مقالات و گزارش هایی درباره ایران
۲۴ ژوئن ۲۰۱۱ - ۳ تیر ۱۳۹۰
شوکا صحرایی
شهرزاد اصولی در سال ۱۳۳۳ در تهران متولد شد. او تحصیلات مقدماتی خود را در رشتۀ طراحی و نقاشی در هنرستان هنرهای زیبای بهزاد تهران در سال ۱۳۵۳به پایان رساند و سپس در دانشگاه تهران در رشتۀ نقاشی ادامۀ تحصیل داد. او بعدها به تدریس نقاشی بهخصوص به افراد ناتوان و نابینا بسیار علاقهمند شد و امروزه نیز جزء یکی از متخصصین و طراحان روشهای آموزش نقاشی به معلولان و نابینایان است.
شهرزاد اصولی در ارتباط با نقاشی و آموزش آن به این افراد خاص میگوید: "از دیدگاه من نقاشی، یعنی بیان ژرفترین و شخصیترین احساس یک انسان در قالب هنر. در مورد نقاشیهایم باید بگویم، من از طبیعت و فضایی که در آن زندگی میکنم، الهام میگیرم و زندگی همیشه برایم شگفتآور و لذتبخش است و تمام زوایای طبیعت را دوست دارم و تابلوهای من حاصل نگاه عاشقانۀ من است به طبیعت".
از پانزدهسالگی نقاشی میکرد و اکنون سالهاست که تدریس میکند. میگوید برای او تدریس هنر، نوعی تلاش برای نشان دادن راهی باارزش به انسانهاست. برایش فرقی ندارد که شاگردانش سالمند یا معلول، ایرانیاند یا غیرایرانی. مرد و زن و کودک و بزرگسال با مذهبهای متفاوت جزء شاگردانش هستند. مهم آن است که هنر را دوست داشته باشند.
"در مورد آموزش نقاشی به افرادی که مشکل جسمی و روحی دارند، باید بسیار مهربان، صبور و صادق بود. بر این باور هستم که این اشخاص دارای روحی حساس و شکننده هستند و فقط از این طریق میشود به آنها کمک کرد. تجربۀ سالها تدریس به من فهمانده که برای هنرمند شدن فقط سلامت جسم کافی نیست، بلکه احساس قوی، خواست زیاد و استعداد الزامی است".
از حدود ۱۶سال قبل آموزش نقاشی با معلولان جسمی را شروع کرد. نخستین تجربۀ او آموزش نقاشی به افرادی بود که دست نداشتند و باید قلممو را با دهان میگرفتند و نقاشی میکردند. شیوۀ کار او با معلولان تجربی بود تا سرانجام توانست شگردهایی را مشخص و فرمولبندی کند که در آموزش نقاشی به معلولان کارساز باشد. حاصل آن برگزاری نمایشگاههای مختلف از آثار نقاشان معلول در تهران بود. در کنار ناتوانان جسمی با معلولان ذهنی و افرادی با افسردگی شدید نیز کار میکند. شهرزاد اصولی سال ۱۳۸۶ در انجمن نابینایان و آموزشگاه خودش تدریس نقاشی به افراد نابینا و کمبینا را هم راهاندازی کرد.
میگوید: "هدفم از تدریس به معلولان و بهخصوص نابینایان باز کردن پنجرۀ زیبا و بیانتهای هنر است که باعث شادی و آرامش روح و اعتماد به نفس در آنها میشود. در مورد آموزش به نابینایان باید گفت، برای افرادی که قبلاً میدیدهاند و بعد نابینا شدهاند، من فقط تمام احساس رنگها را یادآوری میکنم. اما به نابینایان مادرزاد که شناختی دیداری از رنگها ندارند، لازم است احساس رنگها را آموزش داد. مثلاً، برای تعریف رنگ زرد، خورشید را مثال میزنم که چقر لذتبخش، گرم و بانشاط است و اگر آنها میخواهند احساس خوشحالی و گرما را نقاشی کنند، میتوانند از رنگ زرد استفاده کنند. البته افرادی که هرگز ندیدهاند، به شیوۀ انتزاعی نقاشی و مجسمهسازی را میآموزند. دنیای رنگها در تصور آنها بسیار شگفتآور و لذتبخش است. و بعد از مدتی به راحتی میتوانند با رنگها ارتباط برقرار کنند و احساس غم و شادی و هیجان خود را در قالب رنگها به تصویر بکشند".
تصور ندیدن و یا نداشتن دست برای همۀ انسان ها بسیار دردناک است، اما به باور شهرزاد اصولی، افرادی که مشکل جسمی دارند، سرانجام راهکاری شخصی برای تسکین خودشان پیدا میکنند و معمولاً هنر میتواند به آنها کمک کند و نقش مسکن را برای آنها داشته باشد. درست است که وقتی نقاشی تمام میشود، شاگرد نابینای شهرزاد اصولی نمیتواند نتیجۀ کارش را ببیند، ولی طول مدتی که نقاشی میکند، از تمام لحظات آن لذت میبرد و معمولاً دوست ندارد که آموزش به پایان برسد.
اصولی میگوید: "وقتی انسانهایی را میبینم که از نعمت سلامت کامل برخوردارند و دچار افسردگی و پوچی میشوند، تعجب میکنم که آیا دیدن و لمس کردن این همه زیبایی نمیتواند انگیزۀ کافی برای یک زندگی شاد باشد؟"
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ ژوئن ۲۰۱۱ - ۳۱ خرداد ۱۳۹۰
فاطمه جمالپور
شاهنامۀ فردوسی، قرنها پیش، کویرها و کوهها وسرزمینها را پشت سر گذاشت تا سینه به سینه و دهان به دهان به بختیاریهای کوچرو برسد. آنان روح نیاکان رزمندهشان را در حماسههای رستم و سیاوش دیدند و با شاهنامه و فردوسی پیوند دیرینه بستند که همچنان پابرجاست و از آن پس شاهنامه نقل شبهای بلند کوچ در کنار آتش چاله، زمزمه و دلگرمی روزهای نبرد، جهیز دختران ایل بختیاری است.
عشایر بختیاری در مکتبخانههاشان تنها الفبا و خواندن نوشتن نمیآموختند، بلکه آنها خوانش و آهنگ خوانش شاهنامه را هم بهدرستی میآموختند. از این جاست که اکثر پیرمردان ایل بختیاری داستانهای شاهنامه را از بر میخوانند یا بلدند. شاهنامهخوانانی هستند که بیش از نیم شاهنامه را از بر میدانند. تأثیر شاهنامه بر زندگی مردم به گونهای است که نام فرزندان خود را از شاهنامه میگیرند و میگویند شاهنامه باعث تقویت روحیۀ سلحشوری مردان ایل بوده و نمونههایی از حکمی آن مورد مثال برای پند پدر به پسر بودهاست.
اما شاهنامهخوانی در میان بختیاریها به شیوههای مختلفی اجرا میشود. یکی از این شیوهها "شاهنامۀ غمنومه" است که به پارههای فجیع شاهنامه اختصاص دارد. این آواز در پردههای نزدیک به شوشتری در دستگاه همایون اجرا میشود. فضای محزون آواز مخاطب را جذب میکند. این فضا بعد از آواز حماسی به عنوان مثال گفتگوی رستم و سهراب به وجود میآید و آواز محزون را هنگام کشته شدن سهراب میخوانند.
