مقالات و گزارش هایی درباره ایران
۲۴ فوریه ۲۰۱۱ - ۵ اسفند ۱۳۸۹
بهار نوايی
رحمتالله بديعی و دخترش پريسا که ديروز استاد و شاگرد بودند، امروز دو همکارند: یکی ویولن و کمانچه مینوازد، دیگری هم ویولن مینوازد هم پیانو و آواز را به عهده دارد. پدر و فرزند چون تار و پود نوعی از موسیقی سنتی و محلی ایرانی شدهاند که در گوشه و کنار جهان عرضه میکنند. پدر، موسیقی را به تشویق پدربزرگش که نی مینواخت، در محضر استادان بنام موسیقی ایران آموخت و دختر از درس پدر بهره برد که از دههها پیش در عرصۀ موسیقی ایران شهره بود. حالا یکی "حدیث مهر" را ساخته و دیگری با "حکایت دل" به نغمهسرایی پرداختهاست.
رحمتالله بدیعی از نوازندگان برجستۀ ویولن در دهۀ ۱۳۵۰خورشيدى است که از محضر نوازندگان صاحبنامی همچون ابوالحسن صبا، حشمت سنجری و روبیک گریگوریان بهره بردهاست. وی فارغالتحصیل هنرستان عالی موسیقی در رشتۀ موسیقی کلاسیک و دارای درجۀ نخست هنری در ایران است. بدیعی در دورۀ کار حرفهای خود در ایران به تدریس دانشگاهی پرداخت و با برنامۀ رادیویی"گلها" همکاری داشت. نوازندگی در ارکستر فرامرز پایور و محمدرضا شجریان و همچنین شرکت در ارکستر حسین دهلوی و اجرای کنسرت به همراه خوانندگانی چون خاطره پروانه، افسانه و پریوش از دیگر فعالیتهای بیوقفۀ رحمتالله بدیعی در آن زمان است. او میگوید بعد از همکاری با ارکستر سازهای ملی بود که به تشویق فرامرز پایور نواختن کمانچه و قیچک را هم آموخت.
مهارت و توانمندی رحمتالله بدیعی در اجرای آثار ابوالحسن صبا بدان گونه بود که بسیاری به او لقب "صبا کوچولو" داده بودند. حتا تا امروز هم مهمترین وماندنیترین اثر موسیقایی رحمتالله بدیعی بازنویسی ردیف موسیقی ابوالحسن صبا است که ویرایش جدید آن بهتازگی توسط انتشارات سرود منتشر شدهاست.
رحمتالله بدیعی بعد از انقلاب به شهر خرونینگن هلند مهاجرت کرد و به عنوان نوازندۀ ویولن اول در ارکستر سمفونیک هلند فعالیت خود را به مدت بیست سال و تا زمان بازنشستگی ادامه داد.
پریسا بدیعی که از سن نهسالگی نواختن ویولن را آغاز کرده بود، هنگام مهاجرت به هلند سیزدهساله و مشغول تحصیل در هنرستان موسیقی تهران بود. او بهزودی توانست در رقابت موسیقایی جوانان هلند شرکت و جایزۀ بهترین نوازندۀ ویولن را نصیب خود کند. با ادامۀ تحصیل در دانشگاه هلند پریسا بدیعی توانست به عنوان نوازندۀ ویولن اول در ارکسترهای مختلف به فعالیت پردازد و همزمان در مکتب پدر، موسیقی سنتی ایرانی و همچنین فنون خوانندگی را بیاموزد.
با تشکیل "گروه موسیقی بدیعی" رابطۀ شاگرد و استادی و پدر و فرزندی رحمتالله و پریسا بدیعی به همکاری هنری تبدیل شد. این گروه با یاری آزیتا مستوفی (نوازندۀ سنتور)، فرزین دارابی فر (تار)، احمد انوشه (نی)، شهرام تونی (تنبک) و همچنین علی ترشیزی (نوازندۀ تنبک) طنین موسیقی ایرانی و ترانههای محلی را به گوش علاقهمندان موسیقی ایرانی در خارج از کشور رسانیدهاست. بخشی از ترانههای محلی ارکستر بدیعی که ابتدا ازموسیقی محلی خراسان شروع شد و با تشویق و درخواست مخاطبان به موسیقی مناطق دیگر چون گیلان و مازندران گسترش یافت، در قالب یک لوح فشرده به نام "گلچین" منتشر شدهاست. "نگارا"، "نوع بشر"، "حدیث مهر" و "حکایت دل" از دیگر آثار منتشرشدۀ این دو هنرمند است.
امروز رحمتالله بدیعی گنجینۀ بزرگی از موسیقی ایرانی را که با خود به فراسوی مرزها آورده، نه در اختیار فرزند خود، بلکه در اختیار همۀ علاقهمندان قرار میدهد و به آموزش و تدریس موسیقی در هلند، آلمان و کشورهای مجاور مشغول است.
پریسا هم با تخصصی که در زمینۀ روش سوزوکی و آموزش موسیقی به کودکان دارد، در شهر اِمریش آلمان به تدریس پیانو و ویولن می پردازد. با وجود موفقیتهای بسیاری که آنها در خارج ازایران کسب کردهاند، فعالیت هنری خود را رضایتبخش نمیدانند و معتقدند: "هنر موسیقی ایرانی تنها باید در ایران عرضه شود".
در گزارش مصور این صفحه استاد رحمتالله بدیعی و پریسا بدیعی از زندگی هنری و رابطۀ پدر و فرزندی خود سخن میگویند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ فوریه ۲۰۱۱ - ۲ اسفند ۱۳۸۹
مهتاج رسولی
جشنوارۀ کتاب کریم خان، ۲۵ بهمن تا ۵ اسفند، هر چند نام جشنواره دارد در واقع نوعی حراج کتاب است. به همین جهت بهانهای برای نگاه به بازار کتاب ایران به دست میدهد. راستۀ کتاب کریم خان به خاطر فضای متفاوت آن و نیز به خاطر آنکه در طول دو سه دهۀ اخیر کتابفروشیهای بزرگی در آن مستقر شدهاند، مهمترین راستۀ کتاب تهران و شاید بتوان گفت تنها راستۀ فعال کتاب تهران است.
راستۀ جلو دانشگاه سالهاست که عمدتاً مشغول کتاب تخصصی به معنی کتابهای آموزشی (پزشکی و دانشگاهی) کنکور یا کتب درسی و کمکدرسی شده و به غیر از این به راستۀ کتابفروشیهای وابسته به نهادهای رسمی، مانند امیر کبیر، آستان قدس، کیهان، اطلاعات، علمی و فرهنگی، بدل شدهاست.
تازه بسیاری از کتابفروشیها هم مانند تیراژه تغییر کاربری دادند و به نوشتافزارفروشی بدل شدند. حالا راستۀ جلو دانشگاه بیشتر راستۀ کتابهای آموزشی و کمکآموزشی و نوشتافزارفروشی و فروشگاههای دولتی کتاب و از این قبیل است. هر چند حضور برخی کتابفروشی های قدیمی، مانند آگاه، طهوری، خوارزمی، گوتنبرگ، مروارید و طوس، هنوز خریداران کتاب را به سوی آن سوق میدهد، اما به هر حال جلو دانشگاه آن حالت پیشین بازار کتاب و فرهنگ را از دست دادهاست.
در عوض راستۀ کریم خان هنوز زنده است. فضای عمومی خود را حفظ کرده و کتابفروشیهای مستقر در آن سعی بسیار در ایجاد یک فضای فرهنگی داشتهاند. هرچند تمام تلاش آنها گاه با یک دستورالعمل نهادهای دولتی بر باد رفته و فضای ایجادشده از میان رفتهاست. برای مثال، چند کتابفروشی خیابان کریم خان سالها پیش کافۀ کتاب درست کردند و طبقهای از کتابفروشی را به محلی برای بحث و فحص در عین نوشیدن یک فنجان قهوه اختصاص دادند، اما ادارۀ اماکن نیروی انتظامی در یک حرکت فضای ایجادشده را برهم زد. از آن پس فضاهای ایجادشده برای پارهای جلسات و رونمایی کتاب بر جای ماند، اما دیگر روح نداشت.
راستۀ کتاب کریم خان از روز پیدایش خود در دهۀ ۱۳۶۰ خورشیدی، همواره خبرساز بودهاست. سالها پیش از این، کتابفروشی مرغ آمین در همین راسته به خاطر انتشار داستانی آتش زده شد. این امر سبب شد که صاحب مرغ آمین عطای کتابفروشی را به لقای آن ببخشد.
با وجود این راستۀ کریم خان از پا ننشست و آهسته آهسته به بازار بزرگ کتاب بدل شد. نشر چشمه، نشر گویا، نشر ثالث، و حتا شهر کتاب به این خیابان یا خیابانهای اطراف آمدند و با باز کردن فروشگاههای مدرن بازار فرهنگ را شکل دادند. نشر کسری و نشر نقره هم بودند که چندی بعد تعطیل شدند. نشر کسری به یک تریکوفروشی بدل شد و نشر نقره جای خود را به فرهنگسرای یساولی داد. کتابفروشیهای راد، پارت، ویستار، شاهنامه، نی، رود و خیلیهای دیگر وارد همین بازار شدند و به آن رونق بخشیدند. کتابفروشی گویا، لاروس را خرید و محل خود را بزرگتر کرد. گیتاشناسی هم کتابفروشی بزرگ خود را در همین خیابان دایر کرد. خلاصه در طول ده بیست سال خیابان کریم خان به مرکز کتاب و فرهنگ بدل شد، اما رونق این بازار چندی است شکسته شده و خبر از تعطیلی پارهای فروشگاههای کتاب آن، اهل فرهنگ را نگران میکند. کتابفروشی پارت تعطیل شده و نشر ویستار در حال تعطیل است. نشر نی همین چند روز پیش فروشگاه خود را بست. گفتگوی مطبوعات با مدیران فروشگاههای کتاب کریم خان نشان میدهد که دیگر کار کتاب رونقی ندارد و همۀ آنها در واقع نفسهای آخر را میکشند و اگر ماندهاند، به خاطر تعصبی است که به کار کتاب میورزند، وگرنه به لحاظ اقتصادی دیگر نمیتوان ماند.
پارهای هم میگویند با درآمدی که از راه نشر به دست میآورند، میتوانند کتابفروشی را باز نگه دارند، وگرنه باز نگه داشتن کتابفروشی مقرون به صرفه نیست. از جملۀ اینها نشر ثالث است که مدتی پیش، پیشنهاد وسوسهانگیز بانکی را برای خرید محل آن رد کرد و به این ترتیب، دوستداران کتاب نفس راحتی کشیدند.
اما ببینیم وضع بازار کتاب در ایران چیست که سبب اینهمه گفتگو در باب راستۀ کریم خان و نیز تلاش بیحد آن برای زنده نگه داشتن فضای فرهنگی خیابان شدهاست. کتاب کالایی نیست که از چین وارد کنیم تا بتوانیم فروشگاههای خود را پرمشتری نگه داریم. این کالایی است که فقط خودمان میتوانیم تولید کنیم. بنابراین، اگر وضع تولید کتاب خوب باشد، بازار کتاب رونق دارد، وگرنه بازار کتابی نخواهد ماند. همه میدانند که بازار تولید کتاب هم به خاطر محدودیتهای بیش از اندازۀ نشر تعریفی ندارد.
همین هفتۀ پیش در مراسم رونمایی کتابی در مرکز فرهنگی شهر کتاب که یکی از بزرگترین عرضهکنندگان کتاب در سطح شهر تهران است، بحثی درگرفته بود و دوستی چنین استدلال میکرد که در ده ماه گذشتۀ امسال، بیش از ۵۰ هزار عنوان کتاب در ایران منتشر شده و اگر ۴۵ هزار عنوان آن را کتابهای مذهبی و درسی و غیره حساب کنیم، باز هم پنج هزار عنوان کتاب در ایران منتشر شده که رقم درخور توجهی است. با شنیدن این آمار که برگرفته از آمار منتشرشده توسط وزارت ارشاد است، یاد سرمقالۀ مجلۀ "جهان کتاب" افتادم که همین چند روز پیش به دستم رسیده بود. به خاطر آوردم که ارائۀ این آمارها تا چه حد میتواند "شبههانگیز" باشد. شبههانگیز را در گیومه گذاشتم، برای اینکه عنوان سرمقالۀ "جهان کتاب" چنین بود: آمارهای واقعی، ولی شبههانگیز.
نويسندۀ سرمقاله نخست آمار توليد كتاب در ايران را به نقل از خانۀ كتاب، وابسته به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى نقل كرده بود و نوشته بود كه در سال ۱۳۸۸ مجموع توليد كتاب بيش از ۶۰هزار عنوان است و شمارگان كل اين كتابها نيز حدود ۲۰۶ميليون نسخه است كه به ازاى هر نفر از مردم ايران سه نسخه مىشود. اما اين آمار شامل كل كتابهاى درسى و مذهبى و كلاسيک و كودک و نوجوان است. مىدانيم كه تعداد كتابهاى مذهبى و درسى و كمکدرسى بسيار زياد است و چاپ و انتشار كتابهايى مانند قرآن و حافظ و مفاتيح يا كتابهاى درسى مانند رياضيات و تاريخ و جغرافيا را نبايد به حساب چاپ كتاب گذاشت يا لااقل بايد حسابشان را جدا كرد تا تكليف ما با كتابهاى عمومى روشن شود. نويسندۀ مقاله استدلال كرده بود كه "آمارهاى پردازشنشدۀ توليد كتاب در ايران نمىتواند تصوير روشنى از شرايط كنونى نشر و بهطور مشخص نشر فرهنگى كشور به دست دهد". زيرا ارائۀ آمار به صورت درهم سبب مىشود كه در همين آمار سال ۱۳۸۸ از جمله با اين موضوع مواجه شويم كه تعداد كتابهاى تأليفى در ايران حدود ۴۹ هزار عنوان و شمار عنوانهاى ترجمه حدود ۱۱۵۰۰ باشد. يعنى كتابهاى تأليفى سه برابر كتابهاى ترجمه است. در حالى كه هر كس كه با كتاب سروكار داشته باشد، مىداند كه شمار كتابهاى ترجمهشده در بازار نشر ايران چندين برابر رقم تأليف داخلى است.
نويسندۀ مقاله سپس به شمارگان كتاب پرداخته بود و از تقسيم مجموع شمارگان بر تعداد عناوين كتاب به اين نتيجه رسيده بود كه متوسط شمارگان كتاب در ايران بايد حدود ۳۴۰۰ نسخه باشد، اما بعد نشان داده بود كه اين رقم چه اندازه جاى مناقشه دارد و چنانچه كتابهاى آموزشى و كمکآموزشى و كودک و نوجوان و غيره را جدا كنيم، متوسط شمارگان به زحمت ممكن است ۱۵۰۰ نسخه باشد.
در واقع بررسى آمار كتابهاى عمومى نشان مىدهد كه متوسط شمارگان كتاب طى سه دهه، يعنى دهههاى ۶۰، ۷۰ و ۸۰ سير نزولى داشته و از ۵۰۰۰ نسخه در اوايل دهۀ ۶۰ به ۳۰۰۰ نسخه در اوايل دهۀ ۷۰ و سپس ۲۰۰۰ نسخه در اواخر دهۀ ۸۰ رسيده و امروز اين ميزان با برآورد دست بالا ۱۵۰۰ نسخه است.
در همان حال كه سخنهاى آن دوست را مىشنيدم، ويژهنامۀ كتاب خردنامه (از انتشارات روزنامۀ همشهرى، مورخ دى و بهمن ۱۳۸۹) را كه در كيف داشتم بيرون آوردم و يك بار فقط براى پى بردن به شمارگان پارهاى كتابهاى تازهانتشار ورق زدم و اينجا شما را در جريان آن مىگذارم: درختان ممنوع ۱۰۰۰ نسخه، خانۀ ابرى ۱۱۰۰ نسخه، شرم نوشتن ۱۶۵۰ نسخه، ديدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زيباى ماه آوريل ۱۶۵۰ نسخه، جنگ آمريكا با تروريسم ۱۱۰۰ نسخه، جهانشناسى هراكليتوس افسسى ۵۰۰ نسخه، فوكو در ۹۰ دقيقه ۱۶۵۰ نسخه، مفاهيم كليدى ۱۱۰۰ نسخه، ساخت ايتاليا ۱۲۰۰ نسخه، خشكسالى و دروغ ۱۱۰۰ نسخه، تفسير فرات كوفى ۱۰۰۰ نسخه، ريشههاى هويتى تشيع و عرفان ۱۰۰۰ نسخه.
هر کدام از کتابها را که نگاه کنید، شمارگان آن در همین حدود است. البته کتابهايی با شمارگان دو هزار و سه هزار نسخه هم در بین کتابهای تازهانتشار پیدا میشود، اما تعدادشان کم است. بیشتر کتابها با تیراژ هزار و هزار و پانصد نسخه منتشر میشوند.
به گمانم همین آمار بتواند نشان دهد که تلاش راستۀ کریم خان برای فروش بیشتر – چه نامش را جشنواره بگذاریم، چه حراج – تلاش مرگ و زندگی است. بیهوده نیست که روزنامهها خبر از مرگ کتابفروشیها میدهند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۱ فوریه ۲۰۱۱ - ۲ اسفند ۱۳۸۹
منوچهر دینپرست
سؤالهای جوانانی که در گرد سقراط مطرح میشد، همان سؤالهای امروز ما نیز هست: بهراستی، عدالت چیست؟ پس از مرگ به کجا میرویم؟ آیا زیبایی در هنر خلاصه میشود؟
بیش از یک سده است که ما با فلسفههای جدید غربی آشنا شدیم و پرسشهای تازهای در ذهن ما شکل گرفته و از سنت فلسفی کهن خود که پیرامون فلسفههای ایرانی – اسلامی بود، فاصله گرفتیم. همین آشنایی باعث شد که ذهن ایرانی ما به سمت مسايل جدیدی کشانده شود و رنگ فلسفه در کشور ما دیگر یکرنگ نباشد، بلکه رنگینکمانی با رنگهای متفاوت. بالطبع جوانان نیز به فلسفههای مختلفی گرایش پیدا کردند.
پس از انقلاب ۵۷ در ايران و طی دو دهه اخیر مباحث فلسفی که زمانی قبل از انقلاب بیشتر حول موضوعات مارکسیستی و پاسخ فیلسوفان مؤمن به نگرشهای الحادی آنها بود، اینک رنگهای متفاوتی پیدا کرده و خواستههای جوانان امروز از فلسفه بیشتر از یک یا دو نسل قبل شدهاست.
علاقهمندی جوانان امروز ما به فلسفه را میتوان بر اساس دو رویکرد کلی تقسیم کرد: یکی در محافل دانشگاهی و دولتی و دیگری در محافل خصوصی و انفرادی. گرایش غالب در دانشگاهها و مراکز دولتی بیشتر به "آموزش فلسفه" از مقطع لیسانس تا دکتری است. در این دوره جوانان با فیلسوفان و فلسفههای مختلفی اعم از غربی و اسلامی آشنا میشوند. آنچه که در دانشگاهها بیشتر جوانان را به سمت آن سوق میدهد کسب مدارج و مدارک دانشگاهی است و نفس و ذات فلسفه و از همه مهمتر، "پرسشگری" برای بسیاری از آنها همچنان ناشناخته باقی میماند، به طوری که چراغ علاقهمندی آنها به فلسفه پس از دورهای که با حیرت آغاز شد، در پی گرفتن مدرک دانشگاهی رو به خاموشی میگراید. اگرچه در این دوره جوانانی هستند که به واسطۀ علاقههای شخصی و آشنایی با برخی استادان فلسفه، خود توانستند علاقهمندیشان را نظاممند کنند و خواستههایشان را به خارج از دانشگاه نیز سوق دهند.
اما رویکرد دوم به محفلهایی خصوصی باز میگردد. این عده چهرههایی هستند که خارج از محافل دانشگاهی به صورت انفرادی فعالیت میکنند و باعث جذب جوانان به فلسفه شدند. از تأثیرگذاری آنها به سهولت نمیتوان گذشت، چرا که این افراد از فلسفه مطالبات و خواستههای دیگری دارند که به هیچ عنوان در دانشگاهها نمیتوان سراغی از آنها گرفت. لذا این عده به واسطۀ سخنرانی، نشر کتاب و مقاله سعی در گسترش آراء و اندیشههایشان داشتند که تأثیر آن را میتوان از استقبال کمنظیر از آثار و گفتههایشان دید، به طوری که ما شاهد حضور مهندسان و پزشکانی هستیم که برای تحصیل در دورههای فوق لیسانس به دانشگاه رو آوردند.
آشنایی جوانان امروز ایران با فلسفه را میتوان به گونهای دیگر هم نگریست. شاید بتوان گفت علاقهمندی جوانان ما به موضوعات فلسفی در چهار وجه قابل توجه است: هنر، سیاست، اخلاق و فلسفۀ دین. اگرچه این دستهبندی کلی است، اما تا حدودی گویای واقعیت فکر فلسفی در جامعۀ امروز ماست. چرا که بسیاری از جوانان در دورههای مختلف و به واسطۀ ظهور چهرههای فلسفی با فلسفههای جدیدی آشنا شدند که در دورههای گذشته در این چهار موضوع کمتر به آن توجه شده بود. به طور مثال، به واسطۀ تلاشها و آثار بابک احمدی با فلسفۀ هنر و زیباییشناسی و با کارهای مصطفی ملکیان و عبدالکریم سروش به فلسفۀ اخلاق گرایش پیدا کردند. همچنین در این میان آثار سید جواد طباطبایی، عزتالله فولادوند، حسین بشیریه نیز آنها را به سوی فلسفههای سیاسی کشاند.
از سوی دیگر، کارهای مجتهد شبستری و همینطور عبدالکریم سروش آنها را با فلسفۀ دین نیز آشنا کرد.
اما ظهور و افول پارادایمهای فکری در ایران بیشتر به واسطۀ چهرهها بود تا اینکه مثلأ جریان معرفتشناسی و یا ایدهالیسم آلمانی در کشور ما مسلط شود. اگرچه سه فیلسوف قارهای، یعنی کانت، نیچه و هایدگر همچنان در کشور ما مورد توجه جوانان از دورههای قبل تا به امروز هستند؛ به طوری که از ترجمۀ "چنین گفت زرتشت" نیچۀ داریوش آشوری سالها میگذرد و یا ترجمۀ "هستی و زمان" هایدگر از سیاوش جمادی و عبدالکریم رشیدیان همچنان طرفدار دارد و حتا در دانشگاهها نیز پایاننامۀ اغلب در گرد این سه فیلسوف است. اما هستند کسانی که خارج از محافل دانشگاهی همچون مراد فرهادپور ما را با فیلسوفان جدیدی مانند اسلاوی ژیژک، جورجو آگامبن، الن بدیو و حتا آلتوسر و ژاک دریدا و فوکو و باشلار آشنا کنند؛ چیزی که قاعدتأ باید از دانشگاه انتظار داشت.
اما ظهور و افول چهرههای فلسفی در کشورمان به کند شدن انتشار آثار کسانی بر میگردد که آنها روزگاری آثارشان پرطرفدار و پرمخاطب بود. امروزه کمتر اثری و گفتهای از داریوش شایگان، سید حسین نصر، بابک احمدی، سید جواد طباطبایی، مصطفی ملکیان و عزتالله فولادوند میبینیم. اگر روزگاری نشریات و صفحات اندیشه در کشورمان پرمخاطب بود، اما اینک این صفحات کمرنگ شدند و دیگر نشریات پرطرفداری مانند ارغنون و خردنامه را نمیبینیم. "اندیشه" رنگ عوض کرده و جوانان نیز سئوالاتشان به حاشیه کشیده شده و شکوهی که طی دو دهۀ پیش به واسطۀ فعالیتهای مدنی، بحثهای فلسفی نیز تجلی داشت، امروزه مباحث فلسفی دیگر پررونق نیست.
اما سؤالات همان سئوالها و دغدغهها، همان دغدغههاست. شاید نوشتن از فلسفۀ فوتبال، القاعده و آمریکا و پرسه زدن در خیابانهای یکطرفۀ امروز جای خود را به تقدم و تأخر معرفتشناسی کانت و دازاین هایدگر داده باشد، اما جوانان ما همچنان پرسشهای بسیاری دارند. اگر شنیده بودیم که موسیقی زیرزمینی در کشورمان تولید فراوانی دارد و بسیاری از جوانان آثار موسیقیشان را در زیرزمینها به وجود میآورند، شاید بتوان گفت مباحث فلسفی و پرسشهای بنیادین آنها نیز امروزه به دور از چشمان رسمی و نهادها به زیرزمینها کشیده شده و به مدد اینترنت و فیسبوک، جوانان ما پرسشهایشان را در مورد سرنوشت جامعه و عدالت و حیات و زندگی روزمره همچنان پیگیر هستند.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۸ فوریه ۲۰۱۱ - ۲۹ بهمن ۱۳۸۹
نبی بهرامی
انگار باید در انتخاب فصلها و زمان مسافرتم دقت بیشتری کنم. سیراف گرم و شرجیزده است و رخوت بر تمام شهر سایه انداختهاست، ولی با همۀ اینها زندگی در شهر جریان دارد و مردم با لباسهای خیس عرقکرده از کنارم میگذرند.
شنیده بودم که سیراف شهری است بندری و گرم و خشک. با این همه گرما در ذهنم نوشتهای از اصطخری از جغرافیدانان و نقشهکشان برجستهٔ ایرانی در سدهٔ چهارم هجری قمری را مرور میکنم که در کتابش نوشته بود: "سیراف از کلیه نقاط دیگر ایالات گرمتر میباشد. آب خوب و میوۀ عالی از کوه جم که در مجاورت شهر واقع شدهاست، میآورند." و به یاد نوشتهای از "ابن حوقل"، جغرافیدان قرن چهارم هجری قمری، میافتم: "در سیراف باغبانی و زراعت معمول نیست و آب را از مسافتی بعید به شهر میآورند. در حومۀ شهر درخت یافت نمیشود و اهالی به تجارت و سوداگری اشتغال دارند."
سیراف در کناره خلیج فارس و در کنار بندرطاهری است و نزدیکترین شهر به آن عسلویه است. این بندر باستانی در دوران ساسانی بنیاد گذاشته شده و تا دورۀ آل بویه بیش از چهار قرن بزرگترین بندر سواحل شمالی خلیج فارس بودهاست.
سیرافی که الآن در آن قدم میزدم، با آن سیراف روزگاران دور تفاوت بسیاری دارد. از سیراف گذشته افراد بسیاری نوشتهاند که نشاندهندۀ اهمیت اين بندر در آن زمان بودهاست. افرادی چون مسعودی، ابن بلخی، حمدالله مستوفی، دیوید وایتهاوس، رومن گیرشمن، احمد اقتداری و غيره همه بر این عقیده بودهاند که این شهر یکی از آبادترین و پررونقترین شهرهای دورۀ اسلامی بودهاست. به طوری که مقدسی در کتاب خود مینویسد: "سیراف از حیث تجاری با بصره رقابت مینماید و خانههای آن پاکیزه و عالی است. ولى به سال ۳۶۶ يا ۳۶۷ به سبب زلزلۀ سختی که در آن حادث شده، خرابی عمده به شهر وارد آمدهاست."
مردم شهر همه بر این باورند که نیمی از شهر بر اثر زلزله به زیر دریا رفتهاست. در زمانهای جزر که دریا به پایینترین حد خود میرسد، بقایایی از سیراف باستانی نمایان میشود و گاهی هم تکههايی از کوزه و سفال با تور ماهیگرانی که در ساحل نشستهاند، از قعر دريا بيرون میآيد.
مردم سیراف پس از زلزله به مرور آنجا را تخلیه میکنند و شهر رو به ویرانی مینهد و دیگر تا به امروز سیراف آبادانی گذشته خود را باز نيافتهاست. کوچههای خاکی و ناموزون شهر هیچ شباهتی به توصیف اصطخری از سیراف ندارد. او نوشته بود: "خانههای آن از چوب سخت و محکم زنگباری ساخته شدهاست و دارای چند طبقه است و دارای ابنیۀ زیبا و جمعیت زیاد میباشد. ساکنین آنجا به خانههای ظریف و فرش خوب علاقه دارند و گاهی تا سی هزار دینار برای ساختمان و عمارت خرج میکنند." شاید تنها خانهای که به خانههای آن دوران شباهت دارد، قلعۀ شیخ نصوری باشد؛ قلعهای ساختهشده بر تپهای که مشرف بر تمام شهر است. آن در سال ۱۲۲۵ هـ.ق به دستور شیخ جبار نصوری بنا شدهاست و یکی از زیباییهای این بنا ۱۸ تابلو با سوژههايی از شاهنامۀ فردوسی است: با موضوعهای کیخسرو و کیکاووس، رستم و زال، بارگاه انوشیروان، سلطان محمود و درباریان و فردوسی و شاعران. اين تابلوها به دست علیاضعر شیرازی گچبری شدهاست. آن طوری که در ورودیاش نوشتهاند، تا ۳۳ سال پیش، خاندان نصوری در آن سکونت داشتهاند و بعد از آن تا مدتی خالی از سکنه بوده و سپس به ثبت ميراث ملی رسيدهاست.
کمی آنطرفتر از قلعه، میان یک دره که به درۀ لیر معروف است، دخمههای به هم چسبیده قرار دارند که بیشتر به کندوی عسل میمانند و روايات فراوانی در مورد آن وجود دارد. عدهای آنها را مکانهایی برای ذخیرۀ آب میدانند، برخی دیگر معتقدند که اینها گورهای مردمی است که با دینهای متفاوت - زرتشتی، مسیحی، یهودی و مسلمان - در کنار هم زندگی میکردهاند. اما هر چه هست، آن همه چالۀ مستطیلشکلی که در کنار هم حفر شده و "گور تمدنها" خوانده میشود، زیباست و شگفتانگیر.
سیراف یک موزۀ روباز است که شگفتیهای فراوانی دارد. آنقدر هیجانانگیز است که آن هرم گرما را فراموش کردهام. خورشید دارد در دریا مینشیند و دیگر فرصت نیست که آرامگاه قطبالدین شیرازی از علمای شیعه، آرامگاه فاضلان و استادانی چون سیبویه و برادرش نوراوین از علمای اهل تسنن، مسجد امام حسن بصری از عهد ایلخانان و بناهای باستانی دیگر این شهر را ببینم.
قدمزنان از درۀ لیر بیرون میآیم و در گوشهای از ساحل به تماشای غروب خورشید مینشینم و به مردمان آن روزگاران فکر میکنم؛ مردمان ثروتمندی که در این بندر زندگی میکردند. به کشتیهای غولپیکری که از ماداگاسکار و چین وارد میشدند و ابریشم، عطر، کافور و صندل تجارت میکردند. مردمانی که با هوش خود در این گرما این همه زیبایی ساختهاند. اما با همۀ اینها دلم میگیرد. سيراف این روزها بسيار مهجور ماندهاست و کمتر از آن میدانند. حتا مردمان همین جنوب؛ همینهایی که در چند کیلومتری سیراف روزگار میگذرانند.
در گزارشهای مصور اين صفحه به ديدن گوشههايی از سيراف و قلعۀ شيخ نصوری میرويم.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۶ فوریه ۲۰۱۱ - ۲۷ بهمن ۱۳۸۹
فاطمه جمالپور
پوستر نمايشگاه و عنوانش قلقلكم مىدهند؛ در جامعهاى كه هميشه زنان متهم به كمفهمى تاريخى هستند، عنوان "زنان بهراحتى مىتوانند دركش كنند" وسوسهآميز است؛ نمايشگاهى كه عطيه نورى آن را مولود تنهايىهايش مىداند: "صورتکها در تنهايىهايم متولد شدند. سختىها و مشكلات باعث شدند در مجسمهسازى، ورز دادن گِل و كار كردن با آن خودم را تخليه كنم. صورتك منظورم را به خوبى بيان مىكرد و پويايى داشت."
در بارۀ نمايشگاهش و چگونگى برپايى آن مىگويد: "قصد نداشتم كارهايم را در گالرىهاى تهران نمايش دهم .اتفاق نمايشگاه از يک كنسرت در كافه پراگ شروع شد. از فضاى آنجا خوشم آمد و حس كردم آنها دارند كار متفاوتى انجام مىدهند. تصميم گرفتم صورتکها را آنجا نمايش دهم. با نمايش آثارم در كافه آنها را براى بازديد كسانى گذاشتم كه متعلق به آنها بودند. آثارم توسط دختران همنسلم، همانهايى كه ساخته بودمشان، ديده شدند."
اين سومين نمايشگاه اين هنرمند سفالگر است. او در دو زمستان گذشته نمايشگاههايى در كارگاهش برگزار كرده: نمايشگاه هفت سين و ظروف و حجمهايش. و اين نخستين بار است كه كارهايش را از دنياى شخصىاش خارج كرده و در معرض ديد عموم قرار دادهاست.
در بارۀ عنوان نمايشگاهش مىگويد: "پوريا عالمى كتابى دارد كه من بسيار دوستش دارم، اما با عنوان آن كتاب خيلى مشكل دارم. عنوان كتاب "دخترها بهراحتى دركش نمىكنند" است. من عنوان نمايشگاهم را "زنان بهراحتى دركش مىكنند" گذاشتم و در واقع برداشت آزادى از اسم آن كتاب است."
عطيه نورى ۲۶ساله است. ۱۲سال است كه كار نقاشى و طراحى را به طور حرفهاى دنبال مىكند. نخستين نمايشگاه گروهىاش را در ۱۵سالگى در آتليه ماهى برگزار كردهاست.
تدوين فيلم خوانده، فيلم كوتاه ساختهاست، در تئاتر بازى كرده، طراحى صحنه و لباس و گريم انجام داده، اما حالا اگر بخواهد خودش را معرفى كند، مىگويد: "من سفالگر و مجسمهساز هستم. ساير فعاليتهاى هنرىام را شاگردى و كسب تجربه مىدانم".
مىافزايد: "در طراحى و نقاشى دو سال شاگرد واهى كارتونيان بودم و اين را از نكات مثبت زندگىام مى دانم. الآن در مجسمهسازى آن طراحىها خيلى به كمكم آمده. بدون شک اگر نبود، يک جايى از كارم مىلنگيد. در مجسمهسازى همه چيزم را مديون آقاى عربعلى شروه هستم كه لعاب را پيش ايشان ياد گرفتم و اين بزرگترين افتخار زندگىام است. كار مجسمهسازى را هم پيش ماهان مؤمنى ياد گرفتم و بيشتر از آن كه استاد باشد، برايم يک دوست بودهاست."
صورتکهاى عطيه نورى تا روز پنجشنبه، بيست و هشتم بهمنماه، ميهمان ديوارهاى كافه پراگ در بلوار كشاورز تهران هستند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۴ فوریه ۲۰۱۱ - ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
علی فاضلی
شبى با دوستى نشسته بوديم و غيبت همه عالم مىكرديم. مىگفتيم همه بدند وهر چه خوبى است از آن ماست. نواى گيتار و صداى حبيب هم بود: "من مرد تنهاى شبم / مهر خموشى بر لبم / تنها و غمگين رفتهام / دل از همه گسستهام".
دوستم گفت: "مىدانى، على، چه آرزويى در دلم ماندهاست؟" گفتم: "چه؟" "اينكه گيتارى در دست داشتم و مثل همين حبيب رو به يك غروب مىنشستم، مىزدم و مىخواندم".
آن شب درست ندانستم اين آرزوى دوستم به خاطر عشق به موسيقى بود يا در فراق نيمۀ گمشدهاش كه تا آن روز هرگز آن را نيافته بود. اما اين را مىدانم كه عشق به موسيقى و آواز در ضمير همۀ ما بچهها بود. زنگهاى تفريح دبيرستان را به ياد مىآورم كه از كلاس بيرون نمىرفتيم. مىنشستيم و روى ميز و نيمكتها ضرب مىگرفتيم، خوشصدايى هم از ميانمان مىزد زير آواز، كلاس خالى هم اكوى مورد نياز را مىداد.
رفتن به كلاس موسيقى و آواز براى ما بچههاى حاشیۀ شهر با پدر و مادرهايى كه هميشه هشتشان گروه نهشان بود، لوكستر از آنى بود كه به آن فكر كنيم . آلبومهاى خوانندههاى لوس آنجلسى را ميانمان رد و بدل مىكرديم . مذهبىترهايمان شجريان و سراج و بنان گوش مىدانند. صدايمان را كلفت مىكرديم و به تقليد از داريوش مىخوانديم؛ نازك مىكرديم و حميرا مىخوانديم .
شايد دليل ديگر دنبال نكردن موسيقى براى ما اين بود كه ابزار و آلات موسيقى را كمتر اطرافمان مىديديم. چه آن روزها و چه حالا اگر تمام تلويزيون ايران را بگرديد، هيچ يك از آلات موسيقى را نمىتوانيد پيدا كنيد. تنها و تنها يك خواننده مىبينيد كه در پس زمينهاش گل و بلبل و ابنيههاى تاريخى نشان داده مىشود.
با اين همه اما در ميانمان يك نفر هم بود كه گويى خلاف جريان آب شنا مىكرد. هر وقت حسين را به ياد مىآورم، نمىتوانم صندلى چرخدار و عصايش را ناديده بگيرم. در امتحان ورزش حسين هميشه نمرۀ عالى مىگرفت، در حالى كه نه مىتوانست فوتبال بازى كند، نه مىتوانست بدود يا اينكه بهراحتى تنيس روى ميز بازى كند. در عوض او مىتوانست به اندازۀ تمام بچههاى كلاس بارفيكس برود. حسين آنقدر بارفيكس مىرفت كه از شمارش مرتبههاى آن خسته مىشديم. دستهاى حسين تنها دست نبودند، موتورى بودند كه روز و شب صندلى چرخدارش را به اين سو و آن سو مىبردند. آنقدردرشت و قدرتمند كه حسادتمان را بر مىانگيخت.
آن دستهاى نيرومند حالا به آرامى روى تارهاى گيتار مىلغزد و صداى آرزوى آن روزهايمان را در فضا پخش مىكند. حسين امروز ترانهسرا، مدرس و نوازندۀ موسيقى است. بعد از چند سال مىديدمش. همان لبخند و آرامش هميشگى. با خونسردى به مراجعانش پاسخ مىدهد، در حالى كه گيتارى در دست دارد و لابلاى حرفهايش زخمههايى مىنوازد. حالتى كه از تماشاى آن سير نمىشوم.
حسين و تعدادى از شاگردان و دوستان نوازندهاش گروهى به نام ترنم شكل دادهاند. آنها مشغول كار روى اولين آلبومشان هستند كه شامل دوازده آهنگ است. آرزوى اين گروه اجراى كنسرتى است در شهرخودشان، مشهد.
با خودم مىگويم، دنياى بدون موسيقى چهطور دنيايى است؟ آيا دنيايى نيست كه همه چيزش خاكسترىست؛ دنيايى كه روحى در آن نيست؛ يك دنياى سرد؟ دنيايى بدون عشق و دنيايى بدون زندگى؟
در گزارش مصور اين صفحه به سراغ هنركدۀ حسين غلامى و شاگردانش مىرويم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۱ فوریه ۲۰۱۱ - ۲۲ بهمن ۱۳۸۹
پرستو قاسمی
لیلا اسفندیاری نخستین زن کوهنورد ایرانی است که برای صعود به سرسختترین و دومین قلۀ بلند دنیا، یعنی "کی دو" K2 تلاش کرد که به دلیل بدی آبوهوای پاکستان و ارتفاعاتش نتوانست صعودش را به این قلۀ ۸۶۱۱ متری تکمیل کند و تنها تا محل کمپ سه که ۷۵۶۵ متر ارتفاع دارد، پیش رفت.
نام این قله از حرف نخست رشتهکوههای قراقروم برمیآید که در مرز میان "ناحیۀ خودمختار تاشقرغان تاجیک" چین و منطقۀ "گِلگیت" پاکستان واقع است. "کی دو" در میان کوهنوردان با نام "کوه وحشی" هم مشهور است، چون در بین قلههای هشتهزار متری دارای دومین شاخص (نشانداد) بلند تلفات است. بنا به برآوردی که سال ۲۰۱۰ انجام گرفته، از میان هر چهار کوهنوردی که به قلۀ "کی دو" رسیدهاند، یکی در حال تلاش به فتح قله جان دادهاست.
تلاش لیلا اسفندیاری برای صعود به قلۀ "کی دو" ۷۳ روز به درازا کشید که بیش از ۵۰ روز آن را در "بیس کمپ" با ارتفاعی بیش از پنج هزار متر گذراند تا عملیات همهوایی و آمادهسازی بدنش را انجام دهد.
اما برای رفتن به "کی دو" سختیهای زیادی کشید. این سفر برای او ۲۵ میلیون تومان هزینه داشت و حتا مجبور شد برای آنکه به هدفش برسد، از کارش استعفا دهد. اسفندیاری فارغالتحصیل رشتۀ میکروبیولوژی است و در آزمایشگاه یکی از بیمارستانهای تهران کار میکرد.
همچنین او در سال ۱۳۸۷ به همراه یک گروه ایرانی به قلۀ ۸۱۲۶ متری نانگاپاربات صعود کرده بود، ولی برای صعود به قلۀ "کی دو" در سال جاری تنها نمایندۀ ایران بود.
اسفندیاری، کوهنوردی حرفهای را در سال ۱۳۸۰ در باشگاه کوهنوردی و اسکی دماوند آغاز کرد و با اعضای آن باشگاه ورزشی از همۀ قلههای بلند ایران بالا رفت. او همچنین غارنوردی، صخرهنوردی و سنگنوردی را نیز همزمان آموخت و هنوز هم، اگر فرصتی پیش آید، به سراغ این ورزشها میرود.
او با آن که دو بار دیسک کمرش را جراحی کرده ، تحت نظر پزشک متخصص، ورزش حرفهای را ترک نکرده و همچنان تمرینات آمادگی بدنی را هفتهای سه روز در یکی از اتاقهای خانهاش انجام میدهد تا به زودی در اولین فرصت بتواند برنامۀ کوهنوردی حرفهای را دنبال کند.
در دنیا ۱۴ قله با ارتفاعی بیش از هشت هزار متر وجود دارد که اسفندیاری آرزو میکند تا فرصت و شرایطی پیش آید که او بتواند به تعدادی از آنها دست یابد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۱۰ فوریه ۲۰۱۱ - ۲۱ بهمن ۱۳۸۹
شوکا صحرایی
حسین آزادی در سال ۱۳۵۷ در همدان متولد شد. نقاشی را از سنین کودکی نزد پدر که آن زمان به صورت تفننی با مدادرنگی پرترهسازی میکرد، فرا گرفت. او بعدها بر خلاف خواستۀ خانواده، پس از سه سال تحصیل در دبیرستان، به هنرستان رفت. علائق هنری او با ورود به هنرستان و آشنایی با تاریخ هنر و سبکهای مختلف هنری نیز سمت و سویی تازه به خود گرفت.
کارهای اولیۀ او اصرار به کشیدن واقعیت و کپیبرداری از طبیعت و طراحی جزء به جزء اشیاء بود. در سال ۱۳۷۸ وارد دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه تهران به عنوان دانشجوی نقاشی شد. در طول تحصیل، همواره ایدههایش را به صورت فضایی تصور میکرد، اما فضای تخت نقاشی را جوابگو نمییافت.
او میگوید:" در دورۀ دانشجویی، با اینکه نقاشی و طراحی تمام دغدغهام بود، ولی پاسخگوی نیاز درونی من برای بیان احساساتم نبود. در همان دوران به صورت تفننی به سمت مجسمهسازی روی آوردم."
آزادی پس از گرفتن لیسانس، به چند کارگاه خصوصی مجسمههای سفارشی رفت تا به صورت حرفهای با مراحل ساخت مجسمه با مواد مختلف و روشهای قالبگیری و ریختهگری آشنایی پیدا کند. خودش میگوید: "کارهای اولیهام در زمینۀ احجام کاربردی و تزئینی بود که آن را تمرینی برای کارهای شخصی خود میدانستم و امورم را با همین قبیل سفارش ها میگذراندم. ولی تمام فکرم در این بود که بتوانم ایدههای خودم را به اجرا برسانم و گهگاه نیز اتودی میزدم."
در این اثناء از طریق دوستی به بیتا فیاضی، طراح و مجسمهساز، معرفی شد که منجر به همکاری چند ساله به عنوان دستیار بیتا شد. حسین این تجربه را دوره مهمی از زندگی شخصی و کاریش می داند، چرا که اعتقاد دارد بیتا به او، طرز نگاه کردن و هنرمند بودن را آموخت.
حسین آزادی میگوید:" گفتگوهایی که در آتلیه بیتا در مورد مباحث و رویدادهای هنری روز بود، مسیری را که برای رسیدن به هدف داشتم، روشن کرد. و در نتیجه اولین نمایشگاه انفرادیام شکل گرفت. اولین قدمی که آرزویش را سالها به همراه داشتم".
نمایشگاه حسین آزادی در گالری ۶۶ برای او تجربه ای بسیار موفق بود؛ زیرا :" خودم را یک مخاطب احساس کردم که برای اولین بار کار را میبینم و برداشت جدیدی نسبت به چیدمان احساس میکردم، چرا که وقتی به قبل بر میگردم، تنها یک سر انسانی را میبینم که با چشمان بسته و در آرامش ابدی را که جنسیت آن نیز در ابهام بود، با گِل ساخته بودم و همین یک سر در مسیری قرار گرفت که تبدیل به یک چیدمان شد. از سری که ساختم قالب گرفتم با شناختی که از مواد رزین و اپکسی داشتم تصمیم گرفتم با قالبی که دارم اشیاء مختلفی، از جمله قفل و کلید، سیم برق و خازن و اشیاء دیگر، تندیسهای متفاوتی با مفاهیمی مختلف ریختهگری کنم، که نمونههایی از آن در چیدمان بود. فرم لامپ، دومین ایدهای بود که با همان سر با چشمان بسته به فکرم خطور کرد".
در گزارش مصور این صفحه به دیدن مجموعۀ سرهای ساختۀ حسین آزادی میرویم.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۱ ژانویه ۲۰۱۱ - ۱۱ بهمن ۱۳۸۹
بهار نوایی
دومین جشنوارۀ فرهنگی ایرانی در ادینبورگ اسکاتلند از روز آدینه ۲۸ ژانویه (هشتم بهمنماه) آغاز شد و تا ششم فوریه (۱۷ بهمن) ادامه دارد. در این جشنواره که در گوشه و کنار شهر ادینبورگ برپاست، جنبههای گوناگون فرهنگ ایرانی معرفی میشود.
دفترچۀ راهنمای جشنوارۀ ادینبورگ با جملۀ "چو ایران نباشد تن من مباد" شروع میشود. همچنین در شب گشایش جشنواره محل برگزاری آن - تالار کلیسای "سن جانز" در مرکز شهر- با نوای سرود "ای ایران، ای مرز پرگهر" ساخته روحالله خالقی پر میشود که گویای انگیزۀ برگزارکنندگان آن و شیفتگی آنها برای کشورشان است.
شعرخوانی، نمایشگاه نقاشی، نمایشگاه عکاسی، موسیقی، کمدی ایرانی، فیلمهای ایرانی، شاهنامهخوانی، سخنرانی در بارۀ ایران و فرهنگ باستانی آن، کارگاه فرشبافی، چایخانۀ عشایری، بازیهای ایرانی و برنامههای گوناگون دیگر در طول جشنواره امکان آشنایی هر ذائقه و سلیقهای را با فرهنگ ایرانی امکانپذیر میکند. در یکی از اتاقهای کلیسای "سن جانز" نوعی از یک بازارچۀ ایرانی و در گوشهای از آن یک چایخانۀ سنتی برپا و علاوه بر آن در چند رستوران شهر هم در هفتۀ برگزاری این جشنواره غذاهای ایرانی ارائه میشود. در میان نواهایی که اجرا میشود، گزینش ترانههای قدیمی و وطندوستانه برجسته است. و همۀ اینها در حالیست که حلقۀ اصلی برگزارکنندۀ جشنوارۀ جوانانی هستند که یا در خارج از ایران بزرگ شدهاند یا بخش مهمی از زندگی خود را در خارج از ایران گذراندهاند.
با نظر به وسعت و گوناگونی برنامههای جشنواره برپایی و آماده کردن آن باید متضمن ماهها تلاش به همراه سرمایهگذاری مالی باشد و نشان از جستجوی نسلی دارد که با تلاش خود به دنبال ریشههای گمشده یا پارهشدۀ خویش هستند؛ نسلی که میخواهد با عشق و افتخار فرهنگ کهن نیاکان خود را به جامعهای که در آن زندگی میکند، معرفی کند. "ترزا استوارت" که با پیانو آهنگ "ای ایران" را همراهی میکند و برای گذراندن دورۀ دکترای موسیقی از آمریکا به ادینبورگ آمدهاست، میگوید: "اگرچه مادرم ایرانی است ولی زبان فارسی را کم آموختهام. اما وقتی موسیقیهای ایرانی بهخصوص آثار معروفی و خالقی را با پیانو مینوازم، برایم رابطهای عمیق با میراث فرهنگی مادریام ایجاد میشود؛ به همین دلیل هم برای برگزاری این جشنواره چه در دورۀ پیش و چه در این دوره همکاری میکنم. سارا خردمند که در بین برگزارکنندگان به عنوان مبتکر و بانی اصلی این جشنواره معرفی میشود، با لبخندی انگیزه و شیفتگی خود برای برپایی دوسالانۀ این جشنواره و معرفی فرهنگ ایرانی را مانند یک "بیماری" توصیف میکند که به آن مبتلاست و میگوید، اندیشۀ برگزاری این جشنواره زمانی به وجود آمد که او و چند تن دیگر از همکلاسیهای ایرانیاش در دانشگاه ادینبورگ یک گروه دانشجویی تشکیل دادند و در نهایت به فکر برگزاری یک جشنوارۀ ایرانی در اسکاتلند افتادند، جشنوارهای که بتواند مفاخر کهن فرهنگی ایران را در کنار فرهنگ و هنر امروزش معرفی کند.
جشنوارۀ ایرانی ادینبورگ در هر دو دورۀ برگزاری خود برجستگان فرهنگ و هنر ایران و همچنین پژوهشگران ایرانی و غیر ایرانی را که در این حوزه تحقیق میکنند، در کنار جوانترها به ادینبورگ دعوت کرده تا دستاورد خود را در اختیار علاقهمندان قرار دهند.
پروفسور هاله افشار که فعالیتهایش برای برابری حقوق مهاجران و حقوق زنان در کنار تدریس در دانشگاههای بریتانیا شناخته شدهاست، با سخنرانی خود در بارۀ رویارویی فرهنگ ایرانی با بریتانیایی دومین جشنواره را افتتاح میکند. اسماعیل خوئی، لعبت والا، مهری کاشانی و سهیلا قدسطینت از لندن به ادینبورگ آمدهاند تا در کنار شاعران جوانتر وهمچنین انگلیسیزبانانی که اشعار فارسی را به انگلیسی ترجمه کردهاند، در فضایی ایرانی یک "شب شعر و شراب" برگزار کنند. سخنرانیها و نمایشهایی در مورد ایران باستان از استادان ایرانشناسی دانشگاه ادینبورگ و دیگر شهرهای بریتانیا فرهنگ کهن ایرانی را در دل شهر ادینبورگ زنده میکند. موسیقی ایرانی با سبکهای گوناگون در گوشه و کنار شهر و گاهی در کنار موسیقی محلی اسکاتلندی یا موسیقی دیگر بخشهای بریتانیا ارائه میشود. به نظر میرسد مجموع این برنامهها این پیام را به مخاطبان جشنواره میدهد که نسل دوم ایرانیهای ادینبورگ در کنار افتخار به فرهنگ نیاکان، به فرهنگ بومی محل زندگی خود هم علاقهمندند و آن را به عنوان بخشی از هویت خود به عنوان انسان مهاجر میپذیرند.
برگزارکنندگان جشنوارۀ ایرانی ادینبورگ میگویند، شناخت فرهنگهای گوناگون، زندگی در کنار هم را آسانتر و شیرینتر میکند. آنها شادمانند که با این کار خود گامی در این راه برداشتهاند و مصممند که بار دیگر بازهم به همین شکل و از همین طریق فرهنگ ایرانی را زیر ذرهبین نگاه جوان خود و اهالی ادینبورگ قرار دهند؛ نگاهی که تا آن زمان دو سال پیرتر شدهاست.
در گزارش مصور اين صفحه گوشه هايی از دومين جشنوارۀ ايرانی در ادينبورگ را میبينيد. با تشکر از مريم هاشمی و برگزارکنندگان اين جشنواره برای مساعدت به تهيۀ اين گزارش.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۳۱ ژانویه ۲۰۱۱ - ۱۱ بهمن ۱۳۸۹
منوچهر دینپرست
جدیدآنلاین: از واژۀ "فلسفه" نترسید و به آن چون یک دوست نگاه کنید، چون فلسفه، یعنی دوست داشتن دانش. فلسفه در میان ایرانیان پیشینهای دراز دارد که به یونان باستان میرسد. نقش ایرانیان در پیدایش و گسترش فلسفه در جهان اسلام نیز برجسته است و فیلسوفان بزرگی چون رازی، فارابی، ابوعلی سینا، سهروردی و ملاصدرا از ایرانزمین برخاستهاند. در قرنهای اخیر ایرانیان بیشتر فلسفهدان داشتهاند تا فیلسوفِ صاحب مکتب. البته برخی ملا هادی سبزواری را هم آخرین فیلسوف ایران شمردهاند که تنی چند از شاگردان و پیروان مکتب او همچنان در میان فلسفهدانان دوران اخیر بودهاند. انقلاب صنعتی و نیز انقلاب مشروطه و به دنبال آن آشنایی بیشتر ایرانیان با غرب و پیشرفتهایش در میان ایرانیان مایۀ کنجکاوی شد تا راز پیشرفتهای غرب را بشناسند. آشنایی با مکتبهای فکری و سیاسی غرب و پدید آمدن احزاب سیاسی چپ و راست به ترجمۀ آثاری از فیلسوفان غرب به فارسی انجامید و بر کنجکاوی ایرانیها و حتا روحانیون افزود، تا جایی که برخی از آنها همانند علامه طباطبایی و مرتضی مطهری در آغاز دهه ۱۳۳۰ کتابی نوشتند به نام "اصول فلسفه و روش رئالیسم" که پاسخی به افکار مادی و به ویژه نیروی روزافزون فکری چپ بود. این تلاشها از انسجام چندانی برخوردار نبود. توجه به فلسفه و آموزش آن به شیوهای نوین دوباره در دهههای ۴۰ و ۵۰ رونق یافت، اما با تأسیس انجمن شاهنشاهی حکمت و فلسفه در تهران این تلاشها چهرۀ منظم و مدونی به خود گرفت و تلاشی راستین میان حوزه و دانشگاه به راه افتاد. منوچهر دینپرست، روزنامه نگار و دانشآموختۀ رشتۀ فلسفه، در بارۀ این نهاد که بعدها مؤسسۀ پژوهشی حکمت وفلسفه نام گرفت، برای جدیدآنلاین مطلبی نوشته که در این جا میآوریم:
مکانی که امروز با عنوان مؤسسۀ پژوهشی حکمت و فلسفۀ ایران شناخته میشود، روزگاری "انجمن شاهنشناهی حکمت و فلسفه" بود که توانست در عمر اندک خود شاهد گویایی از سرنوشت فلسفه در ایران باشد. این انجمن زمانی تأسیس شد که وضعیت فلسفه در ایران رویاروییهای جدی فکری بود. از یک سو فلسفههای غربی، که با ترجمۀ دکارت و به واسطۀ محمدعلی فروغی، به ایران آمده بود، بیشتر ترویج یافت و از سوی دیگر شارحان فلسفۀ اسلامی هنوز در حجرههای خود آثار ملاصدرا و ابن سینا را به شاگردان خود با آدابی خاص آموزش میدادند.
در سالهای پنجاه نحلههای فکری سنت و مدرنیته از هر سوی به محافل فکری و دانشگاهی راه یافته و با هم در نبرد بودند. انجمن حکمت و فلسفۀ ایران در این سالها محلی جدی برای سامان دادن به گفتگو میان روشنفکران غربگرای ایرانی و مکاتب سنتی داخل و خارج ایران شد. در واقع این انجمن را میتوان نقطۀ عطفی در آموزش و پژوهش فلسفه و حکمت در تهران دانست که خود نیز وامدار کسانی بود که از ادامهدهندگان راه ملاصدرا بودند.
انجمن حکمت و فلسفه توانست وضعیت فلسفه را از آن سامانۀ کهن خارج کند، از استادان و شخصیتهای خارجی، که در تاریخ فلسفۀ ایران بیسابقه بود بهره بگیرد و شیوههای نوینی را در گسترش فلسفۀ اسلامی به کار بنددف و به تشکیل سمینارها و نشستهای عمومی فلسفی بپردازد که به نوبه خود رویکردی بیهمتا بود.
ایدۀ تأسیس چنین انجمنی را کسی ارائه کرد که خود به احیای فلسفۀ اسلامی و سنتی ایرانی سخت دلباخته بود. او دکتر سید حسین نصر بود که برای کسانی که علاقهمند به تاریخ فلسفه اسلامی معاصر هستند، نامی آشنا و معروف است. دکتر نصر در کنار پژوهش دانشگاهی دارای مقامات بلند اداری هم بود و پس از انقلاب مجبور شد از ایران برود. او علاوه بر انتشار آثار فلسفی، اقدامات جالب توجهی نیز در راه احیای فلسفۀ سنتی و اسلامی کرد.
در پی عضویت دکتر نصر در مؤسسۀ بینالمللی فلسفه در فرانسه، ریموند کلیبانسکی، فیلسوف اروپایی که در آن زمان رئیس این مؤسسه بود، ضمن اعلام خبر برگزیده شدن دکتر نصر به وی پیشنهاد کرد که چرا چیزی شبیه این مؤسسه در ایران تأسیس نمیکنید. پس از این پیشنهاد و در پی گفتگو با شهبانو فرح دیبا، بویژه با افزایش بهای نفت، دکتر نصر با مشورت کسانی چون سید جلالالدین آشتیانی، عبدالله انتظام، مرتضی مطهری، یحیی مهدوی، محمود شهابی، مهدی محقق و همین طور هانری کربن مقدمات تأسیس این انجمن را فراهم کرد.
نام این انجمن را، به پیشنهاد محمود شهابی، مانند انجمنهای سلطنتی بریتانیا، سوئد و جاهای دیگر، انجمن سلطنتی فلسفه گذاردند وسرانجام با راهنمایی هانری کربن نام انجمن شاهنشاهی فلسفۀ ایران انتخاب شد. لذا منزل قدیمی لقمانالملک را در نزدیکی چهارراه پهلوی (ولیعصر فعلی) خریداری و آن را نوسازی کردند. انجمن حکمت و فلسفه سرانجام در تاریخ سیزدهم دیماه ۱۳۵۳ به منظور بهتر شناختن و شناساندن و گسترش میراث فلسفی و فکری ایران در دوران اسلامی و قبل از اسلام در داخل و خارج از کشور و نیز آشنا ساختن هر چه بیشتر ایرانیان با سنن فکری و فلسفی تمدنهای دیگر شرق و غرب و تطبیق و مقایسه مکتبهای مختلف فلسفی شروع به کار کرد.
این انجمن توانست طی فعالیت کوتاه خود، البته قبل از انقلاب، محلی برای حضور فیلسوفانی گردد که تا آن زمان سابقهای از حضور آنان در تاریخ فلسفه در ایران نبود. در این ایام افرادی همچون هانری کربن حضور داشتند. او توانست در این مدت ضمن آشنایی بیشتر با دیگر متفکران ایرانی گفتگوهای مفصلی را در بارۀ شیعه با علامه طباطبایی انجام دهد که این گفتگوها بعدأ به صورت کتابی منتشر شد. کربن که بسیار علاقمند به سهروردی بود، با همکاری دکتر نصر مجموعۀ مصنفات شیخ اشراق را منتشر کرد. نگاه و تأمل کربن به فلسفۀ ایرانی راهی را گشود که توانست به مباحث فلسفۀ تطبیقی ختم گردد. فلسفۀ تطبیقی کربن، با محوریت پدیدارشناسی، بعدها منجر به انتشار آثاری مانند "اسلام ایرانی" شد که امروزه یکی از مهمترین آثاری است که در زمینۀ اسلام در ایران، به خصوص حضور تشیع، میتوان مشاهده کرد.
همچنین حضور پروفسور ایزوتسو نیز که با مدد مهدی محقق به ایران آمده بود، زمینهای شد که ایزوتسو مدتی را در این انجمن به تدریس در بارۀ عرفان اسلامی با تأکید بر آراء ابن عربی و همچنین ذن پرداخت. ایزوتسو در این مدت کتاب ذن را منتشر کرد که این کتاب یکی از مهمترین آثار در زمینۀ فلسفههای بودیسم شرقی محسوب میشود. ایزوتسو در این ایام مشغول ترجمۀ آثاری از غزالی و ملاصدرا به ژاپنی نیز بود. همکاری سید جلالالدین آشتیانی با کربن در راه انتشار منتخبات آثار فلسفی حکمای الهی در این انجمن نضج گرفت. انتشار آثار فلسفی و حکمی که تا پیش از این چنین آثاری در دسترس نبود، یکی از کارهای مهمی بود که این انجمن آن را پایهگذاری کرد.
انتشار مجلۀ "جاویدان خرد" را نیز میتوان به عنوان یکی از اقدامات مهم این انجمن دانست. تا قبل از انتشار این نشریه هیچ نشریهای که به موضوعات فلسفه و حکمت به صورت اختصاصی پرداخته باشد، نداشتیم. این نشریه که به زبانهای فارسی، انگلیسی، آلمانی و فرانسوی در شمارگان ۳۰۰۰ نسخه منتشر می شد توانست طی مدت کوتاهی که پنج شماره از آن منتشر شد در محافل بینالمللی فلسفه به طور جدی طرح گردد.
همچنین انجمن توانست چنان در فضای نوین و پرنشاط آن زمان تأثیرگذار باشد که با تشکیل کلاسهای آزاد، که همه بر اساس قرائت و تفسیر متون اصیل فکری و فلسفی اداره میشد، شاگردان خوبی را در این حوزه بپروراند. در حال حاضر هر یک از این شاگردان خود استاد برجستهای هستند. برنامۀ آموزشی این کلاسها بدین گونه بود: اصول فلسفه تطبیقی به زبان انگلیسی و متون عرفانی فصولالحکم ابن عربی توسط پروفسور ایزوتسو ارائه میشد. متون فلسفی ایرانی، شرح هدایۀ ملاصدرا توسط دکتر زریاب خویی و شواهدالربوبیه توسط دکتر جواد مصلح و شرح گلشن راز توسط دکتر نصر ارائه میشد. مرحوم هانری کربن حکمت عرشیۀ ملاصدرا را به عربی و فرانسوی و دکتر پرویز مروج مکاتب فلسفی معاصر آمریکا را تدریس میکرد. پروفسور توشیو کورودا تاریخ تفکر ژاپنی را برای دانشجویان میآموزاند. اگرچه باید به دو کلاس دیگر دکتر نصر هم اشاره کرد که یکی در بارۀ تصوف و دیگری در بارۀ سنت فلسفۀ اسلامی در ایران بود. این شیوۀ تدریس را میتوان گامی دیگر در راه اشاعۀ تفکرات فلسفی در میان عموم مردم دانست. کسانی که امکان حضور در دانشگاه را نداشتند، از طریق این کلاسها توانستند با آراء فلسفی آشنا شوند. همین طور این مکان، فضایی برای گفتگوهای آزاد میان فیلسوفان شد که آراء خود را عرضه کنند.
رویهمرفته، کارنامۀ این انجمن قبل از انقلاب به لحاظ رویکرد آموزشی و پژوهشی به موضوعات فلسفه و حکمت قابل توجه است. سرانجام پس از انقلاب ۱۳۵۷ چراغ انجمن تا مدتها کمسو و بیرمق بود، تا این که در سال ۱۳۸۱ و با تلاشهای دکتر غلامرضا اعوانی، یکی از کسانی که سالها در این انجمن حضور داشته و در فعالیتهای آن نقش جدی ایفا کرده بود، با عنوان جدید "مؤسسۀ پژوهشی حکمت و فلسفه ایران" با شش گروه پژوهشی و با حضور سید محمد خاتمی، رئیس جمهور وقت، در تاریخ ۲۷ آبان ۱۳۸۳ این مؤسسه به طور رسمی کار خود را آغاز کرد. انجمن در دورۀ جدید خود تلاش گستردهای در کمک به توسعه و گسترش پژوهش در زمینۀ حکمت اسلامی، فلسفۀ غرب، کلام، ادیان و عرفان، فلسفۀ تطبیقی، منطق، تاریخ و فلسفۀ علم و ارتقاء سطح دانش و بینش اسلامی کرد.
این انجمن طی هفت سال اخیر از حضور فیلسوفانی مانند آگامبن، سوین برن و جان هیک نیز بهره برد و نسل جوانی را پای درسهای فلسفۀ اسلامی دکتر دینانی و مباحث عرفانی دکتر پازوکی کشاند. اما آنچه که در این انجمن از آن بسیار غافل شدند، بحثهای جدید در حوزههای مدرنیته است. به طور مثال وقتی که نسل جوان موضوعاتی از فیلسوفان مکتب فرانکفورت را بسیار مورد توجه قرار میدهند و کتابهایی از این فیلسوفان در خارج از چارچوب آکادمیک دانشگاهی منتشر میشود، خریداران بسیاری پیدا میکند، متولیان انجمن به این مسائل بیرغبتند. انجمن را میتوان در قطب سنتی و سنتگرایی نامید و نسل دانشآموختۀ فلسفه با تمام توانی که دانشگاههای ما برای القای فلسفۀ کلاسیک چه ایرانی- اسلامی و چه غربی دارند، به موضوعات جدید مانند زیباییشناسی، فلسفۀ تحلیلی، فلسفۀ حقوق و غیره میکشاند.
با تمام نکاتی که گفته شد، این مورد نباید غفلت شود که فلسفه امری جهانی است و باید در جهان حضور داشته باشیم. این چیزی است که نسل جوان امروز بدان آگاه شده و از اینکه فضاهای آکادمیک ما از آن بیخبرند، سخت دلآزرده است. چالش سنت و مدرنیته از زمان مکتب طهران تا تهران امروز که جدیدترین آثار ژیژک در آن ترجمه میشود، همچنان ادامه دارد. موردی که این روزها بسیاری از علاقهمندان فلسفه، به خصوص نسل جوان را آزردهخاطر کرد، ماجرای روز جهانی فلسفه بود که چند روز مانده به مراسم افتتاح، یونسکو ازپشتیانی به برگزاری آن در تهران پا پس کشید که از اهمیت آن کاسته شد؛ و آن رویدادی بود که میتوانست در جهش فلسفی ایران کارساز باشد.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنید.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب