اسباببازی، همذات کودک و چون خود او زنده است. رؤیای او را رنگ میزند، ذهن و خیال و خلاقیتش را باروَر میسازد و عامل انتقال فرهنگ میشود. راست است که دختران یونانی در عهد باستان چون به سن قانونی میرسیدند، اسباببازیهایشان را به معابد میسپردند یا چون موجودی زنده برای خدایان قربانی میکردند.
بیهوده نیست که تاریخ اسباببازی با تاریخ بشر همعنان است و ریشههایش به ماقبل تاریخ میرسد. هزاران سال پیش کودکان مصری از عروسکهایی استفاده می کردند که بال داشتند و اعضای پیکر آنها درست مانند مفاصل بدن آدمی به هم وصل میشد. کودکان یونانی و رومی اسباببازیهایی داشتند که از موم ساخته شده بود. قدمت اسباببازیهای یافتهشده در ایران به ۱۷۰۰ سال پیش از میلاد میرسد. تیروکمان سادهترین اسباببازیهای دوران کهن است. اما این یک اسباببازی پسرانه بودهاست. اسباببازیهای دختران و پسران در تمام طول تاریخ جدا بوده و هنوز هم فروشگاههای بزرگ اسباببازی دنیا، بخش اسباب بازیهای پسرانه و دخترانه را از هم جدا میکنند. ظاهراً دنیای زن و مرد از هم جداست یا دست کم در دوران کود کی چنین است.
در دائرهالمعارف فارسی (مصاحب) میخوانیم که انواع اسباببازی از صدهزار بیشتر و بعضی از آنها مربوط به زمانهای ماقبل تاریخ است. صنعت اسباببازیسازی در قرون میانه آغاز شد و در این امر مخصوصاً توزیعکنندگان آلمانی نقش عمدهای داشتند. کارخانههای اسباببازی از حدود ۱۸۵۰ تأسیس شد.
اما این صدهزار نوع که دائرهالمعارف میگوید، مربوط به زمانی است که بازیهای رایانهای نیامده بود. بازیهای رایانهای خود شامل هزاران نوع است که امروزه بیشتر از بازیهای دیگر رایج است. پیش از ورود به دنیای تکنولوژی و تصویر، بازیهای کودکان عمدتاً با طبیعت سروکار داشت و از طبیعت الهام و مایه میگرفت. بازیهای آمیخته با طبیعت مانند یکقل و دوقل که با سنگ بازی میشد، تن و جان را با هم پرورش میداد. یعنی علاوه بر پرورش خیال بر مهارت دست و چشم کودکان میافزود. بازیهای دیگری پاهای کودکان را ورز میداد. حالا که وارد فروشگاههای بزرگ اسباببازی میشویم، بهخصوص در آمریکا، اسباب بازیهایی میبینیم که کمتر با طبیعت سروکار دارد و کودکان را بیشتر به جهان ماقبل تاریخ میبرد و با دنیای دایناسورها مأنوس میسازد.
دنیای اسباببازی در آمریکا از هر جای دیگر دنیا شگفتتر است. فروشگاههای عظیمی به کار اسباببازی مشغولند که در آنها نه تنها کودکان، بزرگسالان هم ممکن است گم شوند. میلیاردها دلار سرمایه به صورت اسباببازی در قفسهها انبار شدهاست. کودکان میتوانند هر قدر دلشان خواست، با این اسباب بازیها بازی کنند و هیچ کس مانع آنها نمیشود. فقیر و غنی هم ندارد. همۀ بچهها میتوانند از این اسباببازیها استفاده و عقدۀ دل خود را خالی کنند. اسباببازیها چندان پیچیده شدهاست که سر درآوردن از آنها زمان ِ زیاد میخواهد. علاوه بر فروشگاههای اسباببازی، کتابفروشیهای بزرگ نیز با بخش اسباببازی خود کودکان را جذب میکنند. اقتصاد اسباببازی در آمریکا اقتصاد بزرگی است که شاید با هیچ جای دنیا قابل قیاس نباشد. سالانه به میلیاردها دلار سر میزند. فقط در سال ۲۰۰۵ آمریکاییها ۲۲.۹ میلیارد دلار صرف خرید اسباببازی کردهاند. اما این اسباببازیها در آمریکا تولید نمیشود. ۷۵ درصد آنها از چین میآید.
در حالی که اسباببازیهای قدیمی به وسیلۀ پدر و مادرها یا خود بچهها طراحی میشد، بازیهای رایانهای توسط شرکتهای بزرگ طراحی میشود. با آمدن بازیهای رایانهای بسیاری از بازیهای قدیمی از میان رفتهاند. عروسکهای سخنگو از قرن نوزدهم به بازار آمد، اما ا کنون دنیای اسباببازی چنان پیچیده و رنگین شده که سخن گفتن از سادهترین کارها شدهاست. با وجود این، آن دسته از اسباببازیها که از سنگ و سفال و گل یا از پارچهها و نخهای کهنه و ظروف شکسته ساخته میشد، خیالانگیزتر از همۀ اسباببازیهایی بود که امروزه به مدد تکنولوژی در کارخانهها ساخته میشود.
هنوز تصور پختوپز غذا در همان ظروف خیالی که از سفال و گل ساخته شده و سرو کردن آن برای مهمانان در گوشۀ حیاط یا بر روی چمن، از پختوپز آنها در یک آشپزخانه واقعی و سرو کردن آنها در ظروف چینی برای کودکان دلپذیرتر است. چرا که خیال واقعیتر از صحنۀ واقعی زندگی است. دختر برادر من که حالا دکترایش را هم گرفته، ملافه کهنه و پاره پورهای دارد که از زمان کود کی برایش به یادگار ماندهاست. او این ملافه را که به نوعی اسباببازی دوران شیرخوارگیاش بوده و با آن رؤیا میبافته و میخوابیده و بیدار میشده، هنوز با خود دارد و حاضر نیست آن را با بهترین جواهرات عوض کند.
بسیارند بزرگسالانی که با دیدن بازیچههای دوران کودکیشان دوباره کودک میشوند؛ اسباببازیهایی که برای کسی دیگر میتواند اشیاء بیهوده و بدردنخور باشد، آنها را به شور و شعف میآورد و به گذشتههای دور میبرد. نمونههای بسیاری از این اشیا را میشود در موزۀ مجازی اسباببازیهای مؤسسۀ پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان ایران دید. در این موزه از بازیچههای سنتی ایران گرفته تا اسباببازیهای کارخانهای گردآوری شده که هر کدام برای کودکی شادی آفریدهاست. بخشی از این موزۀ مجازی به بازیچههایی اختصاص دارد که خود کودکان در تهران و شهر و روستاهای دیگر ساختهاند. دکتر زرتشت هوشوَر که سالهاست در زمینۀ تاریخ اسباببازیها پژوهش میکند، بسیاری از بازیچههای دوران گذشته را بازسازی و به این موزه اهدا کردهاست: ماشینهای چوبی به شکل ماشینهای عهد محمدعلیشاه قاجار، سوتهای گِلی، لیوانهای فلزی که حکم تلفن را برای کودکان داشته، فرفرههای دگمهای و غیره.
مؤسسۀ پژوهشی تاریخ ادبیات کودک یک نهاد مردمنهاد است که سال ۱۳۷۹ توسط پژوهشگران ادبیات کودک تأسیس شد. این مؤسسه که قادر به خریداری محلی برای نمایش اسباببازیهایش نبود، در تارنمای خود یک موزۀ مجازی ساخت و دادهها و بازیچهها را همانجا قرار داد. توضیحات بیشتر در بارۀ این موزه را میتوانید در گزارش مصور این صفحه که شوکا صحرایی ساختهاست، از قول زهره قایینی، پایهگذار مؤسسه، و دکتر زرتشت هوشوَر بشنوید.
انیسالدوله یکی از عزیزترین و بانفوذترین زنان اندرونی ناصرالدینشاه قاجار بود و نقش مهمی در مسایل سیاسی و اجتماعی ایران داشت. از انیسالدوله بیش از سایر زنان ناصرالدینشاه عکس و تصویر موجود است و این شاید به خاطر علاقۀ خاص ناصرالدین شاه به او بودهاست. همچنین هیچ کس غیر از شخص شاه اجازۀ عکاسی از زنان حرمسرا را نداشت و عکاس تمام عکسهای انیسالدوله ناصرالدینشاه است.
"انیسالدوله (فاطمه) دختر نورمحمد از طایفۀ گرجی از اهالی قریۀ امامۀ لواسان و زن صیغهای بود که به وسیلۀ فروغالسلطنه (جیران) به حرم شاه وارد شد و چون زن عاقله، مدبر، زیرک و موقعشناسی بود، سرآمد تمام زنان شاه شد و عنوان بانوی بانوان حرمسرای ناصرالدینشاه را دریافت کرد".(۱)
"انیسالدوله که در واقع ملکه بود، ولی فرزندی نیاورد. شاه او را بسیار دوست داشت و چندین بار خواست وی را عقد کند، ولی او نپذیرفت و اظهار نمود که به اصطلاح ساعت اولیۀ زناشویی خود را برهم نخواهد زد".(۲)
او که سوگلی ناصرالدینشاه بود، القاب خاصی هم از او دریافت کرد. اعتمادالسلطنه وزیر انطباعات ناصرالدین شاه در یادداشت های روزانه خود می نویسد: "در جمادیالثانی سال ۱۳۱۲ هـ.ق. ناصرالدینشاه برای تجلیل از خدمات انیسالدوله و ادای احترام به او لقب حضرت قدیسه را اعطا کرد.»(۳) "به انیسالدوله نشان حمایل آفتاب داده شد. این نشان را قبل از سفر اول فرنگ اختراع فرمودند که در فرنگ به ملکهها داده شد. انیسالدوله اولین زنی است در ایران که دارای این نشان است".(۴) و همچنین "به انیسالدوله تمثال رحمت داده شد".(۵)
اما نقش انیسالدوله در زندگی خصوصی ناصرالدینشاه فراتر از القاب همایونی بود و امتیازات او به خاطر تفاوتهایی که با دیگر زنان حرمسرا داشت، بیشتر بود. "در آن دوره که زن باسواد کمتر پیدا میشد، انیسالدوله زنی بود که صرف نظر از زیبایی، انشاء روان و سلیس او را کمتر کسی داشت و رویهمرفته جمال و کمال انیسالدوله باعث چنان سربلندی و امتیاز او نسبت به سایر زنان ناصرالدینشاه بود که به مقام بلند ملکۀ کشور رسید. یک نفر وزیر به کارهای او رسیدگی میکرد و شگفت این که یک منشی زن داشت و این در تاریخ ملل فرنگ نیز تا کنون بیسابقه است که ملکۀ کشوری منشی زن داشته باشد".(۶)
"انیسالدوله دارای دستگاه عظیمی بود و ماهیانۀ معینی نداشت. زنهای درجۀ اول شاه را ماهی هفتصد و پنجاه تومان حقوق بود. زنهای درجۀ دوم به تفاوت از پانصد الی دویست تومان داشتند و صیغههای درجه سوم را از صد الی یکصد و پنجاه تومان مقرری بود. دخترهای بزرگ شاه سالی چهارهزار تومان حقوق داشتند".(۷)
او به جای آن که نقش زن صیغهای و دست چندم ناصرالدینشاه را بازی کند، بیشتر به عنوان بانوی اول همچون ملکههای رسمی رفتار میکرد. "انیسالدوله در اعیاد ملی و اسلامی از خانمهای ایرانی و خارجی مقیم تهران پذیرایی میکرده و به عنوان بانوی اول کشور آنها را به حضور میپذیرفتهاست. انیسالدوله برای خود شکوه و کبکه و دبدبه و اسکورت خاص داشته، به مهمانی خانۀ درباریان میرفته و در ایام عاشورا رسم چنان بود که مراسمی نیز در خانه و تکیۀ او برگزار میشد. رسم چنان بود که هر سال روز هفتم محرم علم همایونی را از خانۀ انیسالدوله برداشته به تکیۀ نایبالسلطنه میبردند و روز دهم محرم، یعنی عاشورا، آن را به طور مجلل و با تشریفات تمام به خانۀ انیسالدوله برمیگرداندند. هنگام بردن علم به چند نفر خلعت میدادند".(۸)
"انیسالدوله نزد ناصرالدینشاه شأن و شوکت زیادی داشت. علاوه بر عمارت شهری که در اختیار داشته در صاحبقرانیه نیز عمارت جداگانهای در اختیار او بوده که سالها بعد و هنگام درگیری محمدعلیشاه با مشروطهطلبان زنان درباری که از تهران به صاحبقرانیه پناه برده بودند، در آن عمارت که یک اتاقش را فرش کرده بودند، زندگی میکردند".(۹)
اما شاید نقش انیسالدوله در جریان تحریم تنباکو یکی از مهمترین دلایلی باشد که جایگاه او را در میان زنان حرمسرا برای همیشه پررنگ و برجسته کرد. "در جریان تحریم تنباکو نیز این رقابت ادامه یافت. انیسالدوله راه خود را از شاه جدا کرد و استقلال خود را نشان داد. پس از صدور فتوای تحریم تنباکو، به دستور انیسالدوله قلیانها را جمع کردند و در پاسخ به شاه که چه کسی تنباکو را حرام کرده گفت: "آن کس که مرا به تو حلال کرده است".(۱۰)
همچنین او یکی از زنان قاجار است که در امور خیریه نیز دستی داشتهاست. "از انیسالدوله آثار خیریه به این شرح باقی است: ضریح نقره برای شهدای کربلا، پردۀ مروارید تقدیم آستان حضرت سیدالشهدا، ده باب دکان وقف حضرت رضا برای روضهخوانی، جیغۀ الماس تقدیم روضۀ مقدسه حضرت امیرالمؤمنین، نیمتاج الماس تقدیم عتبۀ حضرت رضا، بقعه و گنبد شاهزاده حسین در امامه، بنای پل در ناصرآباد سمت لواسان".(۱۱) "چاپ و توزیع مجانی یک جلد از کتاب ناسخالتواریخ مربوط به شرح حال حضرت فاطمه (س) و دستور به چاپ رسالۀ عملیۀ زینهالعباد در سال ۱۳۱۳."(۱۲)
خانۀ انیسالدوله
خانه انیسالدوله که در خیابان ولی عصر بالاتر از خیابان مولوی قرار دارد، در سال ۱۳۸۲ با شماره ۱۰۴۰۳ در فهرست آثار ملی کشور جای گرفت. به عقیدۀ کارشناسان، این خانه عمارتی است که انیسالدوله پس از ترور ناصرالدینشاه در آن اقامت گزید که البته از آن شکوه و عظمت خانههای اندرونی و بیرونی قجری در آن آثار زیادی باقی نماندهاست.
این ساختمان در دو طبقه ساخته شده و دارای دو ورودی از سمت خیابان است که یکی به ساختمان و دیگری به فضای حیاط ارتباط دارد. طبقۀ اول این بنا شامل یک راهپله با ایوان جنوبی است. در شمال این ایوان دو سالن بزرگ و مرتفع و یک فضای پشتیبانی قرار گرفته و یک پیشفضا در ضلع شرقی سالنها واقع شدهاست. و طبقۀ همکف شامل فضاهای ایوان در جنوب، دو فضای اصلی در شمال آن و یک انبار در منتهیالیه غربی است.
از تزئینات بهکاررفته در این عمارت میتوان به ستونهایی با سرستون به سبک یونانی در طبقۀ اول و ستونهای حجاریشده در طبقۀ همکف با پایۀ ستونهای مزین، گچبری و نقاشیشده و شومینههای زیبا اشاره کرد.
مالکان قاجاری این بنا را در زمان پهلوی اول فروختند و پس از آن خانه از حالت مسکونی درآمد ودرآن مدرسه ای دایر شد. بعدها در سال ۱۳۳۰ این بنا به مالکیت شخصی به نام "نادر اصفهانی" درآمد واز دهه ۱۳۵۰به بعد هم از آنجا که در نزدیکی محل کشتارگاه تهران واقع شده، اتحادیۀ تهیه وتوزیع گوشت تهران در این ساختمان مستقر شده است.
در گزارش چند رسانه ای این صفحه به دیدن خانه انیس الدوله می رویم. با تشکر ازهمکاری صمیمانۀ کارمندان این اتحادیه برای تهیۀ گزارش مصور.
-۱ناصر نجمی؛ تهران عهد ناصری، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص.۵۴۷
-۲دوستعلیخان معیرالممالک؛ یادداشتهایی از زندگی خصوصی ناصرالدینشاه
-۳اعتمادالسلطنه؛ روزنامۀ خاطرات، یادداشت روز ۲۱جمادیالثانی ۱۳۱۲، ص.۹۸۷
-۴اعتمادالسلطنه؛ روزنامۀ خاطرات، یادداشت روز ۶ صفر ۱۳۰۵ هـ.ق.
-۵همان؛ ص. ۴۶۳
-۶ابوالقاسم تفضلی و خسرو معتضد؛ از فروغالسلطنه تا انیسالدوله، زنان حرمسرای ناصرالدینشاه؛ تهران، ۱۳۷۸
-۷دوستعلیخان معیرالممالک؛ یادداشتهایی از زندگی خصوصی ناصرالدینشاه
-۸اعتمادالسلطنه، روزنامۀ خاطرات، یادداشت روز دهم محرم ۱۳۱۳ هـ.ق؛ ص. ۱۰۱۶
-۹به کوشش ایرج افشار، ظهیرالدوله: خاطرات و اسناد؛ تهران، ۱۳۵۱، ص. ۴۲۴
-۱۰اعتمادالسطنه؛ روزنامۀ خاطرات، ص. ۷۸۱
-۱۱جهانگیر تفضلی؛ روستای امامه و انیسالدوله؛ تهران، کتابسرا، ص. ۱۱۸
-۱۲دایرهالمعارف زن ایرانی؛ تهران، مرکز امور مشارکت زنان و بنیاد دانشنامۀ بزرگ فارسی، ۱۳۸۲، ج. ۱، ص. ۱۶۴
هرچند که تهران در کنار شهر باستانی "ری" قرار دارد، ولی این شهر با هویتی مستقل از "ری باستان" و با تاریخی دویستساله شکل گرفته و با جمعیتی کثیر در شرایط کنونی، یکی از مادرشهرهای جهان است. شهری بزرگ با بنیانی پرشور. در نگاه اول و برای اولین مخاطبان شهر، تهران، سیمایی آشفته در بخشهای ساکن و متحرک دارد و رنگ خاکستری یکنواخت و کسلکنندهای فضا و چهرۀ شهر را آغشته کردهاست.
اما تهران همواره دارای چهرهای خاکستری و آشفته نبودهاست. چهره و سیمای شهر تهران به عنوان پایتخت در وهلۀ اول پس از تحولات اواسط دورۀ قاجاریه که خود بیتأثیر از انقلاب صنعتی و معماری و شهرسازی قرن نوزدهم اروپا نبود، آشکار شد. شهری با دوازده دروازه و ارگی در میان، همراه باغ ها، پارکهای جدید، خیابان و ماشین دودی. سیمای دروازههای تهران چه در برون و چه در درون حاکی از جهش و تغییر و تحولی در شهر بود. تهران قاجاری توجه روزافزون به فرنگ و تحولات آن داشت. صاحبمنصبان، خارجدیدگان که کارتپستالهای بناهای اروپایی را با خود به ارمغان میآوردند، با همکاری معماران تجربی، تلفیقی از معماری موجود آن زمان و عناصر و نماهای تزیینی فرنگی را در بناهای ارگ سلطنتی، کاخهای صاحبمنصبان و تعداد معدودی از بناهای عمومی به کار بستند. سیمای شهر در درون و قلعه و دروازههایش در برون، تهران را هویتی نو بخشید.
در دهههای آغازین قرن حاضر، که جامعه به سمت نوعی هویتیابی پیش میرفت و بخش عمدهای از آن بر اساس نگاه به گذشتۀ باستانی و پرشکوه ایران برای آیندهای نو بود، تغییرات عمده در بنیان پایتخت قاجاری پدید آورد. تهران چهرۀ یک شهر بزرگ را به خود گرفت. بلوارها، خیابانها، پارکها و مؤسسات تمدنی جدید با ظاهری نمادین، چهرۀ یک شهر مدرن و در حال تحول را نشان میداد. با بررسی و شناخت عمیقتر نسبت به شهر و معماری این زمان و سه دهۀ آغاز قرن و با تجسم محدودۀ محیطی شهر در این دوره درمییابیم که سیمای شهر در این برهۀ تاریخی، ضمن هماهنگی عمومی، خاطرهانگیز و دوستداشتنی است. شاید ایدۀ کلی این منظر جدید را بتوان ارتقای شرایط زیستی- شهری و تعالی بخشیدن بر فرهنگ و افکار جامعه نامید. هرچند که این ایدهها در تبادل با سرزمینهای دیگر شکل گرفته باشد، اما در نهایت با هماهنگی عمومی تحولات و فرهنگ آن روز جامعه، سیمای پایتخت از ترکیب مناسبی برخوردار شده بود؛ جامعه میتوانست نوآوری نهفته و آشکار در سیمای شهر را در جلوهای مأنوس با فرهنگ خود دریابد و پذیرای آن باشد.
"شهر جدید همچون موجی نو بود. آرزو ساخت و سیمایی قابل قبول ارائه کرد."
اما دهۀ چهل زایندۀ تحولات گستردهای در عرصههای مختلف حیات مادی و معنوی کشور و جامعۀ شهری بود که آثار و پیامدهای آن به شکلهای مختلف تا کنون نیز تداوم یافتهاست. دامنۀ این تحولات در عرصههای قشربندی اجتماعی آحاد جامعه، شکلگیری گروههای جدید اقتصادی، مهاجرتهای گسترده از روستا به شهر، توسعۀ شتابزدۀ شهرنشینی، تغییر الگوهای مصرفی، دگرگونی در نظام سکناگزینی و بسیاری از دیگر جنبههای معماری و شهرسازی کشور گسترش یافت. و فضای زندگی شهروندان را به خصوص در تهران به طور گسترده و همهجانبه تحت تأثیر قرار داد.
توسعۀ فیزیکی و گسترش جغرافیایی به شدت در حاشیه و در اطراف شهر تهران ادامه یافت، و در هستۀ مرکزی شهر و بر پیکرۀ بناهای محدودۀ شهر قدیم نیز اثر گذاشت. بسیاری از بناهای باارزش که سیما و هویت شهر تهران را نشان میدادند، به جای مرمت و بهسازی و یا تغییر کاربری و عملکرد، ویران شدند و با نوسازیهای ناشیانه، سیمای دگرگون و بیهویتی ارائه دادند.
در دهۀ ۶۰ روند توسعۀ ناموزون شهری شتاب بیشتری گرفت. جنگ هشتساله و خسارات ناشی از آن، سیل مهاجرت به تهران را شدت بخشید و اثرات آن در گسترش بیرویۀ شهر و اسکان مهاجران و جابهجایی وسیع جمعیت، چهرۀ شهر تهران را آشفتهتر کرد و بافت اجتماعی- فرهنگی شهر را نیز بهکلی دگرگون ساخت.
امروزه سیمای شهر تهران بیش از هر عامل دیگری نمایانگر آشوب و آشفتگی است. بزرگراهها، خیابانها، پیادهروها، احجام سرگردان بلند، تابلوهای تبلیغاتی که اجناس پرزرق و برق را وعده میدهند و خودروهای نو و کهنه که تهدید و نگرانی به ارمغان میآورند، فضایی عصبی و سیمایی مخدوش ارائه میدهند. شهرنشینان جای شهروندان را اشغال کردهاند، محلات که زمانی هویت مکانی شهر تهران بودند و فرد عضوی از آن محله محسوب میشد، از بین رفته و تنها شتابی بیهدف و سرگیجهآور در سیمای ساکن و متحرک پایتخت به چشم میخورد.
"شهر خسته و خاکستری، به امید موجی نو و آرزویی شوقانگیز بسته نشستهاست."
هنوز دیر نیست. باید امیدوار بود. تهران هم مانند بسیاری از شهرهای بزرگ دنیا که با مشکلات مشابهی دستبهگریبانند، دارای امکانات و بنیانی مستعد است که در آن بتوان تغییر و تحولی نو ایجاد کرد. در نگاهی گذرا به حجم ساختوساز عظیمی که شهر تهران را دربر گرفته و با سیمایی بیهویت شهر را میبلعد، میتوان چنین استنباط کرد که هنوز امکانات و منابع مالی زیادی وجود دارد. در همین شرایط نمونههایی در شهر تهران یافت میشود که با ظرافت از این فضای آشفته بهره برده و با شناخت کافی از موقعیت و مکان موضوع برای تغییر شرایط اقدام کردهاست که نه تنها لطمهای به سیمای مکان خود وارد نساخته، بلکه چهرۀ فضایی آن را ارتقا بخشیدهاست. این نمونهها همچنین امکانات لازم را برای کنشهای اجتماعی مثبت در خود ایجاد کردهاند. با توجه به آنچه گفته شد و آغاز تجارب چند سال اخیر که قطرهای است از دریا، در گام اول میتوان امکانات و گزینههای زیر را برای آغاز تغییر و تحول در سیمای شهر چنین ارائه کرد:
۱- شناخت، از منظرۀ معماری و سیمایی و تغییر و تحولات آن در دو قرن اخیر؛
۲- ایجاد زمینه جهت تحقیق و پژوهش در ارتباط با سیمای شهر تهران و ارزیابی و تجربه و تحلیل آن؛
۳- ایجاد سازمانی نو با همکاری سازمانهای ذیربط و متولی، برای تعیین برنامه و مبانی تحول در سیمای شهر با توجه به زمینههای موجود؛
۴- مشارکت و همکاری مردم در انجام این امر؛
۵- علاوه بر موارد فوق، آموزش اجتماعی و فرهنگی مناسب شهروندان به منظور آشنایی آنان با مشکلات روحی، فرهنگی و اقتصادی زندگیشان در شهر تهران و برای تعمیق حساسیت محیطی و فضایی آنان.
*بیژن شافعی متولد ۱۳۳۹مهاباد؛ فارغالتحصیل رشتۀ معماری دانشکدۀ هنرهایزیبای دانشگاه تهران، از بنیادگذاران و مسئولان "گروه معماری دوران تحولدر ایران" و عضو هیئت دبیران جامعۀ مهندسان معمار ایران.
یازدهم ماه مارس امسال، یکی از تلخترین روزهای مردم جهان و بهخصوص شهروندان ژاپنی بود. زلزلهای در مقیاس ۸.۹ ریشتر که چیزی نزدیک به ۲۱۰۰ برابر زلزلۀ بم در ایران تخمین زده میشود، در کشور ژاپن باعث ایجاد آبلرزۀ بزرگی شد و بخشهایی از شهرهای مختلف ژاپن به زیر آب رفت و هزاران نفر کشته شدند. بسیاری از روزنامههای جهان بر این زلزله نام "فاجعۀ انسانی" گذاشتند. همۀ ما ژاپن را کشوری صنعتی و مقاوم میشناختیم و هیچگاه تصور نمیکردیم صحنههایی از چنین خرابیهایی در ژاپن ببینیم. اما چه بخواهیم و چه نه، کشور ژاپن بزرگترین زلزلۀ تاریخش را تجربه کرد و بسیاری از ژاپنیها، با این که زنده ماندند، خسارات زیاد مالی و جانی متحمل شدند.
چند ماه بعد در ایران...
یزدان سعدی، گرافیست ایرانی، با دیدن صحنههای این زلزله، احساس کرد که باید کاری برای همنوعانش در ژاپن انجام دهد. از آنجایی که خود گرافیست است، تصمیم گرفت پوستری برای همدردی با مردم ژاپن طراحی کند و آن را روی اینترنت منتشر کند تا شاید بتواند مرهمی بر دردهای همنوعانش باشد. وقتی شروع به کار کرد، اندیشهای به ذهنش رسید: چرا نمایشگاهی از پوسترهای دیگر گرافیستها در ایران برگزار نکند؟ با این کار میتواند تأثیر بیشتری بگذارد. پس دست به کار شد. او میگوید: "با خودم گفتم: چرا یک نمایشگاه از این پوسترها جمعوجور نکنم؟ این البته فقط یک حس بود که کمکم جدی شد. جمع کردن پوسترها را از دوستانم شروع کردم و ظرف سه چهار روز حدود صد پوستر به دستم رسید".
قدرت اینترنت
یزدان سعدی میگوید تمام کارها را از طریق اینترنت جمعآوری کرده و اینترنت با قدرت زیادی توانست گرافیستهای دنیا را برای همدردی با ژاپنیها گرد هم آورد و در نهایت دویست و پنجاه پوستربه دست او رسید و او سرانجام با داوری کوچکی پوسترها را برای نمایشگاه آماده کرد. او میگوید از سه روز پس از زلزلۀ ژاپن کارهای نمایشگاهش را آغاز کرد تا روز بیستم اردیبهشت که روز افتتاح نمایشگاهش بود: "من در روزهایی که برای نمایشگاه تلاش میکردم، به ساعت تمام دنیا زندگی میکردم تا بتوانم با طراحان پوستر در تمام دنیا در تماس باشم و بتوانم پوسترها را بهموقع آز آنها بگیرم." در نهایت از بیست و سه کشور و صد طراح پوستر به نمایشگاه "امید برای ژاپن" راه یافت.
نخستین نمایشگاه در جهان
این نمایشگاه اولین نمایشگاه پوستریست که برای همدردی با زلزلهزدگان ژاپن در تمام دنیا برگزار شدهاست. به گفتۀ یزدان سعدی، "ژاپن کشور فقیری نیست که به پول احتیاج داشته باشد. مردم ژاپن به امید نیاز دارند. امید برای بازگشت به زندگی". سفیر ژاپن در مراسم گشایش نمایشگاه گفت: "مفتخر هستم که اعلام کنم ایرانیها اولین گروهی در دنیا بودند که برای امید دادن به ژاپنیها یک نمایشگاه هنری برگزار کردهاند"؛ چیزی که یزدان سعدی، گرافیست ایرانی، به آن افتخار میکند.
در گزارش تصویری این صفحه میتوانید تعدادی از پوسترهای این نمایشگاه را در کنار عکسهایی از فضای نمایشگاه "امید برای ژاپن" را که تا پنجم خردادماه در تهران برپاست، ببینید با این توضیح که تعدادی از عکسهای این گزارش از "نارک هارتونیان" است.
از مدالهای قهرمانی جهانپهلوان تختی گرفته تا جوایز مهدی عابدینی، قهرمان بدنسازی جهان، و جامهای قهرمانی دانشجویان ایران در مسابقات بینالمللی زیر یک سقف، مجموعۀ بینظیری را شکل دادهاند. و تالاری دیگر را یازده اثر بیهمتای استاد محمود فرشچیان در میان نقاشیهای ماندگار دیگر آراستهاست. در حالی که محمدحسین یزدینژاد، از مجموعهداران مشهدی، بخش عظیمی از مجموعه اسکناسهایش را که از ۲۰ کشور جهان میآید، به همین موزه اهدا کردهاست. ضریح قدیمی بارگاه امام رضا که در اوایل عهد قاجاریه ساخته شده و پارهای از پردۀ کعبه که علیالعوامی عربستانی به این بارگاه تقدیم کرده، بر حال و هوای روحانی موزه میافزاید. و اسطرلاب و تلسکوپهای اهدایی سید جلالالدین تهرانی، اخترشناس و ریاضیدان ایرانی، گنجینۀ نجوم و ساعت بارگاه را دیدنی کردهاست.
حرم امام رضا در مشهد حاوی چندین موزه و گنجینه است که توضیح مختصر آن را در نوشتۀ زیر به قلم حمیدرضا حسینی، برگرفته از کتاب "راهنمای سفر به استان خراسان رضوی" (۱۳۸۵) میخوانید و در نمایش تصویری ساختۀ امید صالحی برخی از آثار این موزهها را میبینید.
موزههای آستان قدس رضوی
آستان امام رضا در شهر مشهد دارای نفایس بسیاری است که طی صدها سال به پیشگاه آن حضرت هدیه شدهاند. همچنین بسیاری از آثاری که در آستانه مورد استفاده قرار گرفتهاند، بهتدریج کاربرد خود را از دست داده و به خارج از حرم منتقل شدهاند. این اشیا بیشتر یا در خزانۀ آستانه (و اگر کتاب بودهاند، در کتابخانه) یا در انبارها نگهداری میشدند و دور از دید عموم بودند.
در دورۀ سلطنت رضاشاه پهلوی دولت تصمیم گرفت که با تأسیس یک موزه برخی از این آثار را به نمایش گذارد. از این رو تعدادی از اشیای خزانه با کمک باستانشناسان موزۀ ایران باستان انتخاب شدند و در موزهای که ساخت آن به سال ۱۳۱۶ هجری خورشیدی آغاز و در سال ۱۳۲۴ تمام شد، به نمایش درآمدند. این موزه از سال ۱۳۵۶ در ساختمان جدیدی مستقر گردید و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به نحو چشمگیری گسترش یافت. در واقع میتوان گفت که ایجاد موزههای تخصصی و عرضۀ آثار متنوع در آنها یکی از ارزندهترین کارهای آستان قدس رضوی در دورۀ جمهوری اسلامی بودهاست.
در این دوره ابتدا در سال ۱۳۶۴ "گنجینۀ قرآن و نفایس" با نمایش نفیسترین قرآنهای خطی ایران و جهان افتتاح شد و سپس در سال ۱۳۶۹ دومین موزۀ تخصصی تمبر و اسکناس گشایش یافت. چهار سال بعد مجموعه هدایای مقامهای داخلی و خارجی به رهبر جمهوری اسلامی ایران در موزهای با نام "موزۀ هدایای رهبری" در معرض دید عموم قرار گرفت و در سال ۱۳۷۷ نیز "گنجینۀ تخصصی فرش" آغاز به کار کرد. همچنین در سال ۱۳۷۸ در طبقات فوقانی موزۀ مرکزی مجموعههای متنوع دیگر به نمایش درآمد.
موزۀ مرکزی در یک ساختمان چهارطبقه قرار دارد. آن شکل کاملشدۀ نخستین موزه است که از هشت گنجینه ترتیب یافتهاست: گنجینههای تاریخ مشهد، سکه و مدال، صدف و حلزون، نقاشی، سلاح، نجوم و ساعت، ظروف و تمبر و اسکناس. موزۀ قرآن و نفایس، موزۀ فرش و موزۀ هدایای رهبری به صورت سه موزۀ مستقل، اما در یک ساختمان، در این مجتمع حضور دارند.
در مجموعۀ تاریخ مشهد آثار و نفایس حرم امام رضا به نمایش درآمدهاست. قدیمیترین سنگ مزار امام رضا، محرابهای زرینفامی که پیشتر در حرم نصب بودهاند، سنگاب بزرگی از قرن ششم هجری، دو عدد سکۀ نقره از دوران ولایتعهدی امام رضا، درهای قدیمی چوبی یا طلاکاریشدۀ حرم، لوحههای طلای مربوط به صندوق مزار امام، وسایل روشنایی حرم، ضریحی که از دورۀ فتحعلیشاه به جای مانده، قفلها و کلیدهای قدیمی آستانه و وسایل شستشوی حرم از جملۀ آثاری هستند که در مجموعۀ تاریخ مشهد خودنمایی میکنند؛ مجموعهای که مهمترین گنجینۀ موزۀ مرکزی است.
گنجینۀ سکه و مدال دربردارندۀ سکههایی از دورۀ ایران باستان تا دوران متأخر است. همچنین مدالهایی که از سوی قهرمانان و ورزشکاران مختلف به بارگاه امام رضا تقدیم شده، در این مجموعه نگهداری میشود. مهمترین مدالهای بهنمایش درآمده، مدالهای جهانپهلوان غلامرضا تختی است.
گنجینۀ صدف و حلزون شامل بخشی از ۱۲۸۲ قطعه صدف و حلزون است که در سال ۱۳۶۴ توسط فردی به نام "محمدسعید فؤاد" از کشور سوریه تقدیم آستان قدس رضوی شدهاست.
در مجموعۀ نقاشی آثاری از نقاشان بزرگ ایرانی مانند کمالالملک، استاد محمود فرشچیان و استاد علیاشرف والی و تعدادی از هنرمندان اروپایی به نمایش درآمدهاست.
مجموعۀ سلاح حاوی ابزارهای جنگی مانند شمشیر، تیرکمان، خنجر، طپانچه، تفنگ و انواع باروت است و مجموعۀ نجوم و ساعت دربردارندۀ اشیائی از قبیل اسطرلاب، کرۀ نجومی، تلسکوپ و دوربین به انضمام ساعتهای قدیمی است.
گنجینۀ ظروف نمایشدهندۀ ظروف چینی و بلور از سدۀ هشتم تا سیزدهم هجری قمری است. گنجینۀ تمبر و اسکناس پنجاه هزار قطعه تمبر ایرانی و خارجی، از جمله نخستین تمبر جهان و اولین تمبر ایرانی را در خود جای دادهاست. در کنار اسکناسهای دورۀ قاجار، پهلوی و جمهوری اسلامی ایران تعدادی اسکناسهای خارجی نیز به چشم میآید.
پیدا کردن خانۀ بهمنبیگی در شیراز کار چندان سختی نیست.
اردیبهشت است. چنارها نونوار شدهاند و خیابان قصردشت به اوج شکوه خود رسیدهاست. وارد یک کوچۀ فرعی میشوم. دری سپیدرنگ با دیواری آجری که بین یاسها گم شده. خدمتکاری جوان با لهجۀ قشقایی به استقبالم میآید و سلام میدهد. خانۀ بهمنبیگی، همان طوری که تصور کرده بودم، پر است از وسایل و لوازمی که یادآور کوچ است و ایل. قالیهای دستباف سرتاسر اتاق پذیرایی پهن است. روکش فرشها و مبلها هماهنگ است و دیوار پر از قاب عکسهاییست ازایل و مردانی با کلاه و لباس عشایر که لبخندشان ثابت ماندهاست.
آن طرف تالار چند میز بزرگ پر از لوح تقدیرهاییست درون قابهایی چوبی با حاشیههای خاتمکاریشده و چشمنواز که فاخرتر از همهشان تندیس یونسکوست که در سال ۱۹۷۳ به پاس عمری که بهمنبیگی صرف باسواد کردن عشایر کرده، به او اهداء شدهاست.
مشغول گشتوگذار در بین قابها هستم که سکینه کیانی، همسر بهمنبیگی، وارد تالار میشود. ناخودآگاه یاد جملهای از بهمنبیگی میافتم که جایی نوشته بود: "پاداش من از باسواد کردن ایل، سکینه بود." هنوز سیاهپوش یارش است. آرام روی مبل دونفرهای مینشیند.
پایین یکی از عکسها نام ابراهیم گلستان جا خوش کردهاست. تصورش را هم نمیکردم عکسی از ابراهیم گلستان اینجا ببینم. مات عکس هستم که همسر بهمنبیگی بیمقدمه شروع به حرف زدن میکند: "عکس را ابراهیم گلستان گرفتهاست در ایل. با بهمنبیگی دوست و همکلاس بود".
قبلاً در جایی هم خوانده بودم که ابراهیم گلستان نوشته بود: "نوشتههای بهمنبیگی از بهترین نوشتههای چهل پنجاه سال اخیر است. مثل "عرف و عادت..." که شصت سال پیش درآمد و کسی مانند هدایت را مبهوت و شوقزده کرد. من به او علاقۀ زیادی داشتم. علاقهام همراه بود با احترام به کار و کوشش درست و پرثمر او. علاقهام به او از روی هوش و رفتار او بود. بهمنبیگی در سال ۱۳۴۸ مرا به محلهای این چادرهای دبستانی برد. این گرمکنندهترین و شادیآورترین یادبودهای سالهای گذشتۀ من است. بچهها در همۀ این آموزشگاه، وقتی درس جواب میدادند، با فریاد جواب میدادند. آخرش گفتم: "چرا اینها را نمیگویی داد نزنند؟" گفت: "بگذار بزنند". گفتم: "گوشهاشان کر میشود". گفت: "نمیشود". گفتم: "عادت میکنند که هر چه را بگویند، در هر جا که بگویند، با داد بگویند". گفت: "بگذار بگویند. بگذار عادت کنند به داد زدن". گفتم: "مرض داری؟" گفت: "غرض دارم. قصد همین است که به داد زدن عادت کنند، که فردا بزرگ که شوند، جلو خان دستبهسینه نایستند، سربلند بایستند، حرفشان را فریاد بزنند".
سکینه کیانی ساکت و آرام به عکسها نگاه میکند. وصف ایستادگیاش در کنار معلم ایل را پیشتر شنیده بودم. میگوید: " آنجایی که زندگی میکردم، زیاد مرسوم نبود که دختران بروند درس بخوانند. اما چون پدر من خان بود، ما را فرستاد مدرسه. یک روز معلممان خبر داد که قرار است بازرس بیاید. لباس نوی پوشیدم. وقتی آمد، سؤالی پرسید از یکی از بچهها. چون بلد نبود، من جواب دادم. بهمنبیگی هم گفت: "به به، گذشته از اینکه زیبا هستی، باهوش هم که هستی." آن روز بهمنبیگی رفت و سال بعد که آمد به مدرسۀ ما دستهگل نرگسی برایش بردم".
همان روزها بهمنبیگی در جایی گفته بود:"من قصد ازدواج نداشتم، اما در جایی که بازرسی رفتهام، دختری دیدهام که دوست دارم با این دختر ازدواج کنم. ولی چه کنم که کمسنوسال است".
"گذشت تا اینکه سال ۱۳۴۳، وقتی که ۱۶-۱۷ سال داشتم، وارد دانشسرای عشایر شدم. مشغول درس خواندن بودم و هیچ اطلاعی نداشتم که بهمنبیگی در مورد من خیال ازدواج دارد.او از طریق رانندۀ سرویس از من خواستگاری غیر رسمی کرد. چند روز که گذشت، جواب مثبت دادم و بعد از خانوادهام خواستگاری کرد. در سن ۱۷ سالگی، وقتی بهمنبیگی ۴۴ سال داشت، با هم ازدواج کردیم..."
ساکت میشود. یک سکوت طولانی و پرمعنی... دوباره شروع میکند و میگوید: "همۀ ماجرا از زمانی آغاز شد که رضاخان تصمیم به تختهقاپو کردن (اسکان) عشایر گرفت. آن زمان بهمنبیگی حدوداً ۱۰-۱۱ سال سن داشت. همیشه خودش اینطور تعریف میکرد که وقتی دولت با رئیس ایل که فردی به نام صولتالدوله بود، وارد جنگ شد، پدر او هم در این جنگ نقشی داشت و بعد از اینکه ایل ناتوان شد، سرکردههای ایل را دستگیر و به تهران تبعید کرد. پدرش یکی از آنها بود."
همسر بهمنبیگی مکثی میکند و باز میگوید: "بعد از آن هم مادرش را، به جرم اینکه آذوقه برای یاغیها میبرد، به تهران تبعید کردند. و این حکایت همان "عدو شود سبب خیر..." است. درتهران فرصت شد که بهمنبیگی باسواد شود و به این فکر بیفتد که تنها راه کمک کردن به ایل این نیست که برود نمایندۀ مجلس شود. و راه پایان بخشیدن به درد این ملت از طریق الفباست... ولی همیشه میگفت: "وقتی دانشگاهم را تمام کرده بودم و تصدیق حقوق در دستم بود، این تصدیق اذیتم میکرد. بین ترقی در تهران و چمنزارهای ایل مانده بودم. نمیتوانستم یکی را انتخاب کنم و دیگری را رها. اما وقتی معلمی را انتخاب کردم، هر دوی اینها را داشتم. به خاطر همین در این راه ماندگار شدم. هم شهر را داشتم هم ایل را."
خانم کیانی نفسی تازه میکند و باز میگوید: "اما مدرسهاش یک مشکل عمده داشت، سیار بود و زمان کوچ درست اوایل و اواخر مدرسه بود. به خاطر همین هنگام کوچ مدرسهای در کار نبود. تیرماه که همهجا تعطیل بود و آنها در ییلاق متوقف بودند، میتوانستند به درسشان ادامه دهند. اما مشکل دیگری هم بر سر راهش بود. معلم هایی که به ایل میآمدند، نمیتوانستند خودشان را با شرایط وفق بدهند. این شد که تعدادی آشنا درآموزش و پرورش پیدا کرد که یک دانشسرا تأسیس کند تا کمسوادهای ایلی را آنجا آموزش بدهند و بعد وارد این کار بشوند. دانشسرا شروع به کار کرد، اما عدهای تهمت میزدند که چهگونه میتوان با آدمهایی که ششم ابتدایی دارند، عدهای را باسواد کرد؟"
"اما شکر خدا کمکم کارشان گرفت و همه باورشان کردند و دیدند چهقدر افراد باسواد از در این مدرسهها پرورش پیدا میکنند... تا اینکه به آنها پیشنهاد دادند که چون شما در فارس این قدر پیشرفت کردید، بیاید برای تمام ایران هم این کار را انجام بدهید. اما بهمنبیگی مدیر بودن در تهران را دوست نداشت و به خاطر همین رد کرد و آنها ادارۀ کل آموزش عشایری ایران را در شیراز ایجاد کردند. دیگر این شد که معلم به شاهسونهای تبریز فرستاد. به خوزستان که معلم فرستادند - لبخند رضایتبخشی میزند- بهمنبیگی میگفت: "کاری کردم که بچههای قبایل عربزبان بنیطریق و بنیکعب کنار رود کرخه شعر سهراب سپهری را بهتر از بچههای کاشان میخوانند."
سکینه کیانی انگار همۀ اینها را حفظ است و باحوصله حرف میزند. شوق دارد برای گفتن از بهمنبیگی. می گوید: "او به این فکر افتاد که با بچههای کمبضاعت و بااستعدادی که دوره ابتدایی را تمام کرده بودند اما پول نداشتند چه باید کرد. نمیتوانند که باز بروند سراغ چوپانی! این شد که بهمنبیگی در شیراز خانهای کرایه کرد که بچههای ایل یا در دبیرستانهای شیراز درس بخوانند یا هم دبیرستان عشایر تشکیل بدهند. بعد از چند سال دبیرستان عشایر معجزه کرد. الآن آنها مدیران، مهندسان، پزشکان و جراحان معروفی هستند. این شد که کمکم نگاهها به طرفشان معطوف شد و نگاهها از ایران هم فراتر رفت. همان موقع بود که یونسکو مدال "کروپسکایا" را به او داد؛ مدالی که دولت شوروی در اختیار یونسکو قرار داده بود تا به بهترین سوادآموز سال اعطا شود. و چون زبان میدانست، هم انگلیسی و هم فرانسوی و آلمانی، راحت میرفت و سخنرانی میکرد. او دیگر جهانی شده بود".
"انقلاب که شد، دیگر پست رسمی به او ندادند و او هم نمیخواست که سِمَتی داشته باشد. به خاطر همین، نشست و شروع به کتاب نوشتن کرد. کتابهای "بخارای من، ایل من"، "اگر قرقاچ نبود" و "به اجاقت قسم". البته یک کتاب هم در سن ۲۴ سالگی نوشته بود. کتاب "عرف و عادت در عشایر".
برزگ علوی خطاب به بهمنبیگی نوشته بود: "بخارای من، ایل من" را با کمال شوق خواندم و از آن لذت بردم. هم ادبی بود و هم فرهنگ عوام. خدا شما را از ما نگیرد. از این کارها باز بکنید تا ادبیات جدید ایران غنیتر شود." و در جایی هم سیمین دانشور از این کتاب به عنوان شاهکار یاد کرده بود.
خانم کیانی آنقدر خوشحرف است که متوجه گذر زمان نمیشوم، عصر پنجشنبه است و مرتب به ساعتش نگاه میکند. میگوید: "هر پنجشنبه بر سر مزارش مراسم داریم. دوستان زیادی میآیند. و قرار است در همانجا کتابخانه و بنیاد بهمنبیگی تأسیس کنیم. و یونسکو هم به ما قول همکاری دادهاست و خدا را شکر بچههای دانشآموختۀ بهمنبیگی هم در رأس پستهای کلیدی هستند و کمک میکنند".
وقت ماندن نیست. ترجیح میدهم خود را به کوچهباغهای قصردشت بسپارم و به مردی بزرگ فکر کنم که همیشه میگفت: "به جای خلع سلاح کردن عشایر باید برای آنها مدرسه ساخت." مردی که یک عمر برای این عقیدهاش جنگید و پیروز شد.
محمد بهمنبیگی اردیبهشتماه سال ۱۳۸۹ در سن نودسالگی در شیراز چشم از جهان بست.
"هنوز صدای شلیکهای جنگ به گوش نرسیده بود که من در یکی از شهرهای آرام بختیارینشین خوزستان، که سینما هم نداشت، به دنیا آمدم. سال ۱۳۵۸ بود. جز چند تصویر سیاه و سفید و خاکستری، آن هم با کنتراست شدید، چیز زیادی به ذهنم نمیرسد، اصولاً هیچ اتفاق مهمی هم برایم نیفتاد. دوران نوجوانی مثل همه برای من دوران شک و تردید نبود، چرا که همیشه احساس میکردم، خدا جایی حوالی ما خانه دارد! تا آن زمان هیچ قرابتی با سینما نداشتم. بزرگترین اتفاق زندگیام، پدرم بود و هست. برای من یک دوربین دستی فیلمبرداری خرید (نی به دستم داد و عرفانی شدم) و او خود اما هرگز به گمانش نمیرسید که میوۀ ممنوعه ، با من چهها خواهد کرد. پدرم از سینما بدش میآمد و به گمانم هنوز هم. اما من طعم میوۀ ممنوعه را چشیده بودم و در میان آه و ناله فیلمساز شدم".
محمود رحمانی اینها را میگوید. او که جزء فیلمسازانی است که هر چند دیر وارد عرصۀ فیلمسازی شدند، در مدت کوتاهی توانستند مسیرموفقیت را طی کنند. عضو پیوستۀ انجمن مستندسازان سینمای ایران، دارندۀ مدرک ممتاز نخستین کارگاه تخصصی سینمای مستند از انجمن مستندسازان و مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی است. تا کنون در جشنوارههای متعدد داخلی و خارجی حائز رتبههای بسیاری شدهاست.
پارههایی از سه مستند "نفت سفید"، "مدار صفر درجه" و "ملف گند" ساختۀ محمود رحمانی
رحمانی فیلمساز خلاقی است که خلاقیتش در گذشته و پایگاه اجتماعی و محیطی که در آن بزرگ شده و پوست انداخته، ریشه دارد و در این زمینه یک الگوی تمامعیاری است که با اتکا به ریشههای جنوبی و بختیاری خود، تصاویری بکر و اصیل آفریدهاست.
این کارگردان فارغ از تقسیمبندیهای رایج به سینما فکرمیکند و درکش از مستند را مطلقاً سینما میداند. در واقع او با بیان پیچیدهاش در نظر دارد مستند را از نگاه ساده به حوادث پیرامون خارج کند و پیچیدگی زندگی را در مستندهایش نشان دهد و سعی دارد واقعیت را کنار بزند تا به عمق حقیقت برسد؛ حقیقتی پنهان.
در یکی از مستندهایش ("نفت سفید") زندگی مردم در شهر کوچک نفت سفید را به تصویر میکشد؛ مردمی که زمانی نفت همۀ زندگیشان بود و اکنون با تمام شدن نفتشان به شغل بدوی سنگشکنی پرداختهاند. در واقع در این فیلم با پرداختن به سرنوشت این شهر کوچک آیندۀ کشورش را متصور میشود.
در "مدار صفر درجه" زندگی پیرمردی را دستمایۀ پرداختن به جنگ قرار داد، اما در کنار این موضوع به تمامی وجوه زندگی مردم مرزنشین پرداخت. او در این فیلم پیچیده موضوعات متعددی را مطرح کرد تا با بیان این پیچیدگیها، به گفتۀ خود، مخاطب را به تماشای حقیقت دعوت کند و او را به هدف نهاییاش، یعنی تفکر، رهنمون شود.
سینمای انسانی رحمانی در بستری ساده، اما با بیان پیچیده، جلو میرود. در آثار او میتوان انسانیت را در عین سادگی دید. "ملف گند"اش که گفته میشود بلندترین پلان سینمای ایران است، با نشان دادن فردی به نام محمد غدیرزاده تاریخ شفاهی جنگ را از نگاه مردم ورق میزند. هر چند فیلم در یک اتاق روایت میشود، اما گویی این اتاق کوران وقایعی هشتساله است.
در مستندهای "نفت سفید"، "مدار صفر درجه" و "مادرم بلوط" مؤلفهها و شاخصههای بومی حضوری پررنگ دارند، اما او تنها قصد نمایش جغرافیا و بوم را ندارد، بلکه میکوشد مشکلات گستردهتری را به چالش بکشد.
جواد طوسی در متنی با عنوان "معترض همیشگی" در بارۀ رحمانی آوردهاست: "ویژگی بارز شخصیتهای بکر و ساده و در عین حال تأویلپذیر "محمود رحمانی" این است که در یک بدویت عقیم محصور نیستند و در بطن همین فرهنگ حاشیهای و پرت با رؤیاها، تخیلات، رنجها، حرمانها و خاستگاههای عاشقانهشان ،هویت ملی پیدا میکنند. این طی طریق سختکوشانه و مواجهه پرالتهاب را نباید با نوعی شووینیسم نژادی اشتباه گرفت. اعادۀ حیثیت رحمانی از مکانی که بهناحق تبعیدگاه تاریخ شده، عین عدالتخواهی و آرمانگرایی است. در روزمرّگی نامتوازن و شرایط نامطلوب معیشتی شخصیتهای برگزیدۀ رحمانی دیگر جایی برای تحقق رؤیاها و عاشقانهها نیست."
تازهترین اثر محمود رحمانی مستند "بهمن یعنی درخت" در بارۀ بهمن علاالدین (مسعود بختیاری)، خوانندۀ فولکور ایل بختیاری است. او تا کنون برای تهیۀ این فیلم با استاد محمدرضا شجریان و فرانک شفر Frank Scheffer، فیلمساز مشهور هلندی، گفتگو کردهاست.
در هجدهکیلومتری شهری باستانی که زمانی گندیشاپور (جُندیشاپور) نام داشت و به گفتۀ بسیاری خاستگاه ایلامیان بود، آرامگاه مردی هست که شماری او را "سردار پارسیگوی" مینامند و جوانمردی و شجاعتش در دفاع از ایرانزمین را ستایش میکنند.
آرامگاه یعقوب لیث صفاری قرنهای متوالی است که در روستای شاهآباد دزفول قرار دارد. روستایی سرسبز و زیبا، اما محروم از امکانات. روستایی که خانههای کاهگلی و گاه آجریاش در کنار آرامگاه یعقوب مفهوم مییابد. آرامگاهی که برافراشتگی گنبدش از دور به آسمان میرسد و معماری تلفیقی ایرانی و رومی آن نیز هر فردی را به دنیای اساطیر رهنمون میشود. گنبد بلند دندانهدار سفیدرنگ و مخروطیشکلش که به لحاظ تاریخی حائز اهمیت بسیار است، از فاصلۀ دور جلوه میکند و عمارت آجری خاکیرنگی با دو قلعۀ کوچک و سبک آجرکاری سنتی ایرانی این بنا را دیدنیتر کرده است.
مجسمه یعقوب لیث صفاری، در ورودی شهر دزفول
بقعۀ یعقوب لیث، رویگرزادۀ سیستانی که به عیاری شهرت داشت، در منطقۀ شاهآباد (امروزه اسلامآباد) یادآور روزگاری است که زمین زیر سم اسبان دلاورانی بود که به خاک ایران عشق میورزیدند. جندیشاپور، محلی که زمانی نامش غرب و شرق را درنوردیده بود، امروز یک مکان سرسبز است که درختان بر زمینش سایه افکندهاند و شاید در این میان بقعۀ یعقوب صفاری و گورستانی قدیمی که قبرهای آن با سنگ تزیین شدهاند، تنها یادآوران آن دوران باشند؛ سنگ قبرهایی که نشانگرتاریخ کهن این بنا هستند.
اما قبر یعقوب در چهاردیواری چوبی و آهنی پوسیدۀ درون بقعه قرار دارد که بر آن پارچهای سبزرنگ کشیدهاند تا شاید نتوان بهخوبی اثر گذشت ِ زمان و عدم رسیدگی به این اثر تاریخی را مشاهده کرد. درون بقعه دیوارنوشتههایی به خط عربی هست که مشخص نیست مربوط به چه دورانی است. به گفتۀ برخی از پژوهشگران باستانشناس و تاریخدانان دزفولی، ۲۵ سال پیش کتیبهای بر روی دیوار گنبد به خط عربی قدیم وجود داشته که بر آن نام یقعوب لیث بهروشنی نوشته شده بود، اما امروز از این کتیبه خبری نیست و بر دیوار درون گنبد در کنار نوشتههای عربی تابلوهای عکسی قرار دارد که این مکان را بقعۀ شاه ابوالقاسم معرفی میکند و شجرهنامهای که نمیتوان از آن دریافتی دقیق داشت. مردم محلی بر این باورند که این بقعه متعلق به شاه ابوالقاسم از نوادگان قاسم بن عباس بن امام کاظم است. به اعتقاد برخی از باستانشناسان، این نوع نامگذاری قرنها پیش برای حفظ آرامگاه یک فرمانروای ایرانی که علیه خلافت عرب قیام کرده بود، انجام گرفتهاست.
از این رو بسیاری از خاورشناسان این مکان را از آن یعقوب میدانند و شواهد نیز حاکی از آن است که سرنوشت یعقوب با این آرامگاه پیوند دارد. یعقوب، سرداری که سلسلۀ صفاریان را پایهگذاری کرد، در سال ۲۳۲ هـ.ق. به خدمت صالح بن نصر، حاکم سیستان، درآمد و چون در زمانی کوتاه توانست شایستگی خود را نشان دهد، سردار سپاه وی شد. پس از مدتی بر سیستان مستولی شد و به سوی خراسان رفت و پس از جنگهای فراوان سرانجام طاهریان را شکست داد و از آنجا به کرمان رفت و حاکم شیراز را در کرمان اسیر کرد و پس از آن شیراز را هم به دست آورد. سپس چند تن از یارانش را با هدایای گرانبها نزد خلیفه به بغداد فرستاد و خود را مطیع خلیفه خواند.
یعقوب در ادامه ولایات بلخ و تخارستان وکابل را به دست آورد و به آمل رفت و بعد از آن روانۀ دیلمان شد. در راه در اثر بارندگی شدید تعداد زیادی از سپاهیانش جان دادند و خود او نیز به مدت چهل روز سرگردان شد. او سپس طبرستان را فتح کرد تا این که اقوام خلیفه در جنوب به پیمانشکنی برخواستند. یعقوب با سپاهش روانۀ فارس شد و سپس لرستان، ایلام، مناطق بختیاری و بوشهر را به دست آورد و بر قلمروش افزود.
یعقوب لیث با سرپیچی از دستور و اخطارهای خلیفه پارههای عظیمی از سرزمین مادریاش را زیر فرمان خود درآورد و عملاً آنها را از خلافت عباسیان پس گرفت. او سرانجام عزم بغداد کرد تا خلیفه را هم به اطاعت خود دربیاورد، اما شکست خورد و وادار به بازگشت به خوزستان شد. یعقوب تا سه سال به بازسازی سرزمین ایران و احیای فرهنگ فارسی کوشید و در سال ۲۶۵ هـ.ق. هنگام بازگشت از نبردی دیگر در جندیشاپور بر اثر بیماری قولنج درگذشت، اما کوششهای فرهنگی وی بینتیجه نبود و به زبان و ادب پارسی جانی دوباره بخشید.
"دولت اول صفاریان اولین دولت نسبتاً مستقل و معتبر ایرانی است که بعد از حملۀ عرب به ایران و سقوط دولت ساسانی، از طریق منازعه و جنگ با خلفا و اعراب در ایران تشکیل یافت. در "تاریخ سیستان" برای یعقوب و عمرو لیث (برادر او) نسبنامهای آمدهاست که به موجب آن، نژاد این رویگرزادگان سیستانی به کسری انوشیروان میرسد و البته محققین در صحت آن نسبنامه تردید کردهاند. سلسلۀ صفاری مایۀ تجدید حیات سیاسی ایران گردید و مخصوصاً کوششهای یعقوب – و پس از او تا حدی برادرش عمرو لیث – در جنگ با خلیفۀ عباسی، راه مخالفت با خلفا و حکومت عرب و بالمآل استقلال ایران و خروج آن را از زیر نفوذ بغداد باز کرد. علاوه بر این، یعقوب – بر خلاف طاهریان که به آثار ایرانی و زبان فارسی روی خوشی نشان نمیدادند – نخستین فرمانروایی است که در روی کار آوردن زبان فارسی به عنوان زبان شعر اهتمام ورزیدهاست." (صفاریان؛ دایرهالمعارف مصاحب).
این روایت از یعقوب صفاری زبانزد است که پس از فتح هرات تا شاعران در مدح او اشعار عربی سرودند، برآشفت و گفت: "چیزی که من اندر نیابم، چرا باید گفت؟" به دنبال آن بود که زبان پارسی در سرزمینهای ایرانی دوباره به جایگاه زبان شعر و ادب نشست و یعقوب لیث صفاری "سردار پارسیگوی" لقب گرفت. به نوشتۀ دایرهالمعارف مصاحب، یعقوب لیث القاب دیگر هم داشت:
"یعقوب مردی سپاهیمنش، باتدبیر، عاقل و موقر بود و به دیانت و قناعت شهرت داشت. پایتخت وی شهر زرنج سیستان بود. مدت هفت سال به امر خلیفه به نام وی در مکه و مدینه خطبه میخواندند و شهرت او در ممالک اطراف تا آنجا بود که او را "ملکالدنیا" و "صاحبقران" میخواندند".
آرامگاه این سردار که با شماره ۲۵۵۰ در فهرست آثار ملی به نام "یعقوب لیث صفاری" به ثبت رسیده، در حصار درختان تنومند و قبرهایی سنگی حفاظت میشود و قفل فلزی زنگخورده بر در آهنی آن که زمانی چوبی بوده، آویزان است؛ دری که هیچگاه گشوده نمیشود و آفتاب از لابلای مثلث درون پنجرهها نور خود را به درون بقعۀ تاریک میتاباند. ضریح آهنی مقبرۀ او برپا ایستاده است و آجرهای قدیمی آرامگاه نیز گویا دیگر طاقت سنگینی بقعه و بارگاه را ندارند. در نمایش تصویری این صفحه به دیدن این آرامگاه میرویم.
گالری سیحون خود را آماده میکند تا در پایان ماه اردیبهشت اولین سال خاموشی معصومه سیحون، بنیانگذار خود را گرامی بدارد. معصومه سیحون نخستین زن ایرانی بود که با ایجاد گالری به معرفی هنرهای تجسمی همت گمارد و در به شهرت رساندن بسیاری از نقاشان کوشید.
او زمانی دست به ایجاد گالری زد که هنوز ایجاد محلی به قصد نمایش آثار هنری متداول نبود. نقاشان آثار خود را در مکانهای ثابتی به نمایش نمیگذاشتند و بیشتر آنها برای عرضۀ آثار خود از خانههایشان استفاده میکردند.
انجمن ایران و شوروی و انجمن ایران و آمریکا که هر دو نفوذ در جامعه ایرانی را از طریق توجه به فرهنگ و هنر دنبال میکردند، در آن زمان از جملۀ کانونهایی بودند که در زمینههای فرهنگی-هنری فعالیت داشتند و سالنهای آنها محل دیدار هنرمندان و همچنین گهگاه عرصۀ نمایش فیلم یا آثار هنری دیگر بود، اما گالری خصوصی هنوز باب نبود.
سیحون از زنان پیشگامی بود که در سال ۱۳۴۵، چند سالی پس از آن که از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران در رشتۀ نقاشی فارغالتحصیل شده بود، با حمایت همسر خود مهندس هوشنگ سیحون دست به ایجاد نمایشگاه زد و تا پایان عمر به کار خود ادامه داد و توانست هنرمندان بسیاری را به جامعۀ ایران معرفی کند. ژازه طباطبایی، سهراب سپهری، حسین زندهرودی، رضا مافی، مسعود عربشاهی و علیرضا اسپهبد از جمله هنرمندانی هستند که گالری سیحون نخستین بار آثارشان را به نمایش گذاشت.
گالری سیحون نخستین بار در خیابان شاه (جمهوری امروزی)، حوالی سینما نیاگارا، در طبقهای از ساختمانی که دفتر مهندس سیحون در آن قرار داشت، به وجود آمد، اما چندی بعد، در سال ۱۳۵۱، به خیابان وزرا نقل مکان کرد. خیابان وزرا که انجمن ایران و آمریکا (محل امروزی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان) در آن قرار داشت و محل آمدوشد دانشجویان وتحصیلکردگان بود، به مکان مناسبی برای نمایشگاه بدل شده بود.
معصومه سیحون از دهۀ ۱۳۴۰ تا امروز از مهمترین گالریداران ایران به شمار میرود و گالری او در کوچۀ چهارم خیابان وزرا، با وجود آنکه به لحاظ وسعت از یک مغازه بزرگتر نیست، چنان اهمیت یافتهاست که وقتی پس از مرگش مالک ساختمان خواست آن را بازپس گیرد، اقدام او مقاومتهایی در بین هنرمندان کشور برانگیخت. هنرمندان در آنجا اجتماع کردند تا از وزارت ارشاد و دیگر نهادهای مسئول بخواهند در حفظ مکانی بکوشند که حدود چهل سال در معرفی آثار هنری کوشا بودهاست.
معصومه سیحون در سال ۱۳۱۳ در رشت به دنیا آمد. پدرش کارمند راه آهن بود و به اهواز منتقل شد. او سالهای دبستان و دبیرستان را در اهواز سپری کرد، اما بعدها و در آستانۀ ورود به دانشگاه خانوادهاش به تهران آمدند و او در کنکور دانشکدۀ هنرهای زیبا پذیرفته شد. خانوادهاش او را به تحصیل در رشتۀ پزشکی تشویق میکردند، اما او به نقاشی علاقهمند بود. تحصیل در رشتۀ نقاشی و در دانشکدۀ هنرهای زیبا سبب آشنایی او با مهندس هوشنگ سیحون شد که استاد معماری و بعدتر رئیس آن دانشکده شد و به ازدواج آن دو انجامید، اما این ازدواج دیر نپایید. معصومه سیحون، اگرچه خود نقاش بود و در رشتۀ نقاشی تحصیل کرده بود، بیشتر به گالریداری معروف شد. شم نیرومندی داشت و در جذب هنرمندان و مخاطبان و در معرفی آثار نمایشی توانا بود. او در ۳۱ اردیبهشت سال پیش درگذشت و اکنون گالری سیحون که به وسیلۀ نادر، پسرش، اداره میشود دستاندرکار گرامیداشت سالمرگ اوست.
در گزارش مصور این صفحه که شوکا صحرایی تهیه کردهاست، به دیدن گالری سیحون در تهران میرویم.
مانی، پیامآور و پایهگذار آیین نوینِ گــَنوسی، در سال ۵۲۷ سلوکی- بابلی برابر با ۲۱۶ میلادی، در جنوب شرقی تیسفون چشم به جهان گشود. مانی در متون گوناگون خود را "پزشکی از بابلزمین" معرفی میکند. با این حال او اصل بابلی ندارد، زیرا از پدر و مادر ایرانی از نسل شاهزادگان اشکانی به دنیا آمد. پدر که اهل همدان بود به بابل، مرکز تلاقی ادیان و باورهای گوناگون، رفته و در تیسفون، از پایتختهای امپراتوری اشکانی، اقامت گزید و آنگاه که مادر مانی باردار شده بود، به یکی از گروههای تعمیدی مسیحی، که در آن روزگار در بینالنهرین بسیار رایج بود، گروید.
مانی که به گفتۀ ابن ندیم، نویسندۀ "الفهرست"، نقص عضوی مادرزاد در ناحیۀ پا داشت، از چهارسالگی به خواست پدر به این گروه تعمیدی وارد شد و دور از مادر و در محیطی خشک و مذهبی رشــد کرد. بنا بر نوشتههای ابن ندیم و ابوریحان بیرونی، مانی در ۱۲ سالگی و ۲۴ سالگی به تجلی یا "الهام" دست یافت و، پس از آشکارسازی پیامآوری خویش، راهی سفری تبلیغی به سوی شرق شد (۲۴۲-۲۴۰ م.). مانی به یاری "پیروز" و "مهرشاه"، برادران "شاپور"، که هر دوی آنها پیشتر به کیش او گرویده بودند، به دربار ساسانی راه یافت و در سال ۲۴۲-۲۴۳ م. با شـاپور ملاقات کرد. شاه تمامی درخواستهـــای پیامبر جوان را پذیرفت و اجازۀ تبلیغ در سراسر امپراتوری را برای او صادر کرد و در طول سی سال سلطنت همواره پشتیبان او باقی ماند.
اینچنین بود که مانی سفرهای تبلیغی طولانی خود را آغاز کرد و پیام او تا آسیای میانه، چین، جزیرۀ بالکان، و مصر، گسترش یافت.
آیین مانی که به شدت از دینهای مزدیسنی و مسیحی و بودایی تأثیر پذیرفته بود، میکوشید از راه ریاضت و روزهداری و هنر نقاشی پیروانش را به مرتبۀ انسان کامل برساند. این آیین که اندیشۀ نبرد تاریکی و روشنایی یا نیکی و بدی را از مزدیسنا به وام برده بود، روان را برآمده از روشنایی و پیکر یا جسم را متعلق به تاریکی میدانست و تلاش میکرد با آزار پیکر (تاریکی) به خوشنودی روان (روشنایی) برسد.
مانی که نقـاشی چیرهدست هم بود، برای اشاعۀ آموزههای دینی خود به نگارگری دست زد. از همین رو مکتب نقاشی مانوی، که از معجزات مانی به شمار میآمد، همچون هنری مقدس قرنها توسط مانویان در سراسر جغرافیای باستان بهویژه در آسیای میانه و امپراتوری "اویغور" محفوظ مانده، اشاعه یافت.
مانی در دوران کوتاه پادشاهی "هرمزد"، به بابل رفت و تا زمان تاجگذاری بهرام اول (۲۷۴ م.) در آنجا ماند و آنگاه گویی زمان مرگ خود را احساس کرده باشد، آخرین سفر زندگی خود را آغاز کرد تا پیش از مرگ با اجتماعات مانوی وداع کند و از آنجا به سوی شرق رهسپار شود؛ لیکن، طبق دستوری از رفتن منع شده، به گندیشاپور فرا خوانده شد. مغها به سرکردگی "کـَرتیر" با این اتهام که "مانی در مخالفت با قانون و اعتقادات مذهب رسمی تعلیم میدهد" - آنچه در اواخر دوران ساسانی توهین به خـدا تلقی میشد و مجازات مرگ داشت - علیه او اعلام جرم کردند. بهرام اول در ملاقاتی ناخوشایند، خود مانی را محاکمه کرد. پیرمرد شصتسالۀ رنجور و فرتوت از ریاضتها و روزهداریها را به زنجیرهای سنگین (به وزن تقریبی ۲۵ کیلو) بستند، با لگامی به گردنش و زنجیرها را به مرور تنگتر کردند. مانی به سیاهچال افتاد و هرگز از آنجا خارج نشد و پس از ۲۶ روز رنج توانفرسا، در روز دوشنبه چهارم آذار بابلی، مطابق با ۲۶ فوریه ۲۷۷ میلادی جان سپرد.
بر اساس منابع مانوی، پیکر مانی را پاره پاره کردند. سر از بدن او جدا کرده، بر فراز دروازۀ شهر به میخ آویختـند. پوست از بدنش برکندند و پیکرش را مملو از کاه کردند و کالبد دوپارۀ او بر دروازۀ شهر به صـلیب رفت؛ دروازهای که به گفتۀ بیرونی تا زمان او (قرن یازدهم میلادی) هنوز به نام دروازۀ مانی شناخته میشدهاست.
از آن پس دادگاه تفتیش عقاید، بسیاری انسان و کتاب و اثر هنری را سوزاند و قتل و شکنجه بیداد کرد. لیکن مانویت به صورتی مستقل و یا در هیئت فرقههای گوناگون تا سدۀ ۱۲میلادی در آسیای میانه، چین، در دوران حکومتهای اسلامی و در اروپای مسیحی ادامه یافت و هنر مانوی نیز به آبشخوری برای سنتهای نقاشی، خوشنویسی، تذهیب و تجلید در سراسر تاریخ هنر ایران، هنر اسلامی و هنر مسیحی بیزانس مبدل شد.
*سودابه مجاوری متولد تهران، هنرپژوه و مستندساز که چندین فیلم ساخته ،ازجمــله "نگارههای مانوی و جادۀ ابریشم". گزارش مصور این صفحه (ساختۀ شوکا صحرایی) در بارۀفیلم مستند او از مانی و آموزههایش است.