شاهنامهخوانی برای اشعار حماسی و لحظات رزم هم به کار برده میشود. گاهی شاهنامهخوان هنگامی که اشعار رزمی و حماسی را میخواند، احساساتی شده، آواز را با فریاد و سروصدا همراه میکند. گونۀ دیگری با نام "برزونامه" که با لحن شاهنامهخوانی در منطقۀ لـُردگان اجرا میشود، از حواشی شاهنامه به شمار میآید، چون در شاهنامه وجود ندارد، هرچند شاهنامهخوانان بختیاری آن را بخشی از شاهنامه میدانند. این منظومۀ منسوب به شمسالدین کوسج (سدۀ هشتم هجری) و خواحه عمید عطایی (سدۀ دهم هجری) سرگذشت حماسی برزو، پسر سهراب در توران و ایران است.
شاهنامهخوانی معمولاً در مجالس جشن و سرور، ایام نوروز، شب یلدا و دیگر مراسم ایلی رونق دارد. در سالهای اخیر مراسم شاهنامهخوانی بختیاری در مناطق بختیارینشین سلسلهجبال زاگرس جانی دوباره یافتهاست و گروههای مختلف به احیای این سنت دیرینه کمر بستهاند. در این مراسم که با حضور انبوه مشتاقان فردوسی برگزار میشود، شاهنامهخوانان، از زن و مرد و خرد و کلان، به نوبت بر روی صحنه میروند و قطعات مختلف شاهنامه را به شیوههای گوناگون اجرا میکنند. این اشتیاق سبب شده حتا شاهنامه را به گویش بختیاری بازگردانند و به دست چاپ بسپارند.
آوازخوانی به شیوۀ شاهنامهخوانی آن قدر بر بختیاریها تأثیر گذاشته که آوازهایی را به همین شیوه در مدح یا یادبود قهرمانانشان مانند سردار اسعد، نامدارخان، علیمردانخان و غیره اجرا میکنند.
و اما بزرگترین همایش شاهنامهخوانان که شاید بتوان آن را بزرگترین در جهان دانست، مراسم شاهنامهخوانی در روستای سیمیلی در جنوب مسجدسلیمان بودهاست؛ همایشی که به گفتۀ مردم محلی قدمتی بیش از پانصد ساله داشت و هر سال در سومین روز فروردینماه دوستداران شاهنامه را از دور و نزدیک به خوزستان میکشاند؛ بدون هیچ فراخوانی با حضور هزاران مشتاق شاهنامه برگزار میشد. افعال زمان گذشته به این خاطر است که صدای شاهنامهخوانان این همایش آیینی ایلی که از زمان صفویه تا روزگار ما برپا بود، در سالی که توسط یونسکو سال بزرگداشت فردوسی نامیده شد، توسط مسئولان محلی به بهانۀ نداشتن پروانۀ اجرا خاموش شد.
عکسهای گزارش تصویری این صفحه مراسم شاهنامهخوانی روستای سیمیلی پیش از توقف اجرای آن و نمایش شاهنامهخوانی گروه آسماری در اهواز در آبانماه گذشته را نشان میدهد. در بخشهایی از این متن از کتابچۀ مؤسسۀ فرهنگی هنری ماهور "مجموعه موسیقی نواحی ایران، موسیقی ایل بختیاری" استفاده شدهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ ژوئن ۲۰۱۱ - ۲۶ خرداد ۱۳۹۰
آذر حسینزاده
این روزها به هنگام عبور از مقابل کیوسکهای روزنامهفروشی دیدن روی جلد مجلات خوش آب و رنگ، با تصاویر رنگی بسیارعالی و پرداخت و صفحهآرایی هنرمندانه، با نامهای جذاب و چشمگیر، مانند "آشپزباشی"، "قنادباشی"، "هنر آشپزی"، "عصر آشپزی"، "آشپزی مثبت"، "سرآشپز"، "خورنوش" و بسیاری دیگر هم مایه شادی چشم میگردد، هم پس از اندکی نگاه به تصاویر مایه تحریک اشتهای انسان میشود. این مجلات همگی جدید هستند، خیلی جدید. در واقع در همین چند سالۀ اخیر گویی بهناگهان و مانند سحر و جادو از غیب ظهور کرده و سفرۀ رنگینی از کوکو و کوفته و کتلت و صدها غذای خوشطعم ایرانی و غیر ایرانی در برابر چشمان عابران، از سویی، و بازار کار و اشتغال جدیدی در حرفۀ روزنامهنگاری مردمپسند برای اهل قلم، از سوی دیگر، گستردهاند.
به همین ترتیب این روزها دیدن یکی از این مجلات در کنار سبزی و مرغ و ماهی داخل چرخ خرید زنان خانهدار امری است عادی. و این سوای گروه پرشمار نشریات اختصاصی است که در پسوند و پیشوند نام آنها کلمات و عبارات "بهداشت" و "تغذیه" و "سلامت" و"رژیم غذایی" و "تندرستی" دیده میشود که به بهانۀ دستورات بهداشتی و تغذیۀ سالم ضیافتی از عکس غذاهای لذیذ و اشتها برانگیز نیز چاشنی مطالب و مقالات خشک و جدی خود میکنند.
این اشتیاق و اشتهای روزافزون به مقولات پختوپز و طلب تنوع در خورد و خوراک روزانه در خانوادههای ایرانی، اگر بیسابقه نباشد، مسلماً امر کمسابقهای است. ایرج افشار، مرجع معتبر کتاب و کتابشناسی، در مقدمۀ "آشپزی دورۀ صفوی" خود میگوید: "در زبان فارسی، تا آنجا که از فهرست نسخ خطی کتابخانههای جهان برمیآید، رسالههای مستقل در روش پخت خوردنیها و فن طبخ معدود است..." و آنچه در این قلمرو در دست است، شرح اغذیه و اشربۀ رایج در دربارها و آشپزخانههای شاهی است و در آنها کمتر نشانی از شیوۀ خورد و خوراک روزانۀ مردم عادی دیده میشود. و چنان که از "فهرست کتابهای چاپی فارسی" خانبابا مشار نیز بر میآید، تا دهۀ ۱۳۴۰ تعداد کتب حاوی دستورهای طبخ غذا در بازار کتاب ایران بسیار نادر بود و موفقیت کتاب معروف "رزا منتظمی" (فاطمه بحرینی) که در همین دهه منتشر شد، امری کاملاً استثنائی به شمار میرفت. ازاین قرار پیداست که این توجه عمومی به پدیدۀ نوظهور خوب خوردن و متنوع خوردن تنها بعد از انقلاب و آن هم پس از سپری شدن سالهای جنگ و خاتمۀ زندگی کوپنی دربرنامۀ غذایی ایرانیان پیدا شدهاست. پس از این دوره است که مقبولیت کتاب آشپزی رزا منتظمی به آنجا کشید که برای خرید آن میبایست "دفترچۀ بسیج اقتصادی" ارائه داد و تنها پس از مهر کردن آن امکان خرید یک نسخه از آن کتاب میسر میشد. (از این گذشته، نجف دریابندری، یکی از مترجمان و پژوهشگران برجسته ایران، چندی پیش، از حیطه معقولات به پهنه ماکولات گام نهاد و کتاب مستطاب آشپزی را در دو جلد نوشت که در حوزه نشر ایران حادثهای ارزنده تلقی شد.) این را هم باید افزود که سالهاست که کتابهای آشپزی در کشورهای غربی پیوسته در صدر پرفروشترین کتابهایند.
عامل دیگری که در پیدایش این رویآوری به نشریات آشپزی نقش داشته بیگمان رسیدن امواج تلویزیونهای ماهوارهای خارجی است. بهویژه برنامههای آشپزی که مورد توجه زنان و خانوادههاست. در این تلویزیونها "شف"های ایتالیایی، انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، ترک و عرب، و حتا چینی، طرق پخت انواع غذاها و ترتیب و تزئین سفره و آداب پذیرایی را با تصاویر زیبا از زوایای مختلف در معرض دید بینندگان خود قرار میدهند. جذابیت بیسابقۀ این برنامهها و اقبال و استقبال روزافزون از آنها باعث شد که کانالهای داخلی هم دروس آموزش آشپزی را به همان روشها در برنامههای روزانۀ خود بگنجانند. افزون بر آن، به جای استفاده از آشپزهای سالمند و کمسواد، که سابقاً طرق پخت غذاها را در شبکههای داخلی آموزش میدادند، آشپزهای جوان و باسواد را، که حالا خودشان را "شِف" میخوانند، جایگزین آنها کردند. این شفهای جوان و خوشپوش و خوشقیافۀ داخلی، به یمن شهرت و محبوبیتی که در سطح ملی به دست آوردهاند، خود کلاسهای آشپزی شخصی دایر کردهاند که برای ثبت نام در آنها باید قبلاً پارتی با نفوذ و سرشناسی دستوپا کرده باشید.
پخش برنامهای در باره غذا از یکی از کانالهای فارسی خارج به نام "بفرمایید شام" و تلاش صدا و سیما برای پخش برنامهای مشابه به نام "بفرمایید شام ایرانی" نشانهای از محبوبیت آن در میان بینندگان بود که در ایران مایه جنجال در برخی از رسانهها هم شد.
طبعاً برای آشپزی مدرن مواد و ملزومات مدرن هم لازم است. تولیدکنندگان داخلی از بوقلمونهای کاملپخته ونیمهپخته گرفته تا انواع نانها و پنیرهای فرانسوی، ایتالیایی، هلندی، سوئیسی و ترکی مانند نان باگِت فرانسوی و پیتزای ایتالیایی و یوفکای ترکی و پنیرهای "موتزارلا"، "کمنبر" و "گودا" و حتا پنیر معروف "کیبی" را نیز در اختیار علاقهمندان قرار دادهاند. ماهی آزاد (سامون)، آن هم از نوع "ساکای" آن در فروشگاههای شهر موجود و در اختیار مشتریان مشتاق قرار دارد. و صد البته درآمد حاصل از آگهیهای همین محصولات چرخهای نشریات آشپزی را روان و آش آنها را همواره گرم نگاه میدارد.
علاوه بر همۀ اینها، شیرینی بازار برنامههای آشپزی در ایران و درآمد احتمالی حاصل از آگهیهای این بازار دهان خارجیها را هم آب انداختهاست. چرا که بهتازگی یک شبکۀ تلویزیونی خارجی یک کانال ۲۴ ساعته به زبان فارسی راه انداختهاست که در برنامههای "سافاری فود" خود زنان خانهدار ایرانی را به گشتوگذار در طرق تهیۀ انواع خوردنیها و نوشیدنیهای ۷۲ ملت به چهار گوشۀ جهان میبرد.
زمانی سعدی گفته بود: اندرون از طعام خالی دار/ تا درآن نورمعرفت بینی
اما گویی در روزگار مصرف، در بیشتر کشورها، آنها که میتوانند کارشان "تنور شکم دم به دم تافتن" شده است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۵ ژوئن ۲۰۱۱ - ۲۵ خرداد ۱۳۹۰
حمید رضا حسینی
در اسفندماه سال ۱۳۸۷ گزارشی با عنوان "شوش در دامن لوور" در جدیدآنلاین منتشر شد که داستان کاوش فرانسویان در محوطههای باستانی شهر شوش و بردن صدها اثر تاریخی به فرانسه را بازمیگفت. این آثار اکنون در موزۀ لوور پاریس به نمایش درآمدهاند.
آن گزارش با افسوس بینندگان روبرو شد. یکی از کاربران نوشته بود: "دردناکترین داستان یا بهتر بگویم واقعیتی بود که شنیدم. افسوس و صد افسوس که جز آن چیز دیگری نمیشود گفت". فرد دیگری ماجرا را "عصبانیکننده" و "باعث تحقیر" دانسته بود.
در سایر نظرها، سلسلۀ قاجاریه که چنین امتیازاتی را به بیگانگان میداد، "ننگ تاریخ ایران" و "منفور ملت" قلمداد و موزۀ لوور "بزرگترین انبار اموال مسروقۀ جهان" معرفی شده بود.
هرچند که یکی از کاربران، ایدۀ برگرداندن آثار ایرانی از فرانسه را مطرح کرده بود، اما در اظهار نظری متفاوت آمده بود: "آفرین به فرانسویها که این چیزها را برای ما – شرقیهای جهان سومی - حفظ کردند و الا خودمان عرضه نداریم".
آن آثار را دیگر نمیتوان به ایران بازگرداند. آنها طبق قرادادهای رسمی با دولت ایران به فرانسه منتقل شدند و اگر فریب و تقلبی هم در کار بود، سازوکار حقوقی مشخص و مورد اجماعی برای بازگرداندنشان وجود ندارد، زیرا کنوانسیون ۱۹۷۰ یونسکو مبنی بر "جلوگیری از ورود و صدور و انتقال مالکیت غیرقانونی اموال فرهنگی" مثل هر قانون دیگری عطف به ماسبق نمیشود.
خوب یا بد، گذشتهها گذشته. بیایید لحظهای چشم برهم گذاریم و خیال کنیم که فرانسویان آثار شوش را نبرده بودند. این آثار در دست ما ایرانیان چه حال و روزی داشتند؟ آیا بهتر نیست پیش از آن که برای آثار بهیغمارفته افسوس بخوریم، کارنامۀ خویش را در نگهداری آن چه مانده است، مرور کنیم؟
در همان گزارش، دو تصویر وجود داشت که یکیشان سرستون کاخ آپادانای شوش را با شکوه و جلال فراوان زیر سقف موزۀ لوور نشان میداد و دیگری مشابه آن را در جای اصلی، یعنی کاخ آپادانا به تصویر میکشید: شکسته و ترکبرداشته، در گزند باد و باران و در حصار سیمهای خاردار. (مقایسه دیگری بین این دو اثر را در عکس پیوست همین صفحه ببینید.)
