بررسی ادبیات داستانی سه دهۀ اخیر در ایران نشان می دهد که از میان دو نوع یا گونه ادبی رمان و داستان کوتاه، رویکرد به داستان کوتاه چشمگیر بوده است. نوع ادبی رمان اگرچه در سال های دهۀ شصت و اوایل هفتاد مورد توجه قرار گرفت و رمان هایی مانند ثریا در اغما، طوبا و معنای شب، سمفونی مردگان و اهل غرق پدید آمد. "چراغ ها را من خاموش می کنم" گویا مهمترین و پر سر و صداترین اثری بود که در دهۀ هفتاد منتشر شد.
نظرات حسن میرعابدینی
پس از آن رمان نویسی رونق خود را به رمان های عامه پسند، یا آن طور که حسن میرعابدینی تأکید می کند به پاورقی نویسی سابق، داد. بخش جدی ادبیات، بیشتر هم خود را مصروف داستان کوتاه و بلند کرد و تعداد نویسندگان امروز با گذشته قابل مقایسه نیست. همین امر گروهی از منتقدان را امیدوار ساخته که از میان این نوشته ها شاهکارهایی نیز پدید آید. به گفته محمدعلی سپانلو در مقدمه در جستجوی واقعیت: "از کار پنج نفر داستان نویس بعید است یک شاهکار پدید آید، اما از میان پانصد نفر نویسنده احتمال دارد اثر ارجمندی ظهور کند".
نام های بزرگ داستان نویسی هنوز از گذشته می آید و نام بسیار برجسته ای در میان عدۀ کثیری که سال های بعد از انقلاب به قصه نویسی روی آورده اند، بسیار نیست.
در عوض تعداد زنانی که در این دوره پا به عرصۀ نویسندگی گذاشته اند چشمگیر است. دست کم این است که به غیر از سیمین دانشور که از گذشته نامش به عنوان نویسنده تثبیت شده بود (هرچند رمان های پر تیراژ او جزیره سرگردانی و ساربان سرگردان در سالهای اخیر منتشر شد)، نام هایی چون منیرو روانی پور، زویا پیرزاد، فریبا وفی، و بسیاری دیگر برسر زبانها افتاده است.گلی ترقی، میهن بهرامی و چند تن دیگر نیز از پیش از انقلاب داستان نویس بوده اند و کتابهایی از آنان منتشر شده بود.
نظرات محمد بهارلو 1
اما کارهای اساسی گلی ترقی پس از انقلاب منتشر شد و داستانهای ماندگاری مانند "بزرگ بانوی روح من" و "اناربانو و پسرهایش" با آن پایان بندی بی مانند حاصل سال های اخیر است. حتا "خاطرات پراکنده" و "دو دنیا" نیز که بهترین داستان های این نویسنده را در بر دارد، حاصل همین سال هاست. همچنین شهرنوش پارسی پور اگرچه از دوره قبل از انقلاب به داستان نویسی روی آورد، اما در آن دوره هنوز بسیار جوان بود و کارهای اساسی خود را بعد از انقلاب منتشر کرد.
نظرات محمد بهارلو 2
اما آنچه ادبیات زنان را از مردان متمایز می کند، شمار این نام ها نیست. مسأله و موضوع اصلی نوعی نگاهی است که وارد ادبیات داستانی شده است. به قول محمد بهارلو پیش از این در داستان های ایرانی به زنان نگاه می شد. اما امروز این خود آنها هستند که نگاه می کنند.
وگرنه هنوز نام مردانی که در ادبیات داستانی حضور دارند چشمگیرتر است. هنوز وقتی داستان نویسان در یک فهرست ذهنی قرار می گیرند، نام محمود دولت آبادی با "کلیدر" در صدر قرار می گیرد و نام احمد محمود نه تنها با همسایه ها که با زمین سوخته و درخت انجیر معابد (هر دو از کارهای بعد از انقلاب) و نیز نام اسماعیل فصیح و عباس معروفی و دیگران می درخشد.
تازه کسانی هم آمده اند که پیش از انقلاب یا کمتر نامی از آنها در میان بود یا هیچ نامی از آنان در میان نبود. رضا فرخ فال، جعفر مدرس صادقی، امیرحسن چهل تن، ناصر زراعتی، محمد محمدعلی، محمدرضا صفدری، اصغر عبداللهی، قاضی ربیحاوی، عباس معروفی، رضا جولایی، علی خدایی، شهریار مندنی پور، فقط شمار اندکی از این نامها را تشکیل می دهند.
نظرات صفدر تقی زاده
به غیر از آنچه گفته آمد، به نظر می رسد مهاجرت گسترده نیز به ادبیات داستانی ایران را دوپاره کرده باشد. تصور کنید کسانی چون مهشید امیرشاهی، عباس معروفی، رضا قاسمی، در خارج از کشور به سر می برند و عمدۀ کارهای خود را در خارج از کشور نوشته و منتشر کرده اند.
به غیر از اینها نسیم خاکسار، ساسان قهرمان، سودابه اشرفی و بسیاری دیگر سرزمین خود را ترک کرده اند و آثارشان در ایران سی سال اخیر شهرت زیادی به دست نیاورده است. در حالی که آنها توانسته اند یک گونه و نوع ادبی جدید را به عنوان ادبیات مهاجرت جا بیندازند.
شاید یکی از خصوصیات ادبیات داستانی ایران را بتوان وجود یا حضور همین ادبیات مهاجرت تلقی کرد. پیش از انقلاب مهاجرت چندان گسترده نبود که ادبیات مهاجرت یا ادبیات در تبعید به وجود آورد. برای مثال بزرگ علوی سال های دراز در خارج از کشور به سر می برد و آثاری نیز در آنجا پدید آورد، اما شمار مهاجران بقدری اندک بود که سبب پیدایش این نوع ادبی نشد.
برای آنکه نگاهی جدی تر به ادبیات داستانی بیندازیم، دیدگاههای سه تن از نویسندگان و منتقدان ادبیات داستانی را در این جا می آوریم:
محمد بهارلو: متولد ۱۳۳۴، نویسندۀ داستان های "سال های عقرب، بختک بومی، بانوی لیل و عروس نیل". بیش از پانزده سال است که کلاس های داستان نویسی دارد و سال هاست که مشغول تألیف فرهنگ تفصیلی "زبان زندۀ گفتاری" است. یک مجموعۀ داستان کوتاه به نام داستان کوتاه ایران حاوی ۲۳ داستان از ۲۳ نویسندۀ معاصر به چاپ رسانده و چندین مجموعۀ داستان کوتاه نیز از خود وی انتشار یافته است.
باد در بادبان، حکایت آن که با آب رفت و شهرزاد قصه بگو از مجموعه داستان های اوست. علاوه بر این وی نامه های صادق هدایت را گردآوری و منتشر کرده و اثر دیگری به نام "عشق و مرگ" در آثار صادق هدایت به چاپ رسانده است.
حسن میرعابدینی: منتقد و مورخ ادبیات داستانی و نویسندۀ کتاب مشهور "صد سال داستان نویسی ایران" است. این کتاب در سال ۱۳۶۶ منتشر شد و پس از آن به چاپ های متعدد رسید. پس از آن "فرهنگ داستان نویسان ایران" در سال ۱۳۸۶ از وی منتشر شد. در حالی که پیش از آن در سال ۱۳۸۴ مجموعۀ "هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی" را منتشر کرده بود.
آخرین اثر میرعابدینی "سیر تحول ادبیات داستانی و نمایشی" است که از سوی فرهنگستان زبان و ادب فارسی منتشر شده است. میرعابدینی چندی است که با فرهنگستان همکاری می کند.
صفدر تقی زاده: در زمینۀ داستان های ایرانی صاحب نظر است و تلاش اصلی خود را صرف معرفی داستان های کوتاه و داستان نویسان ایرانی کرده است. انتشار "شکوفایی داستان کوتاه در دهۀ نخستین انقلاب" حاصل چنین تلاشی است. او پیوسته ازاعضای هیأت داوران جوایز ادبی بوده مانند جایزۀ ادبی مجلۀ گردون، جایزۀ ادبی پکا، جایزۀ ادبی گلشیری و جایزۀ ادبی یلدا. تقی زاده مترجم ماهری است که مجموعه داستان های ترجمه شده اش "زائران غریب" و "مرگ در جنگل" نام دارد. علاوه بر ترجمه، سال ها در دانشگاه های تهران، شهید بهشتی و علامه طباطبایی انگلیسی تدریس کرده است.
ژازه تباتبایی، شاعر، نقاش، مجسمهساز، نویسنده و نمایش نامهنویس و هنرپیشه فیلمهای سالهای قدیم، در ۱۳۰۹، در خانهای قدیمی و بزرگ، در خیابان بهار، یکی از بهترین خیابانهای آن زمان تهران، متولد شد. اسم شناسنامهاش سیدعلی طباطبایی بود. اما "علی" را "ژازه" کرد و سالها بعد که هنرمندی صاحب فکر شده بود فامیلیاش را با "ت" دو نقطه نوشت تا فارسی را پاس بدارد.
نوزده ساله بود که در همین خانه دست به تاسیس گالری زد تا بتواند آثار همنسلان خود را به دیگران نشان دهد و در واقع با اهمیتترین گالری تهران را اول بار او تاسیس کرد با نام "گالری هنر جدید"، گالری که بعدها پاتوق بسیاری از هنرمندان هم عصر او شد.
وقتی دوازده سال داشت، نخستین اثر خود به نام "شن و ماسه" را منتشر کرد که شرح حال کودک چوپانی است که در شن روان کویر با زندگی میجنگید و چنگ بر سراب میزد.
در سن بیست سالگی بسیاری از داستانهای او در مطبوعات آن زمان به چاپ میرسید. در سال ۱۳۳۳ که بیست و چهارساله بود، در رشته کارگردانی و مبانی تئاتر دانشگاه ادبیات تهران شاگرد اول شد. در همین سال نمایشنامه پیراهن ملوان را به روی صحنه برد و این در شرایطی بود که به عنوان هنرمند مینیاتور نو ما بین نقاشان شهرت یافت. شگرد او در خلق مینیاتورهایی نوین او را به دانشکده هنرهای زیبا کشاند و در ۱۳۳۷بود که فارغالتحصیل شد.
ژازه هیچگاه ازدواج نکرد. به مادرش علاقه بسیار داشت و زندگی خانوادگیاش را به دو قسمت تقسیم کرد، زندگی با مادر و پس از مرگ او.
همیشه تنها بود و این احساس در آثارش همواره جای محکمی دارد. ولی هرگز خود را تنها حس نمیکرد، چون همیشه در میان مخلوقات هنریاش پرسه میزد.
او مینویسد: "یک روز نویسندهام و یک روز نقاش از خواب بر میخیزم و یک روز شخص دیگر و این آتش درون من همیشه هست ولی من قالب را هر روز یکجور مییابم. باید حرفی داشت، شکل بیان پیدا میشود."
ژازه مجسمههای عجیبی از قراضه اتومبیلها میساخت البته پیشتر از آن تجربه ساختن مجسمههای آهنی با سیمهای فلزی را تجربه کرد. اما در همه این مجسمهها طنز و شوخی را با رنج موجودات بیجان مخلوط میکرد. با آهن آدمهایی مسخره میساخت که با بدنهایی فلزی رنج میبردند.
او مینویسد: "... زمان، زمان مرمر و چوب و گل و سفال نیست. زمان، زمان حجر نیست. زمان ما، زمان حرکت برادهآهن است و فلزات که در خون ما جریان دارند. این طبیعی است که من از این مواد استفاده میکنم تا حرف این مواد را گویا باشم و این بهترین راه است که فلز سرد بتواند گویای گرمترین سخنها باشد. این هنر است که بتوان با این سردی، گرمترین و تازهترین حرفها را بیان کرد."
ژازه سالها در میدان شوش میان اسقاط فروشیها و قراضه داریهای ماشین، به دنبال دست و پا و چشم و دماغ برای آدم آهنیهایش گشت.
نورالدین زرین کلک مینویسد: "یک روز، در خانهاش را باز میکنم و ناگهان خود را در یک فضای اثیری میبینم در حالی که یک صف دراز از سربازهای آهنی کوتاه که از فضا آمدهاند سر راهم قرار گرفته اند، مرغهای آهنی، گردنهای دراز فنریشان را برایم تکان میدهند، طاووس آهنی رادیاتورش را به پهنای سقف باز کرده، مردان قالپاقوار، زنان پیستونوار، سرداران یاتاقان سوار و جنگلی از مار و مور و هزارپاهای سنگین وزن، سالنها و راهروهای پیچ در پیچ و تاریک و مرموز را پر کرده است. اگر ژازه بچه پراگ بود با همین کارنامه، قطعا لقب هنرمند ملی یا یک همچو چیزی را گرفته بود."
بی شک ژازه تباتبایی مهمترین گالری دار تهران، شاعر فانتزی، نقاش مهم ایرانی و یکی از ده مجسمهساز بزرگ قرن بود. بهمن ماه ۱۳۸۶ زمانی که در گورستان پایین شهر تهران جنازهاش را به خاک میسپردند، روی تابلوی فلزیای که نام مرده را بر آن مینویسند، نوشته شده بود، ژازه تباتبایی برای ملت چه کرد! ملت برای او چه کردند؟
اما گالریاش ـ گالری هنری جدید ـ هنوز نبش کوچه پاییز است. میگویند: مجسمههای آهنی هنوز در گالری صف کشیده اند، با این اطمینان که بلاخره روزی کسی میآید و میگوید: "حیف دیر فهمیدیم."
اگر این گالری و این آثار در پاریس یا لندن یا نیویورک بود، صاحبش را به شهرت و ثروتی هم پای همه آن کسانی میرساند که معیار سازان عالم هنرند اما چه باید کرد؟ گالری هنری جدید، مجسمههای آهنی و ژازه؛ سرنوشتشان آن بود.
*این گزارش قبلا در ۳ مارس ۲۰۰۹ در جدید آنلاین منتشر شده بود.
نظامی گنجوی در داستان خسرو و شیرین گفتگوئی آفریده به یاد ماندنی میان خسرو و فرهاد که با این بیت آغاز می شود: نخستین بار گفتش از کجائی/ بگفت از دار ملک آشنائی.
در این «گفتگو» سرانجام خسرو در پاسخ به فرهاد عاجز می ماند و اعتراف می کند که : از خاکی و آبی/ ندیدم کس به این حاضر جوابی. و گویا این یکی از نخستین اشارات به حاضر جوابی است.
حاضر جوابی همراه به طنز و نکته سنجی و سرعت انتقال از توانائی های بسیار ارزنده و کمیاب است. نمونه های آن را که در طول صد ها سال در آثار شاعران و سخن سرایان بزرگ، مانند سنائی، عطار، مولوی، سعدی و حافظ، به قصد شرح و توصیف هدف های جدی و عرفانی آنان آمده، اینجا و آنجا می توان یافت.
از نمونه های حاضر جوابی ها که بسیار نقل شده، حاضر جوابی های بهلول، رند فرزانه قرن دوم هجری در بغداد، است که غالباً آن ها را در حضور خلیفه هارون الرشید بیان می داشته:
روزی وزیر (در حضور خلیفه) بهلول را گفت " دل خوش دار که خلیفه ترا تربیت کرد و بر سر خوک و خرس حاکم گردانید. بهلول گفت، این زمان حاضر خود باش و قدم از فرمان من بیرون منه که رعیت منی." خلیفه و اهل مجلس بخندیدند و وزیر منفعل شد.
یا از حاضر جوابی های طلحک، ندیم و ملازم مشهور سلطان محمود غزنوی، می توان نام برد که در ادبیات ما از او گاهی به ناروا با عناوین حقارت آمیز "دلقک"، "دیوانه"، "لوده" و"مسخره" نام برده می شود. از حاضر جوابی هائی که به او منسوب است بر می آید که طلحک نه فقط در عقل و کیاست وفهم و فراست از غالب اطرافیان صاحب مقام و متملق و آب زیرکاه خود برتر و بالاتر بوده بلکه با نکته گوئی ها سبب ساز حل بسیاری از مشکلات و معضلات بزرک و کوچک آنان نیز شده است:
"طلحک را به مهمی پیش خوارزمشاه فرستادند. مدتی در آنجا بماند و مگر خوارزمشاه رعایتی چنانکه اومی خواست نمی کرد. روزی پیش خوارزمشاه حکایت مرغان و خاصیت هر یکی می گفتند. طلحک گفت هیچ مرغی از لک لک زیرکتر نیست. گفتند از چه دانی؟ گفت از بهر آنکه هرگز به خوارزم نمی آید."
در کنار زیرکی، ایجاز و سادگی و دقت نظر هم بسیار مهم است. شاخص ترین نمونه این لطیفۀ عبید زاکانی است که در مورد همشهریان خود آورده است: "قزوینی تابستان از بغداد می آمد. گفتند آنجا چه می کردی؟ گفت عرق."
و این هم نمونه ای دیگراز رسالۀ دلگشای عبید: "پیری پیش طبیبی رفت. گفت سه زن دارم و پیوسته گرده و مثانه و کمرگاهم درد می کند. چه خورم تا نیک شوم؟ گفت معجون نُه طلاق."
همچنین: "مجد همگر زنی زشت رو در سفر داشت. روزی در مجلس نشسته بود غلامش دوان دوان بیامد که ای خواجه! خاتون به خانه فرود آمد. گفت ای کاش خانه به خاتون فرود آمدی."
منصور دوانقی، خلیفه عباسی، روزی به یکی از اعراب شام گفت: شکر خدای را به جا بیاورید که چون حکومت شما به من واگذار شد طاعون از بلاد شما مرتفع گردید. عرب گفت: خداوند – جل ذکره – از آن عادل تر است که دو بلا بر بندگان خویش گمارد.
حاضر جوابی های منسوب به شعرا و ادبا و کنایۀ آن ها به یکدیگر نیر جایگاه ویژه ای در تاریخ ادبیات ما دارد. از آن جمله: مردی طوسی را به گاو نسبت کنند، روزی در مجلس میرزا بابر، پادشاه گورکانی، جای لطفی شاعر پهلوی طوسی شاعر افتاده بود. طوسی بر سبیل ظرافت از لطفی پرسید از کجای گاوی؟ گفت از پهلوی گاو.
شاید این داستان بسیار کوتاه سعدی هم نمونه ای باشد: "ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی خواند. صاحب دلی بر او گذشت و گفت: ترا مشاهره (ماهیانه) چند است؟ گفت:هیچ. گفت : پس زحمت خود چندین چرا همی دهی؟ گفت: از بهر خدا می خوانم. گفت از بهر خدا مخوان. گر تو قرآن بر این نمط خوانی/ببری رونق مسلمانی."
نظام دستغیب شیرازی در سال ۱۰۳۹ هجری قمری در شیراز فوت شد. نعش او را به حافظیه بردند. متولی مانع شد. قرار بر این گذاردند که از دیوان حافظ تفأل کنند.این غزل آمد:
رواق منظر چشم من آشیانۀ توست/کرم نما و فرود آ که خانه خانۀ تست
در جلسه ای به یکی از شعرای معاصر تکلیف خواندن شعری کردند. شاعر به رسم معمول شعرا تأملی کرد و گفت: نمی دانم چه بخوانم که تا به حال نخوانده باشم. شیخ الملک اورنگ، که حاضر بود گفت: نمازت را بخوان.
اما بی گمان در کنار هوش و نکته دانی، جسارت و بی پروائی در ادای یک کلمه یا یک جملۀ کوتاه حال که هوای یک محیط خشک ورسمی را در هم بشکند، نقش اساسی دارد. در گذشته به ویژه اگر شخص حاضر جواب در درجات اجتماعی فروتری بود، میزان این بی پروائی به مراتب بارزتربود.
تاریخ برای ثبت نمونه های ناموفق حاضر جوابی، که احتمالاً به فاجعه انجامیده و دودمانی به باد رفته، چندان گشاده دست نبوده است. مثلاً سعدی در این حکایت که در گلستان آورده، "یکی از ملوک بی انصاف پارسائی را پرسید از عبادت ها کدام فاضل تر است؟ گفت ترا خواب نیم روز، تا در آن یک نفس خلق را نیازاری."، هیچ خبری از عاقبت کار آن پارسا به دست نداده است.
اگر از حاضر جوابی های منسوب به کریم شیره ای، که بر طبق اجازۀ مخصوص ناصرالدین شاه برخی رجال درباری را در مواقع رسمی دست می انداخت و مسخره می کرد و بخشی از آن ها در واقع از نمایشنامۀ « جیجکعلی شاه » تالیف ذبیح بهروز گرفته شده است بگذریم، نمونه هایی از تیز هوشی وحاضر جوابی بعضی مقامات آن دوره نیز در مجموعه های لطائف ذکر شده است.
از جمله این که: میرزا تقی خان امیر کبیر صدر اعظم مقتدر دورۀ ناصری به این قول معروف، که "سحر خیز باش تا کامروا شوی" سخت اعتقاد داشته و به آن عمل می کرده است. یک روز که امیر طبق عادت در تاریک- روشنای صبح به حمام می رفته مورد دستبرد دزدان واقع می شود و نه فقط بقچه و لنگ و قدیفه اش را می ربایند، بلکه خودش را هم لخت می کنند و شال و قبا و جبۀ فاخرش را به یغما می برند. وقتی این داستان به گوش دوستان می رسد از او می پرسند آیا باز هم به سحر خیزی و خاصیت های آن معتقدی؟ جواب می دهد بله، دزدان از من سحر خیزتر بودند.
می گویند صادق هدایت، از قرینه سازی در معماری خوشش نمی آمد.اتفاقاً روزی به منزل یکی از دوستانش – که خانۀ تازه ای ساخته بود – رفت و دوستش در خانۀ تازه اش دو تا حوض یک شکل ساخته بود و نسبت به طرح و معماری خانه، نظر هدایت را جویا شد. هدایت گفت: همه چیز خانه ات خوب است، فقط بده حوضتینش راعمل کنند.
در دوران معاصر نیز حاضر جوابی های به یاد ماندنی از شخصیت های فرهنگی و رجال سیاسی بر جای مانده است که نصراله شیفته آن ها را در مجموعه ای با نام "شوخی در محافل جدی" گرد آورده است. از جمله این که: صمصام السلطنه (نجفقلی خان بختیاری) زمانی که نخست وزیر بود، پس از یک ملاقات دو ساعته با وزیر مختار روس و انگلیس، هنگامی که وثوق الدوله به دیدنش رفت، ضمن بحث این ملاقات گفت: آقای وثوق الدوله امروز خودم را به خریت زدم و هرچه خواستم به وزیر مختار روس و انگلیس گفتم و حسابی دق دلی خودم را در آوردم. وثوق الدوله، که مردی شوخ طبع و بذله گو بود در جواب گفت: پس معلوم می شود حضرت اشرف زحمت زیادی نکشیدند.
و این حاضر جوابی، به شاهزاده هاشم میرزا افسر نایب التولیۀ سابق استان قدس رضوی منسوب است. می گویند در زمان نیابت تولیت اش فردی که با پشت هم اندازی و حیله خودش را در آستان قدس جا کرده بود، در کنار او ایستاده بود و چون در حضور نایب التولیه حق نشستن نداشت برای این که وانمود کند به میل خودش ایستاده است، دو دستش را به پشتش زده بود. مرحوم افسر که مردی با هوش وبذله گو بود رو به آن شخص کرد و گفت: "از وقتی که به مشهد آمده و مشغول شده اید الحمد لله دستتان به دهانتان می رسد." این حرف باعث شد تا مدتی نایب التولیه و سایر حضار می خندیدند.
در سال های دهۀ ۱۳۲۰ حاضر جوابی های صادق پور، مدیر و هنرپیشۀ تئاتر گیتی بسیار مشهور بود. این حادثه هم هنگام اجرای نمایش "بیژن و منیژه"، که نقش رستم را خود صادق پور بازی می کرد، رخ داده است:
صادق پور با لباس و گریم رستم در صحنه به سوی سنگ بسیار بزرگی که در وسط سن بر در چاهی که بیژن در آن محبوس بود رفت و آن را مانند وزنه برداران با زور و تقلا بر سر دست بلند کرد. در این موقع از انتهای سالن یک تماشاچی شیشکی محکمی بست و به صدای بلند گفت" مقوا که این همه زور زدن نداره". صادقپور، که یک باره ژست زور زدن را رها کرده بود گفت: " پس می خواستی واسه خاطر پونزه زار تو خودمو قرُ کنم؟"
در دوران پهلوی در مجمعی که عده ای از سناتور ها حضور داشتند هر کس از راننده و یا نوکر و کلفت خود صحبت می کرد . یکی از سناتور ها که چندین بار هم وزیر شده بود گفت: شوفری داشتم ارمنی. شبی در مجلس بازی ابتدا مبلغ قابل توجهی بردم. بعد به اصرار نشستم و علاوه بر آنچه که برده بودم، مبلغی معتنابه از جیب باختم. وقتی سوار ماشین شدم با خود به صدای بلند، در حالی که شوفر می شنید گفتم: خوب تو که مقدار زیادی برده بودی، دیگر اسم این که نشستی و این قدر هم از جیب باختی چی بود؟ شوفر که میل داشت با من ابراز همدردی کند، گفت: "قوربان خاریات."
و سر انجام این حاضر جوابی که از خاطرات این قلمزن است: در سال ۱۳۴۶ یک بعد از ظهر، مرحوم استاد محمد محیط طباطبائی، که مراتب فضل و دانش و استادی ایشان مورد اذعان و احترام همه بود، با خلقی تنگ و اوقاتی تلخ از خانۀ خودشان، که در کوچۀ رو به روی مجلۀ تهران مصور واقع بود که به اتفاق در آن قلم می زدیم به دفتر مجله آمدند و از سر و صدای بچه های کوچه که با بازی فوتبالشان مانع خواب بعد از ظهر ایشان شده بودند شکایت می کردند.
استاد ضمن شرح نکات بسیار دقیق تربیتی، والدین بچه ها را مقصر اصلی می دانستند که به فرزندانشان ساعات مناسب بازی در کوچه را گوشزد نمی کنند.یکی از اعضای کم سن و سال هیأت تحریریه که تا آن موقع در گوشه ای به سخنان استاد گوش می داد، ناگهان صحبت پیر مرد را قطع کرد و گفت: استاد، والدین هم تقصیری ندارند، محیط خراب است. استاد، در حالی که دستۀ عصایش را با دست های لرزانش محکم می فشرد، نگاه غضب آلودی به سوی او انداخت.
دیگر نمی توانیم به صد سال پیش بازگردیم و مانند مردمان آن روزگار زندگی کنیم. نمی توانیم خانه ای مثل خانه آنان داشته باشیم. ما از زمینه و زمانه ای دیگریم، پس خانه هایمان نیز به گونه ای دیگراند.
امروزه، خانه هایی همچون خانه های تاریخی کاشان که برخی شان هفت دست حیاط و ۸۵ اتاق دارند، بیش تر به موزه می مانند تا جایگاه زندگی. در این موزه های شگفت آور بینش و دانش نیاکانمان را تماشا می کنیم و درمی یابیم که چگونه خانه های خویش را بر باورهای خویش استوار ساختند.
حرمت زندگی خصوصی که با آموزه های دینی درآمیخته بود، آنان را به سوی درون گرایی در معماری سوق می داد. خانه ها را گرداگرد یک یا چند میانسرا می ساختند و ساختمان را از جهان بیرون جدا می کردند. خانه ها رو به درون داشتند و خانواده را در آغوش بسته خویش نگه مى داشتند.
اگر بیرون خانه باغ و بوستانی نبود، در عوض، حیاط خانه با آبنما و باغچه های پیرامونش بهشت کوچکی را پدید می آورد. همه پنجره ها رو به این بهشت زمینی چهره می گشود.
گذشته از باور، اقلیم نیز سبب ساز درون گرایی بود. در شهرها و روستاهای کویری ایران، تنها خانه های درون گرا می توانستند در برابر گرما، خشکی هوا، آفتاب سوزان، بادهای پرآزار و شن های روان تاب بیاورند. آن جا که اینها نبود، مانند گیلان و مازندران و کردستان و لرستان، خانه ها برون گرا بودند.
اما امروزه چنین نیست. خانه های ایران در همه نواحی با هر اقلیم و فرهنگی رو به یکسان شدن می روند و شهرها شکل و شمایل تکراری به خود می گیرند. شاید اگر چشمانمان را ببندند و در جای دیگری باز کنند، ندانیم که در کاشانیم یا رشت؟ در بوشهر یا مشهد؟ مگر آن که آب و هوا یا کوه و جنگل و هامون رهنمونمان شود.
اگر نمی توانیم خانه هایی مثل خانه نیاکانمان داشته باشیم، اما دست کم می توانیم و باید خانه هایمان را بر پایه اقلیم، خلقیات و باورهایمان بنا کنیم. آیا چنین کرده ایم؟
گزارش مصور این صفحه پاسخ به این پرسش نیست، کوششی است برای طرح این پرسش؛ پرسشی که شاید پاسخ های فراوان و گوناگون داشته باشد.
اگر به آپارتمان های تنگ و ترش عادت کرده ایم، اگر پنجره خانه مان رو به حجم های بتونی چهره می گشاید، اگر ده ها پنجره به خلوت زندگی مان سرک می کشد، سخت است معنای زندگی در کاشانه های کاشان را بفهمیم.
کاشانه یعنی خانه ای که در تابدان هایش شیشه هایی برای روشنایی گذاشته اند. اینک در روزگاری که برج ها، خورشید خانه ها را به کسوف برده اند، روشنایی چه معنا دارد؟
کاشان اما، کاشانه های بسیار دارد. اگر به یکی از آن ۷۰۰ خانه تاریخی بروی، می توانی روشنای زندگی را به چشم خود ببینی. می توانی پشت هر پنجره ای، عشق بازی نور با شیشه های الوان را تماشا کنی. می توانی در کنج های خلوت، به سکوت و آرامش برسی و آن گاه از خود بپرسی: ما به میراث نیاکانمان پشت داده ایم یا پشت کرده ایم؟
این میراث، به شهادت تپه های باستانی سیلک (Sialk) ره آورد کوششی ۹ هزار ساله است. این تپه ها که تا روزگاری نه چندان دور بیرون کاشان بودند و اینک پاره ای از آن شده اند، سرآغاز زندگی در این شهر را بازمی تابانند.
ساکنان سیلک در هزاره هفتم پیش از میلاد در این ناحیه ساکن شدند. آنان کلبه های خود را از شاخ و برگ درختان می ساختند و رویشان را گل اندود می کردند. بعدتر، دیوار خانه ها را با چینه بالا بردند و سپس فن خشت زنی و ساخت خانه های خشتی را آموختند.
خانه هایی که در مرکز کاشان، درمحله سلطان امیراحمد شانه به شانه هم داده اند، چنین تباری دارند. آن ها واپسین تلألؤ معماری ایرانی را نمایش می دهند: خانه عامری ها، خانه عباسیان، خانه بروجردی، خانه طباطبایی و خانه تاج همگی از عصر قاجار به یادگار مانده اند و برخی شان افزون بر دویست سال قدمت دارند.
گزارش مصور این صفحه روزنه کوچکی است به زیبای بی انتهای این پنج خانه با روایت دو تن از اهالی کاشان که کمابیش همه عمر خود را صرف نگهداری چنین خانه هایی کرده اند؛ چه در کاشان، چه در دیگر جاهای ایران.
نخستینشان "سیف الله امینیان" است. می گوید: "وقتی به دنیا آمدم، مردم کاشان هنوز به شکل سنتی و در خانه های تاریخی زندگی می کردند. من و هم سن و سالانم آخرین کسانی بودیم که زندگی در این خانه ها را به شیوه اجدادی تجربه کردیم."
بعدها، مزه خوش این گونه زندگی، او را به اداره میراث فرهنگی کشاند. مدتی مدیر میراث فرهنگی کاشان بود. سپس مدیرکل میراث فرهنگی استان اصفهان شد. آن گاه تا معاونت سازمان میراث فرهنگی و گردشگری کشور پیش رفت و در همین مقام بازنشسته شد.
راوی دیگر، " اکبر حلی" است که خود را چنین معرفی می کند: "شش کلاس بیش تر درس نخواندم. از یازده سالگی به کار بنایی پرداختم و در ۱۶ سالگی با طراحی و ساخت یک پاساژ معمار شدم. دو سال بعد که می خواستم به سربازی بروم، ۱۸ ساختمان در کاشان ساخته بودم."
اکبر حلی، استاد دانشگاه در رشته معماری و مرمتگر بسیاری از بناهای تاریخی ایران از جمله خانه های تاریخی کاشان است. او با اندوخته سالیان عمر، خانه تاج را که رو به ویرانی بود، خرید و مرمت کرد. سپس نام "خانه هنرمندان کاشان" بر آن نهاد تا جای گردآمدن اهالی فرهنگ و هنر باشد.
سال ها قبل يادم مى آيد که من و دایی ام صبح زود براى رفتن سر کار از خواب بیدار می شدیم. هر روز صبح دو تا نان داغ بربری، کره و مربا صبحانه ما بود. پاییز بود و هوا سرد، و صدای کلاغ ها را خوب به یاد دارم.
از شاه عبدالعظیم به سوی مرکز شهر راهی طولانی بود ، مسافرکش های تهرانی چراغ قرمز ها را رد می کردند، نوای ترانه های داریوش بود و دود سیگار راننده: یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت/غم من نخور که دوری برای من شده عادت.
گاهی راننده ها می زدند توی پیاده رو تا بتوانند ما مسافرهای خواب آلود را هر چه زودتر سر کارهایمان برسانند. محل کار، ساختمانی نیمه کاره بود. من، دایی و شریکش گروه گچ کارهای آن ساختمان بودیم.
چند ماهی بود که از مشهد آمده بودم تهران تا شاگردی دایی ام را بکنم. می دانستم که پدرم برای چشیدن سرد و گرم روزگار مرا به آن اردوگاه کار فرستاده است. حقوق من روزی هزار تومان بود و پدرم دوست داشت من بدانم که برای بدست آوردن یک قران باید سختی کشید.
وظیفه ام این بود که استنبولی (ظرفی که در آن گچ را خیس می کنند) را پر آب کنم. با دو دست درست پنج و نیم مشت گچ داخل آب بریزم بعد با پنجه گچ را درون آب مخلوط کنم. ملاط که حاضر می شد آن را جلوی استادها می گذاشتم و بعد دوباره همان کار را تکرار می کردم. دست هایم به گچ حساس بود و خشک می شد اما وقتی تن پر از عرق دایی ام را می دیدم فراموششان می کردم.
اين خاطرات وقتی برایم زنده شد که برای تهیه عکس و صدای "خانه هنر" نزد محمد جعفری رفته بودم. نقاش ها و مجسمه سازها مشغول کار بودند و دست های گچی حجم کارها مرا به یاد دست های آن روزگارم انداخت.
چه آن زمان در تهران و چه تا حالا در مشهد نمی دانستم که گچ، این ماده سفید حالت پذیر، در طول قرن ها چه کاربری هایی داشته. بشر گچ را پیش از خشت و آجر می شناخته و از کارایی های آن آگاه بوده است.
آدمیان پیشین از ساقه گیاهان دیوار و سرپناه می ساختند و برای پوشاندن منافذ از گل رس استفاده می کردند. سپس این کار را با ملاط آهک انجام دادند و بعدها بناها دریافتند که با ملاط گچ می توانند دیوارهای سفید و محکم و بدون ترک ایجاد کنند.
گچ در تمدن های بزرگی چون مصر، یونان و روم اسامی و کاربردهای مختلفی داشته. مصری ها در ساخت اهرام ثلاثه شان از گچ کار می گرفتند. گچ ماده چسبنده ای است که می تواند لابه لای سنگ ها قرار بگیرد و آنها را با هم کلاف کند.
هنوز هم نقش های باشکوه سربازان مصری سوار بر ارابه های جنگی، خدایان، حیوانات و پرندگان بر روی دیوارهای گچی داخل آن بناها وجود دارد. یونانی ها با ساختن ظروف کوچک و قوری، کاربرد دیگری برای گچ یافتند.
مجسمه های بزرگ گاوهای بال دار متعلق به تمدن آشور را در موزه بریتانیا می توان یافت که از نوعی گچ به نام الاباستر درست شده اند. گفته می شود که یونانیان نام سلنیت (selenite) یا سنگ ماه را برای گچ به کار می بردند و آن نوع خاصی از سنگ گچ بود که حالت شیشه ای داشت و برای پنجره ها از آن استفاده می شد و اغلب آنها را وقف معابد الهه ماه می نمودند.
رومی ها اما از سنگ گچ برای ساختن تندیس های مختلف بدن انسان استفاده کردند. امروزه می توان آثار گچی زیادی را در کلیساها، آرامگاه ها و ساختمان های تاریخی یافت.
به نظر میرسد که استفاده از گچ در ایران مقارن بوده است با عصر حکمرانی هخامنشیان. حاکمان این دوره برای شکوه و جلال کاخ ها و قصرهایشان به دنبال هر هنر و هنرمندی بوده اند. استاد کارهای ماهر دیوارهای داخلی بناها را با گچ اندود مى کردند.
در زمان اشکانیان برای پوشاندن زشتی های دیوارهای خشتی سفیدکاری با گچ معمول تر شد. ساسانیان و سپس اعراب بعد از فتوحاتشان از هنر گچبری نهایت استفاده را کردند.
با آمدن اسلام و حرمت برخی نقش ها چون حیوانات و انسان کم کم در تزیین و آراستگی داخل بناهای حکام و ثروتمندان استفاد از گل و گلبرگ و کتیبه متداول شد.
از استاد محمد جعفری، استاد خانه هنر، سراغ بهترين شاگردان گچکارش را گرفتم و او چند نفر از شاگردان برگزیده اش را به من معرفی کرد که "طاهر رحیمی" هم در میان آنها بود.
طاهر رحیمی هنرمند افغان، طراح و مجسمه ساز، نقاش، و یک استاد کار حرفه ای گچبری است. او شخصیتی آرام دارد و ترجیح می دهد دور از هیاهو در خلوتش طرح ها و کارهایش را بررسی کند.
رحیمی مجسمه سازی با گچ را بسیار زود آغاز کرد و چیزی نگذشت که جادوی گچ او را مسحور خود کرد. براستی او قادر است طرح گچی هر چیزی را خلق کند.
در گزارش تصویری اين صفحه طاهر رحیمی از گچ و گچبری و از کارهاى خودش مى گويد.
گلشهر که با نام های "کابل کوچک" و "کابل شهر" هم در میان مردم محلی و مهاجران معروف است، شهرکی است در شمال شرق مشهد و از میزبانان اصلی پناهندگان افغان.
در واقع، می توان ادعا کرد که بخش اعظم این شهرک را مهاجران افغان ساخته اند، چون بنا به داده های غیررسمی، ۵۰ تا ۶۵ درصد جمعیت این شهرک را همین مهاجران تشکیل می دهند که غالبا از جمله هزاره های شیعه هستند.
گلشهر در پی سه موج مهاجرت ناشی از اشغال افغانستان توسط شوروی، جنگ داخلی و سلطه طالبان، به "کابل شهر" تبدیل شده است.
بسیاری از پناهندگان در این شهرک برای خود خانه ساخته اند یا خانه های موجود را خریده اند. شغل بیشتر مردان مهاجر گلشهر ساختمان سازی است. در کنار آن افغان های گلشهر فروشندگی، جوشکاری و کشاورزی هم می کنند.
در کارگاه های کوچک گلشهر مردان و زنان مهاجر تسبیح و مهر می سازند و جانماز می بافند. قالی بافی هم در گلشهر رونق دارد و دست اندرکاران آن بیشتر کودکان و جوانان خانواده های مهاجر اند.
امکانات شهری گلشهر نسبت به دیگر مناطق مشهد محدود است. در این شهرک یک بیمارستان با ۲۰۰ تخت خواب، چند مدرسه دولتی و خودگردان وجود دارد، اما مردم محلی تعداد مدارس را بسنده نمی دانند.
دوازده کتابخانه و هشت مسجد و حسینیه از جمله دیگر اماکن همگانی گلشهر است. در این شهرک یک زمین ورزشی خاکی هم برای جوانان مهاجر ساخته شده که روزهاى جمعه در آن فوتبال و در بخش دیگری از آن والیبال بازی می کنند.
شهروندان مشهدی ساکن گلشهر سال هاست صبورانه در کنار مهاجرین افغان زندگی می کنند. ساکنان گلشهر می گویند، نهادهای دولتی نظیر شهرداری در ارائه خدمات رفاهی هیچ تبعیضی میان شهروند ایرانی و افغان قائل نشده اند.
با وجود آن که مدتی است بحث بازگشت مهاجران به کشورشان مطرح می شود، اما بسیاری از این مهاجران تمایل چندانی برای بازگشت به افغانستان ندارند.
محمد که ۲۰ سال پیش مهاجر شده است، می گوید: "من افغانستان را دوست دارم. هموطنانم را هم دوست دارم اما ترجیح می دهم در ایران زندگی کنم. چون در اینجا امکانات زندگی وجود دارد و فرزندانم در اینجا به دنیا آمده اند و نمی خواهند به افغانستان برگردند. آنها شناخت زیادی از افغانستان ندارند."
اما سکینه، یک زن مهاجر که ده سال است همراه خانواده اش به ایران آمده، می گوید: "۴ فرزند دارم که دو تای آنها چون کارت اقامت ندارند، مدرسه قبولشان نکرد. شوهرم در افغانستان کارگر ساده بود و الآن هم کارگر روزمزد است. اگر ما در افغانستان یک خانه داشته باشیم، حتماً به افغانستان بر می گردیم."
مهاجران در این منطقه به دور از گزند زندگی شهر نشینی، فضای صمیمی و آرامی را در کنار یکدیگر به وجود آورده اند. مردم به همان سبک و شیوه زندگی در افغانستان زندگیشان را در این شهر آغاز کردند. آنها نمی خواستند احساس غربت و دوری از وطن، زندگیشان را سخت تر و دشوارتر کند.
در این شهرک بر خلاف دیگر مناطق مهاجرنشین، مردم شغل های متفاوتی دارند که کمتر تحت تاثیر فرهنگ شهرنشینی محیط اطراف کشور میزبان قرار گرفته است. در میانه شهر خیابان اصلی قرار دارد که خیابان های فرعی شهر از آن منشعب می شود.
در انتهای خیابان اصلی گلشهر هم منطقه ای بنام کال واقع است که در آن امکانات بسیار محدودی برای زندگی وجود دارد. اما شلوغ بازار گلشهر جائی که ترکیب سنت های اقوام مختلف را به تصویر می کشد، در قلب این شهر و قلب مردم آن قرار دارد.
چهارچرخ هایی که بر روی آن سیب زمینی و پیاز و دیگر مایحتاج زندگی مهاجران عرضه می شود و دکان های شورنخود پزی و بلانی پزی و رستوران هایی که انواع غذاهای محلی عرضه می کنند، هر بیننده تازه واردی را به یاد کابل می اندازد، اما کابلی که مردمش در آرامش و رفاه بيشتر به سر می برند.
مردم گلشهر احساس نزدیکی خاصی با هم دارند، به گونه ای که اکثر آنها همدیگر را می شناسند. با این که در این شهرک، عده ای از خانواده های ایرانی نیز در کنار مهاجران زندگی می کنند، چهره آن کمتر دچار تغییر و دگرگونی شده است.
بیشتر دفترهای نمایندگی موسسات بین المللی، مثل یونیسف، پزشکان بدون مرز و موسسه ژاپنی نیکو در گلشهر قرار دارند. همچنین تعداد زیادی از موسسات فرهنگی و هنری در این شهرک فعال هستند.
هرچند امکانات زندگی در این شهرک محدود است، اما مهاجران ماندن در گلشهر را بر بازگشت به افغانستان ترجیح می دهند و باز هم در آرزوی استقرار ثبات و آرامش در زادبومشان هستند. آرامشی که گلشهر را با همه نواقصش برایشان محبوب کرده است.
کاظم بایرام عکاسی را در نوجوانی آغاز کرد یعنی زمانی که پول های توجیبی اش را جمع کرد و با آن دوربین خرید. از آن به بعد هیچگاه دوربین از او جدا نشده است.
آقای بایرام از قهرمانان قایقرانی ایران است و برای همین وقتی به فرانسه رفت و امکان قایقرانی نداشت، تصمیم گرفت که غواصی یاد بگیرد. برای آموزش غواصی مدتی نیز به آفریقا رفت تا زیر نظر استاد، غواص حرفه ای شود.
او می گوید: "دوست داشتم غواصی را به عنوان یک ورزش و به صورت حرفه ای دنبال کنم و برای همین غواصی بدون کپسول اکسیژن را شروع کردم. چون با اکسیژن حتی اگر ورزشکار هم نباشیم می توانیم غواصی کنیم. با تمرین زیاد و به کمک یوگا توانستم این کار را انجام دهم. در یک روز بدون کپسول هرچه قدرت بدنی داشته باشی می توانی غواصی کنی بر خلاف غواصی با کپسول اکسیژن که محدود است."
البته این تنها دلیل آقای بایرام برای استفاده نکردن از وسایل غواصی نیست او دلایل مهم تری نیز دارد. او معتقد است کسپول اکسیژن برای عکاسی و فیلمبرداری زیر دریا دست و پاگیر است و توانایی آدم را محدود می کند.
کاظم بایرام در رشته بیولوژی تحصیل کرده است و به همین دلیل مجموعه های مستند زیادی از رفتار شناسی حیوانات و حشرات تهیه کرده که در مجلاتی نظیر نشنال جئوگرافی چاپ شده و فیلم هایش نیز از شبکه خبری بی بی سی و چند شبکه معتبر دیگر پخش شده است.
'غواص آزاد'، فيلم کوتاهى از غواصى کاظم بايرام در درياى سرخ
بایرام می کوشد با هنر به جاودانگی مفاهیمی بپردازد که به آن ها دل بسته است. بیست سال پیش که او برای شرکت در نمایشگاه عکسی به ترکیه رفته بود، یک نقاشی از آبزیان خلیج فارس را دید که نام خلیج فارس زیر ان نوشته نشده بود.
خودش مى گوید: "این اتفاق ناگوار حادثه تلخی در زندگیم بود. و از آن به بعد سعی کردم سرزمینم و به خصوص خلیج فارس را آنطور که هست به دنیا معرفی کنم." و بعد از آن بود که آقای بایرام عکس ها و فیلم های زیادی از خلیج فارس و جانداران زیر آب تهیه کرد و در نشریات معتبر دنیا چاپ کرد و در شبکه های مختلف نمایش داد.
این روزها اما خلیج فارس تنها موضوع مورد علاقه او نیست. زعفران ایرانی هم جای خود را در عکس های او باز کرده و او در باره زعفران چنان با حرارت حرف می زند که انگار از بچه اش سخن می گوید.
او می گوید وقتی متوجه شدم که زمزمه هایی در نقاط مختلف دنیا علیه زعفران ایران بلند شده تصمیم گرفتم که نحوه تولید آن را به تصویر بکشم. برای همین کوله بارم را برداشتم و رفتم به مناطق تولید زعفران در شرق ایران و چند مجموعه مستند و چند آلبوم عکس تهیه کردم.
"در اروپا شایع شده بود زعفران ایرانی در شرایط بهداشتی تهیه نمی شود. من به مزارع زعفران رفتم و تلاش کردم نشان بدهم که زعفران کارهای ایرانی با چه وسواس حیرت انگیزی این محصول را تولید می کنند. هدفم نشان دادن واقعیت به مردم جهان بود."
دغدغه دنیای پیرامون کاظم بایرام باعث خلق تصاویر شگفت انگیز و مستندهای دیدنی شده است و سال هاست که برای نجات طبیعت و نشان دادن تاثیرات مخربی که انسان ها می توانند بر آن وارد کنند تلاش می کند.
آسیب به طبیعت پیرامونش به خصوص در ایران خوابش را آشفته می کند. او همیشه آماده سفر است؛ فقط کافی است خبر برسد که طبیعت در نقطه ای از جهان به خطر افتاده، یا تصویری که نشان داده می شود واقعیت ندارد تا خود را به آن نقطه برساند.
پری رخ شاه یلانی ( پری زنگنه)، هنرمند کاشانی تبار تحصیلات مقدماتی خود را در تهران گذراند و نخستین درس های آواز را نزد استاد نصرالله زرین پنجه در ردیف های آواز ایرانی فرا گرفت و سپس به هنرستان عالی موسیقی رفت و نزد خانم اولین باغچه بان به تحصیل اپرا پرداخت.
وى پس از این دوره برای تجربه اندوزی بیشتر و تکمیل آموخته های خود به کشورهای ایتالیا، آلمان و اتریش سفر کرد و کار پرورش صدایش را براى استفاده کامل از قابلیت هاى کم نظیر آن در اروپا دنبال کرد.
پری زنگنه در سال ۱۳۵۰ در یک حادثه رانندگی بینایی خود را از دست داد. این حادثه و تجربه نابینائى براى او انگیزه اى شد تا از یک سو دیگر نابینایان را به زندگى فعال دعوت کند و از سوى دیگر به همه نشان دهد نابینایی و اصولا هر گونه آسیب دیدگی عضوی مانع شکوفایی توانمندی های انسان و اوج گیری هنر او نمی تواند باشد.
به همین منظور پس از وقفه ای که زندگی خانوادگی در فعالیت های هنری اش انداخته بود، مصمم تر و جدی تر از قبل به عرصه موسیقى و سفرهای هنرجویانه بازگشت و کنسرت های متعددى برگزار کرد.
او در سفرهای پی در پی خود و برگزاری کنسرت در نقاط مختلف ایران و جهان دو هدف را دنبال می کرد، یکى آشنایی مردم هر دیار با موسیقی ایران و دیگرى ایجاد درآمد برای یاری دادن به مراکز فرهنگی روشندلان در هر منطقه.
به پاس همین خدمات نیکوکارانه ى خانم زنگنه در کنار فعالیت های فرهنگی و هنری اش بود که به او عنوان "سفیر بین المللی حسن نیت" داده شد.
به نظر پرى زنگنه، جهان امروز نیاز به مهر ورزیدن بیشتر برای ارتباط انسانی بهتر بین مردم دارد و موسیقی یکی از بهترین راه ها براى ایجاد این ارتباط است. به همین دلیل او نیز به اجرا و خلق آثاری پرداخته که در جهت تحقق این آرمان هستند.
از اجراهای برجسته پری زنگنه تکخوانى او در اجراى سمفونی شماره ۹ بتهوون توسط ارکستر سمفونی فورت لادِرديل ( Fort Lauderdale ) به رهبری لری سیگال ( Larry Segal) در فلوریدا است. همچنین بازسازی علمی ترانه های محلی و بومی ایران و اجراى آن به صورت کلاسیک از کارهای شاخص او به شمار می رود.
آواز محلى 'رشيد خان' با صداى پرى زنگنه
از پری زنگنه تا کنون بیش از سیصد ترانه و ده اثر نوشتاری منتشر شده است. کتاب هایی مانند" آوای نام ها از ایران زمین "که گردآوری و نوشتن آن بیش از ۵ سال به طول انجامید و یا کتاب هایی با آمیزه یی از وصف طبیعت و اهداف آموزشی برای کودکان و نوجوانان مانند "دنیای بزرگ کودکی"، "شاهپرک های قصه ی من" و"پری لالایی ها".
آخرین کتاب او" آن سوی تاریکی " نام دارد که به تازگی انتشارات کتابسرا منتشر کرده است. این کتاب نتیجه سال ها زندگی در نابینائى و در کنار نابینایان است که با بیان خاطره های زندگی شخصی و آموزه های علمی و تجربی، در پی روشن کردن گوشه های پنهان مسائل، مشکلات و راهکارهای زندگی این گروه اجتماعی گام بر مى دارد.
پری زنگنه در مورد نگارش این کتاب می نویسد:" آسان نبود بازگشت به روزهای آغازین نابینایی و فرو افتادن در میان گذشته ها، تنفس هوای متغیر زندگی و گم شدن در انبوه تصویرهای گمشده. دشوارتر از نگارش و پژوهش و ویرایش کتاب، بازخوانی تجربه های نادیده بود و تکرار روزهای ناخوانده."
"اما این راه را برگزیدم چرا که می خواستم آیندگانی که تاریکی را تجربه خواهند کرد، زندگی آسوده تر و هموارتری داشته باشند و بسیاری از مردم همان گونه که در بازگویی واژه ی "نابینایان" اشتباه می کنند، در عمل نیز نابینایان را "بینوایان" به شمار نیاورند. پس به سراغ کتابچه ی ذهنم رفتم و از اوراق خاک خورده ی آن تا برگ های امروزی را ورق زدم."
خانم زنگنه در حال حاضر برای معرفی کتاب "آن سوى تاریکى" به اروپا و آمریکاى شمالى سفر کرده است. وى کتاب دیگرى نيز با نام " من و آواز" در دست نگارش دارد.
من چند ماهی پیش از کودتای چپ گرایان، در گرماگرم یک انقلاب، در افغانستان به دنیا آمدم. انقلابی که آغاز آن بهار سال ۱۳۵۷ بود و درست چند ماه پیش از انقلاب ایران رخ داد.
خیلی ها با نهادن نام "انقلاب" بر کودتای افسران ارتش در افغانستان موافق نیستند، ولی کسی شک ندارد که آنچه پس از این کودتا در افغانستان رخ داد، به معنای واقعی کلمه یک "انقلاب" بود. از طرف موافقان کودتا، "انقلاب خلق زحمت کش افغانستان" و از طرف اکثر مخالفان کودتا، "انقلاب اسلامی افغانستان".
این تعبیرها خانواده و بستگان مرا هم دو دسته کرد. من در نیمه اسلامی این انقلاب پرورش یافتم، چون به هر دلیلی "عقیده" مهم ترین بخش زندگی ما بود. خیلی زود امواج این نیمه از انقلاب با موج بزرگ انقلاب اسلامی ایران در آمیخت و بنیادهای حکومت جدید را در کابل لرزاند.
این یکی از اولین دشورای های افسرانی بود که نظام "جمهوری" را در افغانستان با نظام "جمهوری دموکراتیک خلق" عوض کرند. بر خلاف برخی دیگر از مناطق افغانستان، کوه های بلند مناطق مرکزی این کشور، موج تقویت شده انقلاب اسلامی را در خود نگه داشت و پژواک هواداری از انقلابی های ایران تکرار و تکرار شد.
سران حزب دموکراتیک خلق افغانستان که دولت انقلابی خلق زحمت کش را اداره می کردند، قدرت بنیان کن اسلامگراها را دست کم نگرفتند و بارها از " نیروهای ارتجاعی" در ایران شکایت کردند.
دیری نگذشت که افغانستان، صحنه نبرد نظام جدید و مخالفان آن شد. ایران هم اگرچه با جنگ داخلی مواجه نشد، ولی تجاوز خارجی آغاز جنگی طولانی شد. هم نسل های من، جنگ را همزاد خود یافتند و در فضایی با آرمان های انقلابی بزرگ شدند.
آرمان هایی که نه تنها آینده ای آباد، آزاد و سربلند را برای افغانستان و ایران تصویر می کرد، بلکه به شکست قدرت های بزرگ و استقرار حکومت جهانی اسلام با گستره ای در سه قاره می اندیشید.
از همان ابتدا مشخص بود که برای رسیدن به این آرمان ها، باید هزینه بسیار داد. در نظر اطرافیان من، انقلابی های ریش بلند که همیشه ردیفی از گلوله بر شانه داشتند، قهرمانانی بودند که من هم باید در آینده به آنها می پیوستم.
در عالم واقعیت، وضع جنگ در افغانستان به نفع قهرمانان ما نبود. مقاومت در گِروِ بقا بود و بقا در گِروِ مهاجرت. در پاکستان "دست امپریالیسم را برای بهره برداری از جنگ افغانستان خواندیم" و پیشنهاد رفتن به آمریکا را با غرور و خشم رد کردیم.
برای رسیدن به "ام القرای اسلام" و "اسلام بدون مرز" با پای پیاده از مرزها گذشتیم. وقتی به ایران رسیدیم، مردان ما در دو جبهه می جنگیدند. جبهه افغانستان در جنگ با "دولت کمونیستی" و از نظر ما شوروی و جبهه غربِ ایران در جنگ با صدام و از نظر ما با آمریکا.
در تب جنگ گذر هفته ها و ماه ها و سال ها را نفهمیدیم. هر روز در خانه با "جهاد" و "مجاهد" همدلی کردیم و در مدرسه برای "رزمنده" و رهبران دعا کردیم. به نظر نمی آمد این جنگ را پایانی باشد، نه این طرف مرز و نه آن طرف مرز.
تصوری غیر از این نداشتم که آینده من هم با جنگ رقم خواهد خورد. چه در این جبهه، چه در آن جبهه. مرگ در هر دو جبهه خبری دور از انتظار نبود. البته باید خیلی شانس می آوردی که "شهادت" نصیبت می شد.
با اندیشه تغییر دادن مرزهای سیاسی و عقیدتی، دو انقلاب در دو طرف مرز به پیش می رفت. آدم ها چون برگ خزان بر زمین می ریختند. همه اینها برای این بود که امید به آرمان ها زنده بماند. از نظر ما جنگ ادامه انقلاب بود ولی رهبران دریافته بودند که این دریا را ساحلی نیست.
مثل هر جنگ دیگری در تاریخ، این جنگ ها هم پایان یافت. پایان جنگ ایران و عراق، انقلاب ایران را در شرایطی جدید گذاشت و با برجسته شدن واقعیت های موجود، آرمان ها کمرنگ شدند.
پای حساب و کتاب که به میان آمد، دستاوردهای انقلاب برای ما شیرین و منصفانه نبود. اول افغان ها نیروی کار ارزان برای بازسازی ویرانی های جنگ شدند و بعد اگر به چنگ نیروی انتظامی افتادند، مدارک اقامتی آنها باطل شد و از "مرزهای ایران اسلامی" طرد شدند. اگر در ایران جام زهر آتش بس را نمی نوشیدند، معلوم نبود که چه می شد.
در افغانستان وضعیت به گونه ای دیگربود، یک جام بود و صد تشنه قدرت. آنجا جنگ همچنان ادامه يافت و بعد، پایان آن، داستان غم انگیز دیگری شد. اسلامگرایانِ آرمان گرا با شکست شوروی در افغانستان، کاخ بلند آرمان های کمونیستی را ویران کردند ولی آرمان های خود را هم در زیر آوار آن، مرده یافتند.
جنگی دیگر درگرفت که ادامه انقلاب نبود بلکه مرثیه ای تلخ و طولانی بود بر شهرهایی که مردمش در نزاع رهبران ریش بلند انقلابی، راهی گورستان ها شدند و آرمان های آنها را هم با خود دفن کردند. آنها که زنده ماندند تلخی میوه انقلاب را چشیدند.
حالا از دو انقلاب برای دو ملت سی سال گذشته و با اين که هدف های هردو انقلاب هنوز زنده اند اما بسى دست نیافتنی تر شده اند.