مقالات و گزارش هایی درباره ایران
۰۶ ژانویه ۲۰۰۹ - ۱۷ دی ۱۳۸۷
مهراوه سروشيان
سنت تابوت گردانى به گفته اى به زمان حضرت موسى بر مى گردد. ساختن تابوت های تمثیلی شهیدان و آیین حمل آنها در دسته های عزا در فرهنگ ایران نیز پیشینه ای دراز دارد. آیین سوگواری سالانه مرگ سیاوش و گرداندن تابوت او بهترین گواه این ادعاست.
تابوت گردانی و تابوت شویی برای آمدن باران نیز از آئین های ایرانیان کشاورز بوده است. مردمان شوش نیز تا آغاز ظهور اسلام و فتح شهر شوش به وقت خشک سالی تابوت مقدس دانیال نبی را بیرون می آوردند و طلب باران می کردند. شستشوی نمادین قالی در مشهد اردهال به جای تابوت حضرت سلطانعلی در مشهد اردهال کاشان در همین سنت ها ریشه دارد.
بنا به روایت های تاریخی مردم ماوراء النهر تا نخستین سده های اسلامی هر ساله در سالمرگ سیاوش، قهرمان اسطوره ای ایران شبیه او را می ساختند و در محملی می گذاشتند و برسرزنان و سینه کوبان در شهر می گرداندند.
پس از آن نیز گزارش هایی در مورد کاربرد ساز و برگی مخصوص در تجمع شیعیان در سوگ شهیدان دین، از اوایل سده ی پنجم هجری مشاهده شده است.
مَنجنیق که نخستین تابوت واره شیعیانِ محله کَرخ بغداد بوده است، چیزی شبیه نخل امروزی است که آن را با شمشیر و خود و سپر و چراغ و آئینه و پر می آراستند.
در عهد صفوی سیاحتگران بسیاری نظیر پیترو دلاواله ی ایتالیایی به وصف حرکت دسته های عزا و مشاهده همان تابوت ها در سفرنامه خود پرداخته اند.
نخل برداری در روزگار ما
امروز نیز به شیوه قدیم در نخستین دهه محرم، دهه پایانی صفر و روز اربعین دسته های عزا داری به راه می افتند و بنا بر سنت شهر و دیار خود نشان هایی نظیر بیرق، علم، علامت، جریده و صندوق هایی تابوت واره با خود حمل می کنند.
اما مراسم نخل گردانی در تمام خرده فرهنگ های ایرانی-شیعی شناخته شده نیست. حوزه جغرافیایی که این مراسم از دیرباز در آن رواج داشته، حوزه ی فرهنگ کویری در شهرها و آبادی های حاشیه کویر ایران است. این حوزه شامل یزد، تفت، میبد، زارچ، نائین، ابیانه، کاشان، سمنان، زواره و آبادی های پیرامون آن است.
نخل چیست؟
نخل در لغت به معنای درخت خرما یا خرمابُن و مجازاً به معنی هر درخت و درختچه مومی و تزئینی و نیز نام تابوت واره ای است که در عزای امام حسین، به ویژه در روز عاشورا بر دوش می کشند و در دسته های عزاداری می گردانند.
نخل را در نخستین دهه محرم و بیشتر در دو ـ سه روز پیش از تاسوعا مى بندند. بستن و آرایش نخل بسته به کوچک و بزرگ بودن نخل و مقدار اشیاء و لوازم و زیورهاى تزئینى و نوع و شکل آذین بندى، بین یک تا چند روز طول مى کشد.
کسی که نخل را مى بندد و تزئین مى کند از کارآزمودگى و مهارت بسیار فراوانى برخوردار است. این فرد را نخل بند، نخل آرا و در بسیارى از شهرهاى ایران "بابا" یا "باباى نخل" یا "نخلى" مى نامند.
در بعضی نقاط ایران، مانند ابیانه، کار نخل آرایى و نگهدارى اشیاى تزئینى نخل اختصاص به یک خانواده معین دارد و این وظیفه نسل اندر نسل از پدر به پسر رسیده است.
گزارش تصویرى این صفحه درباره ی مراسم عاشورا در شهرستان زارچ ، پانزده کیلومتری شمال یزد است. در این مراسم تمام وقايع عاشورا و آنچه پس از آن به وقوع پیوسته، در یک مکان به صورت نمادین در معرض دید مردم قرار می گیرد. در انتها نيز مراسم نخل گردانی انجام می شود.
صحنه تخت یزید
یکی از عظیم ترین صحنه هاى به نمایش گذاشته شده در روز عاشورا تخت یزید است که بیانگر وضع کاخ یزید است. تخت یزید داراى فضایی است که باید تجمل را به نمایش بگذارد. این صحنه با پارچه هاى مخمل قرمز رنگ پوشیده می شود.
صحنه دیر راهب
زمانى که لشکر یزید سر بریده شهداى کربلارا به طرف کوفه مى بردند تا به یزید تحویل دهند، در میان راه در کنار صومعه اى براى استراحت توقف مى کنند. سر امام حسین را که داخل جعبه اى بود در کنار صومعه راهبى قرار مى دهند. شب هنگام راهب از صومعه خود بیرون می آید و متوجه جعبه مى شود و معادل جایزه اى که قرار بود براى تحویل سر بریده امام بدهند، به آنها مى دهد تا براى مدت کوتاهى آن جعبه را نزد خود نگاه دارد.
صحنه بازار و خرابه شام
خرابه شام جایى بود که زنان و کودکان سپاه امام حسین را براى مدتى در آن زندانى کردند. براى بازسازى خرابه شام از خشت، گل و آجر با گیاهان خشکیده استفاده مى شود تا یک خرابه را مجسم کند.
بازار شام در این کاروان، از بى نظیرترین صحنه هاست. در این قسمت از کاروان، غرفه هاى کوچکى ساخته مى شود که هرکدام بیانگر صنف و شغل خاصى است. بخش بالایى بازار شام را طاق نصرت مى بندند و دورتادور آن را به وسیله شمعدان، آیینه و گلدان تزئین مى کنند و تمام حجره ها را با پارچه هاى نقش دار مى پوشانند.
گهواره علی اصغر
واقعه تیر زدن حَرمَله به گلوى حضرت على اصغر از دیگر صحنه هایى است که در این کاروان به نمایش درمى آید. اهالى بنا به اعتقادی که دارند در روز عاشورا به تن کودکان خود لباس على اصغر را می پوشانند و آنها را در طول مسیر کاروان در گهواره قرار می دهند.
صحنه تخت شیر
در این بخش از کاروان، فردى لباس شیر می پوشد و در زمان پیمودن مسیر بر دست خونین حضرت ابوالفضل سوگوارى می کند و کاه بر سر مى ریزد. ذوالجناح، حجله خانه حضرت قاسم، قبر شش گوشه، طفلان مسلم و شطِ فرات از صحنه هاى دیگر این کاروان در روز عاشورا هستند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ ژانویه ۲۰۰۹ - ۱۶ دی ۱۳۸۷
علی فاضلی
با آمدن ماه محرم سر در منازل ، مساجد و دکان های شهر مشهد، همانند بسیاری شهرها، با پارچه های سیاه و بیرق های سبز و سرخ آذین داده می شود . مردم با پوشش های مشکی ، زنگ های محزون موبایل ها و حتی خط نوشته های رنگین بر روی وسیله نقلیه شان به استقبال این ماه می روند.
در هر کوی و برزنی نواهای تعزیه به گوش می رسد . شهر حال و هوای دیگری به خود می گیرد و به خصوص شب ها می شود خانواده ها را ديد که دسته دسته به سوی مساجد و تکایا در حال رفتن به مراسم عزاداری هستند .
جوان ها با بر پایی ایستگاه هایی با انداختن پارچه های سیاه رنگ بر روی چارچوب های فلزی و چوبی، در پیاده رو ها و میدان ها، با اب جوش و چای از رهگذران پذیرایی می کنند و در همان حال نوحه سرایی نوحه خوانان مشهور با صدای بلند پخش می شود.
مشهد به عنوان یک شهر مذهبی میزبان عده زیادی از زائران هم هست که از نقاط مختلف جهان برای بزرگداشت محرم به این شهر وارد می شوند. در سال های اخیر و به خصوص پس از روى کار آمدن دولت تازه در عراق زائران عراقی زیادی در این شهر دیده می شوند.
عزاداران زیادی هم از شهرها و روستاهای اطراف مشهد می ایند و به این ترتیب مجموعه ای از متنوع ترین سبک ها و شیوه های عزاداری در کنار هم در یک نقطه جمع می شود.
یکی از چشم نواز ترین صحنه ها شاید هنگامی باشد که در روز عاشورا در یکی از چهار خیابان منتهی به حرم امام رضا در حال حرکت باشید . دسته های عزاداران در حال حرکت اند و شما با گذشتن از هر دسته نواهای متفاوتی را می شنوید.
گاهی مرثیه ای به زبان ترکی: گل باجی ال بالامی اوخلاندی قان اپاردی/ جان وردی اللریمده ارام جان اپاردی/ بیرده گلیم خیامه گلمز باجی یوزومدن/ اهل دل اولدما انلار احوالیمی سوزومدن (بیا خواهر بگیر طفلم را که تیر خورد و سیل خون جاری است/ جان داد روی دست هایم آرام جان مرا برد/ می خواهم به خیمه بیایم خواهر، رویم نمی شود/ اهل دلی را نمی یابم که احوالم را باز گو کنم.)
و گه گاه مردمی را با پاهای برهنه و ردای سیاه بلند بر تن می بینید که در یک صف طولانی زنجیر می زنند، همراه با نوحه ای به زبان عربی: انا مظلوم حسین/ انا عطشان و قد احرق نطقی و لسانی/ انا ظمئان و قد احرق قلبی و فوادی/ انا مظلوم حسین (من حسین مظلوم هستم/ من تشنه هستم و لب و دهانم خشک شده است/ من بسیار تشنه ام و دل و جگرم سوخته است/ من حسین مظلوم هستم.)
مهاجرانی که از افغانستان به مشهد آمده اند نیز برای خود مراسمی دارند. آنها با جمع شدن در یکی از منازل یا مساجد محل هایشان مراسم را به همان سبک و سیاق و فرهنگ خودشان بر پا می کنند .
مراسم آنها پس از غروب اغاز می شود و تا پاسی از شب ادامه پیدا می کند. روضه خوان ها با همان سبک به اصطلاح "وطنی" افغانستان روضه می خوانند. دراین گونه روضه خوانی ها معمولا از چهار بیتی ها و اشعاری حماسی استفاده می شود که از گذشتگان به جای مانده است. جوان ها درصف های منظم بر روی زانوان در کنار هم می نشینند و بر سینه می زنند. نوحه خوان با ضرب آهنگ مخصوص دسته را هدایت می کند .
این مراسم از روز نخست محرم آغاز شده و با نزدیک شدن به روز های نهم و دهم به اوج می رسد تا آنجا که دیگر عزاداران را تاب و توان و قرار ماندن در مسجد و خانه نمی ماند. پس به خیابان ها سرازیر شده و با گذشتن از کوچه پس کوچه های محل ، عزاداری را رنگ دیگری می بخشند و با رسیدن به در منزل هر همسایه، که از محرم سال گذشته تا آن روز مصیبتی دیده و عزیزی را از دست داده، لختی می ایستند و یادی هم از آن درگذشته می کنند.
گزارش مصوری که می بینید بخشی از عزاداری افغان های مهاجر مشهد را نشان می دهد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ ژانویه ۲۰۰۹ - ۱۴ دی ۱۳۸۷
جديد آنلاين: در مراسم اهداى جايزه تاريخى و ادبى دكتر محمود افشار يزدى به دكتر بدرالزمان قريب، پژوهشگر زبان و ادبيات سغدى، مولف فرهنگ سغدى و استاد دانشگاه تهران، كه عصر يكشنبه هشتم دى ماه در موسسۀ لغت نامۀ دهخدا برگزار شد، دكتر ژاله آموزگار و دكتر يدالله ثمره استادان دانشگاه تهران سخن گفتند. آنگاه نوبت سخن گفتن به دو تن از دانشجويان دكتر قريب؛ دكتر زهره زرشناس و محمد شكرى فومشى، رسيد تا از استاد خود بگويند. در اين ميان سخنان دكتر زهره زرشناس حاوى اطلاعات جالبى دربارۀ زبان و ادبيات سغدى، حيطۀ نفوذ، اهميت كشف دوباره و تحقيقات ديگر مربوط به اين زبان بود كه مطلب زير فشرده اى از همان سخنرانى است.
زهره زرشناس
دكتر قريب نخستين استاد كرسى زبان سغدى از سال ۱۳۵۰ تا كنون، استاد بازنشسته دانشگاه تهران و عضو پيوستۀ فرهنگستان زبان و ادب فارسى، فرزانه بانويى است كه عمر خود را در خدمت به فرهنگ و زبان هاى ايران باستان، به ويژه زبان سغدى و گسترش زبان فارسى گذرانيده و آثار پژوهشى ِ متعدد و يگانه اى تأليف كرده است. من اولين دانشجويى بودم كه رساله ام را به زبان سغدى به راهنمايى استاد گرفتم.
مى دانيم كه سمرقند اهميت زيادى در جادۀ ابريشم شاهراه ميان چين و دنياى غرب داشته است. نوشته هاى مورخان اسلامى حكايت از مهاجرت سغديان پيش از اسلام و فعاليت هاى سغديان ِ تجارت پيشه در طول اين جاده دارد. نتيجه بارز اين امر اهميت يافتن زبان سغدى به صورت زبان ميانگان در جاده ابريشم بود.
از اين نظرگاه نقش سغديان را در تركستان و ماوراء النهر، مى توان با نقش يونانيان در دنياى باستان، البته در مقياسى محدودتر، قابل قياس دانست. در پرتو همين نقش زبان سغدى است كه بيشتر دست نويس هاى آن در اين ناحيه به خصوص در نواحى اطراف تورفان به دست آمده است.
زبان سغدى پيش از كشف گنجينۀ تركان در تركستان چين، در اوايل سده بيستم ميلادى، زبانى تقريبا ناشناخته بوده است. نخستين كسانى كه پرده از راز زبان خاموش سغدى برگرفتند، محققان آلمانى بودند كه در سال هاى آغازين سدۀ بيستم با مطالعه يك متن مكشوف از تورفان اين زبان ِ تا آن زمان ناشناخته را سغدى ناميدند.
گرچه ابوريحان بيرونى در حدود هزار و اندى سال پيش با ذكر روزها و ماه ها و جشن هاى سغدى تلويحاً به اين زبان اشاره كرده بود، اما در آغاز قرن بيستم است كه زبان سغدى تولدى دوباره مى يابد.
طى يكصد سال گذشته با پوشش هيأت هاى اكتشافى متعدد، آثار مكتوب اين زبان به صورت پراكنده از نواحى نزديك شهر سمرقند تا يكى از برج هاى داخلى ديوار بزرگ چين، و از مغولستان شمالى تا دره علياى رود سند در شمال پاكستان، كشف شدند.
با انتقال اين اسناد به موزه هاى برلين، پاريس، لندن و سن پترزبورگ دانشمندان اروپايى و آمريكايى به مطالعۀ اين نوشته هاى كهن پرداختند و بسيارى از اين متن ها به زبان هاى گوناگون اروپايى ترجمه شد. زبان شناسان، ويژگى هاى صرفى و نحوى زبان سغدى را مشخص كردند و حقايق بسيارى را دربارۀ اين زبان آشكار ساختند.
زبان سغدى يكى از زبان هاى گروه شرقى ايرانى ميانه، زبان ناحيۀ حاصلخيز سغد، واقع در ميان رود سيحون و جيحون بوده است. اين زبان در طول ده قرن، سده هاى دوم تا دوازدهم ميلادى، مهم ترين زبان ايرانى در تركستان و ماوراء النهر، زبان تجارى جادۀ ابريشم و از دير زمان ابزار ارتباط و پيوند فرهنگ هاى سرزمين هاى شرقى و غربى آسيا بوده است.
آثار بازيافتۀ سغدى به دو گروه دينى و غير دينى تقسيم مى شود. آثار غير دينى در برگيرندۀ كتيبه هاى متعدد، سكه هاى گوناگون -كه تاريخ برخى از آنها به سدۀ دوم ميلادى مى رسد و در زمرۀ كهن ترين نوشته هاى زبان سغدى است- سفالينه ها، نامه هاى باستانى، اسناد و مدارك، تعدادى داستان و چند متن طبى است.
آثار دينى كه بخش اعظم متون سغدى را تشكيل مى دهد، احتمالا در فاصله سده هاى هشتم تا يازدهم ميلادى نوشته شده اند و اغلب ترجمه هايى از نوشته هاى پيروان اديان بودايى، مانوى و مسيحى و متاثر از فلسفه و عقايد اين سه دين هستند. به همين اعتبار آثار دينى اين زبان به سه گروه متون سغدى مانوى، متون سغدى بودايى و متون سغدى مسيحى تقسيم مى شود.
زبان سغدى بر اثر نفوذ و توسعه تدريجى فارسى ميانه كه برخوردار از پشتيبانى دولت ساسانى بود و نيز زبان تركى كه ارمغان هجوم قبايل ترك زبان، از رواج افتاد و سير نابودى آن از سده پنجم هجرى به بعد همزمان با رواج زبان فارسى از يك سو و نفوذ زبان عربى و تركى از سوى ديگر شتاب بيشترى يافت.
هر چند كه امروز گويش دور افتادۀ يغنابىِ رايج در دره رودخانۀ يغناب، در جمهورى تاجيكستان، يگانه يادگار زندۀ از زبان سغدى است، ليكن تأثير مستقيم زبان سغدى بر زبان فارسى و نقش بسيار مهم بخارا و سمرقند، مادرشهرهاى قلمرو زبان سغدى را در گسترش ادبيات فارسى، به ويژه در دوران متقدم آن نمى توان انكار كرد.
دشوارى دست يافتن به منابع و مآخد جديد دربارۀ زبان سغدى، اين زمينۀ پژوهشى ِ تقريبا ناشناخته در ايران و كمبود و در واقع نبود منابع فارسى دربارۀ زبان سغدى، بر ارزش ِ پژوهش هاى دكتر بدرالزمان قريب مى افزايد. به ويژه ارزش اثر ارزنده و ماندنى ايشان، كتاب فرهنگ سغدى را دو چندان مى كند.
اين كتاب گنجينۀ عظيمى از واژه ها و تركيبات سغدى را در اختيار پژوهشگران اين زبان و ديگر زبان هاى كهن ايران و رشته هاى وابسته قرار مى دهد و مى توان آن را به مثابه ابزار اصلى، براى مطالعات زبان هاى ايرانى به كار برد.
فرهنگ سغدى با بهره گيرى از جديدترين روش هاى فرهنگ نويسى و با نگرش به آخرين آراء و دستاوردهاى ايران شناسان جهان تدوين شده و اين مهم به همت بانوى فاضلى به انجام رسيده كه زندگى خود را وقف علم و دانش و خدمت به جامعۀ دانشگاهى ايران كرده است. بانويى كه به راستى سزاوار ستايش در هر انجمنى است.
بدو گفت رودابه كاى شاه زن
سزاى ستايش به هر انجمن
گفتيم كه اكثر متون بازيافتۀ سغدى بررسى شده اند و تقريبا همۀ اين دست نوشته ها به زبان هاى زندۀ جهان برگردانده شده اند، اما جاى خالى واژه نامه اى جامع از زبان سغدى در ميان آثار متعدد ايران شناسان جهان دربارۀ زبان هاى ايرانى به واقع نمايان بود.
به گفتۀ كنفوسيوس، شناخت انسان بدون شناخت قدرت كلمات ميسر نيست و استاد به راستى در قوت بخشيدن به قدرت كلمات در ايران ممتاز بوده و سهمى بسزا داشته است.
وى با فراهم آوردن اين واژه نامه كه از نظر علمى و پژوهشى از ارزشى جهانى و بين المللى برخوردار است، حاصل تلاش و كوشش يكصد سالۀ ايران شناسان و زبان شناسان كشورهاى مختلف دنيا را در بارۀ زبان سغدى گردآورى كرده است و به عبارتى ديگر، صدها مقاله و كتاب را در قالب يك واژه نامۀ قابل دسترس براى دانشجو و دانش پژوه در اختيار فارسى زبانان قرار داده است.
افزون بر اين، ايران شناسان، پژوهشگران، دانشجويان زبان هاى ايرانى، اديبان، پژوهندگان زبان و ادبيات فارسى به جهات گوناگون به ويژه در امر واژه گزينى و واژه سازى و بازشناسى واژه هاى مهجور و شاذ و درك امكانات گوناگون قرائت واژه ها نيز مى توانند از اين فرهنگ بهرۀ فرواوان برند.
تلاش ارزشمند اين بانوى دانشمند را ارج مى نهيم كه زبان فراموش شدۀ سغدى را از نو به فارسى زبانان شناساند و آموزش آن را باب كرد و سپس به آسان ساختن دستيابى به اين زبان نويافته و بازيافته و گنجينۀ واژه هاى غنى آن پرداخت.
اينك جاى آن دارد كه بدرالزمان قريب را بدر سغديانه بناميم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۰ دسامبر ۲۰۰۸ - ۱۰ دی ۱۳۸۷
علی عطار
اگر چه در سی سال گدشته تئاتر ارحام صدر در اصفهان بطور زنده اجرا نشده و جوانان امروز اصفهانی این هنرمند را بیشتر از زبان پدرانشان یا از طریق ضبط های ویدیوئی آثاراو می شناسند، اما شرکت وسیع مردم در مراسم سوگ ارحام صدر نشان از حضور پر قوت او و نمایش هایش در اعماق شهر اصفهان داشت.
آوازه رضا ارحام صدر که در دهه سی ام هجری خورشیدی در شهراصفهان و اطراف آن پیچیده بود، در دهه چهل و پنجاه به سراسر ایران گسترش یافت. او نمایش های مردمی را با شوخ طبعی و لهجه مردم پسند اصفهانی به صحنه تئاتر منتقل کرد.
پس از موفقیت در اجرای نمایش های طنز آمیز و در ادامه کارش در تماشاخانه های اصفهان به این نتیجه رسید که قدرت آنرا دارد که چون رسانه ای توانمند مشکلات مردم را به گوش مسئولین حکومتی برساند.
او خود گفته است زمانی که قرار بود مالیات کسبه و صنعتگران خرد افزایش یابد، وظیفه خود دانست، مشکل آنان را روی صحنه تئاترش بیان کند. پس ازاستقبال گسترده تماشاگران ازاین عمل بود که تاتر ارحام صدر "تئاتر کمدی-انتقادی" نام گرفت و از آن پس نمايش هاى این هنرمند در کنار آثار باستانی اصفهان به یک جاذبه توریستی دراین شهر تبدیل شد.
قهرمانان اصلی داستان نمایش های ارحام صدر بطور عمده از بین خود مردم انتخاب می شدند. ارحام صدر که به طور کاملا اتفاقی از یک "دانش آموز مزه پران دبیرستان ادب اصفهان" با تشویق مسئولین مدرسه به یک بازیگر نمایش های کمدی تبدیل شده بود، با مخالفت بعضی از افراد خانواده خود مواجه شد که حضور در تماشا خانه را مخالف با شئون خانواده های "آبرودار" شهر اصفهان می دیدند.
شاید ازهمینجا بود که اقشاری چون میرزاها، قلندارها، جاهل ها، داش ها، باجی ها و بازاریان سنتی که در آن زمان در مقابل پوست انداختن جامعه مقاومت می کردند، در مرکز انتقاد نمایش های ارحام صدر قرار گرفتند.
با وجود نگاه انتقاد آمیز به برخى سنت ها رضا ارحام صدر هیچگاه پوسته مردمی خود را ترک نکرد و تمایلی به شرکت در تئاتر های آن زمان که عمدتا آثار نویسندگان غربی یا روسی را اجرا می کردند، پیدا نکرد.
ارحام صدر که بعدها تحصیلات دانشگاهی اش در ادبیات و فلسفه را به پایان برد، همواره کوشید تا نزدیکی زبان نمایش هایش به زبان مردم را حفظ کند. او بیش ازهر چیز به بداهه بودن گفتارش در تئاتر اهمیت می داد و علاقه ای به نمایش های از پیش نوشته نداشت.
اگر چه او با بازی درفیلم "شب نشینی در جهنم" در سال ۱۳۳۶ به سینمای تجارتی آن زمان پا گذاشت و توجه دست اندر کاران را جلب نمود ولی همچنان به تئاتر وفادار ماند. نوه او "امیر حافظ جهانگیری" می گوید که پدر بزرگش همیشه ارتباط مستقیم با تماشا گر تئاتر را بر حضور بی روح بر پرده سینما ترجيح مى داد.
پس از انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ فعالیت های تئاتری و سینمایی رضا ارحام صدر ۵۵ ساله به حداقل خود رسید. مشکلاتی که او پس از انقلاب بر سر راه کار خود یافت، او را بر آن داشت که نیروی خود را در بخش جهانگردی که مورد علاقه اش بود متمرکز کند. سرانجام بازی در چند فیلم او را مجددا به صحنه سینما بازگرداند.
در دهه هفتاد ارحام صدر اجازه یافت که سه نمایش خود به نام های "آقا معلم"، "خواستگاری" و "ارحام صدر رئیس جمهور می شود" را برای ایرانیان خارج کشور اجرا کند.
آخرین کار نمایشی ارحام صدر شرکت و بازی در فیلم "شکر پاره" است که داستان زندگی او را بصورت نیمه مستند-نیمه داستانی به تصویر می کشد.
امیر حافظ می گوید با وجودی که پدر بزرگش درزمان فیلمبرداری هشتاد ساله بود و از دردهای مزمن رنج می برد، اما در مقابل دوربین هرگونه درد جسمی را فراموش می کرد.
ارحام بطور گلایه آمیز گفته بود بعد از آن که دیدیم همکاران قدیمی یکی پس از دیگری می روند و چیزی از آنها باقی نمی ماند و کسی هم به سراغ ما نمی آید خود دست به کار شدیم و فیلم خودمان را ساختیم.
دو خصوصیت غیر هنری رضا ارحام صدر با توصیف کار حرفه ای او گره خورده است: نیکو کاری، که بسیاری ازمردم اصفهان از آن سخن می گویند، و علاقه به شهر و فرهنگ زادگاهش.
زمانی که به او پیشنهاد شد تئاتر خود را به تهران منتقل کند، گفته بود "چرا هر چه چیزخوب است به تهران منتقل شود؟ مگر مردم شهرستان ها نباید از این چیزها سهمی داشته باشند؟ شرط من این است که منارجنبان را از جا بکنید و در لاله زار کار بگذارید، آن وقت در کنارش هم بلند گو اعلام کند که تئاتر من آنجا اجرا می شود!"
رضا ارحام صدر روز يکشنبه ۲۴ آذر در سن ۸۵ سالگى درگذشت. شرکت گسترده و بی نظیر مردم اصفهان در مراسم تشییع و سوگواری این هنرمند نشان داد که اهالی این شهر او را چون قهرمانى ملی می دانستند که همواره به زادگاه و فرهنگ خود وفادار مانده بود.
در گزارش مصور اين صفحه کوشش شده است گوشه هایی از زندگی ارحام صدر از زبان نوه اش امیر حافظ جهانگیری و از زبان خود او به روایت فیلم "شکرپاره" بازگو شود.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۹ دسامبر ۲۰۰۸ - ۹ دی ۱۳۸۷
شوكا صحرائى
ايرج كريمخان زند در سال ۱۳۲۹ در تهران متولد شد. پس از اتمام دوره هنرستان هنرهاى زيبا، در سال ۱۳۴۸ وارد دانشكده هنرهاى زيباى تهران شد. اما طولى نكشيد كه دانشگاه را رها كرد و بعدها در سن ۲۴ سالگى براى كار و تحصيل به فرانسه سفر كرد.
در باره خودش نوشت: "من جوان دهه ۷۰ هستم. اين دهه با جوانى من، ۲۴ سالگى ام، همراه بود. يك روحيه آنارشيستى ناآرام و ناراضى از محيط ايران آن زمان همراه من بود كه با خودم به پاريس بردم. سه چهار ماه بعد در كنكور بوزار قبول شدم و زندگى و كار هنرى بسيار متفاوتى را شروع كردم."
"در ايران بسيار سطحى نگر بودم و تفكرى نداشتم. در پاريس به مدت ۷- ۶ سال در آتليه بسيار زيبايى كار كردم. تحت تاثير همه كس بودم. هميشه تحت تاثير كسى بوده ام . يك موقعى از فضاى كارهاى بوش لذت مى بردم، يك موقع پيكاسو و يك موقع هم موندريان. شايد حالا كارهايم شخصيت پيدا كرده باشد."
"رفته رفته تخصص فرسك گرفتم. به آوينيون در جنوب فرانسه رفتم و پنج سال در آن جا زندگى كردم. در يك كليسا يك نقاشى ديوارى كار كردم. كلاس هاى آموزشى فرسك و طراحى برپا كردم. ولى ... دلتنگ ايران! در سال ۱۳۶۳ به وطن بازگشتم. مى خواهم بگويم آن شعورى كه اينجا نداشتم، در پاريس به سراغم آمد."
سايه بريمانى،همسر ايرج زند، معتقد است "موسيقى، شعر، ادبيات و آثار هنرمندان جهان سرچشمه الهامات ايرج زند بود. از مكتب فلاماند تا پررافائليست ها، از گويا، پيكاسو، كاندينسكى، ميرو، جكومتى، سيكه ايروس و ريورا تا مينياتورهاى هندى و ايرانى؛ از آرك هاى كليساهاى رومن كه در خيزشان مى توان روح معمارانش را جست تا سرزمين هاى جنوب آندولوسى؛ از دشت هاى وسيع يوجين تا كوچه پس كوچه هاى نپال؛ از ضرب آهنگ هاى غزليات شمس تا نواى شادى خاموش فلامينكو."
"ايرج زند بيننده ى تيزبين و هشيارى بود كه خوب گوش مى كرد و يافت خود را با "احوالات" درونى خود به هم مى آميخت، و حاصل آن چه بر بوم مى كشيد، هنرى بود عارى از هر قصدى، گويى ميان الهام هنرى و جان الهام يافته پرده اى نبود."
او طراحى را اصل مى دانست و از دو عنصر بنيادين خط و نقطه براى بافت اين يافت استفاده مى كرد و چون صدها نقاش و هنرمند " سيلوئت "، انسان را براى بيان ناب ترين احساسات درونى اش برگزيد.
خط و نقطه، كه او آن را به بند نافى تشبيه كرده است و در كنار آن دوعنصر ديگر ابر، آسمان و طبيعت ( اسب، زرافه، درخت، بركه، كوه ... ) به كمك كمپوزيسيون هاى او مى آيند. و همين خطوط در سال هاى ۷۰ از سطح دوبعدى بوم هايش بيرون آمده و هنرمند به جستجو و حركتشان در فضا پرداخته است. خودش مى گويد: "دلم مى خواهد آدم هايم از كارهايم گاهى بيرون بيايند. در فضا بچرخند و پرسه بزنند."
او از سال هاى ۵۰ انسان را به نقش مى كشد، انسان او تصويرى است از خود او، جستجوى درونى او. انسانى كه در اين جهان آرام آرام خود را كشف مى كند؛ انسانى كه مى تواند درياى مهربانى و عطوفت يا ميليون ها سلول حامل خشم باشد.
گاه نقشى از ليلى و مجنون مى زند كه يكى به پاى ديگرى افتاده، گاهى قهر و گاهى آشتى و گاه عاشقانه در كنار هم قرار گرفته اند.
در تحسين عشق، به ماده اى چون آهن و يا پلكسى گلس رو مى آورد و با برش و انحناهاى نرم و لطيف و با خطوطى ساده حالات عاشقانه را ابراز مى كند؛ و با ايجاد حفره اى كوچك متشكل از دو كمان حالت عاشقانه نگاه را القاء مى كند.
ايرج زند به اصول زيبا شناسى آشنا بود و دقت بسيارى در هارمونى يا كنتراست رنگ ها داشت، اما اين رنگ ها با عواطف و حس درونى او گاهى با مهربانى و گاهى با خشم ابراز مى شد.
در بعضى از كارها حركت و ديناميسم و در بعضى سكون و آرامش و نوعى مراقبه را جستجو مى كرد. انسانى متفكر بود كه در اين جهان فرصت آن را يافت كه خود را بكاود و به ابعاد ظريفش دست يابد.
بعد از درگذشت ايرج كريمخان زند در سال ۱۳۸۵، مجموعه اى از آثار او به همراه دست نوشته هايش توسط سايه بريمانى گردآورى شد و انتشارات نظر آن را تحت عنوان " گزيده آثار ايرج زند " به چاپ رسانيد. اين مجموعه در نمايشگاهى كه در آذر ماه امسال در فرهنگسراى نياوران از مجسمه ها و نقاشى هاى او برگزار گرديد، رونمايى شد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۷ دسامبر ۲۰۰۸ - ۷ دی ۱۳۸۷
حميد رضا حسينى
"خرافاتى نيستم، اما وقتى به گذشته و سرنوشتى كه برايمان رقم خورد فكر مى كنم، احساس مى كنم در وراى همه آن رخدادها، يك نيرو و يك اراده والا نهفته بود. چه شد كه اين خانه، آن همه حوادث ويرانگر را از سرگذراند و تاب آورد؟ فكرش را بكن، چهار صد سال! كم نيست."
"وقتى صدام موشك اندازى را شروع كرد، اين محله زير و زبر شد، خانه ها ويران شدند، ستون هاى مسجد جامع فروافتادند، طاق هاى بازار سلجوقى ازهم شكافتند، اما اين خانه فقط شيشه هايش شكست! اصلا چه كسى ما تهرانى زاده ها را از آپارتمانمان در مونيخ به اصفهان كشاند و در خانه شيخ جا داد؟"
اينها را خانم جلالى مى گويد؛ كنار همسرش و رو به پنجره اى كه در نگاه او زيباترين پنجره دنياست. در قاب اين پنجره هيچ نيست جز گنبد مسجد جامع و مناره هايش.
شيخ بهايى اين گنبد را هر روز مى ديده، گنبد نيز شيخ را بسيار ديده، هم او را، هم ميرداماد را، هم ميرفندرسكى را، هم ملاصدرا را...آه، خداى من! امروز بر درى كوبيدم كه كوبه اش سردى آهن را به گرماى دستان صدرالمتألهين سپرده.
تلفن زنگ مى زند و دقايقى به حرف هاى مادرانه مى گذرد.... "دختر بزرگم بود، هر روز از آلمان زنگ مى زند كه حال من و آقا را بپرسد. از وقتى آقا چشمش را عمل كرده، خيلى دلواپس است. آن دو تاى ديگر هم همين طور. هر سه تايشان مقيم آلمان هستند، هر سه تا شوهر آلمانى دارند و هر كدامشان دو پسر! تقدير را مى بينى؟ به خاطر همين دختر بزرگم كه با شوهرش مستندهاى فرهنگى مى سازد، گاه و بى گاه به اصفهان مى آمديم و همين شد كه اين خانه را خريديم.... آقا! امروز خيلى ساكتى، شما هم يك چيزى بگو."
عبدالعظيم جلالى فراهانى بيش از آن كه با زبانش سخن بگويد با چشمان نافذ و ژرفاى نگاهش حرف مى زند. ۱۴ سال پيش كه اين خانه را خريد، نه فقط اندوخته ساليان عمر را -كه از پس سال ها تدريس در دانشگاه بدست آورده بود- به پايش ريخت، بلكه هرچه رمق به تن داشت، صرف تعميرش كرد. آن هنگام ۶۷ ساله بود، اما گويى عشق به شيخ و خانه اش، نيروى جوانى را در وجودش زنده كرده بود.
"كارگرها به اين راحتى كار نمى كردند. حق هم داشتند، اين خانه مخروبه تمام بود. زيرزمينش تا سقف پر از خاك شده بود، فرغون فرغون خاك پر مى كردند و مى بردند سركوچه كه با ماشين ببرند. يك در و پنجره سالم نمانده بود. اين گچ برى ها مثل تاريكى شب سياه بود. اگر خودم آستين بالا نمى زدم و سرشان نمى ايستادم و شب و روز كار نمى كردم، كار تمام نمى شد."
و براستى اين شيخ كه بود كه بايد اين همه عشق به پاى خانه اش ريخت؟ اين شيخ نيز مثل آقا و خانم جلالى از دوردست آمده بود. در بعلبک لبنان به دنيا آمد، اما در ايران پرورش يافت. خانواده اش از سرشناسان شيعيان لبنان بودند و چون با بى مهرى حكومت سنى مذهب عثمانى روبرو شدند، به اميد آزادى در قلمرو دولت شيعه مذهب صفوى به ايران كوچيدند و خيلى زود به دربار صفوى نزديک شدند.
شيخ بهايى، كودكى و جوانى را در قزوين سپرى كرد و چون شاه عباس بزرگ پايتخت را از قزوين به اصفهان برد، به اين شهر آمد و در مقام مشاور شاه، شهرسازى اصفهان و تقسيم آب زاينده رود را پى ريخت. در واقع، آن چه اصفهان را در مقام نصف جهان نشاند، قدرت و ثروت شاه و نبوغ شيخ بود.
در زمان خود كشكولى از علوم گوناگون بود. چندان كه در فلسفه، فقه، كلام، تفسير قرآن، شعر و ادب، نجوم، رياضيات و معمارى تبحر فراوان داشت. اما خلقياتش با محيط پرطمطراق و آكنده از دسيسه دربار صفوى جور در نمى آمد، بدين سبب يكچند مناصب دولتى، از جمله شيخ الاسلامى دربار را وانهاد و در لباس درويشان در مصر و حجاز و عراق و شام و سيلان به گردش درآمد. آن گاه به ايران بازآمد، اين بار نه در قامت ديوانسالارى سياست پيشه يا مهندسى پرجنب و جوش كه در كسوت عارفى درويش مسلک.
واپسين سال هاى عمرش آغشته به عطر عرفان بود و بس و اين عرفان بعدها در پندار و كردار شاگردانش جلوه گر شد، شاگردانى كه سرآمدشان صدرالمتألهين شيرازى، تأثيرگذارترين فيلسوف چند سده اخير ايران است.
مرگ شيخ به سال ۱۰۳۱ ه.ق در اصفهان رخ داد و چون تولدش را در ۹۵۳ نوشته اند، هنگام مرگ ۷۸ ساله بود. پيكر او را در ميدان نقش جهان با شكوه تمام تشييع كردند و آن گونه كه اسكندر بيك منشى، مورخ رسمى شاه عباس نوشته، ازدحام "وضيع و شريف" از پى جنازه او جاى سوزن انداختن در آن ميدان فراخ باقى نگذارده بود.
پيكرش را طبق وصيتش به مشهد بردند و كنار بارگاه امام هشتم، در جايى كه اكنون رواق شيخ بهايى خوانده مى شود، به خاك سپردند.
گزارش مصور اين صفحه داستان مرد و زن عاشق پيشه اى است كه در خانه شيخ بهايى، چيزى فراتر از ظاهر آراسته آن را جست و جو مى كنند. گويى ترجيع بند شيخ را به گوش جان شنيده اند:
روزى كه برفتند حريفان پى هركار/ زاهد سوى مسجد شد و من جانب خمار
من يار طلب كردم و او جلوه گه يار/ حاجى به ره كعبه و من طالب ديدار
او خانه همى جويد و من صاحب خانه...
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ دسامبر ۲۰۰۸ - ۳ دی ۱۳۸۷
هاله حيدرى
در آستانه سال نوی میلادی و کریسمس محله های ارمنی نشین تهران حال و هوای ديگرى پيدا مى کند. البته اخیراً از اواسط آذر ماه در بیشتر مناطق تهران شاهد تغییر ویترین ها و پيدا شدن درخت های کاجى هستيم که در رستوران ها و فروشگاه های بزرگ به شکل زیبایی تزئین شده اند.
هرسال براى دیدن بابانوئل و جذابیت هایی که درخت کریسمس با خودش به همراه دارد به مغازه هایی که در این ایام تغییر کاربری مى دهند و به محل عرضه تزئینات و لوازم شب کریسمس و سال نو تبديل مى شوند، سر مى زنم. از همانجا هم بود که به بازارچه خیریه کریسمس دعوت شدم.
این بازارها معمولاً در سالن اجتماعات کلیسا ها و باشگاه های مخصوص ارامنه برپا می شود. در گذشته خانم های ارمنی که عضو انجمن های نیکو کاری بودند دور هم جمع می شدند و هر کسی به فراخور حال خود کالایی برای فروش می آورد که بیشتر شامل شیرینی های خانگی، دست بافته ها و گلدوزی ها، ترشی و مربا و تزئینات کوچک برای کریسمس بود. پولی که از فروش این محصولات به دست می آمد صرف مستمندانی مى شد که قدرت خرید برای سال نو را ندشتند و یا کسانی که در خانه های سالمندان زندگی می کردند.
امروز اما طرز کار اين بازارچه ها فرق کرده است. خانم نینا، مسئول بازارچه اى که من از آن ديدن کردم، می گوید: "وقتی جوان بودم در طول سال رومیزی هایی را سوزن دوزی می کردم و به بازار می آوردم، همیشه بزرگترین رومیزی را به عنوان جایزه قرعه کشی می گذاشتیم. در قدیم کارهای دستی خانم ها به کلیسا و یا انجمن های خیریه اهدا می شد و با برگزاری بازارها کل درآمد به امور خیریه اختصاص داده مى شد ولی الان دیگر نسل ما که حوصله این کارها را داشتند پیر شده و توانایی انجام این کارها را ندارد و شکل بازارها هم کمی تغییر کرده. حالا ما میز کرایه می دهیم و پول آن را صرف این امور می کنیم. این تغییر در بازارها باعث تنوع اجناس هم شده است."
بوی قهوه در هواى بازار موج می زند و موسیقی شاد ارمنی همه جا را پر کرده است. دور تا دور سالن میزهایی است که از عود و شمع تا لوازم آرایش و انواع لباس روی آنها چیده شده، دختران و پسران جوان، بازدید کنندگان را به طرف میزشان دعوت می کنند و سعی در فروش اجناس خود دارند. غرفه شیرینی ها ی خانگی از غرفه های پر طرفدار است.
خانم النا هم می گوید: "ما برای شب کریسمس همه باید یک غذا بخوریم، فقیر یا پولدار فرقی نمی کند برای همین با در آمد اينجا قبل از کریسمس برنج و روغن تهیه می کنیم و به هر کسی که به کلیسا بیاید و درخواست کند می دهیم و بقیه را برای سالمندانی که در خانه های تحت پوشش کلیسا هستند می فرستیم."
به نظر خانم آرسینه دور هم بودن در این بازارچه خیلی لذتبخش است. او مى گويد: "ممکن است فروش ما حتا به اندازه پولی که برای این میزها داده ایم نباشد اما بیشتر هدف ما کمک کردن است. با آمدن به اینجا هر سال قبل از سال نو حس خوبی دارم و فکر می کنم شاید با کار من دل یک بچه در کریسمس شاد شده باشد و همین یک دنیا ارزش دارد."
مشتری های بازار هم فقط ارامنه نیستند. خانم جودکی، که هر سال برای خرید به این بازار می آید، می گوید "خوشحالم که مردم هنوز دغدغه کمک کردن به همدیگر را دارند. وقتی می بینم این خانم ها چقدر زحمت می کشند بدون این که نفع مادی برای خودشان داشته باشد تلاش می کنم به اینجا بیآیم و کمک ناچیزی به این حرکت بکنم."
به غیر از ارامنه، انجمن های آشوری ها نیز بازارچه های مشابه ای را با همين اهداف برپا می کنند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۳ دسامبر ۲۰۰۸ - ۳ دی ۱۳۸۷
مريم زندى
زنان ايرانى هرات
سال ها بود كه دوست داشتم به افغانستان سفر كنم. قبل از سفر تصوير خيلى روشنى از آن جا نداشتم. از راه زمينى مشهد به هرات رفتيم. درباره هرات در كتاب هاى تاريخى زياد خوانده بودم. مسجد و ديگر بناهاى قديمى شهر همه حكايت از شهرى تاريخى مى كردند. اما آن چه ديدم خيلى تلخ بود. شهر شبيه زاهدان در سى سال پيش بود، البته بزرگ تر. محروم و فقير.
چيزى كه بيش از همه من را ناراحت كرد ديدن وضعيت زنان ايرانى بود كه با مردان افغان ازدواج كرده بودند. اين زنان از اول صبح پشت در كنسولگرى ايران در هرات، صف مى بستند تا وارد سفارت بشوند و از اين طريق شايد راهى براى دردهاى بيشمار خود پيدا كنند.
اكثرشان كسانى بودند كه يا شوهرانشان آنها را با چند بچه ترک كرده بودند يا اقوام شوهرانشان، آن ها را اذيت مى كردند. اين ها با آدم هايى در ايران ازدواج كرده بودند كه كار داشتند، اما وقتى به افغانستان برگشته بودند بيكار شده بودند. اعتياد هم كه غوغا مى كرد.
پوشش سياه رنگ چادرهاى آن ها، علامت مشخصه اين زنان بود. ديگر زنان افغانى حجاب سفت و سخت برقع را بر صورت داشتند.
فرودگاه هرات هم براى خودش حكايتى بود. يك اتاق سه در چهار كوچک وسط يك بيابان بزرگ. آدم ها ازيك در وارد مى شدند و از درى ديگر خارج. دو تا مامور پليس هم آن جا بودند كه با مردم خوش و بش مى كردند. بعد كه از در خروجى بيرون مى رفتيم بچه هايى بارهاى ما را تا جلوى هواپيما مى بردند. در فرودگاه هم فقط يک هواپيما ديده مى شد.
ميرداماد در كابل
وضع كابل ازهرات كمى بهتر بود. شهربزرگى با جمعيت زياد. معلوم بود روزگارى شهر نسبتا مدرنى بوده است. ستون هاى آهنى درب و داغانى در جاهاى مختلف شهر ديدم كه راهنمايم گفت پايه هاى قطار هوايى بوده است.
در تمام شهر يک تكه آسفالت سالم پيدا نمى شد. همه جاى كابل جاى جنگ و ويرانى ديده مى شد. فضاى سبزى وجود نداشت. ديدن دوتا گل آفتاب گردان يا گل سرخ در گوشه اى از شهر، كه كسى براى دل خودش كاشته بود، ذوق زده ات مى كرد.
يكى ازجاهايى كه ديدم و خيلى اذيت شدم مركز فرهنگى كابل بود. گويا اين مركز فرهنگى در زمان روس ها ساخته شده بود. سالن سينماى روباز بزرگى داشت و روى ديوارهايش نقاشى كرده بودند. اما متاسفانه ديگر چيزى ازش باقى نمانده بود.
تضادى كه ديده مى شد، ناراحت كننده بود. ساختمان اصلى در زمان جنگ ويران شده، اما هنوز زيربنايش پا برجاست. مركز فرهنگى اكنون مركز معتادهاى كابل و جايى بود براى زندگى و خواب آن ها و تزريق مواد مخدر.
سالن اجتماعات آن جا غرق ميوه هاى له شده و سرنگ بود و پر بود از آدم هايى كه روى هم مى لوليدند. وقتى ما بيرون آن جا كار مى كرديم، تك و توكى از آن ها مى آمدند و از دور ما را نظاره مى كردند. از سوراخ هاى ديوارها و پنجره ها مثل اشباح رد مى شدند. فضايى سوررئاليستى بود. جالب اين كه كمى آن طرف تر، بچه ها بازى مى كردند.
با راهنمايم به كوچه پس كوچه هاى مرتفع كابل رفتم و او براى من توضيح داد كه سال ها از اين جا، نه آمريكايى ها و نه روس ها، بلكه خود افغان ها به شهر كابل موشک مى زدند و حتى تک تيراندارهايى بودند كه مردم عادى را با تير مى زدند.
براى من سوال اين بود كه يک انسان چرا با هموطنان بى گناهش كه مردم عادى و معمولى هستند چنين مى كند؟ ياد ديالوگ فيلم "زيرزمين" "اميركوستاريتسا" افتادم كه مى گويد: تا برادر برادر را مى كشد، جنگ در جهان ادامه دارد.
فضاى عمومى كابل به خاطر بمب گذارى ها، نامطمئن بود. اما وقتى به مردم نزديک مى شدم مهربانى آدم ها همه چيز را خيلى لطيف مى كرد. اول سوال مى كردند، اهل كدام كشورى؟ مى گفتم ايران. بعد مى پرسيدند كجاى ايران؟ مى گفتم تهران. مى گفتند كجاى تهران؟ پاسخ مى دادم ميرداماد. ناگهان گل از گلشان مى شكفت و مى گفتند ما چند سال درآنجا كار و زندگى كرديم.
اكثر افغان ها از جايى از ايران خاطره داشتند و وقتى خاطراتشان زنده مى شد و بقول خودشان با هم گپ مى زديم، احساس نزديكى مى كرديم. براى مثال جايى داشتم از كاميون هايى كه رويشان نقاشى مى كنند و وسايل آويزان مى كنند، عكاسى مى كردم. پليس آمد و جلوگيرى كرد. راهنماى من نيم ساعت با آن ها صحبت كرد تا بگذارند من عكاسى كنم.
اين اتفاق جلوى مغازه اى افتاد. آن ها به من چاى تعارف كردند. تا مشكل حل شود، تعارفشان را قبول كردم و به درون مغازه رفتم و چاى خوردم وبا هم گپ زديم و از جاهاى مشتركى كه مى شناختيم، حرف زديم.
به نظر مى رسد، توده مردم افغانستان در حد اين كه بتوانند در اين شرايط سخت فقط زندگى كنند، راضى هستند. اما فكر كنم قشرفرهيخته آن جا از ديدن اين همه بلا و مصيبت كه بر سر كشورشان آمده و ديدن وضعيت فعلى آن، سخت در رنج و عذاب اند.
باغ هاى نارنج
بعد از يك هفته كه در كابل بوديم، به طرف مرز حركت كرديم. مسير كابل به طرف شمال، بسيار زيبا بود. رنگ مزارع گندم و برنج، چشم را نوازش مى داد. مثل شمال ايران بود. باغ هايى هم بود كه فكر كنم باغ نارنج بودند. سبزى اين درخت ها در تضاد با رنگ ديوارهاى كاهگلى، خيلى دلپذير بود. بالاتر از همه اين ها هم، كوه هاى پامير و هندوكش ديدنى بودند.
دو روز در راه بوديم. شب اول در پل خمرى بوديم كه كمى هم اذيت شديم. اسكورت هاى گروه ما مى گفتند در مسيرى كه هستيم، چند حمله انتحارى شده و از طرفى گرماى هواى تابستان، امان همه را بريده بود. هيچ وسيله خنك كننده اى هم نبود. تنها يك پنكه سقفى، كه آن هم هواى داغ را پخش مى كرد.
مجبور بوديم ملافه ها را زير آب خيس كنيم و رويمان بكشيم. اما بعد از يك ربع ساعت ملافه ها خشك مى شدند و بايد دوباره آن ها را خيس مى كرديم . فرداى آن روز، صبح زود راه افتاديم و در ميانه راه از شهر كندوز گذشتيم. به شيرخان بندر كه رسيديم، با قايق از جيحون رد شديم و به تاجيكستان رفتيم.*
*جديدآنلاين: متن بالا و گزارش مصور اين صفحه به مناسبت نمايشگاهى از عکس هاى مريم زندى با عنوان 'افغانستان و بادام تلخ چشم هايش' که از ۲۹ آذر تا ۷ دى در نگارخانه دى برپاست فراهم شده است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۰ دسامبر ۲۰۰۸ - ۳۰ آذر ۱۳۸۷
جديدآنلاين: گزارش اين صفحه را سعيد حبيب الله، يكى از كاربران ما تهيه و ارسال كرده است. با تشكر از ايشان و كاربران ديگرى كه پيش از اين گزارش هائى براى ما ارسال كرده اند از همه علاقه مندان دعوت مى كنيم چنانچه كارهائى براى ارائه در مجله اينترنتى جديدآنلاين دارند از طريق پيوست 'تماس با ما' در ستون راست همين صفحه آثارشان را براى ما ارسال کنند.
يادگارهاى مشهورترين وكيل ايران
سعيد حبيب الله
آن هنگام كه افغانان غلجايى دولت صفوى را برانداختند و تركان عثمانى به غرب ايران يورش آوردند، ايل زنديه از طوايف لر پيرامون ملاير، گاه بر افغانان مى تاختند و گاه بر تركان.
اما بساط اين هر دو از ايران را نه زنديه كه نادر افشار برچيد. پاداش زنديه نيز چيزى نبود مگر سركوب به دست نادر و كوچ اجبارى به شمال خراسان؛ چرا كه گمان مى رفت مدعى بالقوه قدرت باشد.
نادر كه كشته شد، جانشينانش به جان هم افتادند و ايل زنديه به رهبرى "كريم توشمال" از تبعيد به درآمد. هرج و مرج روزگار پس از نادر آن چنان گسترده بود كه ايلياتى هاى گمنام را به فكر تصاحب تاج و تخت انداخت و پس از نبردهاى دامنه دار با مدعيان افغان و افشار و قاجار، سلطنت زنديه پاگرفت.
كريم اما، با همه جربزه و تهورش، آن قدر جسارت نداشت كه خويش را يكه و تنها پادشاه ايران بخواند. پس كودكى از بازماندگان صفويه به نام "اسماعيل سوم" را بر تخت نشاند و خود به وكالت از او زمام امور را به دست گرفت. از اين رو "وكيل الدولة الصفويه" خوانده شد.
هرچند اسماعيل سوم خيلى زود از گردونه خارج شد اما كريم خان تا پايان عمر به وكالت از صفويه حكم مى راند و تازه پس از مرگش بود كه به پاس سادگى و مردم دارى اش، "وكيل الرعايا" لقب گرفت.
تختگاه كريم خان زند، شهر شيراز بود. سى سال از ۱۱۶۳ تا ۱۱۹۳ هجرى قمرى در اين شهر سلطنت كرد. در اين جا نمونه عالى از بازسازى برنامه ريزى شده شهرى را ارائه كرد كه دومين نمونه پس از بازسازى اصفهان در دوره شاه عباس صفوى بود .
امروزه بيشتر يادگارهاى وكيل الرعايا در شيراز سالم اند و پذيراى گردشگران داخلى و خارجى . از ارگ كريمخانى گرفته تا عمارت كلاه فرنگى و از تكيه هفت تنان تا مسجد و بازار وكيل.
از اين ميان، سه گانه مسجد و حمام و بازار وكيل شهرت جهانى دارند. گردشگرى را نمى توان يافت كه به شيراز بيايد و اين سه را نبيند . مجموعه عكس هاى گزارش حاضر، نگاهى گذرا دارند به اين سه گانۂ وكيل ساخته.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۹ دسامبر ۲۰۰۸ - ۲۹ آذر ۱۳۸۷
حمید رضا حسینی
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
رفیق حجره و گرمابه و گلستان باش
نیاکان ما که این شعر را زیر لب زمزمه می کردند، از حمام و حمام رفتن خاطره ها داشتند. حمام برایشان چیزی فراتر از جای شست و شو بود. در آن جا، اقوام و دوستان و بچه محل ها را می دیدند و از حالشان با خبر می شدند؛ از هر کجا خبری داشتند، به اطلاع یکدیگر می رساندند؛ گاه شکوه اهل سیاست را در گوش هم پچ پچ می کردند؛ فرزندان خویش را به حمام برده و در حین شست و شو، شیوه سلوک اجتماعی و مردم داری و حرام و حلال شرعی را بدانان می آموختند.
دختران را برای پسران خویش خواستگاری می کردند؛ اگر پسری برای دختر دم بختشان پا پیش گذارده بود، دزدانه، سر تا پایش را برانداز کرده و سلامت جسمش را می سنجیدند؛ حمام عروسی و زایمان می گرفتند و دیگران را به جشن و شادی خویش فرامی خواندند؛ خستگی تن را با مشت و مال دلاک و خستگی روح را با درد دل های دوستانه به در می کردند؛ رگ می زدند و سبک می شدند؛ آب تنی می کردند و شادمان می گشتند و خلاصه حمام را در جایگاه مهم ترین نهادهای اجتماعی می نشاندند.
این روح حمام بود، اما جسمش نیز دست کمی از روحش نداشت. نه تنها با کاشی کاری ها و نقاشی ها و آهک بری ها و حجاری های استادانه، نمایشگاهی از هنرهای گوناگون را پیش چشم می نهاد، بلکه معماری اش از گستره و ژرفای دانشی حکایت می کرد که آزمون دشوار سده ها و هزاره ها را از سر گذرانده بود.
وقتی کسی وارد حمام می شد، از دالانی نسبتا دراز و پیچ در پیچ گذر می کرد تا به بینه برسد. بینه، جای لحظاتى نشستن بود تا کم کم به هوای گرم و مرطوب عادت کنند و به قول قدما نچایند! آرام که می گرفتند، لباس ها را درمی آوردند و راهی گرمخانه می شدند.
میان بینه و گرمخانه، فضای دیگری بود به نام "میان در". در آن جا، یکی دو سکو برای انداختن لنگ قرار داشت و خلوتی برای ستردن موهای زاید. راهروی بلندی هم از میان در منشعب و به آبریزگاه (دستشویی) ختم می شد.
فضای بعدی، گرمخانه بود؛ جای سر و تن شستن. خزانه یا خزینه که به عبارتی آب انبار حمام بود، درگرمخانه قرار داشت. حمام ها دو خزانه آب گرم و آب سرد داشتند و در حمام های بزرگ تر، یک خزانه آب ولرم هم به این دو افزوده می شد. گاه نیز حمام دارای چال حوض (استخر) بود تا وسیله شنا و آب تنی مردم برقرار باشد.
حالا باید دید آب و هوای حمام چگونه گرم می شد؟ به کانون آتش حمام "تون" می گفتند. در این جا آب را در دیگ بزرگی به نام دیگ هفت جوش که ترکیبی از روی و مس و قلع و سرب و چند چیز دیگر بود، می ریختند و زیرش آتش می افروختند. این دیگ در برابر حرارت زیاد، مقاوم بود. همچنین گرما را در خود نگاه می داشت و دیر سردی می شد.
آتش زیر سنگ هفت جوش، دود و دم زیادی را به وجود می آورد که از آن برای گرم کردن هوای حمام بهره می بردند. دود و آتش را به تونل هایی که زیر کف حمام ساخته بودند و "گربه رو" می خواندند، هدایت می کردند و بدین وسیله سنگ کف حمام و در نتیجه هوای حمام گرم می شد. در ساختمان های امروزی، این کار را شوفاژ انجام می دهد.
نور حمام در روز از سقف و در شب با پیه سوز تأمین می شد. در طاق های گنبدی حمام، شیشه هایی به نام "جامخانه" قرار می دادند که محدب بود. بدین ترتیب، نور از آن ها به درون می تابید، اما کسی نمی توانست از پشتشان درون حمام را ببیند.
در برخی شهرها و محله های بزرگ تر، حمام ها، دو بخش جداگانه مردانه و زنانه داشتند. در غیر این صورت، حمام در برخی روزهای هفته مردانه بود و در روزهای دیگر زنانه. گاه نیز از ابتدای شب تا صبحگاه مردانه بود و در طول روز زنانه تا غسل واجب مؤمنان زایل نشود.
در شهرهای تاریخی ایران، حمام هایی از روزگار پیشین به جای مانده که شهره ترین شان در کرمان، یزد، اصفهان و شیراز قرار دارند. یکی از این حمام ها که چند سالی است بدل به موزه مردم شناسی شده، حمام "علی قلی آقا" در اصفهان است.
علی قلی آقا از درباریان دوره شاه سلیمان و شاه سلطان حسین صفوی (و بنا به گفته ای از خواجگان حرم) بود. او در محله ای که به نام خودش خوانده می شود، مسجد، حمام و بازارچه ای را بنا نهاد و برای استفاده مردم وقف کرد.
حمام او از سال ۱۱۲۵ هجری قمری تا سال ۱۳۷۲ خورشیدی (۱۴۱۳ ه.ق)، یعنی نزدیک به ۳۰۰ سال دایر بود. سپس مدتی تعطیل و پس از مرمت بوسیله شهرداری اصفهان، بدل به موزه مردم شناسی شد. در واقع شهرداری اصفهان با این اقدام، کفاره گناه نابخشودنی خود در تخریب حمام "خسروآقا" را پرداخت.
خسرو آقا برادر علی قلی آقا بود که همپای برادرش حمام کوچک تر اما فاخرتری را در اصفهان بنا نهاد. شهرداری اصفهان در سال ۱۳۷۳ حمام او را که در فهرست آثار ملی ایران ثبت شده بود، شبانه خراب کرد و به جایش خیابان کشید.
گزارش تصویری این صفحه گلگشت کوتاهی است در حمام علی قلی آقا با روایت خانم طلعت صابری و آقای عباس پورقدیری. آقای پورقدیری، روزنامه نگار و کارشناس میراث فرهنگی، در دوران کودکی و نوجوانی ، همراه پدر خود، فراوان به حمام علی قلی آقا آمده و واپسین روزهایی را که حمام ایرانی هنوز موجودیت داشت، به یاد می آورد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب