مقالات و گزارش هایی درباره ایران
۱۲ می ۲۰۱۱ - ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۰
ندا حبیبالله
دیجیریدو (didgeridoo) یکی از قدیمیترین سازهای جهان است . این ساز بادی نخستین بار در سرزمینهای آرهن و میان بومیان شمال استرالیا یافت شدهاست. دیجیریدو را گاه "ترومپت چوبی طبیعی" نیز مینامند.
بعضی بر این باورند که بومیان استرالیا دیجیریدو را از حدود چهل هزار سال پیش به کار میبردهاند، اما مطالعات باستانشناسان نشان میدهد که قدمت این ساز کمتر است. گواه باستانشناسان بر این مدعا سنگنگارهها و نقاشی غارهایی در مناطق شمالی استرالیاست که افرادی را در حال نواختن دیجیریدو نشان میدهد و قدمتشان را حدود دو هزار سال تخمین زدهاند.
دیجیریدوهای اولیه معمولاً از ساقۀ درختان اکالیپتوس ساخته میشد که به وسیلۀ موریانه سوراخ شده بود. بومیان استرالیا، زمان زیادی را صرف یافتن درخت مناسب برای ساخت دیجیریدو میکنند، زیرا میزان شکاف ایجادشده در تنه یا ساقۀ درخت برای ساخت ساز بسیار مهم است. اگر سوراخ خیلی بزرگ و یا خیلی کوچک باشد از کیفیت ساز کاسته میشود.
بومیان پس از یافتن درخت مناسب، آن را قطعه قطعه میکنند، پوستش را میکنند و انتهای آن را می تراشند تا آمادۀ نواختن شود. گاه نیز دیجیریدوها را با نقوش رنگارنگ تزیین میکنند و برای راحتی در هنگام نواختن، دهانۀ آن را به موم آغشته میکنند.
در گذشته مراسم رقص و آوازهای آیینی بومیان استرالیا با نوای دیجیریدو همراه بود و این ساز بخش جدانشدنی از این مراسم محسوب میشد. البته نواختن این ساز تنها به مراسم آیینی محدود نبود و بومیان استرالیا برای تفریح وسرگرمی نیز دیجیریدو مینواختند. با اینکه امروزه هم زنان و هم مردان میتوانند دیجیریدو بنوازند، اما در گذشته فقط مردان حق نواختن این ساز را داشتند.
بومیان استرالیا، دیجیریدو را با تقلید از صدای حیوانات یا دیگر صداهای طبیعت مینواختند و از آن به عنوان ساز همراهیکننده برای آوازها و داستانسراییها استفاده میکردند. آنها به دامان طبیعت میرفتند و به صداهایی مانند صدای جانوران، پر زدن پرندگان، باد، طوفان، خشخش برگها، جریان آب و همین طور صدای قدمها روی زمین، گوش فرا میدادند و سپس تمامی این صداها را با دقت هرچه تمامتر به وسیلۀ ساز دیجیریدو مینواختند . بومیان با شنیدن این صداها به همدلی با طبیعت میپرداختند که نهایتاً به تقلید از آن منجر میشد.
ساختن و نواختن دیجیریدو در دنیای مدرن از اواخر قرن بیستم در جوامع غربی رواج یافت، هرچند که در ساخت این ساز از مواد و اشکال سنتی استفاده نمیشود. جنس دیجیریدوهای غیر سنتی از پی وی سی، چوبهای سخت غیر بومی، پشم شیشه (فایبرگلاس)، فلز و سفال است. با این که تزیین دیجیریدو ضروری و لازم نیست، بسیاری از آنها با رنگهای سنتی و مدرن به وسیلۀ سازندگانشان و یا دیگر هنرمندان تزیین میشوند.
نواختن دیجیریدو آسان نیست. نوازنده باید شگردهای خاص تنفس و ایجاد صدا با تغییر شکل دهان را یاد بگیرد. مهمترین نکته یادگیری شگرد "چرخۀ تنفس" است. دراین تکنیک نوازنده باید بیاموزد که چهطور در یک زمان از طریق بینی نفس بکشد و درهمان زمان هوا را از طریق دهان خارج کند. چنین سیستم تنفسی اکسیژن زیادی وارد بدن میکند. همچنین به خاطر لرزشهایی که در اثر نواختن این ساز در حفرههای صورت و جمجمه ایجاد میشود، بعد از چند دقیقه احساس آرامش عمیقی به نوازنده دست میدهد .
از اینجاست که امروزه در برخی از کشورها از دیجیریدو در علم پزشکی استفاده میشود. در آلمان درمانگاهی وجود دارد که برخی ناراحتیهای تنفسی در حنجره و جمجمه، مثل خر و پف یا پریدن آب حلق در زمان خواب را با نواختن دیجیریدو درمان میکند. این روش نتیجهبخش بوده و طرفداران بسیاری پیدا کردهاست.
همچنین از نواختن دیجیریدو برای تسکین دردها استفاده میشود. به این صورت که دیجیریدو را در نزدیکی عضو دردناک بدن مینوازند و معتقدند که صدای این ساز میتواند موجب تسکین درد شود.
در ایران نیز چند سالی است که دوستداران موسیقی با این ساز آشنا و به نواختن آن علاقهمند شدهاند . برخی گروههای سنتی از این ساز به عنوان ساز همراه در اجراهایشان استفاده میکنند که به دلیل تازگی و خاص بودن صدای این ساز، مورد توجه مخاطبان قرار گرفتهاست.
در گزارش مصور این صفحه، ژوبین عسگریه و سیامک محبعلیان، دو تن از نوازندگان دیجیریدو، نحوۀ آشنایی خود با این ساز و میزان استقبال از آن در میان گروههای موسیقی ایران را شرح میدهند.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۹ می ۲۰۱۱ - ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۰
منوچهر دینپرست
نحوۀ آشنایی ما با دنیای مدرن داستان عجیب و غریبی است. عجیب از آن بابت که وقتی با دستگاههای جدید روبرو شدیم و آنها را دیدیم، فکر کردیم جن وارد آنها شده و جنی هستند و کار جن گیرها هم سکه شد. غریب هم از این بابت است که فکر نمیکردیم که در گذشتۀ دور هم ما با صنایع و فراوردههای جدید روبرو بودیم، اما آنقدر عقب افتادیم که یادمان رفته که قبلاً چه می کردیم.
از زمان حیات حکیم ابوالقاسم میرفندرسکی تا زمان به قتل رسیدن امیر کبیر حدود دو قرن میگذشت و در این مدت تحولات مهمی در کشور رخ داد. اما آنچه که من قصد بازگویی آن را دارم، مسئلۀ توجه به صنعت و به عبارتی که بعدها "تکنولوژی " یا فن آوری نامیده شدهاست.
حکیم میرفندرسکی رسالهای به فارسی به نگارش درآورده با نام "صناعیه" که به نام و عنوان "حقایق الصنایع" نیز شهرت دارد. میرفندرسکی در این رساله مطالب علمی و فلسفی دقیق را با زبانی روشن و فصیح آمیخته با آیات، احادیث و اقوال بزرگان و حکما بیان داشتهاست. آنچه که در این رساله برای ما اهمیت دارد و فارغ از مسائل دینی، این است که گویی میرفندرسکی با زبانی فلسفی میخواست صنایع را مورد توجه قرار دهد و بگوید که صنعت برای خودش چارچوب و قاعدهای دارد.
بنابر این، صنعت در لغت به معنای کار و پیشه است و در اصطلاح به آنچه که پرودۀ دست انسان میباشد، گفته میشود. اما مسئله این است که در سلسلۀ صفویه صنعت برای خودش تعریفی داشت که نماد آن را میرفندرسکی و در سلسلۀ قاجاریه نیز تعریفی دیگر در نظر بود که نماد آن را امیرکبیر میدانیم.
میرفندرسکی در رسالۀ صناعیه، صناعت را به مفهومی بسیار گسترده گرفته است؛ به معنای هر چیز که از قوای عاقله و عامله آدمی به ظهور و حصول بپیوندد. او در ۲۸ باب به این امور پرداختهاست؛ صناعت همان پیشه است و پیشه، توانایی است که با فکر و اندیشۀ درست در موضوع تأثیر راسخ گذارد و موضوع هم به اقتضای غرض و غایتی که در آن است، آن تأثیر را میپذیرد. میرفندرسکی در تعریف خود تلاش میکند با بهره گیری از روش فلسفی، زوایای گوناگون مسئله را بررسی کند. او برای کار و پیشه نگاهی فلسفی و معنوی قائل است. به همین خاطر میرفندرسکی اهمیت معنوی کار را هم از حکمت اسلامی و هم از حکمت هندو آموختهاست که در این نگاه کار به معنای سلوک معنوی نیز هست. اما مفهوم دوم صنعت در نظر میرفندرسکی از نبوت، حکمت و خلافت تا آهنگری را شامل میشود. البته در اینجا صنایع دارای سلسله مراتبند که از مراتب اشرف آغاز شده و به مراتب اخس میانجامند. نکتۀ دیگر این است که از نظر میرفندرسکی میان صنایع و علوم تفاوت چندانی دیده نمیشود و در نتیجه نجوم و طب نیز از جملۀ صنایع محسوب میشوند.
از نظر حکما میان صنعت و آنچه امروزه هنرهای زیبا خوانده میشود، مثل موسیقی و نقاشی، تفاوتی وجود ندارد. هنر در معنای زیباشناختی آن مولود تفکر غرب بوده و پیش از آن سابقه نداشتهاست. همچنین از این رویکرد صناعت نوعی معرفت است که منجر به عمل میشود. عمل در اینجا بسیار مهم است، به این معنا که نسبت میان پیشه و عمل و سهم عمل در ملکات نفسانیه اهمیت بسیاری دارد. پس بر خلاف آنچه امروزه مورد نظر است، صناعت تنها به عمل مربوط نمیشود و نوعی دانایی را نیز در خود دارد.
با این حساب، تلقیای که در حکمت اسلامی نسبت به صنایع وجود دارد، این است که هیچ یک از صنایع حاصل دست بشر نیستند، بلکه جنبه و منشأ آسمانی دارند. جالب است که صنعتگران در دورۀ صفویه فتوتنامه داشتهاند. معمولاً در فتوتنامهها از حضرت علی به عنوان سرمنشأ بسیاری از صنایع نام برده میشود تا شأن ولایی ایشان مرتبط با صنایع نشان داده شود. میرفندرسکی اوصافی را که موجب شرف یا خست صنایع میشوند، مورد بحث قرار میدهد. در این راستا وی صنایع را تقسیمبندی میکند و از صنایعی یاد میکند که نافع ضروری (مانند آهنگری) یا نافع غیر ضروری (مانند رختشویی) یا خیر بالذات (مانند پیامبری) و خیر بالعرض (مانند خیاطی) هستند. همچنین از نظر میرفندرسکی برخی صنایع کثیرالنفع (مانند آهنگری) یا قلیلالنفع (مانند مارگیری) بوده و نیز برخی صنایع متمم فعل طبیعت (مانند دامپزشکی) و برخی مزین طبیعت (مانند نقاشی) محسوب میشوند.
با تعریفی که از صنعت از دیدگاه میرفندرسکی ارائه کردیم، دیدیم که او صنعت را آسمانی می بیند و به نظر میرسد در آن مفهوم پیشرفت و توسعه جایی نداشته باشد.
اما دو قرن بعد و در سلسلۀ قاجاریه کسی مانند امیر کبیر برای رشد و ترقی کشور به صنعت توجه میکند. در این دوره تولیدات صنعتی مانند محصولات کشاورزی، همۀ نیازهای زندگی ساده و محقر اکثریت جامعۀ ایران را تأمین میکرد و در مواقع جزئی نیاز به کالاهای وارداتی میشد. صنایع دستی ایران بیشتر به مصرف داخلی میرسید و چندان در اقتصاد و تجارت اهمیتی نداشت. از صنایع این دوره میتوان به فرش، ابریشمبافی، شالهای ایرانی، کرباس، چرم، نمد، حنا و تریاک و معادن اشاره کرد.
به جز منسوجات و صنایع دستی، "معادن" سرشار ایران نیز راه را برای ایجاد صنایع دیگر فراهم کرده بود؛ اگرچه ایرانیها از دانش استخراج معادن بیبهره بودند و این صنعت تماماً در دست عاملان روسی و انگلیسی بود. ذخایر عظیم مس، آهن، سُرب، نمک طعام و گوگرد به دلیل فقدان دانش کافی و نبود راهها و هزینههای گزاف استخراج، چندان کمکی به اقتصاد و صنعت ملی نکرد. فقط قسمت بسیار اندکی از معادن غنی آهن مملکت در مازندران و خراسان استخراج میشد و بقیۀ آهن ِ مورد نیاز از هند وارد میشد. کارگران ایرانی، از آهن شمشیرهای بسیار مرغوبی تولید میکردند، که به "شمشیرهای دمشقی" شیراز و مشهد معروف بود. در کارگاههای اسلحهسازی اصفهان، شیراز و تهران اسلحههای آتشین، خصوصاً تفنگ از روی نمونۀ اروپایی ساخته میشد. فقط سرب و لاجورد به مقدار زیاد و کیفیت مطلوب تولید میشد و به مصرف داخلی میرسید. معادن لاجورد در روستای قمصر کاشان و نزدیکی قزوین بودند.
با تمام این تلاشها تا پنجاه سال اول حکومت قاجارها هنوز صنایع دستی کمابیش وضع خود را حفظ کرده بودند. در سالهای بعد نیز صنایع ایران، به جز فرش و بعضی صنایع که فرآوردههای آنها مورد علاقۀ اروپاییان بود، پیشرفتی نکرد.
اواخر دورۀ قاجار و همزمان با پیشرفت صنایع در اروپا تأسیس کارخانه توسط امیر کبیر در ایران آغاز شد. امیر معتقد بود که صنایع جدید اروپا را باید با احداث کارخانهها در خود ایران رواج داد و به عبارت دیگر باید احتیاجات مادی جدید را که از لوازم تمدن اروپا است، در داخل کشور بسازند. وی تشویق از صنایع ملی را جزء مواد اساسی برنامۀ اقتصادی خود قرار داده بود. در اینجاست که ما تفاوت نگرش فلسفی و معنوی میرفندرسکی به مفهوم صنعت با رویکرد امیر کبیر به این موضوع را میبینیم.
در سال ۱۲۶۸هـ.ق. کارخانۀ شکرسازی در میدان "ارگ" ساری و بابل ساخته شد که شکر مازندران را تصفیه کرده و قند و شکر سفید تولید میکرد. کارخانۀ بلورسازی و چینیسازی در تهران و شکرسازی قم و اصفهان، در همین سال احداث شد. کارخانههای دیگری همچون چراغ برق در مشهد، پنبهکاری در سبزوار، صابونپزی، آجرپزی، کاغذسازی و ریسمانریسی در تهران و چلواربافی و حریربافی در کاشان از دیگر مؤسسات صنعتی بودند.
امیر کبیر برای گسترش و رشد صنایع، هنروران و صنعتگران را طی سالهای ۱۲۶۷ و ۱۲۷۵هـ.ق. برای آموختن دانش ماهوتبافی، چینیسازی و کاغذگری به اروپا فرستاد. امیر در استخراج معادن ایران طبق اصول علمی اروپایی بسیار اهتمام کرد و کارشناسانی را نیز از اتریش آورد که به پیشرفت قابل ملاحظهای در این امر انجامید. کارخانههایی نیز برای پنبهپاککنی و کشیدن روغن زیتون و چوببری توسط روسها و کارگاه آهنگری در آذربایجان به دست آلمانیها به راه افتاد.
امیر کبیر به غیر از تولید صنایع خارجی در داخل به توسعه و رونق صنایع ملی نیز بسیار علاقهمند بود، در مازندران شال چوخایپشمین که مخصوص لباس اهالی آنجا بافته میشد، با تلاش امیر کبیر به حدی رونق گرفت که به جای ماهوت، در دوخت لباس نظامیان به کار گرفته شد.
اما تمام این فعالیتها با مرگ امیر کبیر مختومه شد و آن رشد و شکوفایی که در صنعت قرار بود اتفاق افتد، بار دیگر به سراشیبی سقوط فرو رفت. متأسفانه نه صنعت حکیمانه ما را به رشد و شکوفایی رساند و نه صنعت وارداتی.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۵ می ۲۰۱۱ - ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۰
سلیم دادور
بیست و چهارمین نمایشگاه کتاب تهران که مطابق سنت هرساله در سه بخش ناشران بینالمللی، کتابهای دانشجویی و ناشران عمومی در محل مصلای تهران دایر شده، یک نمایشگاه کممایه است؛ برای اینکه کتابهای تازه عرضه نمیکند یا کم عرضه میکند یا کتابهای تازهاش در بین کتابهای کهنه گم شدهاست.
نبض نمایشگاه کتاب تهران همواره در بخش ناشران عمومی میزند. بخش دانشجویی و بینالمللی جایگاه عرضۀ کتابهای تخصصی است که مورد توجه دانشجویان و استادان است. بخش ناشران عمومی است که طرف توجه عموم مردم است و اگر همهساله به میلیونها دیدارکنندۀ نمایشگاه کتاب پز میدهیم، بیشک عمدتاً کسانی هستند که به بخش کتابهای عمومی نظر دارند، نه به کتابهای تخصصی. نمایشگاه کتاب امسال در بخش ناشران عمومی شکل و شمایلی دارد که بهراحتی میتواند نام ناشران مذهبی به خود بگیرد، چرا که ناشران عمومی بهآسانی در شکم ناشران دینی هضم شدهاند.
اما کممایه بودن نمایشگاه کتاب تهران صرفاً به دلیل آن نیست که کتابهای تازه در آن کم عرضه شده و بیشتر کتابهای عرضهشده در آن کتابهای مذهبی مانند قرآن و نهج البلاغه و مفاتیح یا کتابهای کلاسیک مانند دیوان حافظ و خمسۀ نظامی و مانند آنهاست. یا صرفاً به این دلیل نیست که حضور ناشران قم در آن نظرگیر است، بلکه به این دلیل است که آن دسته از ناشرانی هم که کتابهای عمومی عرضه میکنند، عمدتاً ناشرانی هستند که به کتاب صرفاً به عنوان کالای اقتصادی نگاه میکنند و جای آنها میتواند به جای راستۀ کتابفروشیها در بازار تهران باشد. تازه یک چیز دیگر هم هست. ناشرانی در نمایشگاه حضور چشمگیر دارند که کتابهایشان هر قدر با ارزش از کتابهای کلاسیک فراتر نمیرود. برای مثال دیدن کلیات سعدی و شاهنامۀ فردوسی و مثنوی معنوی در نمایشگاه، اهل کتاب را راضی نمیکند. غرفۀ عرضهکنندگان مثنوی معنوی هر اندازه نظرگیر باشد، چیزی به ارج نمایشگاه کتاب که باید محل عرضۀ تازهها باشد، نمیافزاید. دیدارکنندگان نمایشگاه قصد دارند کتابهای تازهانتشار را ببینند و با جدیدترین محصولات فکری ایران و جهان آشنا شوند. کالایی که در نمایشگاه کتاب تهران کمیاب است.
از این گذشته ناشران آشنا که بهطور معمول کتابهای نو منتشر میکنند، در نمایشگاه حضور ندارند. اینان یا خود حضور نیافتهاند یا اجازۀ حضور نداشتهاند. برای مثال انتشارات آگاه و آگه و اختران و مانند آنها در نمایشگاه حضور ندارند. آنها هم که حضور دارند، محل مناسب و درخور شأن خود در اختیار ندارند؛ در غرفههای ده بیست متری پنهان شدهاند. در مقابل، انتشارات دولتی جایگاه وسیع و چشمگیر دارند و چنین به نظر میرسد که دولت در بخش نشر هم دارد بخش خصوصی را از عرصه بیرون می کند.
جالبتر این است که مؤسساتی که کتابهای مذهبی یا کتابهای عمومی منتشر میکنند (به غیر از کتابهای مقدس مانند قرآن و نهج البلاغه) از سی چهل سال پیش اینسوتر نیامدهاند. هنوز کتابهای آیتالله مطهری و علی شریعتی که در دهههای چهل و پنجاه نوشته شده، مهمترین کتابهایی است که به نمایشگاه سال ۱۳۹۰ راه یافتهاست؛ یا در بخش شعر کتابهای اخوان ثالث و شاملو؛ یا در بخش کتابهای عمومی آثار ذبیحالله منصوری که حد اکثر پاورقیهای دوران خود بودهاند و کارکرد آنها از ایجاد سرگرمی برای خوانندگان فراتر نمیرود. جالب است که این نوع کتابها که نخست به شکل پاورقیهای مطبوعات منتشر شدهاند، مانند آثار سیروس بهمن و منوچهر مطیعی، به طور وسیعی به زیور طبع آراسته شده و به جای چیزهای تازهای که باید مجوز نشر بگیرند، راهی بازار کتاب و نمایشگاه شدهاند و اینها تازهترین چیزهایی است که دیدار کنندگان از نمایشگاه کشف میکنند. باید به پاورقینویسانی که از قافله عقب ماندهاند، هشدار داد که بشتابند و پاورقیهای پنجاه- شصت سال پیش خود را به صورت کتاب منتشر کنند که بازار گرمی در انتظارشان خواهد بود.
هنگام دیدار از غرفۀ کتابهای منصوری، فروشنده میگوید یکی دو کتاب تازه هم از او انتشار یافتهاست. دیدارکنندهای به تعریض میپرسد: "یعنی مرحوم منصوری این کتابها را تازه نوشتهاست؟" فروشنده میگوید: "نه، اینها پاورقیهایی بوده که قبلاً منتشر نشده بود".