در نمونهای دیگر، در اسفندماه سال ۱۳۸۸ رئیس تازۀ موزۀ ملی ایران که دانشآموختۀ رشتۀ میکروبشناسی است (و به همین سبب، انتصاب او اعتراض رسانهها را برانگیخت) انبار موزۀ ملی را به روی خبرنگاران گشود تا به کنایه، نتیجۀ هفتاد سال مدیریت باستانشناسان بر این موزه را نشان دهد. توصیف یکی از خبرنگاران چنین بود:
"هزاران شیء تاریخی باقیمانده از [دوران] پارینهسنگی تا زمان معاصر در انبارهای نمور موزۀ ملی ایران روی هم تلمبار شدهاست... کارتنهای تلمبارشدۀ مواد شوینده، شیرینی و دستمال کاغذی چشمنوازی میکند، فضای نمناک و نیمهتاریک. اشیائی ظاهراً سفالی که خردههای آنها زیر پای خبرنگاران خردتر و خردتر میشود." (خبرگزاری فارس، ۱۰/۱۲/۸۸)
در نمونۀ تازهتر، اخیراً عکسهایی در رسانههای ایران منتشر شده که آبگرفتگی تخت جمشید در بارانهای بهاری و تخریب کتیبهها و سنگنگارههای آن بر اثر مرمت نادرست را نشان میدهد. (جام جم آنلاین، ۲۵/۱۲/۸۹) کمی پیشتر نیز، خبر بستن چهار کاخ هخامنشی به روی بازدیدکنندگان تخت جمشید منتشر شده بود. این اقدام ناشی از یادگارینویسیهای گسترده و مداومی بوده که مدیریت مجموعه خود را در مهار آن ناتوان یافتهاست. (خبرگزاری میراث فرهنگی، ۱۹/۱۱/۸۹)
گویا سوء مدیریت دولتی و ضعف فرهنگ عمومی دست به دست هم دادهاند تا سرنوشت غمانگیزی را برای میراث فرهنگی ایران رقم بزنند.
برآورد شده که ایران دارای حدود یک میلیون و دویست اثر و محوطۀ تاریخی است.* یعنی در هر ۴/۱ کیلومتر مربع از مساحت کشور یک اثر تاریخی غیرمنقول جای گرفتهاست. با چه تعداد نیروی انسانی متخصص، با چه حجمی از ابزار فنی، با کدام نظام حقوقی، با چه الگوی سازمانی و با صرف چه میزان بودجه میتوان از عهده حفاظت این آثار برآمد؟
با این حال، نگرانی فوری کارشناسان و دوستداران میراث فرهنگی وضع نامناسب آثار بسیار شاخص مانند پاسارگاد و تخت جمشید یا بافت تاریخی شهر اصفهان است که بزرگترین نمادهای تمدن ایران به شمار میآیند و تعدادشان از چند ده اثر فراتر نمیرود.
یکی از این آثار که در سالهای اخیر با رهاشدگی و گاه اقدامات تخریبی روبرو بوده، تپۀ هگمتانه در قلب شهر همدان است که گمان میرود جایگاه پایتخت سلسلۀ ماد باشد. این تپه نخستین بار در سدۀ نوزدهم و اوایل سدۀ بیستم میلادی توسط فرانسویها مورد کاوش قرار گرفت. اطلاع چندانی از نتایج این کاوشها و آثار مکشوفه در دست نیست و از آن جا که صرفاً برای به دست آوردن آثار تاریخی گرانبها صورت گرفتهاند، کاوش شبه باستانشناختی خوانده شدهاند.
در دورۀ پهلوی، آزادسازی عرصه و حریم تپۀ هگمتانه در دستور کار قرار گرفت. بناهای موجود بر روی تپه خریداری و ویران شدند و باستانشناسان ایرانی و خارجی، کاوش علمی در هگمتانه را آغاز کردند. در این کاوشها آثار ارزشمندی به ویژه از دوره هخامنشی کشف شد.
پس از انقلاب، آزادسازی تپۀ هگمتانه کمابیش ادامه یافت و در فاصلۀ سالهای ۱۳۶۲ تا ۱۳۷۹ یک گروه باستانشناسی به سرپرستی دکتر محمدرحیم صراف، طی ۱۱ فصل کاوش، موفق به کشف فضاهای معماری گسترده در این تپه شد. ( اثبات این که فضاهای مکشوفه به دورۀ ماد تعلق دارند یا دورۀ هخامنشی به بررسیهای بیشتر موکول شدهاست.) کاوشهای دکتر صراف، واپسین کاوش گسترده با دستاوردهای چشمگیر در تپۀ هگمتانه بود و از آن پس، کاوش در این تپه به صورت پراکنده و نامنظم دنبال شدهاست.
گزارش مصور این صفحه که با توضیحات آقای بابک مغازهای از فعالان میراث فرهنگی استان همدان و دبیر انجمن ایرانشناسی کهندژ همراهی میشود، آخرین وضعیت تپۀ هگمتانه در اردیبهشتماه ۱۳۹۰ را نشان میدهد.
*این آمار در نیمه دوم دهۀ ۱۳۷۰ و در زمان ریاست سید محمد بهشتی بر سازمان میراث فرهنگی ارائه شد. هرچند که سازمان مزبور هیچ گاه مبنا و روش دستیابی به رقم یک میلیون و دویست هزار اثر و محوطۀ تاریخی را اعلام نکرد، اما به عنوان یک آمار رسمی مورد پذیرش قرار گرفت.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ ژوئن ۲۰۱۱ - ۲ تیر ۱۳۹۰
نبی بهرامی
دبستان که بودم، راه مدرسهام از یک نخلستان میگذشت. غروبها وقتی مدرسه تعطیل میشد، در آن راه باریک نخلها را هزاران نفر تصور میکردم که ایستادهاند مرا تماشا میکنند. هر نخلی سرباز پیادهنظامی بود با موهای ژولیده که وقتی باد میوزید، ناله میکرد. این خیالپردازیها بیراه هم نبود. همیشه پدربزرگم میگفت: "نخل شبیه آدمیزاده. سرش قطع بشه مرده".
این درخت جزو جداییناپذیر مردم مناطق گرمسیر ایران است. کمتر خانهای در جنوب میتوان یافت که درخت نخلی در آن نکاشته باشند. به همین دلیل است که این دیار را با نخلستانهای بیانتهایش میشناسند و نخل، نماد این خطه شدهاست.
در دهههای اخیر با روی کار آمدن آبیاری با تلمبه، کاشت این درخت آسانتر شدهاست. اما در گذشته کشاورزان در جدالی طاقتفرسا با بیآبی و گرما و خشکی با هزاران مشقت و سختی این درخت را میکاشتهاند. نهال را از فاصلۀ دور با قاطر و الاغ میآورده اند و با شیوههای آبیاری ستنی همچون گاوه چاه و دلو آب آبیاری میکردهاند.
انسانها وقتی برای به دست آوردن چیزی زحمت زیاد بکشند، آن چیز برایشان حکم کیمیا پیدا میکند؛ مقدس میشود. حالا نخلهای کهنسال هم همین حکم را دارند. برای باغبانی که ساعتها برای آبیاریشان تلاش میکردهاست، اینها به مثابه فرزندانش هستند؛ به همان عزیزی و مهمی.
حالا پس از سالها دوباره از آن نخلستان عبور میکنم. نخلها پیرتر شدهاند، کمر خم کردهاند و پیرمرد باغبان هم گذر روزها در چهرهاش نمایان است. بیاختیار راهم را کج میکنم و کنارش مینیشینم.
حمزه مثل گذشته آرام و صبور حرف میزند. حرفهای تکراری همیشگی، انگار یک نوار ضبط شده است: "هر کدوم از این نخلها یه خاطرهای ازشون دارم. قد کشیدنشون رو تماشا م کردم. بهشون رسیدگی کردم. نخل بر خلاف قیافهاش یکی دو سال اول دلش نازکه. باید باهاش مهربون باشی و الآنم اونقدر بزرگ شدن که دیگه توان رفتن بالاشون ندارم و خرماها همان بالا میمانند."
بیلش را محکم در زمین فرو میکند و دوباره میگوید: "یه روزی با هزاران سختی اینا رو کاشتم. اون روز غذامون همین بود؛ نان بود و خرما. اگه نمیکاشتیم از گشنگی میمردیم. اما حالا دیگه خدا رو شکر همه مغازهها پره از غذا. دیگه کسی محبور نیست نخل بکاره. شاید دیگه آبیاری راحتتر شده، اما نخل خیلی درخت پرزحمتیه. از اوایل فروردین شروع می شه تا مهر باید همهاش خدمتش کنی. یه روز گردهافشانی، یه روز هرس کردن، یه روز مرتب کردن خرماها و در آخر هم برداشت توی اون گرمای زشت و طاقتفرسا."
درخت نخل اگر به صورت طبیعی گردهافشانی شود، میوۀ آن مرغوبیت ندارد؛ مریض میشود. از این رو در هر باغ چند درخت خرمای نر میکارند. کشاورز باید اول فروردین شاخههای به نام "تاره" از درخت خرمای نر را در دل درخت ماده بگذارد. بعد از آن کمکم دانههای خرما بزرگتر میشود که به آن "پریز" میگویند. هنوز سبزند و کال. با گرمتر شدن هوا پریزها به خارک تبدیل میشوند. در جنوب به آن روزها گلِ خارک میگویند. شرجی و گرما سرسختانه خارکهای ترد و شیرین را به رطب تبدیل میکند و به همراه آن مردم هم روزهای گرمی را تجربه میکنند. در اوایل شهریور هوا رو به خنکی میرود و رطبها خرما شدهاند و وقت برداشت محصول است. با کمربندی که به آن "پرونگ" میگویند، دور نخل میبندند و بالا میروند و خرماها را میبرند. بعد از آن خرماها را روی حصیری که با برگ درخت نخل بافتهاند، پهن کرده آن را پاک میکنند. خرماها را در حلب یا کارتن میریزند و در انبار منتظر مشتری میچینند.
نخلها در نگاه اول همهشان شبیه همند، اما با کمی دقت تفاوت عمدهای در شکل برگ، قطر تنه و از همه مهمتر، مزۀ خرما میشود تشخیص داد. از این رو بیشتر از بیست نوع خرما وجود دارد که از نظر قیمت محصول تفاوت چشمگیری دارند.
اینها همه داستان نخل نیست. این درخت پربرکت در دیار جنوب از قداست خاصی برخوردار است؛ برایشان عزیز است و نماد استواری و راستقامتی و باروری. هر جزئی از آن برایشان کاربردی دارد. از "سیس" یا همان الیاف دورش که سبد و طناب میبافند تا برگهایش که سوختشان است و گاهی سقف خانههایشان و تنهاش هم تیر آهن. به همین دلیل برایشان ارزش دارد و اگر نیمهشبی رعد و برق نخلی را بشکافد، فردایش در روستا دهن به دهن میچرخد و همه میدانند که درخت خرمایی بر زمین افتادهاست.
رو به عصر است و هوا دیگر آن سکون را ندارد. آرام آرام بادی میآید. در آن نخلستان گسترده کافی است نخلها بهانهای برای جنباندن سر خود پیدا کنند. غوغایی بهپا میشود؛ برگهای خشکش که ده سال هم بریده نشوند وفادار همان بالا میمانند، بر هم ساییده میشوند و دوباره مرا به همان روزهای دبستان میبرند؛ روزهای کودکی.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۷ ژوئن ۲۰۱۱ - ۲۷ خرداد ۱۳۹۰
شوکا صحرایی
یکی از مکانهای مورد علاقۀ من در تهران باغ موزه واقع در منطقۀ الهیه است؛ باغی به مساحت حدود یک هکتار که امروزه بخشی از آن به صورت گالری و قسمتی دیگر به شکل کافیشاپ درآمدهاست. کافیشاپی که هفتهای یک بار برای گذراندن ساعتی به آنجا میروم.
در یکی از روزهای پاییزی که به باغ موزه رفته بودم، گروهی که ورودی گالری را اشغال کرده بودند، نظرم را جلب کردند. نزدیک شدم، جوانی را دیدم که مشغول نقاشیست و گروهی نیز دور او جمع شدهاند. چند لحظه ایستادم. شکل و نحوه کار آن نقاش جوان به نظرم جالب آمد. او با استفاده از قهوه نقاشی میکرد. پیشتر از این دیده بودم که بعضیها با استفاده از مواد مختلفی مانند زردچوبه، چای و حتا زعفران ابتدا بوم را رنگ و سپس روی آن نقاشی میکنند، اما قهوه را ندیده بودم.
نقاش جوان قهوهای را که در آب حل کرده بود، روی بوم میریخت، سپس بوم را دقایقی رها میکرد تا قهوه روی آن خشک شود و بعد با قلممو و یا کاردک روی بوم کار میکرد و پس از گذشت دقایق نسبتاً کوتاهی تابلوی زیبایی ساخته میشد.
منتظر فرصتی ماندم تا دور نقاش خلوت شود. زمان نسبتاً زیادی طول کشید تا نقاش تنها شد. به سراغش رفتم و با او همکلام شدم. از او خواستم در ارتباط با این نوع نقاشی برایم بگوید و او هم با خوشرویی پذیرفت.
نام او یاور جمشیدزاده بود، با تخلص هنری "آداک". پس از شنیدن نام او، تازه به خاطر آوردم که چندی پیش مجموعهای با امضای "آداک" در یکی از گالریهای بنام تهران دیده بودم و اتفاقاً بسیار هم مورد استقبال قرار گرفته بود. اما آن روز متوجه نشدم که همۀ این تابلوها با قهوه کشیده شدهاند.
آداک آن طور که میگوید، فعالیت هنریاش را از ۱۶ سالگی شروع کردهاست. او ابتدا در رشتۀ نقاشی مشغول به تحصیل شد، اما پس از گذشت زمان کوتاهی تغییر رشته داد و گرافیک را برای ادامۀ تحصیل انتخاب کرد. او در سال ۱۳۷۹ از رشتۀ گرافیک فارغالتحصیل شد.
آداک به مینیاتورعلاقۀ فراوانی دارد و میگوید: "هنگامی که با زیرساختهای متنوع برای مینیاتور کار میکردم، به صورت کاملاً تصادفی قهوه را روی بوم ریختم. از رنگوبافت و شکل آن بسیار خوشم آمد. آن را به صورت جدی دنبال کردم".
آداک را میتوان از مبتکران نقاشی قهوه در ایران دانست. او با مطالعات بیشتر در خصوص قهوه و مقاومت آن در برابر آب و حرارت و ترکیب کار با رنگ و نقوش و طرحهای متنوع موفق به ایجاد یک فضای سوررئالیستی و اکسپرسیونیستی در کارهای خود شد. او همچنین در ارتباط با ماندگاری تابلوهایش میگوید: "مدتها به دنبال مادهای میگشتم که باعث شود قهوه از روی بوم جدا نشود تا بلاخره موفق شدم. آثارم حتا با تا خوردن نیز خراب نمیشود و ماندگاری زیادی دارد."
آداک در حال حاضر در استودیوی شخصی خود مشغول تدریس نقاشی با قهوه به علاقهمندان است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ ژوئن ۲۰۱۱ - ۲۰ خرداد ۱۳۹۰
شوکا صحرایی
بهمن مفید در سال۱۳۲۱ در تهران به دنیا آمد. پدرش غلامحسین مفید از اولین بازیگران تحصیلکردۀ تئاتر بود و با موسیقی سنتی ایران آشنایی کامل داشت و ویولن را به خوبی مینواخت. برادر بزرگترش، بیژن مفید، علاوه بر نویسندگی و کارگردانی تئاتر بازیگر، شاعر و آهنگساز بنامی بود.
بهمن موسیقی را در کودکی از پدر آموخت و در همان سالها به همراه او به روی صحنه رفت. پدرش شیفتۀ شاهنامه بود. اغلب نمایشنامههایی را که به روی صحنه میبرد، برگرفته از وقایع شاهنامه بود که خود برای صحنه تنظیم کرده بود و بهمن نیز در اغلب آنها بازی میکرد.
هنوز دانشآموز دبیرستان بود که گروه تئاتر مفید را تشکیل داد و اولین اجرای نمایشنامۀ رستم و سهراب، بیژن و هومان را به کارگردانی خودش در دبیرستان قوام روی صحنه برد.
بهمن پس از گرفتن دیپلم و رفتن به سربازی در چند نمایشنامه به کارگردانی شاهین سرکیسیان بازی کرد. او در نمایشنامههایی که برادرش بیژن برای رادیو تهران ساخت، شرکت کرد و هنر و صدایش در بین شنوندگان رادیو شناخته شد. همزمان با این کارها، بهمن با گروه هنر ملی نیز همکاری داشت.
هنگام افتتاح تالار رودکی که با حضور شاه و شهبانوی وقت صورت گرفت، بهمن در بالۀ زال به کارگردانی منیژه وکیلی و با صدای او و حسین سرشار، نقش زال را مقابل افسانه دیهیم (در نقش رودابه) ایفا کرد. بهمن برای ایفای این نقش مدتی هم آموزش رقص دیده بود.
در همین ایام، تمرینات نمایشنامۀ شهر قصۀ بیژن مفید آغاز شد. تمرینات شهر قصه، که شامل کلاسهای مختلف، از فن بیان گرفته تا تمرینات بدنی و آموزش تئاتر و زبان انگلیسی بود، ماهها به طول انجامید. در تمام طول این مدت بهمن در کنار برادر بود. در تهیۀ نوار صدا بیژن و بهمن کلیه پرسناژها را با صدای خود اجرا کرده بودند. در ضبط نهایی، صدای بز، قاطر، خرس، آواز حمومی، فیل و البته صدای بهیادماندنی رمال صدای بهمن است. همچنین در دورۀ دوم اجرای نمایشنامۀ شهر قصه که در سالن اطلاعات بانوان جنب استادیوم امجدیه که به مدت پنج ماه به روی صحنه بود، نقش فیل را هم بازی کرد.
همزمان با بازی در نمایشنامۀ شهر قصه، کیمیایی پیشنهاد بازی در فیلم قیصر را به او داد و صحنههای فراموشنشدنی قهوهخانه که توسط خود او ساخته شده بود، گرفته شد.
او از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷ در فیلمهای بسیاری، از جمله قیصر، داش آکل، سوغات طوطی و جوجه فکلی بازی کرد. در سالهای اول انقلاب در فیلم فریاد مجاهد نقش آفرید و با ممنوع شدن فعالیت بسیاری از بازیگران، بهمن به آمریکا رفت و در آنجا به بازی در نمایشنامۀ ماه و پلنگ، عقاب و روباه بیژن مفید پرداخت و با اردوان، برادر دیگر خود، نمایشنامۀ هفت دروازه را دور آمریکا به روی صحنه برد.
بهمن مفید پس از ۱۷سال به ایران بازگشت و فقط در چند فیلم و سریال عروسکی گویندگی کرد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۶ ژوئن ۲۰۱۱ - ۱۶ خرداد ۱۳۹۰
ماریا صبایمقدم
خلیج فارس از دیرباز نقطه ارتباط شرق و غرب به شمار میآمده و از نظر تجارت دریایی، اهمیت ویژهای داشتهاست. در قرن چهاردهم میلادی جزیرۀ هرمز مهمترین مرکز بازرگانی خلیج فارس بود. در تمامی نقاط این حوزه، به علت عمق کم آب، کشتیهای بزرگ قادر به عبور نبوده و مجبورهستند ازاین تنگه (ناحیۀ محدودی که معادل ۱۵ کیلومتر است) که عمق آب آن برای عبور آنها کافی است، حرکت کنند. بدین جهت، تنگۀ هرمز درطول تاریخ همواره مورد توجه دولتهای اروپایی، از جمله بریتانیا، هلند، بلژیک و پرتغال بود. در این میان در دورۀ خاصی پرتغالیها با تهاجم نظامی و بیش از صد سال استقرار در جزایر حاشیۀ خلیج فارس، نقش عمدهتری در تاریخ این منطقه بازی کردهاند.
در ماه سپتامبر ۱۵۰۷ آلبوکرک (Albuquerque)، سردار پرتغالی، با شش رزمناو و ۴۸۰ ملوان و سپاه جنگی از هندوستان به هرمز آمد و با تصرف جزایر تنگۀ هرمز و پیریزی ساختمان قلعۀ عظیم هرمز، در اندک مدتی بر تمام خلیج فارس تسلط یافت.
در دورۀ صفوی، در سال ۱۶۲۲ میلادی، امامقـُلیخان، سردار ایرانی (والی فارس)، از راه خشکی و انگلیسیها از جانب دریا جزیرۀ هرمز و قلعۀ آنجا را در محاصره گرفتند و پرتغالیها پس از ۱۱۵ سال حضور در جزیرۀ هرمز تسلیم شدند. این رویداد برای ایرانیان یک پیروزی ملی تلقی شد و دو منظومۀ حماسی از این جنگ (در هرمز و قشم) از شاعران آن دوره به جای ماندهاست.
پس از فتح هرمز، شاه عباس بر آن شد تا مرکز تجارت خلیج فارس را از هرمز به بندرعباس (گامبرون) منتقل کند. پس دستور داد تا شهر را ویران کنند و کلیۀ مصالح ساختمانها را به بندر گامبرون منتقل کنند. تدریجاً کلیه فعالیتهای اقتصادی خلیج فارس به بندر گامبرون منتقل شد و نام این بندر به عباسی یا عباسیه تغییر یافت و رشد و گسترش ناگهانی آن آغاز شد.
از این پس تجارت در جزیرۀ هرمز کاهش یافت، بخش عمدۀ ساکنان هرمز که بازرگان بودند، به سواحل عمان مهاجرت کردند و سرمایۀ گستردهای از سواحل ایران به دیگر نقاط منتقل شد. از بین بردن تأسیسات فنی این جزیره نیز به معنای از دست دادن قرنها تجربیات این بندر بود. هنوز در میان پژوهشگران این پرسش مطرح است که چرا شاه عباس به جای انتخاب یک بندر جایگزین، بیدرنگ به تخریب کامل هرمز دست زد. برخی معتقدند که بندرعباس نسبت به هرمز امنیت بیشتری داشت و امکان حاکمیت ایران بر آن بیشتر بود. اما برخی دیگر بر این عقیدهاند که سیطره بر تنگۀ هرمز از جزیرۀ هرمز راحتتر میبود تا از طریق بندرعباس و حکومت ایران با این اقدام از محدودۀ قدرت خویش در منطقه عقبتر رفت.
در حال حاضر از دوران شکوه تجارت هرمز چیزی به جای نماندهاست. به دلیل این که هرمز برخلاف قشم یا بندرعباس، مرکز خرید و فروش و واردات قاچاق نیست، بازدیدکنندگان زیادی نیز ندارد. کمبود امکانات گردشگری در هرمز به کمبود جهانگرد انجامیدهاست. هرمز با جمعیت نزدیک به هشت هزار نفر فاقد هتل یا رستوران است و گردشگران کمی هم که از آن دیدن میکنند، با مشکل اقامت و تهیۀ غذا روبرو هستند. در کل، جزیره ده تا دوازده خودرو بیشتر ندارد و گردش مسافران با موتور سهچرخه یا مینیبوسهای کوچک انجام میگیرد. اما خوشرویی، گشادهدستی و مهربانی بیدریغ مردمان محلی از سویی و زیبایی و آرامش جزیره از سویی دیگر به گونهای اعجابآور کمبودها و مشکلات سفر را از یاد میبرند.
در گزارش مصور این صفحه به دیدن جزیرۀ هرمز میرویم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ ژوئن ۲۰۱۱ - ۱۳ خرداد ۱۳۹۰
علی فاضلی
مادر میگفت قطعش کنید، همۀ حیاط و اتاقهای خانه را این درخت، با شاخ و برگهای بزرگش تاریک کرده. من و پدر اما مخالف بودیم. میگفتیم حیف است، به دست خودمان آن را کاشتیم. جلو آفتاب و باد شدید را میگیرد، صفایی به خانه میدهد، توتهایش خوردنی شده. کار به رأیگیری کشیده شد. با کمی یارگیری میان برادرها و خواهرها نتیجه به نفع من و پدر تمام شد.
این روزها اگر به چهرۀ شهر مشهد نیک بنگریم، روشن است که قدرت رأیگیری ما محدود به حیاط خانۀ خودمان بودهاست. خانهها دیگر آن شکل و شمایل گذشته را ندارند. خیلیها شاید بگویند یاد آن حیاطهای بزرگ با آن درختهای قطورش به خیر. بهار که میشد، میرفتیم خانۀ پدربزرگ و مادربزرگ و دلی از عزا در میآوردیم. حالا تعداد اندکی از این درختهای توت که قدمتشان گاهی به قرن میکشد باقی ماندهاست، آن هم در حاشیۀ جادهها و خیابانهای شهر. اواسط اردیبهشت تا اواخر خرداد که فصل بارانهای بهاریست، باران دیگر هم از توتهای سفید و آبدار در شهر به راه میافتد.
یکی را میبینی که روی جدول خیابان بر پنجههای پایش ایستاده سر در برگهای درخت دارد و آخرین تلاشش را میکند تا توت آبداری را به چنگ آورد که آن بالا بالاهاست و سماجت میکند انگار قصد به دام افتادن ندارد. دیگری اما خم شده و از اسفالتهای تمیز خیابان آن را برمیدارد. آنهایی که به این اندک قناعت ندارند، همراه خانواده با یک چوب بلند برای تکانیدن، یک چادر و ظرف پا به حومۀ شهر میگذارند و به سراغ درختان توت میروند. وجود درختهای بزرگ در برخی محلات باعث آن شده که حتا برخی قسمتهای شهر برای ابد نام توت به خود بگیرد، مانند "چهارراه درخت توت" واقع در یکی از شهرکهای اقماری مشهد.
با خودم میگویم اگر همۀ ما از اجناسی که از چین میآورند گلهمندیم و ناخرسند، از این یکی انصافاً نباید بنالیم. چینیها برای پر کردن شکم سیریناپذیر کرمهای ابریشمشان قرنها پیش شروع به پرورش درختان توت کردند. این درخت به ایران هم راه یافت که بسیاری از نقاط آن مناطقی گرم و خشک است و مکانی مناسب برای رشد و نمو درختان توت.
معلمی داشتیم که میگفت: "نمیدانم چرا ما ادای اروپاییها را در میآوریم و سعی میکنیم همه جا چمن بکاریم. مگر برای آبیاری این چمنها چهقدر آب داریم؟ درخت! آقا درخت! چرا درخت نکاریم؟ همه جا آفتاب هست، نیاز به سایه داریم، آب زیادی هم نمیخواهد".
نمیدانم ، اما حدس میزنم منظور استاد از "درخت" همان درخت توت بود. بهراستی کداممان به یاد دارد که پای درخت توتی یک لیوان آب ریخته باشد؟ بیچاره انگار تمام سال از یاد رفته و تنها وقتی یادش میافتیم که فصل توتریزان است.
چهقدر این توتها شبیه جوامع ما آدمها هستند. شاهتوت... گویی پس از قرنها هنوز نظام پادشاهی میانشان حکم میراند. شاهتوتها آخرهای خرداد میرسند، انگار به رسم شاهان و ملکهها ترجیح میدهند آخرین کسانی باشند که پای در بزم میگذارند.
توت انواع گوناگون دارد. در خراسان به توت دراز و پرآب و شیرین توت رسمی یا هراتی میگویند و به توت گرد و کم دانهتر توت بخارایی. توت سیاه هم طرفداران خودش را دارد. یک توت دیررس هم هست که بسیار شیرین است و به توت بیدانه معروف است. از توت شرابی و شاهتوت هم در کتابها بسیار یاد شده و بهویژه از خواص آن برای آدمیان. در کنار توت خشکشده برخی هم توت نارسیده را خشک میکنند و مثل گرد غورۀ انگور و سماق، آن را برای ترشی غذا به کار میبرند. در گذشته شیرۀ توت را هم مثل شیرۀ انگور میگرفتند و از آن مربا و سکنجبین یا سرکنگبین درست میکردند.
شاعران هم به توت بیتوجه نبودهاند و در میان شاعرانی که از توت نام بردهاند میتوان از فرخی سیستانی و انوری و سعدی شیرازی یاد کرد. سعدی در باره شاهتوت یا توت شرابی میگوید: این خون کسی ریخته و یا می لعل است / یا توت سیاه است که برجامه چکیدهست.
در گزارش مصور این صفحه به یکی از باغهای توت حومۀ مشهد میرویم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۱ ژوئن ۲۰۱۱ - ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
سیروس علینژاد
نوشتن در بارۀ زندگی دکتر منوچهر ستوده به شکل خطی و بر اساس گذر زمان اگرچه ضروری است، اما چیز زیادی به ما نخواهد گفت. اهمیت کار و تحقیقات او چه برای نوشتن قلاع اسماعیلیه و چه برای نوشتن از آستارا تا آستارباد و چه در هر نوشتۀ دیگری در این است که او همۀ راهها را به پای خود طی کرده و هرچه نوشتهاست، از دیدار خود نوشتهاست.
دو سه سال پیش یک روز صبح زود وارد شاهراه کرج شدم و بعد در شاهراه قزوین با سرعت ۱۲۰ کیلومتر راندم. در دوراهی پلیس راه قزوین به سمت الموت پیچیدم و جادۀ پیچاپیچ الموت را درنوشتم و سرانجام وقتی به قلعۀ الموت رسیدم، ظهر شده بود. وقتی خسته و مانده از خودرو پیاده شدم و به قلعه نگریستم، از دشواری کار منوچهر ستوده بر خود لرزیدم و اهمیت کار او بر من روشنتر شد. من با خودرو خسته شده بودم، او چهگونه این همه راه را پای پیاده طی کرده بود؟
حدود سال ۱۳۱۰ که کتابخانۀ کالج آمریکایی را اداره میکرد، کتابی به دستش افتاده بود به نام قلعه حشاشین، نوشتۀ خانم استارک انگلیسی. وقتی آن را خوانده بود، دیده بود عجب جایی است این قلعۀ الموت. رفقا را خبر کرده بود. پای پیاده از تهران راه افتاده بودند و نمیدانم بعد از چند روز به قلعۀ الموت رسیده بودند. بعدها همین سفر مایۀ نوشتن کتاب "قلاع اسماعیلیه" شد که رسالۀ دکتری او هم بود.
اما کار ستوده از اینکه گفتم فراتر است. زمانی انجمن آثار ملی که حالا نامش به انجمن مفاخر ملی بدل شده، به او مأموریت داده بود که ۸۰۰ صفحه مطلب در بارۀ آثار باستانی کوهستانهای شمال ایران تهیه کند. او به نور رفته بود که شهر آبا و اجدادی اوست. از آنجا به کوهستانهای کجور و رویان سفر کرده بود و چندان اثر و یادگار تاریخی دیده بود که وقتی در بارۀ آنها نوشت، ۸۰۰ صفحه شد.
مانده بود که با بقیۀ آثار تاریخی سواحل خزر چه کند. به تیمسار آق اولی که رئیس انجمن آثار ملی بود مراجعه کرده گفته بود: "آقا فقط نور ۸۰۰ صفحه شدهاست. با بقیۀ شمال ایران چه کنم؟" تیمسار هم دست او را باز گذاشته بود که برود همه جا را ببیند و هر قدر لازم است بنویسد. از آستارا شروع کرده بود و رودخانۀ مرزی ایران و شوروی آن روزگار را بالا و پائین رفته بود و تازه دریافته بود که باید تمام رودخانههای شمال ایران را از مصب بگیرد و تا سرچشمه برود. چرا که تمام آبادیهای کوهستانی در کنار رودخانهها بنا شدهاند. همین کار را هم کرده بود؛ یعنی رودخانههای شمال کشور را از آستارا تا آستارباد یکی یکی بالا رفته بود، پایین آمده بود و همۀ آثار کنار آنها را دیده بود، مطالعه کرده بود، با مردمان بومی همسخن شده بود، نشستوبرخاست کرده بود، با چوپانان و روستاییان به کوه و کمر سر زده بود و همه چیز را در بارۀ آنها نوشته بود. اینها همه شد کتاب دهجلدی از "آستارا تا آستارباد" که بهیقین در زبان فارسی تألیفی یگانه است و مانندی ندارد.
منوچهر ستوده با اینکه در تهران به دینا آمده و در دانشگاه تهران سمت استادی داشته، اما در سی چهل سال اخیر کمتر در تهران به سر بردهاست. بیشتر در نارنج بن کلارآباد (نزدیک چالوس) و روستای کوشکک در نزدیکی گچسر زندگی میکند. بیست سال پیش که به دیدن او به کلارآباد رفته بودم، برای من از سفرش به قلعۀ الموت و از شگفتیهای آن قلعه گفت: " قلعۀ الموت در جای بسیار عجیبی ساخته شده. رشتۀ اصلی البرز از شمال قلعه میگذرد به نام کوه سیالان. شاید در حدود چهار پنج کیلومتر از پای کوه به طرف بالا چشمۀ آب بسیار خوبی قرار دارد. چشمه را با لوله، لولههای سفالی بلند به نام گنگ بردهاند کفدره، از کفدره آوردهاند بالای کوه. چون آب چشمه بر اساس قانون ظروف مرتبطه مسلط بوده بر قلعه، همواره آب در قلعه جاری بوده ...".
ممکن است همه چیزهایی را که میگوید امروز ما بدانیم، اما گفتن او دو تفاوت اساسی با گفتههای دیگران دارد. اول اینکه چنان گرم تعریف میکند که چارهای جز رها کردن افکار پریشان و گوش سپردن به او نمیماند. دیگر اینکه او هرچه میگوید همه را به چشم خود مشاهده کردهاست. او بیشتر نقاط ایران را با پای خود درنوشتهاست.
اما به غیر از اینها، او عاشق سفر است و بهخصوص عاشق آسیای مرکزی یا ورارود. سالها به سفر در سمرقند و بخارا و بدخشان و ترکستان چین گذرانده و در بارۀ آنها نوشتهاست. در واقع او عاشق فرهنگ ایران است. بیهوده نیست که در شعری میگوید: "خون است دلم برای ایران".
نمایش تصویری حاضر به همت علی دهباشی فراهم آمده؛ یعنی تمام عکسها را او در اختیار نهادهاست؛ هم عکسهای مجلس بزرگداشت منوچهر ستوده را که روز دوم خرداد ۱۳۹۰ برگزار شد و هم عکسهای سیاه و سفید مربوط به گذشته را که از مجموعۀ ایرج افشار در اختیار داشتهاست.
زندگینامۀ منوچهر ستوده به قلم علی دهباشی
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب