که پرواز همای را همراهی میکنند عبارتند از: پاشا هنجنی (نی)، علی پژوهشگر (بربت)، علیرضا مهدیزاده (قیچک و کمانچه)، آزاد میرزاپور (تار)، محمود نوذری (سنتور)، سحاب تربتی (تنبک)، اسفندیار شاهمیر (دف)، سینا جهانآبادی (کمانچه) و ارژنگ فرامرزی (تنبک).
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ اگوست ۲۰۱۱ - ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
محسن عمادی، شاعر ایرانی مقیم اروپا، جایزۀ بینالمللی شعر آنتونیو ماچادوی اسپانیا را امسال به خود اختصاص داد. شاعری که علیرغم آشنایی با چند زبان فرنگی جز به فارسی شعری نسرودهاست و میگوید تصور هم نمیکند که کسی بتواند به زبان دومش شعر درخور توجهی بنویسد. اما تا کنون دهها شعر محسن عمادی توسط کلارا خانِس Clara Janés به زبان اسپانیایی ترجمه و منتشر شده و او را در زمرۀ شاعران مطرح در آن دیار قرار دادهاست. خود کلارا خانس از بزرگترین شاعران چکامههای عاشقانۀ اسپانیاییست؛ ارزیابیای که بارها از سوی منتقدان شعر اسپانیایی اظهار شدهاست. محسن عمادی به نوبۀ خود عاشقانههای کلارا خانس را با نام "شب پلنگ" به فارسی منتشر کرد.
زندگی محسن عمادی در سرزمین شعر و شاعری به نحو عجیبی با شعر و شخصیت احمد شاملو گره خوردهاست؛ آشناییاش با کلارا خانس هم. در منزل شاملو بود که با بانوی شعر اسپانیا آشنا شد و همانجا قرار شد که با کلارا خانس اشعار ابوسعید ابوالخیر را ترجمه کنند که پس از مدتی در اسپانیا منتشر شد. جوانتر که بود، تحت افسون حضور و صحبتهای احمد شاملو به خانهاش برمیگشت و زار زار گریه میکرد که چرا با این که بیست یا بیستویک سال دارد، نتوانستهاست کاری ارزشمند در حیطۀ زبان و ادب انجام دهد، در حالی که شاملوی سالمند و خسته بلد است از زمانش بهرۀ بیشتر ببرد. موضوع پایاننامۀ دورۀ فوقلیسانسش هم کتاب کوچۀ احمد شاملو بود؛ کتابی که صاحب امتیاز نشر دیجیتال آن اکنون محسن عمادی است.
محسن عمادی سیوپنج سال پیش در روستایی در ۲۳ کیلومتری جنوب شهر ساری به دنیا آمد. میگوید از ششسالگی به شعرگویی علاقه داشت و در مسابقات سراسری شعر دانشآموزان مدارس بارها جزء برندگان بودهاست. به علوم دقیق هم علاقه داشت و در دانشگاه صنعتی شریف فن رایانه را فرا گرفت. بعد از خروجش از ایران در سال ۱۳۸۸ به آموزش "فرهنگ دیجیتال" پرداخت. موضوع رسالۀ دکترای عمادی مبانی ریاضی خلاقیت در شعر عصر دیجیتال است. فیزیک را دوست دارد و گاه با درآمیختن شعر و فیزیک آزمایشهای موفقی انجام میدهد:
میخواستم فیزیکدان شوم
بوسههای تو مرا شاعر کرد.
پیش از آن
دو دستگاه بیسیم ساخته بودم
میدانستم که امواج صدایت
با چه سرعتی حرکت میکنند
چهطور در گوشی من تکثیر میشوند
و نسخههای صدایت را در چه فاصلهای میتوان شنید.
قرار بود قاعدهای کشف کنم
که انرژیهای پراکندۀ تو را از فضا گرد بیاورم
از آنها جسم تو را بیافرینم
با لبخند، با اشک.
درآغوشت
ضریب اصطکاک پوست بر پوست، سیال در سیال را
اندازه میگرفتم،
ضریب جاذبۀ زمین را
و مکان دقیق سقوط را در حرکت دورانی.
نمیدانستم فرکانس بوسههای تو را چهگونه حساب کنم
کدام سرعت را بر فاصلۀ میانمان تقسیم کنم.
در آغوش تو
هر بار با سرعت نور به میان ستارگان پرتاب میشدم
و هر بار جوانتر میشدی.
حالا
با همۀ دانش فیزیکم
تنها میتوانم جرم سیاهچالهای را اندازه بگیرم
که هر جسم زندهای را
به انرژیهای سکوت
تبدیل میکند.
عمادی از نوجوانی عاشق اسپانیا و شعر آن سرزمین بوده که سرچشمۀ آن هم یکی دیگر از کارهای بزرگ احمد شاملوست: ترجمۀ فارسی اشعار لورکا که عمادی آن را از بر بلد بود. از همان آغاز از سلطهای که میپنداشت شعر آمریکا بر شعر جهان دارد، بیزار بود و ترجیح میداد ناشناختهها را کشف کند. شاملو خود را فرزند شعری اسپانیا میدانست و عمادی هم زادبوم معنوی خود را در اسپانیا یافته بود. حضور او در گردهماییهای ادبی اسپانیا و بهویژه آشناییاش با خانم خانس سرانجام او را در سرزمین محبوبش، محبوب کرد. به گونهای که سال گذشته جایزۀ بینالمللی "شعر وحشت" اسپانیا را به خودش اختصاص داد و امسال جایزۀ آنتونیو ماچادو را برد. "قوانین جاذبه"، "گلی به گوشۀ لبان"، "زائر شهر مردگان" و "از چشمهایش نمیگفتیم"، عناوین برخی از مجموعههای اشعار اوست.
محسن عمادی حوزۀ شعر را بس دشوار میداند. "اول اینکه باید دیوانهوار خواند و شناخت. یعنی هر فاصلهای را که ساختهاند، حتا یکتنه باید برداشت. یعنی عملاً باید به نحوی عمل کرد که شاعر غربی به فقر تاریخی خودش پی ببرد و کنجکاو شود تا صدای ما را بشنود. یعنی، ما باید دو کلمه حرف برای گفتن داشته باشیم با مثلاً یک شاعر پرویی، یا یک شاعر رومانیایی و الخ. این به معنی آن نیست که دایرهالمعارف باشیم ولی لااقل باید از ترمینولوژی و پرسشهایی که شاعران کلیدی جهان وضع کردهاند یا با آنها روبرو بودهاند اطلاع داشته باشیم".
عمادی وضع شعر را با سینما تطبیق میکند و میافزاید: "منتقد یا سینماگر ایرانی میداند که آنتونیونی یا بونوئل جنس سینمایش چیست، دوربین را چهطور به کار میبرد و اصلاً حتا از زندگی خصوصی لارنس فون تریر هم باخبر میشویم. علت هم این بوده که سینما، حتا ابزارش هم ما را مجبور میکند به کسب این آگاهی. زبان، اما، این توهم را در ما ایجاد میکند که چون بلدیم حرف بزنیم یا بنویسیم، یعنی لازم نیست بدانیم نحوۀ برخورد ولادیمیر هولان با کلمه و زبان چهطور است یا شعر چه شاعری با پرسشهای عمیقتری روبروست. دقیقاً از همین نقطه میتوان به سراغ وضعیت شعر ایران در اندازههای جهانی رفت".
از این روزنه وضع شعر نسل شاملو را بهتر میداند که کمابیش فرصت ارتباط دست اول یا دست دوم با شاعران بزرگ زندۀ دنیا را داشت. نسل بعدی، اما، درگیر تنشهایی بود که بر تاریخ و جامعۀ ایران میرفت و فاصلۀ ژرفی میان ایران و جهان افتاد که مانع از لمس وقایع میشد و صداهایی که گاه گداری از ایران بیرون میرفت، غالباً "از جنس هیاهو و غریوهای صرفاً سیاسی بود. نسل جوانتر، یعنی از دهۀ هفتاد به اینطرف، تازه دارد سر بالا میکند و نگاهی میاندازد به دور و بر. فقر عظیم و موحشی را میبیند: شعر دنیا کجاست؟ چهکسانی شعر خوب مینویسند؟ اصلاً شعر چیست؟ چه کسی شعر ما را میخواند؟ جهان خارج از قلمرو جغرافیایی ایران هم دچار فقر عظیمی بود؛ شاعران این کشور از چه میگویند؟ چهطور شعر میگویند؟ اصلاً چه خبر؟"
این پرسشها شاعرانی از نسل عمادی را چون خود او به آغوش شعر جهان و سرانجام بیرون از قلمرو جغرافیایی ایران میکشانند. نمیخواست ایران را ترک کند. اما حدود یک سال پیش از ترک ایران گویی این مقدر را دریافته بود که گفت:
در ایستگاههای مرزی
زبانهای ما را توقیف میکنند
کلماتمان از مرز که رد میشوند
میپوسند
من دستهایت را بیرون ایستگاه رها کردهام
سوت قطار کلماتم را دستپاچه میکند
کلمات همۀ کوپهها را پر کردهاند
کابوسهای هزارساله میبینم...
با آشنایی هر چه بیشتر با شعر جهان به ضعف شعر و زبان فارسی امروز پی میبرد و میگوید: "ما وقتی با شاعرانی در حد و اندازۀ لهتو یا گاموندا روبرو میشویم، واقعاً چیز چندانی در چنته نداریم. اغراق نمیکنم اگر بگویم باید زانو بزنیم و شاگردی کنیم. صادقانه، ما در تاریخ شعر مدرن فارسی، شاعری در آن اندازهها نداریم، یعنی از جنس الیوت، لورکا، سیرلوت، هالاس، هولان، استانسکو... نمیتوانیم به خاطر اینکه احمد شاملو کاندیدای نوبل ادبیات بودهاست، پرسشهای شعر ایشان را با شعر پل سلان مقایسه کنیم. حتا زبان فارسی هنوز توان کافی برای روبرویی با آن پرسشها را در خود ندارد. گرچه، نحوۀ روبرویی و خواندن ما هم باید تغییر بکند. یعنی از نظر من، ما هنوز در محدودۀ بلاغت زبانی با شعر روبرو میشویم. وقتی کابرال د ملو نتو João Cabral de Melo Neto (شاعر برزیلی) میگوید : "من هرگز تلاش نمیکنم تا یک گل را معطر کنم"، دقیقاً بر همین نکته انگشت میگذارد. شعر در جایی که از ادبیات فاصله میگیرد، شاید بتواند فلسفه را به چالش بکشد. خوب، با این اوصاف، از نظر من، ما یک دنیا کار نکرده داریم و باید بکنیم".
و خود را موظف میداند که دست کم بخشی از آن کارهای نکرده را به سامان برساند و فریفتۀ شهرت ناشی از دریافت جایزهها نشود: "تصور میکنم، اگر نتوانم به عهدهای خود وفا کنم، در نوشتن آن متنهای مربوط به پدیدارشناسی شعر یا تداوم ترجمۀ شعر یا تجربههای جسورانهتر در حوزۀ شعر، حتا برای رضایت بلاهت خودم هیچ غلطی نکردهام چه برسد برای یک زبان که معلوم نیست کی میره اینهمه راه رو. این قصهها همه کشک است. باور دارم که هنوز یک بچۀ کنجکاو بیشتر نیستم و بس".
محسن عمادی برخورد خود با شعر را بیشتر فلسفی میداند، اما "وقتی که حتا نفس کشیدن هم در جامعهای وجه سیاسی به خود میگیرد"، به ناچار نوشتههای او هم گاه پژواک سیاسی دارد. ولی از شعرهای شعاری سیاسی متنفر است و آنها را شعر نمیداند.
در این روزها محسن عمادی در دانشگاه یوواسکیلا Jyväskylä در فنلاند تحصیلاتش را ادامه میدهد و به اسپانیا هم پیوسته سفر میکند. محسن عمادی در گفتگو با جدیدآنلاین از شعر و جایزهاش میگوید و پارهای از چکامۀ بلند "شعر" را میخواند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ اگوست ۲۰۱۱ - ۱۴ مرداد ۱۳۹۰
حمیدرضا حسینی
تخت جمشید در میان هزاران اثر تاریخی ایران، اثری بیهمتاست. آثار دیگری هستند که ازنظر قدمت یا بزرگی یا ارزش هنری و معماری و یا دانش و نبوغی که در ساختشان به کار رفته، با تخت جمشید هم ردیف اند. اما شاید تخت جمشید تنها اثری است که همه اینها را یک جا دارد.
افزون بر این، تخت جمشید از حیطه یک اثر تاریخی فراتر رفته و دست کم در صد سال گذشته، نقش پررنگی در زندگی ایرانیان داشته است؛ تا آن جا که از وادی سیاست برکنار نمانده و گاه در مرکز کشاکشهای سیاسی قرار گرفته است.
تخت جمشید و هویت نو ایرانی
در سده ۱۹ میلادی، آشنایی ایرانیان با تمدن جدید اروپا موجب شد که روشنفکران ایرانی به تدریج از اشکال کهن هویت جمعی در ایران (مبتنی بر مذهب، قومیت، خاستگاه ایلی وعشیره ای و از این قبیل) فاصله بگیرند و کوششهایی را برای برپا کردن "ایران نو" با تکیه بر گفتمان جدید "هویت ملی ایرانی" صورت دهند. این گفتمان ابتدا در دوره مشروطه و سپس در دوره پهلوی اول (۱۳۲۰-۱۳۰۴خ) تکوین پیدا کرد.(۱)
دولت پهلوی با تعریفی که از هویت ملی ایرانی داشت، می کوشید تا با تکیه بر دو اصل "ایران گرایی" و "شاه پرستی" پایه های آن را محکم سازد و به مرزبندی با سایر اشکال هویتی اقدام کند. بنابراین، رجوع به تاریخ ایران باستان اهمیت بسیار پیدا کرد. زیرا در این دوره بود که ایرانیان بر محور نهاد پادشاهی حماسه ملی خود را رقم زدند و چنین پنداشته می شد که تمام افتخارات آن عصر در پرتو کفایت شاهانی چون کورش، داریوش، شاهپور، انوشیروان ودیگران به دست آمده است.
کارگزاران دولت پهلوی اول، نیازمند نمودهای عینی بودند تا این شکوه و جلال را در چشم توده مردم بنشانند. از این جا بود که آثار پیش از اسلام مورد توجه قرار گرفت و خود پیداست که اهمیت تخت جمشید به مراتب بیش از هر اثری بود: همزمان با شکل گیری بزرگ ترین شاهنشاهی جهان باستان ساخته شده و نامش مترادف با نام بزرگ ترین شاهان تاریخ همچون داریوش کبیر و خشایارشا بود. به اندازه کافی بزرگ و شکوهمند بود و سند انکارناپذیری از سروری ایرانیان بر ۲۳ ملت جهان به شمار می رفت.
دولت پهلوی از سال ۱۳۰۹ ارنست هرتسفلد، باستان شناس آلمانی را مأمور کاوش در تخت جمشید کرد که در آن زمان بخشهای وسیعی از آن زیر خاک بود.
(۲) این کاوشها آن قدر برای دولت اهمیت داشتند که شخص رضاشاه دو بار در سال های ۱۳۱۲ و ۱۳۱۶ از تخت جمشید دیدن کرد.
(۳) در مرتبه دوم، عکسهای شاه و ولیعهد در حالی که به دقت مشغول تماشای نقش برجسته های تخت جمشید بودند در مطبوعات منتشر شد.
از این گذشته، در ساخت بناهای بزرگ دولتی که معمولا لقب کاخ به آن ها داده می شد، نگاه سفارش دهندگان معطوف به تخت جمشید بود. کاخ شهربانی، ساختمان اداره پست و ساختمان بانک ملی ایران از جمله مهم ترین بناهایی بودند که با درآمیختن معماری اروپایی و معماری هخامنشی شکل گرفتند. ساختار این بناها اروپایی و نمای بیرونی شان که بیشتر به چشم می آمد، متأثر از معماری تخت جمشید بود.
جالب این که کاخهای رضاشاه – که در معرض دید مردم نبودند- برخلاف بناهای عمومی هیچ شباهتی به تخت جمشید یا سایر آثار پیش از اسلام نداشتند. برای نمونه، کاخ مرمر از معماری ایران در دوره اسلامی الهام می گرفت و بر فراز خود گنبدی برگرفته از گنبد مسجد شیخ لطف الله داشت.
تخت جمشید و نهاد سلطنت
تأکید بر گفتمان هویت ملی ایرانی در دوره پهلوی دوم (۱۳۵۷-۱۳۲۰خ) ادامه پیدا کرد. منتها تمایل محمد رضا شاه به بازسازی دولت مطلقه پهلوی – آن چنان که در زمان پدرش بود- و متقابلا موانع موجود، او را واداشت که تأکید بیشتری بر اصل شاه پرستی داشته باشد و تبلیغ نهاد سلطنت را در دستور کار قرار دهد.
شاه می خواست عظمت شاهنشاهی ایران در دوره باستان را به توده مردم نشان دهد و به آن ها بقبولاند که سلطنت پهلوی در تسلسل همان شاهنشاهی و احیا کننده مجد و عظمت ایران است. از همین رو بود که تاریخ ایران در دوره مادها و تمدنهای پیش از آریایی نادیده گرفته شد تا سرآغاز آن با سرآغاز شاهنشاهی هخامنشی یکی باشد.
نقطه عطف این روند، جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی بود که در سال ۱۳۵۰ برگزار شد و طبق اسناد موجود، فکر برگزاری آن دست کم از سال ۱۳۳۷ به ذهن شاه خطور کرد.
(۴) بدون تردید هیچ جایی جز تخت جمشید نمی توانست پذیرای این جشن باشد. بدین سان، ۲۲۰۰ سال پس از سقوط هخامنشیان، بار دیگر سران و نمایندگان ملل مختلف جهان در تخت جمشید گرد آمدند تا با دیدن این مکان باستانی و تماشای رژه ارتشهای ایران، به شکوه و عظمت تمدن ایران باستان پی ببرند و محمدرضا شاه را به عنوان وارث چنین دستگاهی مورد بازشناسی قرار دهند.
جشنهای ۲۵۰۰ ساله اگرچه از سوی مخالفان دولت پهلوی، نماد تکبر و اسراف کاری شاه تلقی شد، اما پس از برگزاری، این باور را که تخت جمشید نماد شاهنشاهی ایران است، نزد موافقان و مخالفان سلسله پهلوی جا انداخت؛ باوری که نگاه حکومت به تخت جمشید در فردای فروپاشی رژیم شاهنشاهی را تحت تأثیر خود گرفت.
تخت جمشید و انقلاب اسلامی
انقلاب سال ۱۳۵۷ که به برپایی جمهوری اسلامی انجامید، گفتمان هویتی دیگری مبتنی بر مذهب را دنبال میکرد. از این رو گفتمان هویت ملی ایرانی در محاق قرار گرفت. ایران گرایی از دستور کار خارج و شاه پرستی بلاموضوع شد.
البته تخت جمشید به عنوان میراث فرهنگی و اثری که در واپسین ماههای عمر سلسله پهلوی در فهرست میراث فرهنگی جهان ثبت شده بود - به رغم تندروی برخی انقلابیون- همچنان مورد حفاظت بود اما استفاده سیاسی و تبلیغاتی شاه از این اثر برآن سایه افکنده و نگاه حکومت به آن را تحت تأثیر گرفته بود.
نظر رسمی در جمهوری اسلامی چنین ابراز شده که تخت جمشید "متعلق به جباران تاریخ" و در عین حال محصول "ذوق و ابتکار ایرانی" و "مایه افتخار ملت ایران و جزو مفاخر تاریخی این کشور" است.
(۵)
با این وجود، مخالفان جمهوری اسلامی به همان نسبت که این دولت از تبلیغ تخت جمشید خودداری میکرد، نمادهای تخت جمشید را ابزاری برای تبلیغ گفتمان هویت ملی ایرانی در برابر گفتمان هویت اسلامی قرار دادند. توده مردم نیز فارغ از منازعات سیاسی، تخت جمشید را سند پیشرفت تمدنی و سیادت ایران در جهان باستان تلقی می کردند و بیش از هر اثر تاریخی دیگری ارج می نهادند.
چنین بود که با گذر از سالهای آغازین پس از انقلاب، نمادهای تخت جمشید همه جا را فراگرفت. بر روی کارت پستالها ، در تقویمها و سررسیدها، در معماری ساختمانها، بر تابلوی فروشگاهها و حتی بر تارک نهادها و مؤسساتی که فعالیت هایشان تحت نظارت دولت بود. در حالی که در دهه ۶۰ یکی از دو تیم قدیمی و محبوب پایتخت از "پرسپولیس" به "پیروزی" تغییر نام داده بود، در آغاز دهه ۸۰ نام و نشان نخستین بانک های خصوصی کشور برگرفته از تمدن هخامنشی بود: پارسیان و پاسارگاد.
به تدریج، حکومت نیز به این نتیجه رسید که تا حدودی با این جریان هم آوا شود و خود را از اتهام مخالفت با مظاهر تمدن ایران باستان رها سازد. این جریان تا بدان جا پیش رفت که بخشی از حاکمیت خطوط قرمز را درنوردید و بخشهای دیگر را به این نتیجه رساند که می خواهد ذیل مفهوم "مکتب ایرانی" گفتمان هویت اسلامی را به نفع گفتمان هویت ملی ایرانی در محاق قرار دهد. چنین است که تخت جمشید بار دیگر در مرکز کشاکشهای سیاسی قرار گرفته است و برای نمونه، دعوت از سران کشورهای جهان برای حضور در مراسم بزرگداشت نوروز در تخت جمشید، خاطره جشن های ۲۵۰۰ ساله را تداعی میکند و با مخالفت روبرو میشود.
تخت جمشید؛ بنای تاریخی یا ابزار سیاسی؟
چنان که دیدیم، تخت جمشید در صد سال گذشته همواره در صحنه سیاسی ایران حاضر و نقش آفرین بوده است. چه چیزی سبب ساز این نقش آفرینی است؟ شاید بتوان به موقعیت بیهمتای این اثر در میان هزاران اثر تاریخی ایران اشاره کرد. اما افزون بر اینها تخت جمشید بنایی است که از اساس بر پایه اهداف سیاسی شکل گرفته و در گردش روزگار توانسته است ماهیت سیاسی خود را همچنان حفظ کند.
گزارش مصور این صفحه که همه عکسهای آن در دی ماه سال ۱۳۸۹گرفته شده است، نگاهی دارد به ماهیت سیاسی و اهداف دولت هخامنشی در ساخت این بنای سترگ. راوی این گزارش، آقای دکتر کامیار عبدی دانش آموخته باستان شناسی در دانشگاه های شیکاگو و میشیگان و استاد سابق کالج دارتموند در ایالات متحده آمریکاست. او هم اکنون مدرس دانشگاه و سردبیر مجله "تاریخ و باستان شناسی" در مرکز نشر دانشگاهی ایران است.
در بخش فتوگالری نیز برخی شواهد تصویری گفتار حاضر ارایه شدهاند.
پی نوشت:
۱- برای آگاهی بیشتر نک: اکبری، محمدعلی: تبارشناسی هویت جدید ایرانی، تهران، ۱۳۸۴
۲- اسناد و اطلاعات نیم قرن فرهنگ و هنر ایران(طرح مقدماتی)،ج۲،ص۲
۳- وزارت اطلاعات: عصر پهلوی، ۱۳۴۶،ص۲۷۶
۴- شاهدی، مظفر: مروری بر جشن های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی http://iichs(dot)org/index(dot)asp?id=۸۵۷&doc_cat=۱
۵- سخنان رهبر جمهوری اسلامی در جمع مردم شیراز، ۱۸/۲/۸۷
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۹ جولای ۲۰۱۱ - ۷ مرداد ۱۳۹۰
فواد خاکنژاد
گاهی پیش میآید که نمیدانی حتا قرار است شب کجا سر بر بالین بگذاری. دائم در سفر هستی و شاید گاهی فراموش میکنی که خانهای داری که در آن روز را به شب و شب را به روز برسانی. دائم در حال کوچ هستی. شاید این بخشی از سرگذشتیست که بر بروبچههای گروه موسیقی "کوچنشین" گذشتهاست. اعضای این گروه به نوبت از ایران کوچ کردهاند و کوچنشین شدهاند و شاید تنها کسی که از ابتدا، تا همین حالا با این گروه موسیقی ماندهاست، "آذرخش فراهانی" مؤسس و عضو اصلی گروه "کوچنشین" باشد.
آغاز با موسیقی
آذرخش فراهانی، بعد از کنار گذاشتن مدرسه تصمیم گرفت راه خودش را پیش بگیرد و خارج از دورههای آکادمیک سراغ طراحی و نقاشی برود. اما بعد از مدتی در این تصمیم موفق نبود و سراغ گیتار رفت و دریافت که موسیقی همانی بود که او در جستجویش بود.
سبکهایی که آذرخش به سراغ آن رفت، پاپ و کانتری بود. گلشیفته فراهانی، خواهر آذرخش که خود نیز تحصیلات موسیقی داشت، اولین همکار او در گروه "کوچنشین" بود. همکاری آذرخش با خواهرش منجر به این شد که آذرخش در چند مسابقۀ موسیقی زیرزمینی به جوایزی برسد و همین دلیلی شد که کوچنشین را جدیتر بگیرد. بعد از آن سراغ هیپ هاپ رفت و چند قطعه از کارهایش را در اینترنت منتشر کرد که به گفتۀ خودش، استقبال چندانی از آن نشد. بعد از آن تصمیم گرفت بیش از پیش روی ساز زدن و خواندن تمرکز و تمرین کند، تا این که کوچنشین ترکیب فعلیاش را پیدا کرد.
کوچنشینی در کافه
بعد از آن که تمام اعضایی که از گروه کوچنشین کوچ کردند و به خارج از کشور رفتند، آذرخش با حمزه و امین آشنا شد و کوچنشین دوباره تبدیل به یک گروه سه نفره شد. اما با توجه به محدودیت اجرای موسیقی در ایران، آنها تصمیم گرفتند موسیقی خود را در کافهها به گوش مردم برسانند. این گروه در کافههای مختلف در تهران اجرا کرده و هنوز پایش به صحنۀ یک سالن کنسرت نرسیدهاست. اما مخاطب محدود در کافهها آنچیزی نبود که آذرخش به دنبالش بود. به همین دلیل کوچنشینان تصمیم گرفتند کنسرتهایی خارج از ایران برگزار کنند. در حال حاضر که این گزارش را میخوانید و میبینید، گروه "کوچنشین" در اروپا مشغول برگزاری کنسرتهای مختلف است.
آثار هنری در کنار موسیقی
آذرخش فراهانی با توجه به علاقهای که به نقاشی و هنر امروز ایران دارد ترجیح میدهد آثار هنری هنرمندان جوان ایرانی را به همراه موسیقیاش نمایش دهد. او میگوید: "چه لزومی دارد وقتی این همه اثر هنری توسط هنرمندان جوان ایرانی آفریده میشود، عکس بچههای گروه روی جلد آلبومهای موسیقی منتشر شود؟" او معتقد است آثار هنری میتواند به بیان موسیقیاش کمک بیشتری کند. به همین دلیل در کنسرت اخیرش در پاریس در پسزمینۀ صحنۀ کنسرتش، ویدئوهای هنری از هنرمندان جوان ایرانی پخش میشد و در طراحی پوسترهای کنسرتش از نقاشیهای ایران بهره برده است. در روایت تصویری این گزارش آذرخش در مورد گروهش توضیحاتی دادهاست و در کنار آن، آثاری از هنرمندان ایرانی را که برای این گروه طراحی شدهاست، میبینید، با این توضیح که برخی از عکسهای این گزارش از "زینب سالاروند" است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب