Jadid Online
جدید آنلاین
درباره ما تماس با ما Contact us About us
Subscribe to RSS - ایران
ایران

مقالات و گزارش هایی درباره ایران


شوکا صحرایی

سال گذشته درست در چنین روزهایی که برف سپید بهمن ماه زمین را پوشانده بود، گزارش خانه بامداد را تهیه کردم. آن زمان حتا فکر نبودن وسایل و یادگارهای شاملو در آن خانه هم برایم تصورناشدنی و باور نکردنی بود. اما امروز با گذشت یک سال از آن روزها، و بازهم با برف سپید بهمن ماه، آن تصور ناشدنی، در تصویر آمد.

در روز هاى پنجشنبه و جمعه ۲۶ و ۲۷ دی ماه، آن چه از احمد شاملو یکی از بزرگ ترین شاعران فارسی زبان در قرن بیستم به جا مانده بود و بنا بود موزه ای شود برای گرامیداشت یاد و خاطره او، از این خانه برده شد.

سیاوش، پسر ارشد شاعر، در مزایده ای که خود نیز در آن سهیم بود برنده شد، و وسائلی را که از شاملو در خانه ومحل سکونت همسر شاعر،  آیدا شاملو (سرکیسیان)، واقع در دهکده پردیس کرج، به جا مانده بود، برد.

در گزارش سال پیش من که لینک آن را در کنار این صفحه می بینید، خانه را آن گونه که آیدا آراسته بود می توانید ببینید.

اين بار اما شما را به دیدار این خانه، پس از بیرون برده شدن وسایل شاملو، دعوت می کنم. یادداشتی از آیدا، همسر شاملو، را نيز کنار اين متن مى گذارم همراه با نوشته اى از احمد شاملو خطاب به آيدا. 

آیدا، که این روزها سخت غمگین است، می خواهد بار دیگر خانه اش را درخور کسی چون احمد شاملو بازآرایی کند.  آیدا می گوید: "ما با تلاش، همیاری و هم فکری دوستان و دوستداران شاملو در صددیم که با هر آنچه یادمان شاملو باشد، در همین فضا با ظرافت و آراستگی محیطی در خور نام او فراهم کنیم." 

"هیچ  کجا هیچ زمان فریاد زندگی بی جواب نمانده است."
احمد شاملو

آیدا شاملو
به گفته اکتاویوپاز "خاطره شعله ایست شناور ." از همه این خانه و وسایل آن، خاطرات بسیار دارم. تمام وسایلی که هر یک به نوعی تداعی کننده یاد اوست و روزهای با او بودن.

از صفحه های موسیقی که به آنها علاقه خاصی داشتیم و چه شب ها که تا صبح در کنار هم به شنیدن آن دل می سپردیم و یا فیش ها و یاداشت های کتاب کوچه که روزها و سال های متمادی وقتمان را صرف آن کردیم، تا خاطره هدایایی که از دوستان هنرمندمان به ما اهدا شد و نزد ما امانت بود و متاسفانه ... .

به هر شکل جای جای این خانه و جزء جزء آن برای من بو و یاد شاملو را زنده نگه می دارد.

و حالا به هر دلیل بیشتر یادگارهای او در خانه اش نیستند.

در هر حال این خانه از سال ها پیش قرار بود با یادگارهای شاملو حس حضور او را تداوم بخشد، مانند خانه موتزارت در سالزبورگ و یا گوته در فرانکفورت و...  اگرچه اين خانه حتى اگر خالى باشد نيز مى تواند حس حضور شاملو را تداعى کند، همچون خانه ى خالى نيما در يوش

نوشته اى از احمد شاملو خطاب به آيدا
 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

امید صالحی

کمتر کسی است که تا به حال بخت و اقبال خود را با فال و یا به نحوی دیگر نسنجیده باشد. این روزها برخی از آنها که قبلا با توسل به نجوم و بهره گرفتن از رمل و اسطرلاب دنبال طالع خود بودند، به شیوه های نوین آینده نگری روی آورده اند و در بسیاری از فضاهای زنانه شهری مثل آرایشگاه ها یا فضاهایی شبیه آن گرفتن فال قهوه و تاروت رایج شده است. حتی در خیابان ها هم می توان آگهی های تبلیغاتی فال را دید. فال و پیش بینی آینده و خبر گرفتن از احوالات نامعلوم آدمی به دنیای مجازی هم راه پیدا کرده است.  به همین خاطر سایت ها و وبلاگ های بسیاری هستند که علاقمندان را برای گرفتن فال راهنمایی می کنند.

لادن حیدرپور یکی از فالگیرانی که حدود ۱۸ سال است برای مشتری های خاص خود فال قهوه و تاروت می گیرد، می گوید: "کمتر کسی است که بعد از خوردن قهوه فنجانش را دمر نکند به دنبال نشانه یا علامتی نگردد."

به نظر او استعداد فالگیری ارثی است  و می افزاید:«کولی های آلمانی، روس ها و ارمنی ها به فال اعتقاد دارند و در کتاب هایی که مطالعه کردم متوجه شدم که این توانایی زاییده انرژی و نیرویی است که از وجود انسان ها در فضا منتشر می شود.» انگشتان و چشم ها منبع انتقال انرژی هستند بنابراین در فال هم این دو عضو می تواند انرژی ها را به تاروت منتقل کنند. شمع و عود نیز از اجزاء حذف نشدنی مراسم فال است.

درباره کارت های تاروت تحقیقات گسترده ای انجام شده است و برخی معتقدند که خاستگاه بازی با ورق در کشور چین بوده و به اوایل سلسله تانگ، ۹۰۸ -۶۱۸ میلادی، برمی گردد.

به عقیده یک نویسنده ایتالیایی به نام کولوزو نیز برای اولین بار در سال ۳۷۹ کارت های بازی از شمال افریقا وارد ایتالیا شد و به نام بازی نائیب رایج شد.

برخی دیگر نیز تصور می کنند که کلمه تاروت تحریفی از نام توت خدای جادوی مصر باستان بوده است.

به اعتقاد جامعه شناسان وقتی افراد جامعه توانایی برآورده کردن نیازها و خواسته هایشان را از لحاظ فکری، اقتصادی و اجتماعی ندارند یا نمی توانند به خواسته هایی مثل ازدواج، طلاق، شغل مناسب و... دست پیدا کنند به خرافات و فالگیری رو می آورند.

در کشورهایی که افراد نمی توانند در عالم واقع به امیال و خواسته های خود برسند  گرایش به خرافات بیشتر می شود.

نعمت الله فاضلی مردم شناس و استاد دانشگاه نوشته ای به سه نوع فالگیری اشاره کرده است:

فالگیری مسأله محور: هدف آن پیدا کردن راه حلی برای یک مشکل است.
فالگیری اعتقادی: هدف آن انجام یک آن آیین یا باور فرهنگی خاص است.
فالگیری فراغتی: هدف آن تولید لذت و پر کردن اوقات فراغت است.

به اعتقاد فاضلی: "آنچه در جامعه شهری ایران دیده می شود بیشتر فالگیری فراغتی است. توجه به فالگیری و اهمیت دادن به آن در رسانه ها و گفتگوها را شاید بتوان اهمیت یافتن زنان و جوانان در فرهنگ و گفتمان های معاصر دانست با این حال پرداختن به این موضوع نیازمند بررسی آماری دقیق است."

فاضلی با اشاره به این نکات از علاقمندی تحصیل کردگان و اقشار مرفه اجتماع نیز یاد می کند. علاقمندان به فال در هر قشر و طبقه ای قرار دارند اما مشتریان لادن بیشتر تحصیل کرده گان متمولی هستند که به معنای انتقال انرژی و تفکرات لادن درباره فال اعتقاد دارند. او می گوید: "بیش از ۷۰ درصد از مراجعه کنندگان من را افراد طبقات بالای اجتماع تشکیل می دهند. بر خلاف تصور همه بیشتر آنها مرد هستند و بیشتر سوالاتی درباره تجارت و حرفه خود دارند."

لادن برای هر مشتری حداقل ۴۵ دقیقه و حداکثر ۱۹۰ دقیقه  وقت می گذارد و برای فال گرفتن مبلغی بین هفت تا پانزده هزار تومان دریافت می کند.

علاقمندان به یادگیری این فن نیز کم نیستند. لادن شاگردانی را هم تربیت کرده است به طور متوسط شهریه یادگیری فال تاروت حدود ۲۵۰ هزار تومان است.

بیشتر مردم توقع دارند به وسیله تاروت یا قهوه به اوضاع اجتماعی عاطفی و حرفه ای خود سر و سامانی بدهند. بیشتر در مورد مسائل عاطفی خود سوال می کنند. بعضی هم  به طور افراطی به این عمل معتاد می شوند، کسانی که دچار ضعف در شخصیت و اراده هستند و نمی توانند به درستی تصمیم بگیرند. بعضی از مشتریان لادن هر ۷۲ ساعت یکبار برای گرفتن فال به او مراجعه می کنند.

در قوانین ایران، برای رمالی و پیشگویی مجازات تعیین شده است، اما به نظر بعضی از حقوقدانان، این موضوع جنبه شخصی دارد و نمی توان به راحتی برای آن مجازات تعیین کرد.

در ماده سوم آیین نامه خلافی برای اقداماتی نظیر فالگیری و ایجاد کسب و کار از این طریق مجازات حبس تعیین شده بود پس از مدتی تنها جریمه آن پابرجا باقی مانده است. با وجود چنین قوانینی نه تنها از تعداد این افراد کاسته نشده، بلکه روز به روز به تعداد فالگیران و علاقمندان به فال اضافه می شود.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

هاله حیدری

هر روز صبح زود وقتی جلوی پارک با چشمانی خواب آلود منتظر تاکسی هستم افرادی را می بینم که آن وقت صبح سرحال و قبراق به سمت پارک در حرکتند ولی من آرزو می کنم ای کاش دقایق بیشتری را می خوابیدم.

محل کارم با دوستانم از کم تحرکی کلی حرف می زنیم و این که چقدر ما به ورزش و تحرک نیاز داریم اما همه ما بهانه های کافی برای ورزش نکردن داریم. همه به ظاهر مشتاقیم و علاقمند.

یکی می گوید فرصت کافی برای رفتن به خانه و تعویض لباس و دوش گرفتن را ندارد و آن دیگری می گوید اگر دوستی داشتم که با من همراهی می کرد حتما صبح می رفتم و ورزش می کردم. به این نتیجه رسیده ام که همه می خواهیم خودمان را توجیه کنیم همه دنبال بهانه ای هستیم که ورزش نکنیم.

از مزایای ورزش تا دلتان بخواهد داد سخن می دهیم و مدام می گوئیم ولی درصد کمی از ما حاضریم لحظاتی را در ساعات اولیه روز به ورزش اختصاص می دهیم.

به یاد پدربزرگم می افتم و از خودم می پرسم چه چیزی باعث می شد پدربزرگم هر روز صبح بعد از خواندن نماز چوبدستی اش را بردارد و از خانه بیرون برود و دو ساعت بعد با نان تازه و روحیه ای سرشار از انرژی باز گردد.

تمام دست اندرکاران بهداشت جسم و روح، ورزش صبحگاهی را یکی از بهترین راه های حفظ سلامت و جلوگیری از تنش های روزانه می دانند. آنها می گویند روزانه ۳۰ دقیقه تا یک ساعت ورزش سبک مثل پیاده روی و نرمش می تواند باعت نشاط روحی و افزایش اعتماد به نفش شود.

فواید ورزش بیشتر از آن است که بتوان در چند جمله شرحش داد به خصوص برای کسی که در شهر شلوغ و آلوده ای مثل تهران زندگی کند. جایی که این روزها هوایش به شدت آلوده است و گاهی هشدار داده می شود که افراد مسن، بیماران قلبی و ریوی و بچه ها بیرون نیایند.

تازه اگر این مشکلات نبود باز هم در زندگی شهری امروز که تحرک کم است ورزش مثل غذا لازم است و می تواند به پرورش جسم و جان بینجامد و روح آدمی را صیقل دهد و مانع افسردگی و انزوا شود.

بالاخره یک روز تصمیم گرفتم بر تنبلی خودم غلبه کنم و برای یک بار هم شده بروم و ببینم در پارک چه خبر است و خیل مشتاقان هر روزه پارک مشغول چه کاری هستند. با خودم می گویم شاید هم آنقدر جذاب باشد که من هم به جای خوابیدن بیشتر صبح از بلند شوم و بروم در پارک کمی پیاده روی کنم.

ساعت شش و نیم صبح از خانه بیرون می زنم. خیابان هنوز خلوت است. به سمت پارک حرکت می کنم. نرسیده به پارک نگاهی به دور و برم می کنم. عده ای را می بینم که ظاهرا در حال رفتن به سر کار هستند و عده ای نیز به سمت ورودی پارک می روند.

وارد محوطه پارک می شوم. انگار وارد دنیای دیگری شده ام. همه به هم صبح بخیر و خسته نباشید می گویند و برای هم دست تکان می دهند. فضا بسیار صمیمی است. خانمی در حال دویدن از کنارم رد می شود و به من که برای ورزش نیامده ام صبح بخیر بلندی می گوید. حس بیگانگی در من کم کم از بین می رود. صدای شمارش ورزشکاران به گوش می رسد؛ یک، دو، سه... چند نفری مشغول دویدن و نرمش انفرادی هستند. از شوخی های دسته جمعی متوجه می شوم همه آشنا هستند و غریبه ای بین آنها نیست جز من که هنوز خودم را پیدا نکرده ام.

چشم می چرانم و به این طرف و آنطرف دقیق می شوم. اکثرا صبح بیداران بازنشستگانی هستند که مشغول پیاده روی و نرمش هستند و تعداد جوانان بسیار کم است.

حس عجیبی پیدا کرده ام؛ انگار انرژی تازه ای پیدا کرده ام. روی یکی از صندلی های پارک می نشینم. دو نفری روی صندلی وسط پارک سرگرم گپ زدن هستند. از نظر آنها بودن با همسن و سالان در ساعت های ابتدایی روز مثل یک وعده غذاست و یکی از آنها می گوید که سالهاست حتی یک روز هم ورزش صبح و پیاده روی را ترک نکرده است.

آقای جهانگرد با خنده به دوستش اشاره می کند ومی گوید: "صبح ها وقتی این همه پیره مرد را در اینجا می بینم فکر می کنم فقط من نیستم که پیر شده ام. من با آمدن به اینجا و ورزش احساس می کنم هنوز کاری از من بر می آید و حس می کنم هنوز جوانم."

اما مسئله فقط این نیست، اینجا زندگی هم جریان دارد. آقای جهانگرد از اتفاقاتی که برایش افتاده تعریف می کند و می گوید "پارسال خانمی که سالها بود شوهرش را از دست داده بود و با گروه ما ورزش می کرد با یکی از بچه های گروه ازدواج کرد. همه ما را هم به باغشان دعوت کردند و کلی هم خوش گذشت. البته اتفاقات بد هم می افتد مثلاً چند ماه پیش ما یکی از دوستانمان را که ده سال هر روز با هم ورزش می کردیم، از دست دادیم. جایش خیلی در میان ما خالیه."

با آقای جهانگرد و دوستش خداحافظی می کنم و آنها را تنها می گذارم اما خیالشان یک لحظه مرا راحت نمی گذارد از خودم می پرسم آیا من هم وقتی به سن این آدمها برسم رختخواب گرم و نرم و خواب شیرین را رها می کنم و حاضر می شوم که لحظاتی را دستکم پیاده روی کنم. یعنی واقعا این آدمها مثل من بوده اند و در این سن و سال تغییر کرده اند؟

به خودم می گویم مهم نیست که اینها قبلا چطوری فکر می کردند مهم الان است که سرحال و قبراق هستند. از این که لحظاتی را در پارک و در بین این همه پدربزرگ و مادربزرگ با نشاط و شاد بودم احساس آرامش و سرزندگی می کنم. نمی دانم شاید من هم روزی تصمیم بگیرم به جمع ورزشکاران سحرخیز بپیوندم.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

حمیدرضا حسینی

میدان نقش جهان اصفهان اگرچه بزرگترین میدان تاریخی ایران است، اما نخستین میدان از این دست نیست.

وقتی شاه عباس بزرگ در سال ۱۰۰۶ ه.ق پایتخت صفویان را از قزوین به اصفهان آورد، این شهر پایتختی آل زیار، آل بویه و سلجوقیان را از سرگذرانده و شاهکارهایی از هنر و معماری را در خود جای داده بود. یکی از این شاهکارها، میدان بزرگ عتیق در مرکز شهر بود که در سده ششم هجری قمری، نبض سیاست و اقتصاد سلجوقیان در آن می تپید.

صفویان آنچه را از پیشینیان به جای مانده بود، ویران نکردند. میدان نقش جهان را در بخش جنوبی بافت سلجوقی بنا نهادند و آن را از طریق بازار قیصریه به میدان عتیق وصل کردند. اما بافت سلجوقی رفته رفته در برابر نقش جهان رنگ باخت و اهمیت پیشین را از دست داد.

تا پایان دوره صفوی، بخش هایی از میدان عتیق زیر ساخت و ساز رفت و در دوره های بعد، به کلی محو شد. با این وجود، دانه های تاریخی پیرامون میدان، همچون مسجد جامع، هارونیه، منار علی، مسجد علی وانبوهی از خانه های تاریخی که برخی پیش از روزگار صفویان و برخی پس از آن ساخته شده بودند، بر جای خود باقی ماندند.

آنچه بافت سلجوقی اصفهان را زیر و رو کرد، خیابان کشی های دوره پهلوی بود که شیرازه محله های تاریخی را از هم پاشید. هنوز این زخم التیام نیافته بود که جنگ آغاز شد و رژیم عراق برای درهم کوفتن روحیه مردم اصفهان ـ که به پیشتازی در جبهه های جنگ شهره بودند - بافت تاریخی این شهر را زیر آتش گرفت.

طی هشت سال، نزدیک به ۲۰۰ راکت و موشک در بافت تاریخی اصفهان، خصوصا اطراف مسجد جامع فرود آمد و دهها اثر تاریخی را به کام مرگ کشاند. حتی شبستان مسجد جامع و بازار سلجوقی نیز هدف قرار گرفت و ضربه ای هولناک به میراث فرهنگی کشور وارد آمد.

در این اوضاع و احوال، مردمان ریشه داری که نسل اندر نسل در این محدوده زندگی می کردند، به محله ها یا شهرهای امن کوچیدند و ترکیب اجتماعی بافت تاریخی دگرگون شد. سوغات جنگ برای اصفهان انبوه خانه های خالی از سکنه بود که شتابان رو به ویرانی می رفتند.

جنگ که پایان یافت، جویندگان کار از شهرها و روستاها و حتی کشورهای دیگر به اصفهان سرازیر شدند و در خانه های متروک بافت تاریخی جا گرفتند. مهاجران، علاقه ای به این بافت نداشتند و حفظ میراث نیاکان دیگران را وظیفه خود نمی دانستند. لاجرم یک جور حاشیه نشینی در هسته مرکزی شهر شکل گرفت وانواع بزهکاری از دزدی و اعتیاد تا فحشاء و قاچاق مواد مخدر پدید آمد.

مدیران شهر همچنین پنداشتند که با نو کردن در و دیوار، اوضاع اجتماعی بهبود می یابد. از این رو، آثار تاریخی یکی پس از دیگری ویران شدند و جای خود را به بناهای تازه سازی دادند که نه نسبتی با سنت داشتند و نه بهره ای از مدرنیسم برده بودند.

تا روشن شود که این ره رو به ترکستان است و کعبه ای پیش رو نیست، بافت تاریخی که یک بار با خیابان کشی پهلوی و دیگر بار با موشک اندازی صدام زیر و زبر شده بود، برای سومین بار شخم خورد.

آن روزها، هر کسی به اصفهان می آمد، یکراست سراغ نقش جهان و چهارباغ و پل خواجو و سی و سه پل  را می گرفت و با دیدن ظاهر مرتبشان، از بابت نصف جهان آسوده خاطر می شد؛ غافل از این که پشت این ویترین بزک کرده، صدها کالای گرانبها در تاریکی پستو رو به نابودی اند.

در پاسداری از میراث فرهنگی، هر وقت که ماهی را از آب بگیرند، دیر است؛ امروز دیرتر از دیروز و فردا دیرتر از امروز؛ و حالا چهل- پنجاه سال دیر شده است! اما باز هم می توان آغاز کرد. اصفهان هنوز هشتصد خانه تاریخی و دهها شاهکار دیگر را در خود جای داده است.

اکنون، وزارت مسکن و شهرسازی و شهرداری اصفهان چاره کار را در این دیده اند که بازسازی بافت تاریخی را از همان جایی آغاز کنند که آغاز خرابی بود: از میدان ۹۰۰ ساله عتیق که زیر دهها ساختمان بی قواره مدفون شده اما خط و خطوط و حدود و ثغورش معلوم است.

احیای میدان عتیق، از دهه ۱۳۶۰ خورشیدی طراحی شد، اما اجرایش به همان علت همیشگی، یعنی بوروکراسی اداری و کمبود اعتبارات و مدیریت نابسامان تا اوایل دهه ۱۳۸۰ به تعویق افتاد. اکنون، این پروژه که بزرگترین پرو‍‍‍‍ژه توأمان شهری، میراثی و گردشگری ایران است، کلید خورده تا دومین میدان نقش جهان را در نصف جهان برپا کند.

در گزارش مصور این صفحه، دو تن از مدیران پروژه احیای میدان عتیق، اهداف و کم و کیف این پروژه را بازگو می کنند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

جلال رستمی

تابلوهای شهرام کریمی به دنبال بدست دادن تاریخ "هویت" دراجزای فکری- فرهنگی آن ودر بعد تاریخی اش است. درهر تابلو بزرگ او، ما شاهد پنج یا شش و گاهی هفت تصویر "نقاشی با هویت مستقل" هستیم. هر کدام از این تصاویر، تاریخچه ای یا داستانی ویا گوشه ای از تاریخی را روایت می کند که نقاش به شکلی با آنها درارتباط بوده است.

چهره یک زن، چهره یک مرد، فضای یک دهکده یا یک گل پیچک رها شده در وسط تابلو. همه از حافظه و یاد- خاطره های نقاش می آید. ازنزدیکترین نزدیکان تا دورترینی که دیگر برای او متن تاریخی شده اند. ولی با این همه، موضوع تابلوها در حوزه خاطرات شخصی باقی نمی مانند.

و از بطن همین رابطه با آشنایان وزیر و رو کردن خاطراتش است که به تاریخ نقب می زند و درپی نشان دادن هویت می گردد. اینجاست که مسئله  نشان دادن هویت دیگر برای او بصورت یک "مفهوم هنری- Art Concept " در می آید. برای این مفهوم مشخص که او می خواهد اکنون به آن واقعیت ببخشد، تنها تصاویر کافی به نظر نمی رسند. پس او به سراغ "شعر نوشته" هم می رود.

"شعرنوشته"های او هویت مستقل ندارند، حامل زیبایی خطاطی گونه هم نیستند. اشعاری نیستند که بشود از اول تا آخرآنها را خواند. شعرها از متن تصاویر به بیرون راه می یابند. یعنی همانطور جاری می شوند - می شود قسمتی از آنها را خواند- و بعد در متن تصاویر فرو می روند و محو می شوند.

شهرام کریمی با چند گانگی تصاویر برروی یک بوم، که من بر آنها نام تصاویر روایی می گذارم، خودآگاه یا ناخودآگاه در پی پیوند بین این تصاویرمی گردد واین شعرنوشته هایش است که با زبان غنایی، که در همه متن تابلو جاری است و حضوری قابل لمس دارند، بین تصاویر مختلف پیوند ایجاد می کنند.

او به همه گوشه و کنار بومش سفرمی کند. با تصاویر روایتگری می کند و تنها زمانی که کار روایتگری تصاویر و پیوند آنها باهم خاتمه می یابد و از متن به سطح می رسد، آن زمان است که فضایی آرام و یک دست با رنگ هایی که از بطن این روایتگری تاریخی ساخته وآمیخته شده است، خلق می شود. فضایی که با رنگ و بوی کهنگی که همراه دارند، به تماشای یک روایت واحد هدایت می کنند. روایتی که در جستجوی نشان دادن "هویت" در بطن روایت های مختلف است واینجاست که فضای تابلوها درکلیت شان آرام ولی گویا، درمقابل چشمان ما قرار می گیرند.

رنگ ها با بیان تاریخی رویداها (یاد- خاطره ها) تناسب عجیبی دارند. درست مانند رنگ فرش و یا زیلو و یا یک کوزه سفالی که سالیان دراز زیر خاک باقی مانده وحال، از زیر آوار تاریخ بیرون آمده اند.

در کارهای شهرام کریمی، تصاویردریچه ای به دنیای واقعی هستند. او می خواهد هویتی را نشان دهد که در پس رفتارها وگفتارها، در طول تاریخ دگرگون شده و پنهان گردیده اند. در یکی از تابلوها که به دو قسمت تقسیم شده است در یک قسمت، انسان های پارینه سنگی را با همان هویت ابتدایی برهنه خود می بینید در حال حمل کودکی بر روی برانکاردی که از چوپ ساخته اند. نگاه کودک که به حالت نیمه خیز، روی برانکارد درازکشیده طوری است که تو را ناخود آگاه به قسمت دوم تابلو هدایت می کند. در قسمت دوم تابلو خانواده ای را می بینید که در کنار حرم مقدسی به حالت کاملاً سنتی کنار ضریح ایستاده اند؛ یادآورعکس هایی که  نمونه های فراوان آن در بیشتر خانواده های ایرانی موجود است. کارهای شهرام کریمی آیینه روایت گونه ای است در مقابل چشمان ما. هرکس می تواند در نهایت برداشت خودش را از این روایت ها داشته باشد؛ به همان اندازه گونه گونی حوادث ثبت شده در خود تابلوها.

اگر چه شهرام کریمی سالیانی است که در خارج از ایران زندگی می کند و با نقاشی مدرن جهان از نزدیک آشناست ودر نمایشگاه ها و گالری های مختلف کارهایش به نمایش گذاشته شده است، ولی کارهای او شاید بیشتراز خیلی از نقاش های ایرانی که درداخل کشور زندگی می کنند، بومی تر است. بعضی ها به آن نام نوستالژی می دهند. من آن را تلاش برای نشان دادن هویت ارزیابی می کنم. او برای نشان دادن این "هویت" از هنر اروپایی وام نمی گیرد. کارهای او بیشتر از سنت نقاشی قدیم ایرانی، مینیاتور، پرده کشی ها، و نقاشی های قهوه خانه ای بهره می گیرد؛ اما به شکلی مدرن و امروزی.

بعضی از تصاویر و کارهای شهرام کریمی به قدری در فرم و شکل ساده هستند که در نگاه اول انسان را به تعجب وا می دارند. او تکنیک را به خدمت تزیین به کار نمی گیرد، بلکه از تکنیک برای ساده نشان دادن موضوع ها ومفاهیم پیچیده استفاده می کند. به همین خاطر در این کارها فرم و شکل ساده به نظر می رسند.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
علی فاضلی

اگر از مشهد حدود سی کیلومتر به سمت غرب بروید، در دامنه رشته کوه های بینالود، در انتهای یک جاده ییلاقی  و در محیطی کوهستانی، می رسید به یک روستای کوچک و زیبا بنام کنگ. این روستا در شیب یک کوه قرار دارد.

کنگ جایی است که گویی در آنجا  دست نوازش طبیعت بر سر انسان کشیده شده است. جهت باد و نور خورشید کاملا با قرارگیری  خانه ها در این روستا سازگار است به طوری که نور خورشید درتابستان کمترین گرما و در طول زمستان بیشترین تابش آفتاب را برمنازل این روستا دارد. آب وهوای مطبوع کوهستانی و رودهای جاری در این روستا محیطی دلپذیر به وجود آورده است. کنگ همه ساله آغوشش را برای دوستداران طبیعت باز می کند. سه هزار سال قدمت تقریبی این روستا خود بیانگر آن است که ساکنان آن چطور دراین محیط به آرامش رسیده اند و چطور از فراز بینالود، جهان را به نظاره نشسته اند.

با وجود نزدیکی کنگ به مشهد، مردمان این روستا به خصوص قدیمی ترها  شکل سنتی زندگی و پوشاک خود را حفظ کرده اند و فارسی را با لهجه محلی صحبت می کنند. بزرگ و یا کوچک هنگام گذر از کوچه های پر شیب روستا که  یکدیگر را می بینند به هم سلام می کنند و همه در کنار هم دوستانه از زندگی و گذر عمر می گویند.  پیر مردها از باغ و درختان جوز (گردو) با هم گپ می زنند و داستان هایی را بازگو می کنند که از آابا و اجدادشان شنیده اند.

پیشه مردم روستا بیشتر باغداری و دامپروری است و قالی بافی نیز در برخی خانه ها وجود دارد .گفته می شود که هفت هزار خانواده اکنون در کنگ زندگی می کنند. به نظر می رسد که جوان ها، مثل همه جا، تمایلی به ماندن در روستا ندارند و آنها به امید یافتن زندگی بهتر به شهرها رفته اند.

از نقاط تاریخی کنگ، یکی قلعه حصار است که جز چند خشت چیزی از آن بر جای نمانده و رباط شاه عباسی که  کاروانسرایی است از زمانی که مال دارها یا مسافرها عازم نطقه ای در دور دست بوده اند شب را در آن می ماندند.

دو رود از روستا می گذرد که محلی ها به آن دو رود بزرگ و کوچک می گویند. این دو رود به هم پیوسته و به طرف دشت مشهد و کشف رود می روند.

می توان دو نوع غذا را مختص این روستا دانست که در نقاط دیگر نمی توان یافت، نان ملری و آبگوشت اوجیز (آب - جز). کنگی ها به نوعی تره کوهی "ملر maler" می گویند که در اطراف کوه بینالود پیدا می شود. ملر را با پیاز خورد کرده به همراه جزغاله لای خمیر نازک شده قرار می دهند و به تنور می زنند .گاهی هم اگر ملر نیابند از مغز گردو استفاده می کنند . آبگوشت "اوجیز ojiz" همان مخلفات آبگوشت معمولی را دارد با این تفاوت که به آن ترکیبات دیگری هم اضافه می کنند و بعضی تخم مرغ و برنج را در روغن  سرخ کرده به آبگوشت می افزایند.  

وقتی در کوچه های تنگ و پر شیب روستا نفس زنان بالا می روی گاهی می توانی مادربزرگ و پدربزرگی را ببینی که از روی مهتابی چوبی خانه اش که کنگی ها به آن "پیشگاه" می گویند، تو را نگاه می کنند، سلام و بعد تعارف که به منزلشان بروی و دمی بیاسایی .

روستاییان بسیار مراقبند تا آتشی در روستا بپا نشود که نتوانند آن را کنترل کنند چه که به دلیل پلکانی بودن خانه ها امکان اینکه تمامی روستا طعمه حریق شود بسیار است، اتفاقی که چند سال قبل افتاد و نزدیک به چهل خانه سوخت.

زندگی و مرگ برای مردمان روستا در هم تنیده است، آنها مجالس عروسی و بزم های شادی را همراه با ساز آوازهای محلی بر بام های خانه شان برپا می کنند و درست آنسوی تر و بر تپه ای مشرف بر روستا قبرستان قدیمی قرار دارد که آن هم به تبع  خانه های دنیایی شان پلکانی است.


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
رضا مروارید

مجموعه عکس
عکس هایی از دو همزاد ناهمگون: مدرسه گوهرشاد در هرات و مسجد گوهرشاد در مشهد

اگر در میان همسویی ‌های فرهنگی تاریخی ایران و افغانستان جست ‌و جو شود، بی ‌گمان آوازه‌ بلند بانویی به نام گوهرشاد که پیوستگی میان مشهد و هرات را از شش سده پیش بدین سو کشانده است، بر هر چیز دیگری پیشی خواهد گرفت. درنگی کوتاه بر سازه‌ های معماری این دو شهر که با اراده و اهتمام این بانوی دربار تیموری شکل گرفته است، یکی از انگیزه هایی بود که چندی پیش ما را تا هرات کشاند و این نوشته و عکس‌ها را در پی داشت.

"خیابان" را پشت سر می ‌گذارم و از دهانه‌ طاق آجری نوساز "باغ" می گذرم. سر برنمی‌ دارم به دیدن روبه ‌رو؛ هنوز می خواهم حس دل ‌انگیز گام نخستین بر این زمین را در وجودم حس کنم، هنوز می خواهم آغازین پژواک سنگ ‌ریزه‌های پاشیده بر باغ را در خودِ خویش نگه دارم، هنوز خوش ندارم که سر را این سو و آن سو بگردانم و بودن در ژرفای تاریخ را از خود دریغ کنم؛ گو این که اگر دیده را به هر جانب برگردانم، جز تاریخ چیزی نمی بینم.

خوانده بودم که مرمر بوده است کف این نمازگاه بزرگ، سراسر سفید؛ چندان که نمازگزاران بازتاب آفتاب تابیده بر آن را بر نمی ‌تابیدند، و ناگزیر دستاری بر سر می نهادند سیاه، یا خطی بر چشم می کشیدند از سرمه، به رسم سایه ‌بان، تا طیف گسترده‌ ای از رنگ سفید کف تا زرین و لاجوردیِ مناره‌ ها را تکمیل کنند. هر چه می روم، از فرش مرمرین نشانی نمی یابم، سنگ ‌ریزه است و خاک و دیگر هیچ. به ‌ناچار چشم از زمین برمی ‌گیرم و نقش گنبدی بزرگ را در دیده‌ خود می بینم که نشان از درستی راه دارد؛ گنبدی برپا با نشانی اندک از آبادی روزگاران دیر و دور، با هیأتی به شکل کلاه درویشان، با کاشی‌ هایی ریخته و نریخته، با کتیبه ‌هایی خوانا و نخواندنی؛ یکه و تنها ایستاده در کهنه ‌باغی فراخ.

یکی از راه ‌هایی را که در دو سوی باغچه‌ چمن ‌پوش آراسته به نونهال‌ های سوزنی‌ برگ کشیده شده است، پی می گیرم تا به تنها بنای آجری روبه ‌رو برسم. من اینک در باغ ‌مزار گوهرشاد ایستاده‌ام در محله‌ "خیابان" هرات؛ نخستین خیابان جهان اسلام. در آغاز، شهرهای نوبنیاد اسلامی را گذرگاه ‌هایی تنگ و هزارتو بود، با خانه‌ هایی نزدیک هم، تا سوارانِ سرکشِ دشمن را یارای تاختن نماند و مرد و زن و خرد و کلان بتوانند از فراز بام‌ های خانه ‌هاشان، حتی با فرو انداختن پاره‌ سنگی، راه را بر آنان ببندند. اما هرات، خلاف ‌آمد عادت همه‌  شهرهای مسلمان ‌نشین، گذرگاهی فراخ یافت که به گفته‌ بیهقی، آن را "دشت خدابان" نامیدند و بر این باور رفتند که خدا، خود آن را پاس خواهد داشت و نیازی به سنگ ‌باران از فراز بام ها نیست و این گونه بود که "خدابان" و "خیادوان" و "خیابان" برای اولین بار در هرات پدیدار شد و دومین نمونه ‌اش در قزوین و آنگاه در مشهد و اصفهان و همه جا.

با احداث "خیابان"، کانون فرهنگی پایتخت تیموریان بدین سو کشیده شد، در آغاز مدرسه و مصلایی بزرگ، اندکی بعد، مدرسه‌ سلطان حسین بایقرا و نیم قرن پس از آن، مجموعه اخلاصیه امیرعلی‌ شیر نوایی در این محله برپا گردید که از این همه، اکنون تنها چهار مناره‌ مدرسه‌ سلطان حسین، یک مناره‌ مصلا و یک گنبد و نیمه‌ ای از گلدسته‌ مدرسه گوهرشاد خاتون برپا مانده است.

اینک ششصد سال می گذرد از آن روزگاری که قوام ‌الدین شیرازی، معمار پرآوازه‌ دوران تیموری، پس از پایان بنای مسجد جامع مشهد، به هرات آمد تا به فرمان و هدایت گوهرشاد بیگم، در این نخستین "خیابان" جهان اسلام، مسجد و مدرسه ‌ای بسازد.

گوهرشاد دختر امیرغیاث ‌الدین ترخان است که به سال ۷۸۰ قمری زاده شد و پانزده سال بعد، به عقد شاهرخ، فرزند و جانشین تیمور جهان ‌گشا در خطه‌ خراسان و فرارود و نواحی همسایه در آمد که تنها یک سال از گوهرشاد بزرگتر بود. شاهرخ که بر تخت نشست، هرات را مرکز حکومت خود کرد، یزد و مرو را آباد ساخت و مشهد را برکشید؛ آن سان که فرزند هنرمندش بایسنغر میرزا را به حاکمیت ولایت خراسان غربی گمارد و گوهرشاد خاتون، چهار سال در مشهد ماند تا در سال ۸۲۱ بنای مسجدی بزرگ را در کنار حرم امام هشتم شیعیان به پایان ببرد و شاهرخ را برای گشایش آن به مشهد فرا خواند تا چنان مایه‌ شگفتی او شود که همان ‌جا فرمان ساخت کاخ ‌باغ بزرگی را در مشهد صادر کند که پس از ساخت به "چهارباغ" نامور شد.

فاصله‌ زمانی اندک میان ساخت مسجد جامع گوهرشاد در مشهد و بنای مدرسه‌ گوهرشاد در هرات، و یگانگی بانی و معمار این دو بنا، وضعیتی را به وجود آورده است که می توان از این دو سازه‌ بزرگ دوره‌ تیموری به سان یکی از زمینه های نزدیکی میان مشهد و هرات نام برد و آن دو را خواهروار در کنار یکدیگر نهاد.

هنوز به گنبدخانه نرسیده‌ام که این افسوس در جان من زبانه می کشد و همه‌ وجودم را دریغی دردناک فرا می گیرد که کاش شرایطی فراهم می آمد که این باغ مزار نیز همانند همزادش مسجد گوهرشاد در مشهد، از گزندهای فراوانی که از دست طبیعت و انسان بر آن وارد شده است، در امان می ماند، و آن گاه که به درون گنبدخانه می روم و چشمم به سنگ‌های نیمه ‌شکسته و مرمرها و کاشی‌های انباشته در چهارسوی ساختمان می افتد، اندوهم افزون می شود و دریغاگو می مانم حیران سقف و دیوار و کف و ایوان.

وقتی کسی همچون قوام ‌الدین شیرازی که در کنار عبدالقادر مراغه ‌ای موسیقی‌دان، و یوسف اندکانی آوازه‌ خوان و خلیل مصور نقاش، یکی از چهار هنرمند پایتخت تیموری شمرده می شود، با هنرنمایی خوشنویس توانایی هم‌چون بایسنغر میرزا که در قرآن ‌نویسی و شاهنامه ‌نویسی و کتیبه ‌نویسی یگانه است، در شهر مشهد مسجدی به این زیبایی و عظمت را می سازد، حتماً پس از این تجربه‌ ارزشمند و رفتن به هرات پایتخت، مدرسه و مصلایی باشکوه برپا کرده است، که اگر می بود و می ماند، به بزرگ‌ترین بناهای مذهبی امروز پهلو می زد.

اما چرا نماند؟ پرسشی که پاسخ آن را شاید بتوان در یک نکته داد: گوهرشاد خاتون، پس از بنای مسجد جامع در مشهد، و احداث رواق های دارالسیاده و دارالحفاظ و دارالسلام به عنوان حلقه‌ پیوست مسجد با حرم امام رضا(ع)، رقبات و املاک و دکان هایی را وقف آبادی و عمران و نگهداری مسجد کرد، و از آن زمان بدین سو، به رغم تصرّف ده ‌ساله‌ مشهد به دست ازبک‌ های شیبانی (۹۹۷ تا ۱۰۰۶ق)، زلزله‌های سال ۱۰۸۴ق و ۱۳۲۷ش و توپ‌‌ بندی حرم و مسجد از سوی قزاق‌ های روسیه‌ تزاری (۱۳۳۰ق)، این مجموعه‌ بزرگ بارها و بارها از محل عایدات همان موقوفات بازسازی و مرمت شده و گنبد و دو گلدسته و صحن و چهار ایوان و هفت شبستان آن همچنان استوار مانده است؛ در حالی که برای آباد ماندن بناهای هرات، چیزی و جایی را وقف نکرده یا در گذر روزگاران از آن نشانی نمانده است و اینگونه است که از مصلای بزرگ محله‌ خیابان هرات که به فرمان همان گوهرشاد خاتون، به دست همان قوام ‌الدین معمار و در پایتخت تیموری ساخته شده، اینک جز یک مناره هیچ اثری بر جا نیست، و از مدرسه ‌اش تنها یک گنبدخانه مانده است و نیمی مناره؛ همین و بس.

در زیر گنبد این باغ ‌مزار، شش گور، شامل دو سنگ بزرگ و سه سنگ کوچک و یکی کوچک ‌تر دیده می شود که یکی از آن دو بزرگ، سنگی است بر گور گوهرشاد که در ۸۱ سالگی در آشوب هرات کشته شد و در مدرسه ‌اش مدفون گردید. یکی از آن سه سنگ کوچک، از آن فرزندش بایسنغر میرزا است که ۲۴ سال پیش ‌تر از او درگذشته بود. سنگ‌های دیگر را یکی متعلق به شاهرخ می دانند که ۱۱ سال پیش از همسرش مرده بود و آن سه دیگر را قبر فرزندان و نوه هایش می دانند؛ هر چند در این چهار قبر اختلاف دیدگاه بسیار است، و درست ‌تر آن که قبر شاهرخ در گورمیر سمرقند و در کنار پدرش تیمور است.

از پله های پر پیچ و خم گنبد که بالا می روم و اِزاره و پوشش گنبد و وضع اسفناک کاشی‌ های آن را از نزدیک می بینم، آه از نهاد بر می ‌آورم و از همان بالا است که کلیددار مزار گوهرشاد، قبر نیمه ‌ویران امیرعلی ‌شیر نوایی را در آن سوی باغ نشان می دهد و می گوید: "چند سال است که گور او را به قصد نوسازی خراب کرده‌اند و همین طور رها مانده است؛ زیر برف و باران و آفتاب؛ باز خوب است که هنوز نخواسته ‌اند گنبد گوهرشاد را دوباره بسازند و گرنه، امروز نشانی از این گنبد هم نبود".


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
حسين على ذابحى*

محمد ابراهيم جعفرى متولد ۱۳۱۹ در بروجرد، فارغ التحصيل دانشكده هنرهاى زيباى دانشگاه تهران (در سال ۱۳۴۳) و در حال حاضر عضو هيات علمى دانشگاه هنر است.

جعفرى، براى اولين بار آثارش را به كوشش محسن وزيرى، در يك نمايشگاه خيابانى در اطراف پارك دانشجو ارائه كرد و از ۱۳۴۳ تا كنون در نمايشگاه ها و بينال هاى داخلى و خارجى بسيارى شركت كرده است.

مردى كه ايام كودكى و نوجوانى خود را در كنار ديوارهاى كاهگلى گذرانده است خاطره آن ها، چنان در اعماق وجودش ريشه دوانيده، كه در ايجاد جوهره هنرى آثارش نقشى اساسى را ايفا مى نمايد.

ديوارهايى كه در كودكى در نگاهش بلند مى نمود و او را  سخره مى كرد، اكنون در نظرش كوتاهند، و راه را بر نگاه و ديدنش، نمى بندند. اين ديوارها در آثار او رنگى افسانه اى به خود گرفته اند، افسانه اى كه نقاش به هيچ روى نمى خواهد و نمى تواند از آن روى برگرداند.

او مردى دنيا ديده و صاحب فكرى تازه است و به شاگردانش نگرش نوين و اصيل را توصيه مى كند. در حالى كه خود از نظر معنوى و درونى مثل يك كولى باقى مانده است.

محمد ابراهيم جعفرى خاطره اى از زندگى اش در کوهستان مى گويد
شعرها و زمزمه هايش با فضاى زادگاه بكر و ساده اش عجين شده. بذله گويى ها و حرافى هايش به هيچ وجه بيان گر آنچه در اعماق روحش مى گذرد نيست، در ژرفاى وجودش چنان آرامشى نهفته است كه گويى تمام مسائل حتى فلسفه زندگيش به ثباتى خاص رسيده است.

اين هر دو بر روى سطح كاغذ به خوبى نمايان است، به طورى كه عناصر ايستا، نمايانگر حيات روحى و معنوى اوست كه در عين گويايى ساكت و آرامند؛ و خطوط و لكه هاى اضافه شده بر عناصر ايستا، كه گاهى آن ها را قربانى كرده از روحيه جستجو گر نقاش نشات گرفته است.

شايد هم به علت آن است كه نقاش طالب است جريان نقاشى امروز دنيا را به عنوان نشانه هاى زمانه  در كارش مطرح نمايد و خوشبختانه خطوط و لكه هاى اضافى روز به روز در كارش كمتر شده است.

عناصرى كه به يك ديگر پيوند دارند، بيانگر (pantheisme) وحدت وجودى ست، بدين معنى كه انسان ها نيز همانند ساير عناصر تابلو ارزش دارند و نه بيشتر.

همه چيز را در ارتباط با هم و نهايتا يك چيز مى بيند. ديوار هم مثل انسان با انسانى ديگر در حال گفت و گو است و فعل و انفعالاتى مرموز و ناشناخته بين تمام اين عناصر در جريان است كه گويى ممكن است لحظه اى ديگر محو گردند.

او در حالى كه واقعيت را درک كرده يك نئورمانتيک است. برگشت او برگشتى تاريخى نيست بلكه برگشت خاطرات كودكى است كه ظاهرا تحت تاثير ديوارها، گليم ها، نقش و نگارهاست. اگر آن ها را عريان كنيم خواهيم ديد چيزى جز خاكسترى به جاى نمى ماند.

او در كارهايش جزئى از گليم و ديوارست كه به زبان آن ها صحبت مى كند به طورى كه اگر ديوارى را محمد ابراهيم جعفرى خطاب كنى برايش به هيچ وجه شگفت انگيز نيست و به راحتى مى پذيرد كه ديوار مى تواند خود او باشد.

روزى مى گفت به هيچ وجه مايل نيست كه در مورد عرفان صحبت كند و يا از آن وادى عبور نمايد، همين دليل محفوظات عرفانى اوست كه هنوز خود را فراتر از ديوارها نمى بيند و آن ها را جزو وجود خود و خود را متعلق به آن ها مى داند.

زمينه و پلان آخر كار اين هنرمند، حيات روحى و معنوى او را به ما مى نماياند و مابقى نمودار احساسات پنج گانه اى ست كه گاهى نمايانگر لحظه اى ناپايدار است و نبود آن ها مرا بيشتر خشنود مى سازد و گاهى وجودشان ضرورى به نظر مى رسد و لازمه زندگى و هنر اوست.

*حسین علی ذابحی، نقاش و مدرس دانشگاه های هنر است.

انتخاب از آرشیو جدیدآنلاین: ۰۹ ژانویه ۲۰۰۹ - ۲۰ دی ۱۳۸۷ 


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
مریم آموسا

جمشید مرادیان که بیشتربه ساخت اسطوره ها علاقه دارد، تاکنون  دربیش از۱۵ سمپوزیوم مجسمه سازى بین الملى شرکت کرده است و ساخته هاى او در کشورهاى مختلفى از جمله ژاپن و ایتالیا نصب شده اند و جوایز متعددى براى او به ارمغان آورده اند.

جمشید مرادیان متولد سال ۱۳۳۰ در تهران و دانش آموخته رشته مجسمه سازى دانشگاه سوره است. او مى گوید: "من مجسمه سازى را یاد نگرفته ام، مجسمه سازبه دنیا آمده ام. عاشق ساختن مجسمه بودم. وقتى هر صبح ازخواب بیدار مى شدم، مادربزرگم مى گفت جمشید امروز قراره برایمان چى بسازى."

شش هفت ساله بود که با گل سرشور مادربزرگش مجسمه ساخت، بعدها در دوره دبیرستان ازهمان گل صورت میرزاده عشقى را ساخت. به اعتقاد او مجسمه همواره گویا ترین عامل ارتباط فرهنگى بوده است، هرچند که درایران به دلیل برخى باورهاى دینى، هنرمجسمه سازى کمتر مورد اقبال قرارگرفته است.

مرادیان مى گوید:" مجسمه باید با مردم آغشته شود و تمرین بصرى به آنها داده شود. درآن صورت است که هنرمجسمه سازى رشد پیدا مى کند وادامه مى یابد. اگر مخاطب وقت ندارد که به گالرى برود و مجسمه ببیند من مجسمه ام را سر راه او قرارمى دهم تا با هنرم درگیر شود. اگر چنین دیدى داشته باشیم ضرورت مجسمه درجامعه شهرى نابه سامان امروز را درک خواهیم کرد."

مرادیان با اتکا به این نگاه در برخى از خیابان هاى درکه و کوچه هایى که کارگاه مجسمه سازى اش در آنجا دایربوده، درختان خشکیده را درجا تبدیل به مجسمه کرده و در تماس هاى مکرر با سازمان فرهنگى هنرى شهردارى تهران خواستار ساختن مجسمه از درختان خشکیده سطح شهر تهران شده است.

امسال براى نخستین بار نازنین رشیدى، مسول هنرى باغ موزه هنر ایرانى، با او تماس گرفت و ازمرادیان خواست که ۴ درخت خشکیده این باغ را در قالب ورک شاپ تبدیل به مجسمه کند.

باغ موزه هنر ایرانى یکى از باغ هاى شمیران است که به مکانى فرهنگى تبدیل شده و در آن مجسمه ها و ماکت هایى از بناهاى تاریخى ایران که در دهه ۴۰ و ۵۰ توسط هنرمندان ایتالیایى و ایرانى ساخته شده اند به نمایش گذاشته شده است. این باغ میزبان نخستین سمپوزم مجسمه تهران هم بود.

مرادیان دراین باغ با کار بر روى ۴ درخت خشکیده ۴ اسطوره را باز ساخته است. او مى گوید: "من به خاطرعلاقه اى که به اسطوره ها دارم، معتقدم که چوب با اسطوره ها قرابت و نزدیکى بیشترى دارد. من در جان چوب درجستجوى آن چیزى هستم که ازآغار تاریخ مردم به خاطرآن به درخت ها پناه برده اند. چیزى که من از آن به عنوان "خوف مقدس درخت ها" یاد مى کنم. با تراشیدن درختان قصد دارم این خوف مقدس را بیرون بکشم و به مردم نشان بدهم."

"در دوره ما باید بزرگى انسان عصراسطوره ها به رخ کشیده شود. انسان ها دردوره ما با حقارت زندگى مى کنند، این حقارت باید به آنها نشان داده شود."

مرادیان با ترکیب برخى مواد نگهدارنده به مجسمه ها قصد دارد عمر این مجسمه هاى درختى  را در برابر بلاهاى طبیعى افزایش دهد.

با پایان گرفتن ساخت و برداشتن داربست ها که مجسمه ها را استتار کرده بودند، قرار است که باغ موزه هنرایرانى دریک حرکت فرهنگى با دعوت ازهنرمندان عرصه هاى مختلف تجسمى مراسم رونمایى این ۴ مجسمه درختى را برگزار کند.

از مسئولان وهمکاران باغ موزه هنرایرانى براى همکارى در ساخت این گزارش سپاسگزاریم.

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید


 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب

مجموعه عکس
آلبوم عکس هاى عزادارى در بروجرد
زهره خوش نمک

مراسم عزادارى شهرستان بروجرد را اگر ديده باشى هركجاى اين دنيا كه زندگى كنى زمانش كه مى رسد دلت پر مى زند كه خودت را جلوى صحن امام زاده جعفر برسانى براى ديدن دسته هاى سينه زنى و زنجير زنى كه حتما يكى از اهل فاميل يا آشنايى در ميان آن ها مى بينى؛ مهم نيست كه جوانى باشد با موهاى ژل زده و لباس هايى با مارک هاى فرنگى مد روز  يا ميان سالى سنتى با تمام اعتقادات مذهبى خود.

نهم و دهم محرم زمانى است براى گردهمايى هاى خانوادگى و ديدن همه آن هايى كه از راه هاى دور و نزديک خود را براى مراسم  روز تاسوعا و عاشورا به بروجرد رسانده اند و شهر پر است از شير و شربت و شيرينى يا حليم ويژه خوشمزه، قيمه پلو، زرشک پلو با مرغ و آبگوشت نذرى كه دست به دست مى چرخد و علاوه بر شكم عزاداران، فريزرها را هم براى مدت ها پر مى كند . اين روزها كسى در خانه اش آشپزى نمى كند.  

محرم كه شروع مى شود سقاخانه‌ها  آماده مى شوند .از چند روز مانده به آغاز ماه مردم به حرمت امام حسين و خاندانش و يا به خاطر نذرى که داشته اند بهترين اتاق منزل شان را سياه پوش كرده و با چراغ هاى گردسوز، لوسترهاى تزيينى و گلاب پاش و تصاويرى از ائمه روى پله هاى منبر تزيين مى كنند و عقيده دارند اين چراغ ها در روزهاى محرم، به ويژه در روز عاشورا، بايد روشن باشد. روشن كردن چراغ ها هم  با نيت برآورده شدن دعاى افراد انجام مى شود.

صاحب خانه ها  با نصب پرچم سياه و سبز و باز گذاشتن در ورودى به نشان آماده بودن سقاخانه ، مردم را دعوت به ورود مى‌كنند. خورشيد كه غروب مى كند در خانه ها باز مى شود  و مردم از اين سقاخانه به آن سقاخانه مى‌روند. زنان و مردان، جوانان و نوجوانان و حتى كودكان در گروه هاى جدا گانه قرار مى گذارند و تا وقتى خستگى اجازه بدهد و تا نيمه شب به خانه ها برنمى گردند.

اين ايام معمولا از امن ترين ايام براى تردد شبانه است براى همين قديمى ترها مى گفتند "محرم آمد و عيد زنان" شد كه حكايت از آزادى زنان در تردد شبانه در خيابان ها و كوچه پس كوچه ها مى كرد در زمانى كه حضورشان در بيرون از خانه بعد از غروب آفتاب چندان خوشايند نبود.

اين روزها حتى مردان بسيار متعصب هم اهل و عيال را رها مى كنند تا بى نگرانى به عزادارى بپردازند. ايام عزادارى است و ديدار و گپ زدن و شب بيدارى و البته جفت يابى براى جوانان كه از ديرباز از كاركردهاى اين گونه مراسم به شمار مى رفته و سقاخانه يكى از بهترين مكان ها براى ديدن دختران توسط خانواده ها و پسران جوان است.

براى وارد شدن به سقاخانه رسم است كه مى پرسند  "قليچه يا قولوچه؟" و صاحب خانه با گفتن "قليچه" ميهمانان را دعوت به ورود مى كند به همين دليل سقاخانه در زبان عاميانه به "قليچ" هم شهرت دارد و البته جواب صاحب خانه هايى كه سقاخانه ندارند به  نوجوانانى كه در خانه هاى باز را براى شيطنت مى زنند و همين سوال را مى كنند "تک پا و سقولوچ" به معناى نيشگون است.

ميهمانان با گفتن "برقاتلان سيدالشهدا لعنت" وارد مى شوند و  جواب مى گيرند "بش باد." خواندن شعردر مدح شهداى كربلا و سينه زنى مختصردر بين آقايان و دعا براى شفاى بيماران، گشايش كار حاضران و برآوردن حاجات ميزبان و پذيرايى با چاى، شير، ميوه، شيرينى و مانند آن از برنامه هاى همه سقاخانه هاست و البته برخى ركورد دارند در رفتن به سقاخانه ها. به هنگام خروج نيز رسم است بگويند: "اجرتان با سيد الشهدا !" و بعد به سقاخانه ديگرى بروند و اين كار معمولا تا نيمه شب ادامه دارد.

پروين يك زن خانه دار ساكن بروجرد مى گويد: "رفتن به سقاخانه برنامه هر شب ما است. ابتداى شب به سقاخانه هاى فاميل و آشنا و همسايه و دوست سرى مى زنيم كه مدت زمان حضور در برخى از آن ها به ۵ دقيقه هم نمى رسد و در نيمه هاى راه  به سقاخانه اى مى رويم كه نذر داريم كمک شان چاى بريزيم و يا ساير دوستان جمع مى شوند و گپى مى زنيم و قليانى مى كشيم كه از ديرباز از وسايل پذيرايى سقاخانه ها به شمار مى رفته است. در اين شب ها هر كس داستانى دارد از معجزه ها و اتفاقات عجيب و مرادهايى كه گرفته و حاجت هايى كه روا شده."

چهل منبر

يكى از آداب تاسوعا و عاشورا نذر كردن چراغ براى سقاخانه هاست. روش كار اين گونه است كه معمولا از سقاخانه هاى مشخصى كه ويژه اين كار است چراغى با اجازه صاحبخانه بر مى دارند و نذر مى كنند كه با برآورده شدن حاجاتشان مثلا ده چراغ جايگزين آن كنند. در برخى مواقع به جاى چراغ از كالاهاى ديگر به ويژه ليوان و استكان كه مورد استفاده هيئت ها و سقاخانه هاست استفاده مى شود.

اما عصر تاسوعا حال و هواى ديگرى دارد. كوچه پس كوچه ها شاهد عبور دختران سياه پوش و نقابدار است  كه پابرهنه راه افتاده اند و با نيت و خواست هاى مختلف به ويژه بخت گشائى به چهل منبر سر مى زنند و در ۴۰ سقاخانه شمع روشن مى كنند.

انتخاب پوشش اجبارى نيست اما مشخص نبودن هويت افراد محاسنى دارد كه سيرو سلوک در خود و داشتن حس معنوى ، نبود لزوم مراودات اجتماعى و احوال پرسى با آشنايان به ويژه به دليل ممنوع بودن تكلم و گريز از نگاه پرسشگر اهالى به دختران جوان و حاجاتشان از جمله آن هاست. شهر پر است از حاجاتى  كه در شعله شمع ها مى سوزد و نيازنسل جوان  را به رخ مى كشد و دعاى مردم براى برآورده شدن تمام نيازها.

زهره مى گويد: "هنوز نوجوان بودم كه مادرم بيمار شد و من تصميم گرفتم براى شفاى مادرم به چهل منبر بروم فصل زمستان بود و يادم مى آيد از آن جا كه در اين مدت نبايد با هيچ كس هيچ كلمه اى رد و بدل شود.نيمه هاى راه در حالى كه آب از تمام لباسم چكه مى كرد و به خود مى لرزيدم به خانه برگشتم و لباس عوض كردم و بدون كلمه اى برگشتم و به راهم ادامه دادم. البته مادرم شفا نيافت و از دنيا رفت اما حس صادقانه اى را كه در تلاشم براى نجات مادرم داشتم هنوز به ياد دارم  و سينى شربت و يا شير داغى كه ساكنان برخى از خانه ها تعارف مى كردند و جريان خون را در رگ هايم به راه مى انداختند."

مراسم چهل‌منبر در خرم‌آباد خاص زنان است كه پوشيده در چادرهاى سياه هروله كنان و شيون كنان شمع روشن مى‌كنند و حاجت مى‌طلبند اما در بروجرد محدوديتى براى رفتن مردان نيست. اگرچه اگر مردى را ببينى كه شمع در دست مى رود تا چهل سقاخانه را شمع بگذارد مى دانى كه حاجتى بزرگ دارد.

شهرستان بروجرد بيش از ۳۰۰ هيات و دسته سينى زنى، زنجيرزنى و ... دارد كه با شروع محرم فعال شده و اغلب تا پايان صفر به كار خود ادامه مى دهند. اين دسته ها در روزهاى تاسوعا و عاشورا از خيابان هاى شهر عبور مى كنند و در سه راه جعفرى جلوى مسجد بزرگ شهر و نيز در صحن امامزاده جعفر به نوبت توقفى كوتاه كرده و به سينه زنى و زنجيرزنى در مقابل مردم، روحانيون و مسئولان شهر مى پردازند.

نوحه خوانى لرى با صداى باقر موسوى
سلام علمداران به امام زاده ها و يا علمداران هيئت هاى ديگر با تعظيمى خاص با آن وزن نگين فلز،آويزها، چراغ ها و پرها و ... بسيار ديدنى است.

سينه زنى در بروجرد را مى شود به دو گروه تقسيم كرد. هيئت هاى نسل جديد دست روى شانه هم مى گذارند و با ريتمى خاص پا را به صورت اريب جلو مى گذارند و سينه مى زنند كه معمولا با نوحه هاى جذاب و جديد همراه است و لوازم صوتى پيشرفته.

اما سينه زنى در هيئت هاى سنتى در قالب دسته هاى كوچك انجام مى شود. به اين ترتيب كه بنا بر بزرگى هيات، اعضا به سه، چهار، پنج ... دسته تقسيم مى شوند و هر دسته داراى يک رهبر يا سردسته مى شود. سردسته مسئول نگهدارى گروه و جلوگيرى از تفرق آنان است و شعار يا دم گروه به وى محول مى شود.

نوحه ها معمولا با بلندگوهاى دستى و اكثرا توسط نوحه خوان هاى غيرحرفه اى خوانده مى شوند. البته اين بسته به قدمت و بزرگى هيئت و توانايى مالى آن دارد . با برخى از آن ها نوحه خوان هاى مطرح همراه مى شوند كه توانايى بالايى در تهييج مردم دارند.

نوآورى هاى جوانان

هيات هاى زنجيرزن به صورت قطارى در دو صف موازى حركت مى كنند و باز هم به ترتيب از افراد سالخورده تا نوجوانان مرتب مى شوند. چندين طبل و سنج زن مسئول ريتم بخشيدن و هماهنگ كردن زنجيرزنان هستند .

هر گروهى سعى مى كند نوآورى خود را در موزيک و ريتم سينه زنى و برداشت پاها داشته باشد و مورد توجه قرار بگيرد. برخى دسته هاى جوانان بالاى شهر كه با لباس ها و آرايش هاى موى مختلف در دسته ها حاضر مى شوند ديدنى است.

سرهيئت يكى از اين دسته ها كه آرايشگر است با گِل، موهاى جوانان را شبيه به مش آرايش مى كند كه بسيار مورد توجه مردم به ويژه زنان جوان قرار مى گيرد. چنين نوآورى هايى در گروه هاى عزادار اگر چه به مذاق خيلى ها خوش نمى آيد اما نقش بسيارى در جذب جوانان امروزى به هيئت هاى عزادارى دارد.

سحرگاه عاشورا زمان خره گيرى به معناى ماليدن گل و خاک به بدن است كه نشانه اوج سوگوارى مردم در عزاى امام حسين است. در اين روز حمام هاى عمومى شهر رايگان اند و عزاداران بعد از اذان صبح به حمام مى روند و در حالى كه سرتاپاى خود را با گل رس پوشانده اند سينه مى زنند. برخى از آن ها با همان حالت و تنها با پوشش حوله به دور بدن هاى خود بيرون مى آيند و در همان نزديكى به سينه زدن مى پردازند. مهم نيست كه هوا به صفر نزديك باشد و يا در ميانه تابستان .

در نقاط ديگر شهر هم ديگ هاى  بزرگ پر از گل و گلاب توسط آنانى كه نذر دارند گذاشته شده تا همه بتوانند در عزاى حسين گل برسر بمالند. اين روزها پسران جوان با گل به موهاى خود فرم مى دهند، با شابلون حسين را با خط نستعلق پشت لباس شان مى نويسند و هر كارى مى كنند تا در نگاه هاى جستجوگر دختران خوش سيما و شيک به نظر بيايند. جاى پنجه گل آلود را در اين روز مى توان بر سر و صورت و لباس زن و مرد و پير و جوان ديد.

صبح عاشورا كه بيرون باشى در هر خانه اى كه نذرى داشته باشد مى توانى صبحانه صرف كنى و البته حليم لذيذترين اين صبحانه هاست . با نزديك شدن به ظهر عاشورا راه اغلب دسته هاى عزادارى به خانه مرحوم آيت الله بروجردى و امام زاده جعفر ختم مى شود و بعد از دقايقى اوج گرفتن عزادارى با اذان ظهر سكوت شهر را فرا مى گيرد.

مردم براى خوردن غذاى ظهر عاشورا كه معمولا آب گوشت است  در خانه هايى كه نذرى مى دهند پخش مى شوند. بعد از نهار زمان رفع خستگى ۱۰ روزه است كه شهر به خواب مى رود تا شام غريبان كه بعد از غروب آفتاب شروع مى شود و اتمام مراسم عزادارى ۱۰ روزه و بسته شدن سقاخانه هاست .

گروه هاى زن و مرد با روشن كردن شمع و بر سر نهادن طبق هايى حاوى كاه و خرما و شمع و يا عروسك هايى به نشانه كودكان يتيم كربلا، در كوچه پس كوچه هاى شهر به راه مى افتند و با صدايى اندوهناك در رثاى امام مى خوانند...

 

 به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید

ارسال مطلب
Home | About us | Contact us
Copyright © 2025 JadidOnline.com. All Rights Reserved.
نقل مطالب با ذكر منبع آزاد است. تمام حقوق سايت براى جديدآنلاين محفوظ است.