لندن، مرکز پرجنبوجوش جشنوارهها، امسال میزبان حدود بیست جشنوارۀ فیلم بودهاست. اما صرف نظر از آوازۀ بلند سینمای آوانگارد ایران، برای نخستین بار است که بینندگان بریتانیایی شاهد برگزاری یک جشنوارۀ ویژۀ فیلمهای ایرانی میشوند.
پژمان دانایی، مدیر نخستین جشنوارۀ فیلم ایرانی در بریتانیا میگوید که برگزاری این رویداد ناگزیر بود. وی در یک نشست خبری در لندن گفت: "جشنوارههای دیگر تنها روزنۀ کوچکی را به روی فیلمهای ایرانی باز میکنند، در حالی که ساختههای سینمایی ارزشمندی در ایران هست که به چشم و گوش مخاطبان بینالمللی نرسیدهاست."
جشنوارۀ فیلم ایرانی در بریتانیا از روز ۱۹ نوامبر تا ۲۶ نوامبر ۲۰۱۰ در سه سینمای لندن (آپولو، سینه لومیر و شورتویو) سی و پنج فیلم ایرانی را نمایش خواهد داد که آمیزهای است از فیلمهای بلند و کوتاه هنری و مستند. بیشتر این فیلمها از طریق پست به لندن منتقل شدهاند، اما در مراحل پایانی تدارکات، مدیریت جشنواره در تهران دفتری افتتاح کردند تا به درخواستهای فیلمسازان در محل رسیدگی شود. پنجاه تا شصت درصد از ۴۷۱ مورد درخواست برای نمایش فیلم در این جشنواره از ۵۳ کشور جهان، از داخل ایران برمیآید.
چرا برگزاری جشنوارۀ فیلم ایرانی در لندن این همه انتظار داشت؟ دانایی در پاسخ به این پرسش میگوید:
"چون سینمای ایرانی فاقد هدف سیاسی بود؛ ژانر و دستور کار ویژه ای نداشت و پیدا کردن کسی که هزینۀ مالی برگزاری جشنواره را متقبل شود یا از آن حمایت کند، بسیار سخت بود".
علیرغم سختیها، پژمان دانایی نومید نشد. او به عنوان فیلمسازی که طی ده سال اخیر در بیرون از ایران کار و زندگی کردهاست، میخواست فرهنگش را به خودش نزدیکتر کند: "سینما و هنر ایرانی بخشی از وجود مرا تشکیل میدهد. و من نمیتوانستم آن پاره از وجودم را اینجا پیدا کنم، چون در واقع، آن اینجا نبود".
دانایی میگوید، به منظور معرفی استعدادهای نوین ایرانی، ملاک و معیارهای گزینش، صرفأ مبتنی بر ارزش هنری فیلمها بود. قرار بود فیلمها "واقعیتهای جامعۀ امروزی ایران را بازگو کنند". از این رو خود پژمان دانایی به عنوان یک ایرانی برونمرزی مایل نبود عضو کمیتۀ گزینش جشنواره باشد. وی کامبیز پرتوی (فیلمنامهنویس) و مجتبی میرطهماسب (فیلمساز) را که ایرانیان مقیم ایران هستند، در کنار غیر ایرانیانی چون "پتریک تاکر" (کارگردان بریتانیایی) و "زوران ولیکوویچ" (فیلمساز اروپای شرقی) به عنوان اعضای کمیسیون برگزید.
اعضای غیر ایرانی کمیسیون تحت تأثیر فیلمهای جشنواره قرار دارند و میگویند که این آثار سینمایی از لحاظ موازین فنی با سینمای اروپا پهلو میزند. زوران ولیکوویچ "ارزشهای معنوی را که در همۀ فیلمها موج میزد"، از جملۀ تأثیرگذارترین ویژگیهای آنها میداند. و "پتریک تاکر" که در گذشته با فیلمسازان عرب سروکار داشته و نه سینمای ایرانی، میگوید که سوژۀ مرگ و پایان رازآلود و معمایی، مورد علاقۀ فیلمسازان ایرانی است که بیننده را وادار میکند تا خود به نتیجه برسد. به گفتۀ تاکر، "سینمای ایران غنیتر است و چندین لایه پیام دارد".
فیلم "کشتزارهای سفید" محمد رسولف که در شب افتتاحیۀ جشنواره پخش خواهد شد، یک شاهکار ارزیابی میشود. این فیلم داستان افسانهگونۀ "رحمت" است، پسربچهای که در دریاچۀ ارومیه از جزیرهای به جزیرهای دیگر شنا میکند و اشک جمع میکند. اسطورهای حاکی است که اشک مردمی که کفارۀ گناهانشان را پس دادهاند، تبدیل به گوهر میشود. "تاکر" معتقد است که این فیلم "از آغاز تا به پایان شگفتآور است" با فیلمبرداری خیرهکنندۀ "سیاه و سفید".
در برنامۀ جشنواره فیلمهای شاعرانه و اجتماعی و سیاسی را میتوان دید. "مریم مهاجر" در فیلم "و زندگی ادامه داشت" با استفاده از نقاشی متحرک به موصوع دردناک پناهگاههای زمان جنگ ایران و عراق پرداختهاست.
در دو فیلم مستند موضوع تند و تلخ زنان مطرح شدهاست. فیلم مستند "مرواریدهای کف اقیانوس" روبرت آدانتو، کارگردان آمریکایی، بهطور محرمانه تجربیات و دیدگاههای هنرمندان زن ایرانی، چون شادی قدیریان، شیرین نشاط و پرستو فروهر را باز میگوید و مستند "خانۀ شیشهای" حمید رحمانیان دخترانی را که در حال فرار از بد روزگار هستند، نشان میدهد.
فیلم "در بارۀ الی" اصغر فرهادی که سر زبانها نشستهاست، هم در این جشنواره روی پرده خواهد رفت، در کنار فیلم کوتاه جدید "آکاردئون" حعفر پناهی در بارۀ دو نوازندۀ خیابانی.
در جوار نخستین جشنوارۀ فیلم ایرانی در لندن برای تجلیل از هنر عکاسی ایران، مسابقۀ عکاسی هم برپاست. پژمان دانایی که با عکاسان بسیاری کار کرده، جشنوارۀ فیلم را فرصت مناسبی برای تجلیل از هنرهای ایرانی میداند. آثار شرکتکنندگان دور نهایی مسابقۀ عکاسی در گالری "منیر" لندن Menier Gallery به نمایش گذاشته خواهد شد.
دانایی برای جشنوارۀ سال آینده برنامۀ مفصلتری در نظر گرفته که اجرای آن مشروط به کمکهای مالی است. جشنوارۀ سال جاری را او با سرمایهگذاری شخصی و کمک سرمایهگذاران خصوصی در آمریکا برگزار میکند.
وی جشنوارۀ فیلم را به عنوان راه مستقلی برای توزیع فیلمهای ایرانی در سراسر جهان میداند. گفتوشنودها در مورد توزیع جهانی سه فیلم از جشنوارۀ امسال در جریان است.
پژمان دانایی با هیجان میگوید: "این جشنواره ظرفیت زیادی دارد. ما میتوانیم فعالتر باشیم. ما میتوانیم نقطۀ تماس خارجی فیلمسازان ایرانی برای توزیع کارهایشان در سراسر جهان باشیم".
نمیدانم شما هم از پروژۀ "بکاریم برای زمین" چیزی شنیدهاید یا نه. من که نمیدانستم تا اینکه یک هفته پیش دعوتنامهای دریافت کردم برای مشارکت در کاشت ۵۰۰۰ نهال کاج در جنگلهای تلو اطراف تهران. در آن نامه نوشته شده بود: "بکاریم برای زمین" نام یک جنبش جهانی زیستمحیطی داوطلبانه و عامالمنفعه در راستای ارتباط انسان، درخت و محیط زیست است که توسط برنامۀ زیستمحیطی ملل متحد تسهیل میشود."
به یادم آمد، یکی از دوستانم از قدیم رسم جالبی در خانواده داشتند. پس از به دنیا آمدن هر کدام از بچهها، درختی به نامشان میکاشتند. باغچۀ کوچک آنها در بین آشنایان زبانزد بود. باغی که درختانش نام داشتند و شخصیت. درخت توت بزرگ جلو در ورودی به نظر از همه بزرگتر میآمد. نامش، احترام سادات بود. سالها از فوت مادربزرگ مادری دوستم میگذشت، ولی همیشه نامش بر سر زبانها بود. حتا ما که تا به حال احترام سادات را ندیده بودیم، به خوبی او را میشناختیم. هر سال که درخت به بار مینشیند، یاد او نیز زنده میشود. درخت توت دست کم ۱۵۰ سال دارد و ۶۰ سال است که احترام سادات از دنیا رفته.
باقی درختان هم همین وضعیت را دارند. از آریای سهساله که الآن تقریبأ همقد صاحبش است، تا دوست من که درختش چند سر و گردن از او بلندتر شده. درست است که امروز دیگر کسی به درستی نمیداند اولین بار با چه فلسفهای درختی به نام عضوی از خانواده کاشته شد، ولی هر کسی که داستان آن باغ را میشنود، نسبت به درختان حس متفاوتی پیدا میکند و در محلۀ آنها کاشتن درخت بخشی از آداب چند خانوادۀ دیگر هم شده بود.
در ادامۀ دعوتنامه آمده بود: "تشویق مردم، جوامع محلی، دولتها، بنگاههای اقتصادی و صنایع در حمایت از این طرح جهانی منجر به کاشت هفت میلیارد و چهارصد میلیون درخت در انتهای سال ۲۰۰۹ میلادی در یکصد و هفتاد کشور گردید؛ این در حالی بود که هدف این طرح در انتهای سال مذکور کاشت تنها هفت میلیارد درخت بود" که احتمالأ به تعداد انسانهای روی زمین بود.
"همزمانی این طرح در سال آخر خود با سال ۲۰۱۰ که از سوی سازمان ملل متحد سال جهانی تنوع زیستی نام گرفتهاست، کشورهای مختلف را بر آن داشت تا با عزمی جدی این طرح را دنبال کنند. در حال حاضر این پروژه در یکصد و هشتاد و پنج کشور جهان در حال اجراست.
از آنجا که درختان نقشی مهم و انکارناپذیر در پایه و اساس تنوع زیستی ایفا کرده و بنیان شبکههای زیستی، سامانههای غذا، بهداشت و سوخت از درختان نشأت میگیرد، لذا کاشت میلیاردها اصله درخت توسط این طرح جهانی خواهد توانست به حفظ تنوع زیستی موجود کمک کند.
پیشبینی طرح مذکور کاشت ۱۲ میلیارد اصله درخت در انتهای سال ۲۰۱۰ میلادی است.
با مشارکت سازمانهایی به پیشنهاد ادارۀ کل منابع طبیعی و آبخیزداری استان تهران و با هماهنگیهای صورت گرفته توسط دبیرخانۀ پروژۀ "بکاریم برای زمین" با سازمانهای دولتی، سازمانهای مردمنهاد زیستمحیطی، کانونهای دانشگاهی و شهروندان در روز آدینه، ۲۱ آبانماه چند هزار اصله نهال در قالب این پروژۀ جهانی در پارک جنگلی تلو واقع در شمال شرق تهران کاشته شد.
البته صبح روز ۲۱ آبان که به پارک جنگلی تلو رفتم، حدود ۳۰۰ نفر برای شرکت در پروژه به آنجا آمده بودند که بیشتر از سوی انجمن خامگیاهخواران و مؤسسۀ طبیعت خبردار شده بودند و عدۀ کمی از فراخوان عمومی که در رادیو و تلویزیون اعلام شده بود، از برنامه مطلع شده بودند.
گزارش چندرسانهای گوشهای از اتفاقات آن روز را به تصویر میکشد.
رضا درخشانی که خود را "یک کوچی عاشق و دیوانۀ خلاقیت" میداند، یک هنرمند تمامعیار است که تقریبأ به همۀ انواع هنر به گونهای دل باختهاست و در ساز و آواز و طراحی گرافیک و خوشنویسی و دیگر هنرهای بصری تبحر دارد. اما آنگونه که در زندگینامهاش میخوانیم، وی "رهایی و کمال راستین" را همانا در نقاشی معاصر یافتهاست.
"گزیدۀ آثار رضا درخشانی" کارهای ۱۱ سال اخیر این نقاش برجسته را گرد هم آوردهاست که اخیرأ در مزایدۀ آثار هنری معاصر عربی و ایرانی در مؤسسۀ حراج آثار هنری "ساتربیز" لندن رونمایی شد. این کتاب مصور که انتشارات "پتریک کرامر" در ژنو آن را منتشر کردهاست، ۱۱ مجموعه آثار را دربر دارد. از میان این آثار تابلوی "ضیافت در باغ / شب آبی" به قیمت ۳۱ هزار و ۲۵۰ پوند و "انجیرهای سفید و سیاه و نقرهای و یاقوتی" در ازاء ۳۹ هزار و ۶۵۰ پوند به فروش رفتند.
رضا درخشانی که اکنون ۴۸ سال دارد، در منطقۀ سنگسر در شمال شرق ایران به دنیا آمد و همانجا در یک چادر سیاه بزرگ شد. باد روزگار او را به کلانشهرهای تهران و نیویورک برد. وی به مدت ۱۶ سال هنر آموخت، سپس به ایتالیا رفت و از آنجا به ایران برگشت. اما احساسات و درک هنری او از اوان نوجوانیاش ریشه گرفت؛ زمانی که از سوراخ خیمه اش به آسمان نگاه میکرد و ستارهها را میشمرد و صور فلکی را به ذهن میسپرد.
در آمریکا از مکتب "اکسپرسیونیسم انتزاعی" تأثیر پذیرفت و شگردها و جلوههای بصری، چون لایههای ترکیبی را در نقاشیهایش به کار برد و بیباکانه برای بیان احساساتش از عنصر رنگ بهره گرفت.
درخشانی میگوید: "رنگ در کار من نقش مهمی دارد... میان وزن موسیقی و رنگها پیوندی هست". او به عنوان یک هنرمند چندبعدی، در حال نشان دادن آن پیوند است.
افسون منطقۀ توسکانای ایتالیا رنگهای زرین و سیمین و اُخرایی را وارد کارهای او کرد. ولی به مانند لایههای ترکیبی در نقاشیهایش، نفوذ هنر خارجی نه تنها سبک و اسلوب نقاشی او را تحتالشعاع قرار نداد، بلکه بر غنای آن افزود.
درخشانی در مورد تاریخ ایران، به ویژه فرهنگ سرزمینش که اکنون مایۀ دلتنگیاش شده، حساس است. "همیشه به خودم میگویم: دریغا که تاریخ و فرهنگمان دارد از دست میرود".
مضامین ایرانی در بیشتر آثارش نهفته است. درختهای انار و انجیر و چهرههایی چون خسرو و شیرین از زیر لایههای رنگین حالتنمایانه یا اکسپرسیونیست تابلوهایش نمایان میشوند. یک زن محجبۀ ایرانی شکل رخنههای نور از پشت یک لوح سیاه را دارد؛ در تنگناست، اما هنوز حاضر و ناظر.
به هر روی، این نقاش مجرب کمتر نگران سوژه است و میگوید: "کار من در بارۀ رویداد یا مسئلۀ روز نیست. و بیشتر کارهایم غیرسیاسی است و امیدوارم غیرسیاسی بماند. من برای بُعد فنی کارم واقعأ ارزش قایلم و برایش وقت و نیروی زیادی هزینه میکنم."
کارهای رضا درخشانی که تلاشی برای "تجربه کردن" نقاشی ایرانی در محیط هنری معاصر است، نگاه دقیق و طولانی از نزدیک میخواهد. به گفتۀ سوسن بابایی در مقالهای در این کتاب، "کار او تنها به خاطر بیان اندیشه آفریده نشده که بتوان بدون دیدن کارش اندیشهاش را نقل کرد".
رضا درخشانی چهار ماه پیش ایران را برای دومین بار ترک کرد. این جدایی فرهنگی از زادبوم روی آثار او چه تأثیری خواهد گذاشت؟ او معتقد است که دوریاش از ایران او را به واقعیتها نزدیکتر خواهد کرد: "از بیرون میشود اوضاع را بهتر دید و توضیح داد، چونکه در درون میتوانی گرفتار احساسات شوی و اشتباه کنی".
شاید همین رابطۀ او با زمان و مکان است که درخشانی را به عنوان یک هنرمند متمایز میکند. در حالی که دیگران را تب و جوّ سیاسی فورأ میگیرد، درخشانی منتظر "گذر زمان" و "افتادن آبها از آسیاب" میماند، تا هنری را از درون آن رویدادها دربیاورد.
در گزارش مصور این صفحه رضا درخشانی از تابلوهای منتشر شده در "گزیدۀ آثار"اش میگوید. در این گزارش نوای تار و آواز رضا درخشانی به کار رفتهاست.
در آزادراه قزوین، در صد و ده کیلومتری تهران، تابلوهای بزرگی شما را به طالقان دعوت میکند. هنوز چند کیلومتری نرفتهایم که "زیاران" بر سر جاده ظاهر میشود؛ و بعد "چشمکان" با اقامتگاهی تابستانی و اتاقکهای چوبی که جایی است دلپذیردرفصل گرما، به شما چشمک میزند.
بعد از چشمکان، یک جادۀ کوهستانی پیچاپیچ، شما را تا ارتفاعی میبرد که از یک سو آبهای خفته در پشت سد طالقان زیر پایش ظاهر میشوند، و از سوی دیگر چشمانداز دلانگیز طالقان را پیش چشم میآورد.
با خود میاندیشم، آبهای نیلگون سد طالقان بیشک بر آب و هوای منطقه تأثیر خواهد گذاشت و آن را سرسبزتر از پیش خواهد کرد، اما چشمانداز درههای خرم که چشم و روح را سیراب میکند، راه بر افکاری از این دست میبندد و نمیگذارد دمی در کنار آب بیاساییم. انگار میخواهیم زودتر به همه جا سر بزنیم و تمام زیباییها را لاجرعه سر بکشیم. بنا بر این، یکسر تا خود طالقان میرانیم که تابلوهای تازهنصبشده آن را "شهر طالقان" معرفی میکنند.
طالقان را اگر کسی بیست سی سال پیش دیده باشد، امروز باز نخواهد شناخت. تمام روستاهایش به شهرهای کوچک خوش آب و هوایی بدل شدهاند: پر از ویلاهای تازهساز، سرسبز و دلچسب، با فاصلههایی معقول و دستیافتنی. مرکز آن، "شهرک" هم تغییر نام داده، "شهر طالقان" شدهاست؛ جایی که جادههای پاکیزۀ آسفالتشده از هر سو آن را به روستاهای اطراف وصل میکند.
شهر طالقان امروز میداند که باید از گذشتهاش جدا شود و به جای تکیه کردن به روستاهای اطراف، که دیگر از وضعیت سنتی خود رها شدهاند، آینده اش را در جذب توریست بجوید.
در یکی از میدانهای طالقان تابلویی ما را به سمت "حسنجون" میکشاند که نامش در ذهن یکی از همراهان سخت مهربان نشست.
حسنجون ازایام جوانی برایم آشناست و خانۀ مهربان دوستان دانشکده را به یاد میآورد. حتا یادم هست که آن شب در خانۀ پدرعلی، نیمهشب که برای تماشای آسمان بیرون آمدیم، کوههای بلندی که ده را دربر گرفتهاند، به سقف آسمان چسبیده بود. آن خانۀ مهربان پدری اما اکنون به ویلایی بدل شده که هر چند برای زندگی بهتر و مناسبتر و بزرگتر و راحتتر است، اما دیگر آن حالت نوستالژیک را ندارد. تمام باغهایی که آلو از درختانش آویزان بود، از میان رفتهاست.
نه فقط در حسنجون، که دیگر در هیچ یک از روستاهای طالقان خروس نمیخواند. خروسی نیست که بخواند. کسی نیست که مرغ و خروس یا گاو و گوسفند نگه دارد. نسل گذشته که به این چیزها قانع بود، رفتهاست و نسل تازه راهی شهرها شده و با تحصیلات عالی در همان شهر ماندهاست و گهگاه به ویلاهای خود در ده سر میزند. خانههایی که همه نو شده به صورت ویلا در آمدهاست، با باغهای آراسته و خیابانبندیشده که البته، هرچند زیباتر است، اما مثل باغ پدری علی و اصغر، پر از آلوطلا نیست که مثل چراغ بر درختهای باغ میدرخشیدند. با وجود این، هنوز درخت میوه فراوان است و سیب و گلابی و گیلاس و آلبالو و مانند آنها را میتوان یافت و به مناسبت فصل هر یک از آنها را میتوان دید که درختان باغ را معنی کردهاند.
وقتی به سمت شرق "شهر طالقان" راندیم، تابلوهایی بر سر یک جادۀ فرعی از روستاهای گِلیرد و رازان در نزدیکی هم حکایت داشت. گلیرد، زادگاه آیتالله طالقانی است. آل احمد هم اگرچه در تهران زاده شد، اما اصل و نسبش طالقانی بودند و پسر عموی آیتالله طالقانی بود. معاریف طالقان کم نیستند. صاحب بن عباد دبیر و وزیر معروف دیلیمیان بدانجا منسوب است. خطاطان برحستهای چون میرعماد و غلامحسین امیرخانی از طالقان برخاستهاند. غلامحسین درویش یا درویشخان نیز از همین دیار بود. یک خطاط دیگر درویش عبدالمجید است که اکنون بر بلندای ورودی مهران جا خوش کردهاست. گذشته از مشاهیری که از طالقان برخاستهاند، طالقان همواره یک منطقۀ فرهنگی به حساب میآمدهاست. بدین معنی که مردمانش در طول تاریخ همواره کوره سوادی داشتهاند. حد اقل سواد قرآنی از خصوصیات آنان بوده و اگر مدرسه نداشتهاند، مکتب داشتهاند. فرقی که طالقان امروز با گذشته دارد، این است که در گذشته مردم باسوادش در پی کسب و کار راهی شهرهای اطراف، مانند شهسوار و نوشهر میشدند (چنانکه بازرگانان عمدۀ این شهرها را طالقانیها تشکیل میدهند)، اما بعدها جوانانش در پی تحصیل به تهران و نقاط دیگر رفتند و همانجا ماندگار شدند.
در منگولان، وقتی آن جوان از آب مهران و خواب حصیران گفت، به قصد رسیدن به مهران، به سمت شرق راندیم. در ورودی مهران تپهای هست که نشان یادبودی بر فرازش پیداست. بالا که رسیدیم، دریافتیم مقبرۀ عبدالمجید خطاط است و از آن بلندی، ده بهطور کامل دیده میشود و مهمتر از آن، کوههای جادۀ چالوس. طالقان در فاصلۀ ۴۰کیلومتری غرب جادۀ چالوس قرار دارد و از آنجا خود را تا دشت قزوین و دیار الموت گسترده است. شاهرود که از طالقان سرچشمه میگیرد، تا الموت و از آنجا به قزلاوزون میرود و سپیدرود را میسازد. به لحاظ جغرافیایی، طالقان در ناحیهای واقع شده که شمال آن به شهسوار و غرب آن به نوشهر میرسد. مهران جای باصفایی است و آبش که از کوههای البرز میآید، گواراست.
از آنجا به حصیران رفتیم که آرامش بیشتری داشت؛ با باغها و ویلاهای نجیب و دلارام، برای خواب و استراحت از هر جای دیگر بهتر و مناسبتر. اما به "امیرنان" نرفتیم، چرا که از "زیاران" باید یک جادۀ خاکی را دست کم به طول ۱۵ کیلومتر طی میکردیم و این کار پس از راندن در جادههای آسفالتۀ طالقان کار آسانی نبود. دریغا که ما شهریها چه کاهل بار آمدهایم. مردمان روستایی آن جاده را که جاده نبود و کورهراهی بود، سدههای دراز پیاده طی میکردند و از این کار هیچ خسته نمیشدند.
ز خاک سعدی شیراز بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگ او گرش بویی
بیت شعری است از سعدی که روی در ورودی آرامگاه او نوشته شدهاست. هوای عصر است و باد خنکی از طرف کوه فهندژ میوزد و بوستان سعدی در دستم است و وارد باغ میشوم. کتاب را ورق میزنم و به روزگاری فکر میکنم که سعدی دامنۀ این کوه نشسته شعر گفتهاست، عاشق شدهاست و در این خانقاه که امروزه آرامگاهش شده، روزگار میگذراندهاست. خانقاهی که در قرن هفتم هجری توسط خواجه شمسالدین محمد صاحبدیوانی، وزیر معروف آباقاخان، به مقبرهای تبدیل شد و به مرور بنا رو به ویرانی رفت، به طوری که در قرن دهم اثری از آن باقی نماند. روزگار چرخید تا اینکه کریمخان زند، عمارتی باشکوه بر فراز قبر شیخ شیرازی بنا نهاد.
عصرهای شلوغ شیراز از ترافیک پارامونت و عفیفآباد و پاساژهای پر هیاهویش میتوان به سعدیه پناه برد. در فضایی آرام بهدور از همۀ صداها و روزمرگیها، میشود اندکی سعدی خواند، فالودۀ شیرازی خورد و به ماهیهای حوض سعدی غذا داد.
پلههای حوض ماهی را پایین میروم. در عمق دهمتری قناتی وجود دارد که آب زلالی روان است و ماهیهایی که سرمست از این فضا در آب میچرخند. آن طور که "ابن بطوطه" نوشتهاست، در سالهای ۷۲۵ و ۷۴۸ سعدی این حوض هشتضلعی را ساخت و بعدها برای تجدید و بازسازی بنا این حوض کاملأ از بین رفتهاست.
در سالهای قبل از بازسازی بنا هر سال صدها نفر در چهلمین روز سال در محوطۀ جلو آرامگاه سعدی جمع میشدند و آش نذری میپختند که در فارس "دیگجوش" مینامند و از بامداد تا شب شادی میکردند و بر این باور بودند که یک ماهی قرمز که یک حلقه طلایی در بینی دارد، در آب بالا میپرد و میرود. ماهیهای این آب، مقدسند و هیچ کس حق صید آنها را ندارد.
لب حوض مینشینم و به کاشیکاریهای حوض ماهی خیره میشوم. کاشیکاریهای داخل حوض ماهی که به سبک سلجوقی است و توسط استاد کاشیکار "تیرانداز" طراحی شده. رقص ماهیها ناخودآگاه مرا به یاد شعر سعدی و روزگار پرماجرایش که به قول خودش همچون موی زنگی شده بود، میاندازد:
ز آب خُرد، ماهی خُرد خیزد / نهنگ آن به که با دریا ستیزد...
کف حوض سکهها میدرخشند. هر کدام نشانۀ آروزیی بوده که سرازیر این آب زلال شدهاست. مردم شیراز و اطراف، باورهایی خاص نسبت به حوض ماهی دارند و عدهای بر آنند که صاحب این آب، امام حسن، امام سوم شیعیان است. گروهی دیگر معتقدند، اگر دختر یا پسری دست و روی خود را با این آب بشوید، بخت او باز میشود و به خانۀ بخت میرود.
قاسم، پیرمردی که به قول خودش تمام موهایش را در آرامگاه سعدی سفید کردهاست، میگوید: "قدیمها که هنوز آرامگاه جدید را نساخته بودند، هر سال روز چهارشنبهسوری مردم میآمدند اینجا، آبتنی میکردند و با جامی که به جام "چهلکلید" مشهور بود، روی سر خود آب میریختند و اعتقاد داشتند که شفابخش است. الآن هم که آبتنی توی آب اینجا ممنوع شده، مردم بیرون از آرامگاه خودشان را به آب میزنند. برنامهشان هم این طور است که روز چهارشنبهسوری زنها و دخترها از ظهر تا نیمهشب شنا میکنند و از ساعت ۱۲ شب تا هشت بامداد نوبت پسرها و مردان است".
قاسم انگار دیگر توان ایستادن ندارد. روی نیمکت کناری مینشیند و ادامه میدهد: "داستان در مورد این حوض و این آب زیاد است. مثلأ در گذشته فکر میکردند که این آب سحر و جادو را باطل میکند. و کشاورزهایی بودهاند که میآمدند یک پیاله آب از این حوض در جوی آبی که با آن مزرعهشان را آبیاری میکردهاست، میریختند تا دیگر محصولشان را آفت نزند. یا مثلأ مردم میآمدند، لباسهایشان را توی آب میشستند. فکر میکردند که اگر لباسشان در این آب شسته شود، دیگر بیمار نمیشوند."
قاسم به زمین خیره میشود، پوزخندی میزند و سرش را تکان میدهد و میگوید: "معجزۀ سعدی بوستانش است. شفای سعدی و بیرون آوردن از جهل، گلستانش است".
"گلهای جاویدان" عنوان نمایشگاه عکس عبدالعزیز انصاری در تهران که برنامههای رادیویی "گلها" را در ذهنها تداعی میکند حاوی تصاویر چهرههای ماندگار موسیقی سنتی ایران است. در این نمایشگاه که در خانۀ هنرمندان تهران برگزار شد، انصاری ۱۰۵ قطعه عکس از ۸۰ موسیقیدان و نوازندۀ معاصر را به نمایش گذاشت.
پرترههای بزرگ فرامرز پایور، جلیل شهناز، علی تجویدی، فرهنگ شریف، حسن کسایی، پرویز یاحقی، اسدالله ملک، احمد پژمان، حسین علیزاده، افلیا پرتو، محمد اسماعیلی، شهرام ناظری، محمدرضا شجریان، هوشنگ ظریف، بزرگ لشگری، جواد لشگری، مجید انتظامی، حسین دهلوی و پری زنگنه به مدت دو هفته تالار مميز خانۀ هنرمندان را مزین کردند.
این نمایشگاه که روز سیام مهرماه آغاز شده بود، به دلیل استقبال مردم به مدت یک هفتۀ دیگر تمدید شد. بسیاری از بزرگان موسیقی ایران که پرترههاشان را در این نمایشگاه میبینیم، در قید حیات هستند و شماری هم گوشۀ عزلت گزیدهاند یا درگذشتهاند. عبدالعزیز انصاری با تأسف میگوید که نتوانسته شماری از هنرمندان چیرهدست، چون محمد نوری را به موقع ببیند، تا عکس آنها را نیز به مجموعهاش بیفزاید.
وی میگوید: "در این مجموعه جای بسیاری از هنرمندان دیگر نیز خالی است که سعی خواهم کرد تصاویر آنان را هم به این مجموعه اضافه کنم. تصمیم دارم به زودی این مجموعه را در کشورهای دیگر نیز به نمایش بگذارم."
مجموعه عکسهای "گلهای جاویدان" حاصل حدود ۱۵ سال کار عکاسی عبدالعزیز انصاری است. نخستین عکس مجموعه از استاد دهلوی و آخرین آن که مهرماه سال جاری گرفته شده، از جواد لشکری است.
انصاری میگوید: "عکاسی از این هنرمندان بسیار دشوار بود، چرا که به سختی اجازۀ عکاسی میدادند. به یاد دارم، روزی که بعد از هماهنگیهای بسیار به خانۀ شادروان پرویز یاحقی رفتم، قبل از ورود از من پرسید: "تا به حال از چه کسانی عکس تهیه کردهای؟" گفتم: "از استاد جلیل شهناز و علی تجویدی". سپس گفت: "حالا میتوانی وارد شوی".
عبدالعزیز انصاری زادۀ شهرستان لار است واز دانشگاه کارولینای جنوبی آمریکا فوق لیسانس عکاسی گرفته است. سپس استودیویی در شهر شارلوت همین ایالت تأسیس کرد و ضمن تدریس در کالجهای مختلف به تهیۀ عکسهای پرتره و تبلیغاتی در آتلیه خود پرداخت. سپس در سال ۱۳۷۲ به ایران برگشت و طی سالهای اخیر نیز مشغول به تدریس در دانشگاه بودهاست.
در گزارش مصور این صفحه به نمایشگاه "گلهای جاویدان" عبدالعزیز انصاری سر میزنیم و به توضیحات خود او گوش میدهیم.
همیشه برایم بسیار سخت بودهاست، نزدیک شدن به گذشتهها. با این همه، اندک رشدی که در زمینۀ کار و فعالیتهای هنریام اگر داشتهام، راه توشهام از گذشتههاست.
آنچه مسلم و روشن است، فرهنگ ما فرهنگ اعتراف نیست، فرهنگ بازگو کردن خود نیست، فرهنگ صندوقخانهایست، رازهای بقچهبندیشده مثل صندوقهای شال و ترمه و اطلس که سالها بید میخورند و استفاده نمیشوند و باز همه قفل بر دهان و بر صندوق دل از کنار هم کم میشویم و کلید بر گردن، خاطراتمان را به خاک میسپاریم. با این وصف با تتمۀ جسارتی که برایم ماندهاست، شروع به نوشتن خاطراتم کردهام، تکه به تکه برسد به چهل تکه تا بتوانم برایتان به هم بدوزم و شما دوباره بازش کنید.
کودکیام کودکی نکرد و جوانیام جوان نبود. اهل آه و ناله نیستم و نبودهام. با زندگی گاه سازش کردهام و گاه عصیان، دومی را بیشتر در شعر و نقاشی قدر دانستهام.
سعی کردهام با فاصله از خودم به خودم نزدیک شوم. هیچگاه از کارهای بد و خوبم ناراضی نبودهام. شرمگین نیستم که آنکه برایم همیشه تصمیم گرفتهاست، خود خودم بودهاست.
شعر اردیبهشت مریم حسین زاده با صدا خود او
هفتسالگی، پدرم را و یازدهسالگی، مادرم را از دست دادم. هر دو درد بیدرمان گرفتند و در سی و چند سالگی مردند. و تا آنجا که به یاد دارم، پدرم مردی آرام بود و مادر ناآرام. حافظ را بیشتر از من دوست داشت و از کودکی به کتابی که جای مرا کنار مادر روی تختخواب و کنار صندلیاش گرفته بود، رشکی حسرتبرانگیز میبردم. و به گمانم از همانجا بود که بوی مادر از شعرهای خواجه برخاست و مرا به دامن شعر کشید.
رابطۀ من و مادرم عشقی دردآلود بود. او زندانبان من بود. و من که دم به دم مرگ را در سلولهای متورم مغزش با کبودی تنم حس میکردم، دلبستۀ دستهای مهربان و نامهربانش شده بودم. او پس از چند سال درد کشیدن مرد. و من در قلبم زندانبان او شدم.
پس از مرگ پدر، مادر ازدواج دوباره داشت. وکیل کارهای مالی و اداری مادر عاشقش شده بود. و یک سال پس از مرگ پدر، او پا به خانۀ پدری ما گذاشت. یک سال بعد مادر خواهری کوچک برایمان به دنیا آورد. چیزی نگذشت که سردردهای عجیب و غریبی مادر را به ورطۀ جنون کشاند. نااهلیهای شوهر دوم و پشیمانی مادر از ازدواج و تومور مغزی، زندگی من که بزرگتر بودم و دو خواهر و دو برادرم را به جهنمی بدل کرد.
مادر مرد، و جز خواهر کوچکم که به برادر بزرگش سپرده شد، ما با مادربزرگ بزرگ شدیم. مادربزرگ میانۀ خوبی با یکدانه دخترش نداشت. زنی بود با صندوقخانهای ممنوع و قلبی پر از صدای مرغ و خروسهایش. در خانهای دراندردشت بزرگ شدم. خانه باغ میوه بود و سپیدارهای سربهفلک کشیده. درختنشین شدم، هر روز با درختی به گفتگو تا درآن میان درخت گیلاس گهوارهام شد. ساعت ها آرام روی دو شاخۀ آغوشوارش میخوابیدم. و شدم دختر درخت گیلاس.
شانزدهساله بودم که با محمد مختاری آشنا شدم. محمد، دانشکدۀ ادبیات فردوسی درس میخواند و من سال دوم دبیرستان آزرم مشهد، همسایۀ دیوار به دیوار بودیم.
اولین بار او را از شکستگی دیوار، زیر درخت بید دیدم. دستهایش را از دو سو باز و به شاخههای بید گره داده بود و در عالم خود تاب میخورد. به دلم نشست. او هم درختباز بود.
نخ رابطهمان دخترخواهر او، دوست و همکلاسی من بود. عطش به رابطه وقتی زیاد شد که فهمیدم او شاعر است. در عالم نوجوانی شعر مقدسترین چیزی بود که میشناختم. پس شاعر کتاب میفرستاد و من میخواندم. چندین ماه فاطمه کارش بردن و آوردن کتاب بود. تا نامهنویسی شروع شد و نامهها هر شب روی شکستگی دیوار قرار میگرفت. و هر شب برمیداشتیم و دوباره نامه میگذاشتیم.
دو سال با دیدار و حرف و حدیث گذشت. شاعر استادم شده بود. هنوز کتاب شعری چاپ نکرده بود. اما پراکنده، اشعارش را در مجلههای معتبر آن زمان چاپ کرده بودند.
آن زمان سه ماه تعطیلی تابستان به کلاس نقاشی و زبان انگلیسی میرفتم. کلاس عشق را هم همان سالها از زبان زنی شوریدهحال آموختم که در خانهمان به کار دایگی و رفتوروب منزل مشغول بود. شبها برایمان آواز میخواند. از خودش و عشقش به مردی راهزن که شوهرش شده بود، فرار کرده بودند و به شهر آمده بودند، داستانها میگفت. عاقبت هم، مرد به سبب عقیم بودن او زنی دیگر اختیار کرد. و ثریا پاک دیوانه شد و سر به کوه و بیابان گذاشت.
* * *
پس از پایان سربازی و یک سال کار در بنیاد شاهنامه تهران سال ۱۳۵۱ من و محمد ازدواج کردیم.
یکسال بعد پسربزرگم سیاوش به دنیا آمد.
هم زمان محمد، در بنیاد شاهنامه، زیر نظر استاد مجتبی مینوی روی داستان سیاوش کار میکرد تا سال ۶۱ که کار به سامان رسید و پاییز همان سال دستگیر شد. پس از دو سال که معلوم نشد چرا بردند و چرا حکم انفصال دائم از خدمت دولتیاش صادر شد و چرا آزاد شد و چرا بعدها...؟
یک سال بعد از آزادی ما صاحب پسری دیگر شدیم. و پدر نام سهراب را برای او انتخاب کرد. دو پسر با نامهای اساطیری و هر دو با تقدیری ضد پدر...
ستیز با فرهنگ پدرسالار همیشه دغدغۀ مختاری بود و این را در مجموعه مقالات کتاب تمرین مدارا به تفصیل گفتهاست.
اولین کارهای نقاشی من خطهای عجیبی بودند که روی دیوار سپید، ته باغ با ذغالهای قلیان مادربزرگ میکشیدم. بعدها جسارت کشیدن مرغ و خروسهای مادربزرگ، نیمرخهای مسخشده را در حاشیۀ دفترهای سیاهشدهام پیدا کردم.
دغدغۀ اصلی من نقاشی بود. پسر بزرگم سیاوش چند سالی از تولدش نگذشته بود که با کلاسهای آزاد دانشگاه تهران به سرپرستی آقای هانیبال الخاص نقاشی را جدی شروع کردم. اوایل انقلاب بود، خطهای فکری یکی پس از دیگری به بازار سیاست وارد میشدند .هانیبال الخاص میگفت دستها را بزرگ بکشید و دیوارکشیها شروع شد. فعالیت مختاری در کانون نویسندگان به اوج خود رسیده بود. محدودۀ دانشگاه تهران همیشه شلوغ بود. و پر از خبر و روزنامه ،همه در حال تبادل اندیشه بودند.
سال ۱۳۵۹ به کلاسهای آقای مسلمیان در آتلیۀ ونگوگ مشغول به کار شدم.
مختاری دوران پرفراز و نشیبی را در کانون میگذراند. حرف و حدیث زیاد بود. و او با دقتهایی که ویژگی شخصیتش بود، حال و احوال کاری مرا دنبال میکرد. رنگ با من زندگی میکرد. تا رنگ در وجودم پخته نمیشد، دست به قلممو نمیبردم.
فرمها بعد میآمدند و خود را نشان میدادند. بچه که بودم، با بستن چشمها و فشار پلکهایم روی هم رنگ میساختم و این بازی شبانۀ خواب کودکیام بود. حالا آنچه دیده بودم، روی تابلو جان میگرفتند. کار و کار مرا از آسیبها میرهاند.
و آن قدر بر خود رنگ پاشیدم که رویینتن شدم.
سال ۱۳۶۷ اولین نمایشگاه انفرادی من با عنوان "سیب نگاه" برگزار شد. نگاه ممنوع، سیبی که در طبیعت و اشیا و گلوی پرندگان میچرخید.
تقریبأ هرسال در گالریهای مختلف سیحون- نقره و خانم منصوره حسینی نمایشگاه داشتم.
سالهای جنگ، مسخشدگی و آوار بود و سالهای بعد پرترۀ زنانی که از گذشتهام میآمدند و سؤال بزرگی چهرهشان را در خود حل کرده بود .
در اکثر کارها اولین حرف را رنگ میزد و خطها در رنگ حرکتی نرم و آهسته داشتند.
سال ۱۹۹۴ دو نمایشگاه در دو شهر آلمان داشتم، به دعوت گالریداری آلمانی، دو ماه از خانواده دور شدم. و با دست پر برگشتم. محمد چهار کتاب شعر چاپ کرده بود و منظومۀ ایرانی را به چاپ رسانده بود. و چندین سفر چندماهه به آمریکا و کانادا و اروپا کرده بود. داد و ستد عاطفی و استادی او در کار من، همین بس، که نقاشیهای من رنگ و بوی شعر داشت. و شعرهای او سرشار از تصاویر رنگی. همواره اولین شنوندهاش من بودم. چند مجموعه شعر آمادۀ چاپ داشت و دنبال ناشر میگشت. عاقبت در کانادا ناشری پیشنهاد چاپ داد و او پذیرفت. سالهای پرتلاطم شروع شده بود.
پسربزرگم در شرف ازدواج بود. و هنوز سال آخر دانشگاه علم و صنعت ریاضی میخواند. پسر کوچکم اول راهنمایی بود. خانه را باید با عوض شدن صاحبخانه عوض میکردیم. اجارهها سرسامآور بود. و خرج زندگی کمرشکن. مختاری سالها بود که از کار بیکار شده بود. اشعارش پس از چاپ کتاب منظومۀ ایرانی به سمت و سوی سادگی و وارستگی در کلمه میرفت و همچنان زبان شعرش در اوج ساختمانی مستحکم در حرکت بود. و من قلممو بر بوم میکشیدم و خود را اداره میکردیم.
در این دوره به شعر آنقدر نزدیک شده بودم که بیتی از حافظ یا قطعۀ شعری از نیما و حرکتی در شعر مولانا آنچنان شیفتهام میکرد که چندین تابلو میکشیدم.
"یک دست جام باده و یک دست زلف یار" (۱) و رقص، در میدان چهار دیوار خانه نمیماند و دلم را میکشید به دریاها با قایقی که "خواندند آنچنان که من هنوز هیبت دریا را در خواب میبینم" (۲).
شاید اگر روزی یا شبی آنچه را بر من گذشت، در خوابی دیده بودم. به حتم، که نه، به احتمال. سنگینی این بار را بر پلکهایم تا ابدیت میخوابیدم. "به مریمی که میشکفت / گفتم شوق دیدار خدایت هست؟" (۳)
سال ۱۳۷۷ دوازدهم آذر آخرین ماه پاییز، مردی بزرگ و شاعری توانا را از خیابان نزدیک خانهاش ربودند.
گفتند خودسرانه، و دیدیم کوردلانه و با قساوت کشتند. و آن سر، سخنها گفت و هنوز هم که میگوید و با دستهای بسیار مینویسد.
هشت ماه خاموش بودم و در بهت، و دل در فغان ودرغوغا. پس از آن، رنگها آمدند و عجبا که چه قدر بوی زندگی داشتند. باید که مرا سرپا نگه میداشتند تا حرفها رنگ شوند. و بعدها کلمات آمدند. و آمدند.
و او گفت بنویس: "آنچه اکنون میگذرد در شأن کیست و آنچه از این معنا باز مییابیم شایستۀ کدام الفاظ است؟ / بنویس عشق اسم شبیست که هنوز ما را در ورطههای دنیا حق حضور دادهاست / بنویس آزادی رؤیای سادهایست که خاک هر شب در اعماق ناپیدایش فرو میرود / و صبح از حواشی پیدایش برمیآید" (۴)
اکنون دوازده سال گذشته است و دوباره در آستانۀ پاییز قرار گرفتهایم. در این میانه چندین نمایشگاه در ایران و اروپا داشتهام و مجموعه شعری به نام " افتادن برگها اتفاقی نبود" به چاپ رساندم. دو مجموعۀ دیگر شعر در دست چاپ دارم. و نمایشگاهی در پیش رو.
یک روز به تو خواهم گفت
و حافظۀ اتاقت را باز خواهم گذاشت
اخبار سرت را
با طول موج معینی
روی شبکۀ گوشماهیها
پخش خواهم کرد
و آنگاه تو خواهی دید
کلمات منتظر غرق شدن
نمیمانند.
اشعار داخل گیومه:
۱- مولانا
۲- نیما
۳- شاملو
۴- محمد مختاری
همیشه دلش میخواست آوازخوان راک شود، ولی در ایران که موسیقی راک مُهر تأیید رسمی نخوردهاست، داشتن این آرزو مستلزم تعهد تزلزلناپذیر به خود است.
شهرام شرباف که اکنون از آوازخوانان شناختهشدۀ راک فارسی است، طی سفر اخیرش به لندن آن روزها را به یاد میآورد و میگوید: "سفر درازی بود این سفر رسیدن تدریجی به من ِ خودم".
وی اکنون خوانندۀ اصلی و نوازندۀ گروه موسیقی راک "اوهام" است. شهرام همراه با گیتارنواز گروهش، شاهرخ ایزدخواه، توانستهاند هنرمندانه سازها و نواهای سنتی ایرانی و حتا اشعار کلاسیک فارسی را با آلات و موسیقی غربی درآمیزند و گونۀ بهکلی نوِ موسیقی را ارائه دهند. راه او به جایگاهی که اکنون دارد، فداکاری و امتحانهای فراوانی به همراه داشتهاست.
شهرام شرباف از دنیای درون خود می گوید
پانزده سالش بود که این راه آغاز شد. در سالهای آغازین انقلاب که او حتا اجازۀ حمل یک ساز موسیقی در خیابانها را نداشت، شهرام و دوستانش خانۀ او را پاتوق کردند تا کنار هم موسیقی بسازند. خانوادهاش از این کار او دل خوشی نداشتند و از بلندپروازیهای هنری او حمایت نمیکردند. به گونهای که یک روز او تصمیم گرفت کولهباری روی دوشش بیندازد و خانۀ پدری را ترک کند. میگوید: "ایرانیها مردم محافظهکاری هستند و من باید بیشتر تلاش میکردم تا خودم بشوم".
سال ۱۹۹۹ نخستین آلبوم گروه اوهام با نام "نهال حسرت" رویید. آلبوم را برای دریافت پروانۀ انتشار به وزارت ارشاد فرستادند. با این که اشعار آن را از میان غزلیات حافظ برگزیده بودند و در کنار سازهای غربی، سهتار ایرانی هم بود، آلبوم اوهام به عنوان نشانه ای از غربزدگی رد شد.
شهرام میدانست که به عنوان یک نوازنده و خواننده زندگی مرفه و آسودهای نخواهد داشت. اما تسلیم این واقعیت نشد. در سال ۲۰۰۴ گروه اوهام آلبوم "آلوده" را وارد بازار سیاه موسیقی کرد.
در پاسخ به این که چه گونه او توانسته بود با این همه عناد و ستیز با واقعیتهای جامعه و خواستههای خانوادهاش سلامت روانیاش را حفظ کند، میگوید: "در ذهنم دنیای خودم را ساختم و همان جاست که زندگی میکنم. دوستان زیادی ندارم و کارم فقط ساختن موسیقی است".
علیرغم همۀ دشواریها "اوهام" در سال ۱۹۹۹ آلبوم نخستش را از طریق اینترنت به دست هواداران موسیقی راک ایرانی رساند و "نهال حسرت" اش بهزودی شکفت و گل داد. در پی آن بود که راه گروه اوهام به خارج از ایران باز شد و طی سالهای ۲۰۰۴ تا ۲۰۰۸ "اوهام" در شهرهای برلین، هامبورگ، فرانکفورت، روستوک، آمستردام و نیویورک هنرنمایی کرد.
شهرام که اکنون سی و شش سال دارد، همواره از فراز به نشیب افتاده و از نشیب به فراز رفتهاست؛ گاه طول یک هفته در تالارهای شلوغ و پرهیاهو کنسرت داده و چند ماه بعد از آن برای سرپناه و غذا محتاج محبت دوستی بودهاست. او اعتراف میکند که "سفر اوهام و فراز و نشیبهای آن من را به عنوان یک انسان دگرگون کرد. قبلأ خیلی خودخواه بودم".
آهنگ درویش از آلبوم ايهام گروه اوهام
یک روز آفتابی و زیبای تابستانی. کرانۀ جنوبی رود تیمز لندن. گردشگران بیپروا اطراف هنرمندان خیابانی تجمع کردهاند و غرق تماشای هنرنمایی آنهایند. شهرام پس از نخستین اجرای مشترکش با شاهرخ در چهار سال اخیر در لندن، زیر آفتاب لم دادهاست تا دوباره نیرو بگیرد. او هم به فکر ترک ایران افتاده؛ این بار برای همیشه.
از نسل جوان موسیقیدانان ایران که در حال تولید انواع تازۀ موسیقی هستند، حمایت میکند. ولی گلایه دارد که فشار شدیدتر شدهاست: "کار در ایران واقعأ غیرممکن شده. آنجا به اندازهای انرژی هدر میدهی که بهزودی ازت دیگر چیزی باقی نمیماند."
ولی ترک ایران کار سادهای نیست. "هر بار که ایران را ترک میکنم، بهشدت دلتنگش میشوم؛ دلم تنگ همه چیز ایران میشود: تهران، مردمش، دوستانم."
شهرام زندگی یک موسیقیدانی چون خودش در ایران را همسان "راه رفتن روی طناب سیرک" میداند. ولی وقتی قرار بود میان پناهندگی در بریتانیا و بازگشت به ایران یکی را برگزیند، شهرام تصمیم گرفت به کشورش برگردد و همچنان روی آن طناب راه برود. میگوید: "محل فیزیکی، تنها یکی از عناصر هستی است: جهان واقعیات را درون خودت حمل میکنی."
وارد کوچهباغهای تفت در نزدیکی یزد میشوم. شاخههای پربر و بار انار از دیوارهای کاهگلی آویزان شدهاند. کنار جوی آبی که وارد باغ میشود، مینشینم و به صدای باغبانها گوش میدهم. امروز از کنار هر باغی که گذشتم، صدای چند نفر میآمد که مشغول برداشت محصول باغشان بودند. صدای بلبلهایی هم که خود را به ضیافت انارهای ترکخورده مهمان کرده بودند، در باغها غوغایی بپا کرده بود.
اناری را بر میدارم تا بخورم؛ مزۀ میخوش و ملسی میدهد. با خودم میگویم: بیراه نبوده که خلفای عباسی والی شهرهایی را که انار داشتند، موظف کرده بودند که به همراه خراج و مالیات مقداری انار هم به دربار بفرستند.
شهرهای بسیاری در ایران و شرق به داشتن انارهای خوب مشهورند. قندهار، ساوه، قم، یزد، بَجستان خراسان، فین کاشان؛ که در این میان انار بىدانۀ سُرخۀ سمنان و انار سیاهدانه ساوه نیز شهرت یافتهاند.
شعر "ترانه شرقی" فدریکو گارسیا لورکا در وصف انار با صدای احمد شاملو
تفت همانند بسیاری از شهرهای حاشیۀ کویر است که تقریبأ همۀ باغهایش پوشیده از انار است. تفت، در ۲۲ کیلومتری یزد، در میان دو کوه بنا شدهاست و اکثر مردمش به کشاورزی مشغولند. جادهای که از تفت عبور میکند، طوری است که از بالای آن میگذری و تمام تفت را یکجا میبینی. میبینی که تا چشم کار میکند، انار است و باغهایی پر از این میوۀ حیاتبخش.
دبستان که بودم سر راه برگشت به خانه، سری پیش مادربزرگ میرفتم. کنارم مینشست و همیشه خوراکی برایم میآورد. گاهی اناری برایم میآورد و وقتی میخوردمش، با دقت نگاهم میکرد. همیشه میگفت: "یکی از اون دونههایی که داری میخوری، بهشتیه. مواظب باش رو زمین نیافته، اگه اون رو بخوری میری بهشت". و من هم با دقتتر میخوردم و بعدش میگفت: "برام شعر بخون". و شعر "صد دانه یاقوت دسته به دسته / با نظم و ترتیب یکجا نشسته..." را برایش میخواندم.
بزرگتر که شدم مادربزرگ نبود، اما آن حرفش همیشه همراهم ماند و انار را بادقت میخوردم. بعدها در کتابی خواندم: "سرسبزی و حفظ سرزندگى و جاودانگى درخت انار، به این رستنى در پنداشت بیشتر مردم جهان تقدس بخشیدهاست و آن را مادر زمین و زهدان طبیعت و مظهری از فراوانى و جاودانگى پنداشتهاند. پردانگى میوۀ آن را هم نماد برکت و باروری به شمار آوردهاند. از این رو، درخت انار و میوه و شاخههای آن در اسطورههای بیشتر اقوام جهان و ادیان الهى مقدس شمرده شدهاند".
ظاهرأ تاریخ آشنایى ایرانیان با درختچۀ انار و شیوۀ اهلى و بوستانى کردن و پرورش آن در ایران دقیقاً روشن نیست. پلوتارک از یک ایرانى یاد مىکند که با دادن اناری بسیار بزرگ به اردشیر اول، او را از پرورش چنین میوهای شگفتزده کرده بود. گفتۀ پلوتارک نشان مىدهد که مردم ایران در دورۀ هخامنشى در پرورش انار بوستانى مهارت و ورزیدگى داشتهاند و اين که جاودانان یا گارد جاویدان، سربازان برگزیدۀ ایران باستان، نیزههایی به شکل انار داشتهاند، گواه اهمیت و تقدس این میوه است و چنان که "ابراهیم پورداوود" در مقاله ای نوشتهاست: بنا بر اساطیر یونانى، آفرودیته، ربالنوع عشق، درخت انار را به دست خود در جزیرۀ قبرس کاشت.
انار در دین مزدیسنا از درختان مینوی و از عناصر مقدس و خجسته به شمار مىرود و زرتشتیان شاخه و میوۀ آن را در مناسک و آیینهای دینى خود به کار مىبرند. بَرسَمى که زرتشتیان در آیینهای عبادی به دست مىگیرند، بنابر متنهای متأخر زرتشتى، از ترکههای درختان اناری است که معمولاً در آتشکدهها مىکاشتند و ایرانیان باستان با سوزاندن شاخههای هذانئپاتا (درخت انار) و پراکندن دود چوبهای سوختۀ این گیاه در فضا، دیوهای پنهانى را از خانه و کاشانه مىراندند و فضای زیست را پاک مىساختند. و کلینی، مؤلف کتاب کافی، مینویسد که مسلمانان دود شاخههای سوختۀ درخت انار را رمانندۀ حشرات و گزندگان و نگه داشتن شاخۀ انار را گریزانندۀ مار و کژدم از خانه و خوردن انار را رمانندۀ شیطان از دل مؤمن و وسیلۀ دور کردن وسوسۀ شیطانى از او دانستهاند.
برای طبیبان نیز انار میوهای است شگفتیآفرین و بزرگانی چون ابن سینا، على بن عباس اهوازی، ابوریحان بیرونی و ابومنصور هروی در تألیفات خود در بارۀ این گیاه و خواص دارویى و درمانى اجزاء و میوۀ آن و شیوۀ کاربرد آنها نوشتههایی مشروح دارند.
انار در ادبیات هم جای خود را بازکردهاست. فردوسی در شعرهایش لب زیبارویان را به ناردان و عنصری گونههای یار را به نار شکفته و انوری دل پر از درد و اندوه را به انار پاره تشبیه کردهاند.
در موسیقی و ترانهها و نیز در ادبیات عامه و فولکلور هم همه شنیدهایم که چهرۀ شرمسار و برافروخته و گلانداخته را به انار و گل انار تشبیه کرده، مىگویند: "صورتش مثل انار، سرخ یا قرمز شد". یا مثلأ در مورد کسى که از شنیدن خبری یا واقعهای ناگهان به گریه مىافتد، مىگویند: "مثل انار ترکید و به گریه افتاد". برای سهراب سپهری نیز انار نقش مهمی در شعر و نقاشیاش داشت. نقاشیهای او از انار بسیار ارزشمند است و خودش از اشتیاق به انار چنین میگوید: "تا اناری تَرَکی برمیداشت، دست، فوارۀ خواهش میشد."
رنگ و شادی و رنج راه... کوچ و کوچ و سکونتی کوتاه و بعد، کوچ گرمسیر و سکونتی دیگر، تا کوچ سردسیر.
شاید کل داستان فیلم مستند "الفبای بختیاری" را بشود در همین یک جمله خلاصه کرد و اما هر واژۀ آن فورانی از صحنههای رنگین دشت و صحرا و کوه و رود درگذر و آداب و رسوم تباری است که به گفتۀ سازندگان فیلم، بزرگترین ایل ایرانزمین است؛ ایل بختیاری که "گام در راهی مینهد که تکرارش نویدبخش زندگی دوباره است؛ ایلی که سالی دو بار، راهپویان ِ مسیر سخت و دلفریب کوچ است."
آموزش و پرورش هم از موضوعهای محوری این مستند است؛ آموزش و پرورشی که از مکتب کوچ آغاز میشود و در هنرستان طبیعت و مدرسههای سیار صحرایی صیقل مییابد. "سیما صدیق"، تهیهکنندۀ مستند، استاد تدریس در دانشگاه "سیکرید هارت" کانتیکت آمریکاست که میکوشد راهها و شیوههای تازۀ تدریس به کودکان ایل بختیاری را کشف کند که سازگارتر با زندگی روزمرۀ آنها باشد و از مترو و آسمانخراش و کفشهای پاشنهبلند نه، بلکه از ییلاق و قشلاق و پشم و گبه و گیوه بگوید. رضا قدیانی، مستندساز ایرانی، همدست سیما صدیق در تهیۀ این فیلم بودهاست.
الفبای بختیاری، ما را پا به پای این ایل ایرانی در جستجوی بهاری همیشگی، در دشت و جلگهها و تپهها و درههای غرب ایران گردش میدهد؛ با همانها از پاییز به زمستان و از بهار به تابستان میرسیم و درمییابیم که چه پیوند شگرفی میان طبیعت و این تبار کوچنشین وجود دارد و چهگونه روزها و ماههای تبار بختیاری با ساعت طبیعت برنامهریزی شده؛ بدون آموزشی ویژه خرد و بزرگ بختیاری چه ارجی به زمین و دیگر عنصرهای طبیعی میگذارند. گویی عدم دلبستگی آنها به یک پارۀ خاص محدود از زمین، به دلیل سکنا ناپذیریشان، زایندۀ حس احترام به زمین و طبیعت بوده که همهساله بیدریغ خوراک و پوشاکشان را میدهد؛ این حس تملک بر زمین نیست که زمین را برایشان عزیز کردهاست، بلکه حس یک فرزند در برابر مادر و پدر خود است. و گویی "الفبای بختیاری" میخواهد الفبای زندگی طبیعی بیپیرایه و آشتی با طبیعت را به ما دوباره یاد دهد.
و چراغی که شب و روز روی ارابۀ کوچ روشن است، گویی خاطرهای است از روزگار زرتشت، و دامنهای پهن و پولکدار زنان بختیاری که تمام رنگهای طبیعت رویشان منعکس شده، و تندیسهای دام و جانوران و هنر دستی بختیاریها همه از قدمتی هزارانساله حکایت میکنند.
طی هشت سال تولید مستند "الفبای بختیاری" سیما صدیق گاه برای چند هفته و یک بار هم برای شش ماه همراه با عشایر بختیاری زندگی کرده، هرچند قبل از آن دانستههایش در بارۀ این تیره از مردمان ایرانی در چند کتاب تاریخی و تیرهشناسی خلاصه میشد.
سیما صدیق زادۀ کرمان است، اما اکنون بیش از سی سال است که بيرون از ايران زندگی میکند. میگوید، بیشتر تصویرهایی که در رسانههای کشور میزبانش از ایران پخش میشد، تیره و تهی از شوق زندگی بود. در حالی که تبار بختیاری و شیوۀ ویژۀ زندگی آنها که در عمق تاریخ ایران ریشه دارد، میتوانست چهرهای دیگر از ایران و مردم و فرهنگ آن نشان دهد. سیما صدیق با پشت سر گذاشتن چالشهای بسیار، از جمله به سرقت رفتن صحنههای فیلمبرداریشده در آغاز و حمله به استودیوی رضا قدیانی، همکار او در تهیۀ مستند در سال ۲۰۰۵، سرانجام توانست سال گذشته مستند را روی پرده ببرد.
طی یک سال گذشته "الفبای بختیاری" در چندین جشنوارۀ ملی و بینالمللی در آمریکا، از جمله جشنوارۀ فیلم بینالمللی بوستون، شرکت کرده و جایزۀ اول جشنوارۀ فیلم کنت در کانتیکت را به خود اختصاص دادهاست. در جشنوارۀ موسیقی جهان و سینمای مستقل در واشنگتن "الفبای بختیاری" به دریافت هر پنج جایزۀ جشنواره نامزد شد و سرانجام جایزۀ "بهترین سینماتوگرافی" را به دست آورد. قرار است روز ۱۴ نوامبر ۲۰۱۰ مستند "الفبای بختیاری" در جشنوارۀ فیلم "زیرو" در شهر نیو یورک نمایش داده شود.
زبان اصل مستند "الفبای بختیاری" انگلیسی است و اکنون تهیهکنندگان آن در حال ترجمه و صداگذاری فیلم به زبان فارسیاند. پارههایی از روایت فارسی مستند را که "بهروز رضوی" اجرا کردهاست، میتوانید همراه با توضیحات سیما صدیق در گزارش مصور این صفحه که بهار نوايی تهيه کردهاست، بشنوید.