دیدارکنندهای که تعریض آن خریدار را میشنود، لطیفهای در باب کتاب به یاد میآورد که شنیدنی است: ناشری برای دریافت مجوز کتاب به مسئولان مراجعه میکند. از او میپرسند: "نام مؤلف چیست؟" میگوید: "شهابالدین سهروردی". از او میخواهند نامهای از مؤلف بیاورد تا به او مجوز بدهند. میگوید: "مؤلف متأسفانه مرحوم شدهاست". میگویند: "خب از ورثهاش نامه بیاورید". ناشر بیچاره تمجمجی میکند و میگوید: متأسفانه ورثه هم در دسترس نیستند". میگویند: "چرا؟ مگر چه شدهاست؟" میگوید: "خیلی وقت پیش مردهاند". میگویند: "مگر کی مردهاند؟" میگوید: "هفتصد- هشتصد سال پیش".
بیننده همان گونه که در سالن نمایشگاه کتابهای عمومی (شبستان مصلای تهران) قدم میزند و نام کتابفروشیها را میبیند، میتواند حدس بزند که با چه نوع کتابهایی سروکار دارد. ناشرانی که نامهایی مانند دارالفکر، صدرا، حقبین، دارالمعارف، دارالمجتبی، دارالزهرا، دارالکتاب اسلامی را برای خود برگزیدهاند (نامهایی که منباب مثال فقط در راهرو ِ "دال" و اطراف آن به چشم میخورد) پیداست که کتاب مذهبی عرضه میکنند، نه کتاب عمومی.
اما در بخش کتابهای مذهبی، به ضِرس قاطع میتوان گفت که قرآنهای نفیس و ارزانی منتشر شده که توجه دیدارکنندگان را به خود جلب میکند. این قرآنها در قطعهای گوناگون و با حروف زیبا و صحافی عالی عرضه شدهاند و آدمی را به هوس میاندازند که چندتایی از آنها را بخرد تا در موقع مناسب هدیه بدهد. حتا برای خواندن هم این قرآنها از چاپهای قدیمی بهتر است. برای همین است که وقتی به تماشای آنها مشغولم، یکی میآید که "قرآن کوچک خوش خط درشت" میخواهد.
رویهمرفته، بیست و چهارمین نمایشگاه کتاب تهران دیدارکننده را راضی نمیکند. عطش خواننده را سیراب نمیکند. روح آدم در آن تازه نمیشود.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ فوریه ۲۰۲۱ - ۱۰ اسفند ۱۳۹۹
بهار نوایی
غلامحسین بنان نوری در اردیبهشتماه صد سال پیش، در خانوادهای که ریشه در خاندان قاجار داشت و علاقهمند به هنر و موسیقی بود، به دنیا آمد. وقتی آن زمان بنان ِ نوزاد با فریادی حضور خود را نوید داد، شاید کسی گمان نمیبرد که صد سال بعد قضاوت در مورد مهارتهای آوازی و ویژگیهای حنجرۀ او سینه به سینه نقل شود.
مادرش پیانو مینواخت و پدرش آواز میخواند، خواهرانش نیز نزد "درویشخان" و "مرتضیخان نیداود" تار میآموختند و خانۀ آنها محل آمدوشد هنرمندان بزرگی همچون "میرزا عبدالله" بود. اما در آن زمان شاید نه پدر هنردوستش و نه مادر اهل موسیقیاش که برادرزادۀ ناصرالدینشاه قاجار بود، باور نداشتند که توان و دانش آوازی فرزندشان چند دهه بعد استادان بزرگ موسیقی ایرانی چون "روحالله خالقی" و "علی نقی وزیری" را چنان تحت تأثیر قرار دهد که او را بیدرنگ به جمع هنرمندان صاحبنام در رادیوی تازهتأسیس تهران فرا بخوانند.
بنان در ابتدا فقط آواز میخواند و تمایل به اجرای تصنیف نداشت، اما به تشویق روحالله خالقی و تمرین با ارکسترهای بزرگ آن زمان به خواندن قطعات ارکسترال و تصنیف روی آورد. او بود که با تسلط بر موسیقی ایرانی، تصنیف و آواز را با شکلی نو ارائه کرد و با تحریرها، زیر و بمها و غلتهای آوازی و استفاده از موتیفهای دهانبسته، مکتب آوازی ویژۀ خود را بنیان گذارد. تأثیر صدای بنان در موسیقی ایرانی تا به حدی است که برخی آواز ایرانی را به دو دوره پیش و پس از او تقسیم میکنند.
موفقیت آواز بنان به قول "محمود خوشنام"، پژوهشگر موسیقی، از پیوند ماهرانۀ جنس و توان طبیعی صدایش و هنر او شکل گرفته بود. اما این موفقیت بدون عشق به موسیقی و تلاش بیپایان او ممکن نبود. بنان از یازده سالگى در کلاس درس "مرتضى نى داود" شرکت کرد و در همانجا بود که برای اولین باراستعداد هنری او کشف شد. وى پس از آن شاگرد آواز "میرزا طاهر ضیاء رسایی" (ضیاءالذاکرین) شد. حاصل زندگی هنری او بیش از سیصد و پنجاه آهنگ ساختۀ عارف قزوینی، روحالله خالقی، علی نقی وزیری، محمود ذوفنون، اکبر محسنی، علی تجویدی، مرتضی محجوبی و دیگر آهنگسازان صاحبنام است که بعضی از آنها چون الهۀ ناز، می ناب، آه سحر، دیلمان، سرود ای ایران، حالا چرا و بوی جوی مولیان که همراه با مرضیه خوانده بود، از ماندگارترین ترانههای ایرانی محسوب میشوند. غلامحسین بنان از اولین همکاران برنامههای رادیویی گلهای جاویدان، گلهای رنگارنگ و برگ سبز که به ابتکار "داود پیرنیا" بنیان گذاشته شد، به شمار میآید.
گفتههای استادان و بزرگان موسیقی در مورد این استاد مسلم آواز ایران دلالت بر ویژگیهای آوازی کمنظیر او دارد. ابوالحسن صبا در بارۀ او گفته بود: "بعضی تحریرها را هیچ کس جز بنان نمیتواند درست بخواند". روحالله خالقی صوت او را لطیفترین صدایی نامید که در عمرش شنیده بود. علی تجویدی معتقد بود به جز بنان هیچ خوانندهای توان اجرای درست تصنیف "مرا عاشقی شیدا" را نداشت و فرهاد فخرالدینی هم او را خوانندهای میبیند که "به طرز عجیبی بر صدای خود مسلط بود" و میگوید هرگز نشنید که او نـُتی را خارج یا کم و زیاد بخواند. محمود ذوفنون (ذوالفنون) میگوید صدای او همهپسند بود و غالب مردم از آن لذت میبردند. صدایی که اگرچه از نظر موسیقایی تنها یک اکتاو ونیم بود، اما هیچکس نتوانست آن را تقلید کند.
سیما بینا او را معلم همۀ هنرمندان آواز ایرانی میداند: "من هم هیچوقت شانس این را که مستقیم در کلاس و محضر ایشان حضور داشته باشم، نداشتم، اما خودم بارها آوازهای ایشان را حفظ کردم و بر تحریرهایی که به صدایش میداد، تأمل کردم. بسیاری مواقع الگوی کار من با شاگردانم موسیقی آوازی استاد بنان بودهاست".
یحیی معتمد وزیری (نوذر)، از خوانندگان گلها، معتقد است: "هر خواننده در حنجرۀ خود جای بهخصوصی برای "خوشصدایی" دارد. مرحوم بنان این را بهخوبی میدانست و از آن حدود خارج نمیشد. هیچگاه فریاد نمیزد و بم میخواند و به همین علت صدایش حالت ناپسند نداشت". او میگوید بنان حق هر شعر را بیان میکرد و توان اجرای هر آهنگی را داشت. هنرمندان، بسیاری از تصنیفها و ترانههای او مانند "بهار دلنشین" را تکرار و تقلید کردهاند، اما بنان از همه "دلنشینتر" خوانده و به همین علت آثار او ماندگار است.
غلامحسین بنان در سال ۱۳۳۶ در یک سانحۀ رانندگی یک چشم خود را از دست داد و پس از آن همیشه با عینک دودی ظاهر میشد. محمود ذوفنون که از دوستان نزدیک بنان بوده و قطعات بسیاری را برای او ساخته، میگوید: "به یاد دارم این اتفاق تأثیر روحی زیادی در بنان داشت، اما هرگز بر روی هنرش اثر نگذاشت، چون او عاشق کارش بود".
غلامحسین بنان شاید جهان موسیقی خود را تا پایان عمرش، اسفندماه ۱۳۶۴، همانطور که خواست دید. او در بیست سال پایان عمر خود به سبب بیماری از خواندن دست کشید. گفته شده همسر او "پری بنان" به احترام او یکی از ساعتهای خانه را بر روی زمانی که بنان درگذشته، متوقف کردهاست. اما آن طور که امروز- صد سال بعد از تولد بنان- به نظر میرسد، عشق دوستداران موسیقی ایرانی به صدا و مکتب آوازی او هر گز متوقف نخواهد شد و مکتب آوازی بنان و همۀ تصنیفها و ترانههایش برای همیشه در رگهای زمان جاری است.
در گزارش تصویری این صفحه محمود ذوفنون، سیما بینا و مرضیه از غلامحسین بنان سخن میگویند.
با سپاس از یاری مژگان زریننقش، حسن زارع و رامین ذوفنون برای تهیۀ این گزارش.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۶ می ۲۰۱۱ - ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۰
توران میرهادی در سال ۱۳۰۶ خورشیدی در شمیران به دنیا آمد. پدرش از دانشجویان اعزامی به اروپا بود که در آلمان با بانویی هنرمند به نام گِرتا دیتریش پیمان زناشویی بست و به اتفاق در سال ۱۲۹۹ به ایران آمدند. زندگی بانوی آلمانی به همراه همسرش در خانهای سنتی که پدربزرگ در اختیار تمام افراد خانواده قرار داده بود، شروع شد. خانهای در پشت مدرسۀ سپهسالار که هر قسمتی از آن به بخشی از خانواده تعلق داشت؛ یعنی عموها، عموزادهها، همسران و فرزندان آنان هر کدام در بخشی از خانه زندگی میکردند. در آن زمان به دلیل نبود آب لولهکشی بیماریهای گوناگون در بین مردم شیوع داشت. بانوی آلمانی که شاهد مرگومیر بچههای زیادی بود، با خود عهد کرد نگذارد بچههایش تلف شوند. باغی در شمیران پیدا کرد. در فصل گرما که شیوع بیماری دوچندان میشد، به آنجا میرفت و چادر میزد و تابستان گرم و طولانی را در آنجا میگذراند. تورانخانم در یکی از همین چادرها به دنیا آمد و مدت سه ماه از نوزادی خود را در زیر چادر گذراند.
مادر اگرچه آلمانی بود، ولی بچهها را ایرانی بار آورد. به نظر میرسد نگاه ایرانی فرهنگنامۀ کودکان که در سراسر این کتاب ارجمند جریان دارد، باید نتیجۀ همین ایرانی بار آمدن تورانخانم باشد. تحصیل در مدرسۀ ایرانی دنبال شد. زبان رایج در خانه فارسی بود. حتا گاهی نیز مادر برای آشنایی فرزندان خود با ادب فارسی مجالس بحثی با شرکت اهل ادب ترتیب میداد، هرچند معتقد بود که بچههایش باید به یادگیری زبانهای دیگر هم بپردازند، زیرا هر زبانی را دروازهای میدانست که فرهنگی غنی از آن سر بر میآورد.
خانم میرهادی از خاطرات این دورۀ خود چنین یاد میکند: "آلمانی یاد گرفتن ما، ماجرایی خاص داشت. در طی سال تحصیلی، آموزش به صورت شفاهی بود. مادر به زبان آلمانی موضوعی را مطرح میکرد و ما نیمی فارسی نیمی آلمانی پاسخ میدادیم. ولی وقتی مدرسه تمام میشد و ما به شمیران میرفتیم، درس روزانه شروع میشد. صبح به صبح، شش روز هفته، سر ساعت هشت و سی، مادر سبد خیاطی خود را با جورابهای سوارخشدۀ ما بر میداشت و روی نیمکتی مینشست و ما پنج نفر را به نوبت صدا میزد. کتاب آلمانی سادهای را پیش روی ما میگذاشت. میدوخت و یا وصله میکرد و ما میخواندیم و پاسخ میدادیم. هر کدام نیم ساعت آموزش میدیدیم".
بدینسان خانم میرهادی آلمانی یاد گرفت و پس از آن برای یادگیری زبان فرانسه نزد معلمی توانا فرستاده شد و زبان انگلیسی را هم در دبیرستان نوربخش آموخت و به این ترتیب او و خواهر و برادرهایش به چهار زبان مسلط شدند. تحصیلات دبیرستانی تورانخانم در سال ۱۳۲۴ به پایان رسید. او به علوم، بهویژه زیستشناسی علاقهمند بود. پس در دانشکدۀ علوم ثبت نام کرد. در آن سالها مبارزه با بیسوادی در کشور شکل میگرفت و معلمان برجستهای چون جبار باغچهبان و محمدباقر هوشیار جوانان را برای شرکت در مبارزه با بیسوادی تعلیم میدادند. خانم میرهادی با روش تدریس آشنا شد و احساس کرد تدریس را دوست دارد. در واقع از آن زمان تا کنون عمرش به تدریس و تعلیم گذشتهاست.
جنگ جهانی دوم تازه به پایان رسیده بود که خانم میرهادی به فرانسه رفت تا در رشتۀ "روانشناسی و تعلیم و تربیت پیش از دبستان" تحصیل کند. وی در بارۀ خاطرات آن دوران خود چنین میگوید: "مردم کشورهای اروپایی در شرایط سختی زندگی میکردند. من هر روز جیرۀ مختصری دریافت میکردم. در آن هنگامه برای بازسازی ویرانههای جنگ اعلام آمادگی کردم. دو بار دواطلبانه برای بازسازی مناطق ویرانشده رفتم. یک بار به بوسنی و هرزگوین و یک بار به کوههای تاترا در اسلواکی که در ساختن راه آهن کارگری کردم. در فرانسه بودم که خبر تصادف برادر کوچکترم و از دست رفتن او به من رسید".
بعدها خانم میرهادی به تهران بازگشت و در سال ۱۳۳۴ بنیاد مدرسهای ملی را گذاشت. نام آن مدرسه به یاد برادرش فرهاد شد. گروه آموزشی فرهاد شامل کودکستان، دبستان و دبیرستان بود و تا زمان انقلاب گروه آموزشی مشهوری بود. خانم میرهادی تا یک سال پس از انقلاب هم سرگرم کار در مدارس فرهاد بود، ولی پس از آن تمام مدارس ملی از میان رفت و خانم میرهادی مشغول تألیف کتاب و شورای کتاب کودک شد که در سال ۱۳۴۱ بنیاد شده بود. از همه مهمتر او در ۱۳۵۸به تدوین فرهنگنامۀ کودکان و نوجوانان پرداخت. از این فرهنگنامه تا کنون ۱۲ جلد منتشر شده و همچنان کار بر روی آن ادامه دارد.
اینکه خانم میرهادی چه نقشی در آموزش کودکان ایرانی داشتهاست در این مختصر نمیگنجد. همین اندازه یادآور شویم که دو تن از استادان زمانی که از آموزش باز ماندند به کار فرهنگنویسی روی آوردند. یکی دکتر محمدرضا باطنی زبانشناس که به فرهنگ های انگلیسی- فارسی پرداخت و از این راه بر غنای زبان فارسی افزود و دیگری خانم میرهادی که به کار ارزنده فرهنگ کودکان و نوجوانان پرداخت.
این متن به استثنای بند آخر آن از روی "زندگینامۀ خانم توران میرهادی" تهیه و تدوین ویولت رازقپناه و شهلا افتخاری، انتشار انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، چاپ اول ۱۳۸۵ تلخیص شدهاست.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۳ می ۲۰۱۱ - ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۰
غلامعلی لطیفی
محمدعلی افراشته (۱۲۸۷-۱۳۳۸)، شاعر، داستاننویس و نمایشنامهنویس دهۀ ۱۳۲۰، با آن که آثار قلمیاش در مطبوعات طنزآمیز آن روزگار، که به آنها نشریات فکاهی میگفتند، به فراوانی انتشار مییافت، به ویژه اشعار گیلکی او در قلمرو این گویش شهرت و محبوبیت فراوان داشت و صاحبنظران او را در این عرصه بیهمتا میدانند. اما این روزنامۀ چلنگر خودش بود که نام و آوازۀ او را در سراسر ایران بر سر زبانها انداخت و روزنامهاش بهسرعت عنوان صعبالوصول "قابل فهم عوام و مورد پسند خواص" را به دست آورد.
نخستین شمارۀ روزنامۀ طنزآمیز چلنگر در روز ۱۷ اسفندماه ۱۳۲۹ و در فضایی سنگین و عبوس منتشر شد که هیچ تناسبی با فضای طنز و شوخطبعی نداشت. چرا که در آن روز مردم، از هر رده و طبقۀ اجتماعی، هراسان و نگران با نگاهی استفهامآمیز به چهرۀ یکدیگر مینگریستند و گویی انتظار همه گونه حادثهای را داشتند جز انتشار یک روزنامۀ طنزآمیز بیاهمیت، آن هم در ظاهری بسیارمحقر و بیرنگ و رو. چرا که درست روز قبل از آن (۱۶ اسفند) حادثۀ بزرگی در کشور رخ داده بود و طی آن سپهبد حاجیعلی رزمآرا، نخستوزیرمقتدر کشور، در برابر مسجد شاه (مسجد امام کنونی) کشته شده بود. این حادثه با جانشینی حسین علا به جای او، به زودی به فراموشی سپرده شد، اما روزنامۀ چلنگر رشد کرد و هر هفته توجه خوانندگان بیشتری را به سوی خود جلب میکرد.
سنگ قبر افراشته در شهر صوفیه بلغارستان
من هم یکی از هزاران خوانندهای بودم که به این ترتیب جلب چلنگر و مخصوصاً مجذوب کاریکاتورهای متفاوت آن شدم و از دیدن سبک بسیار سادۀ آنها خوشخیالانه بر آن شدم تا من هم نقاشیهای خودم را که از اینجا واز آنجا کپی کرده بودم، برای آن بفرستم. اما چون دفتر چلنگر نزدیک خانۀ ما بود، یک روز سرد زمستانی سال ۱۳۳۰ تعدادی از نقاشیهایم را برداشتم و بدون وقت قبلی راهی خیابان نواب و کوچۀ ماه شدم.
یک خانۀ آجری جنوبی و یک راهرو باریک، دو اتاق کوچک در سمت چپ و یک حیاط سی- چهل متری، که تا کف آن دو سه پله پائین میرفت، مجموعۀ "چلنگرخانه" را تشکیل میداد. به اتاق اول که محل کار افراشته بود، راهنمایی شدم. اسباب و لوازم اتاق عبارت بود از یک میز کوچک و یک تختخواب چوبی و یک قفسۀ کتاب و دو صندلی در کنار در.
لاغری افراشته باعث میشد که کوچکی اندامش به چشم نیاید. از مشخصات دیگرش، علاوه بر موهای سفید شقیقه و عینک ضخیمش، کت و شلوار مرتب و کراواتش بود که هیچگاه بدون آنها دیده نمیشد. تهلهجۀ گیلکی داشت و گهگاه در جمع خودمانی به عمد آن را غلیظتر هم میکرد.
در روزها و هفتههای بعد که رفتوآمد من به دفتر چلنگر بیشتر شد، با ساکنان اتاق دوم هم آشنا شدم. در این اتاق سه میز کار قرار داشت. یکی از آن م.م. سنگسری (ممتاز میثاقی) و دیگری متعلق به م. شبنم (مرتضی معتضدی)، هر دو از شاعران مشهور چلنگر، که با آنها آشنایی من به دوستی عمیقی انجامید که تا آخر عمر آنها ادامه یافت. و میز سوم از آن فریدون شهبازی، سردبیر روزنامه بود که به ندرت پشت آن دیده میشد.
عصر روزهای پنجشنبه با افزودن دو سه صندلی دیگر در این اتاق، جلسۀ هیئت تحریریه با حضور ابوتراب جلی، محمد امین محمدی (طوطی)، قصهنویس روزنامه و خود افراشته تشکیل میشد و در بارۀ مطالب روزنامه اظهار نظر میشد. من به سبب صغر سن در حد خود نمیدانستم که در حضور این بزرگان، که هر کدام در نظرم قلۀ شامخی بودند، حرفی بزنم. اما این را افراشته به ملاطفت به حساب توداری من میگذاشت.
افراشته انتقادات را از سوی هر کس که میشد با خوشرویی میپذیرفت و در حد امکان به آنها عمل میکرد.
از انتقادهایی که در جلسات هیئت تحریریه بسیار مطرح میشد، یکی هم حضور بیش از حد آجان (آژان - پلیس) در مطالب و کاریکاتورهای روزنامه بود. در یکی از این جلسات افراشته که از این انتقادات مختصری برآشفته بود، گفت: "تا روزی که پلیس ما هم مثل پلیس یک جامعۀ نوین با مردم رفتار نکند، ما هم ناچاریم آنها را قلقلک بدهیم". (گر چه این را تصریح نکرد، گویا منظورش از جامعۀ نوین جامعۀ شوروی بود).
افراشته در میان نویسندگان خارجی به چخوف، گوگول، پوشکین و گوستاو لوبن و از نویسنگان ایرانی به صادق هدایت ارادت میورزید و میگفت انتخاب نام چلنگر هم از اوست. بعدها داستان آن را چنین نقل کرد:
"وقتی که میخواستم روزنامه را منتشر کنم روی انتخاب نام آن خیلی فکر کردم و در این مورد با دوستان دور و نزدیک به مشورت پرداختم. در این میان هرکس به ذوق و سلیقۀ خود نظری داد و نامی انتخاب کرد. مرحوم صادق هدایت نام "چلنگر" را به من پیشنهاد کرد و من آن را پسندیدم و روزنامه را با این نام منتشر کردم... غروب روزی که روزنامه منتشر شد، به کافۀ فردوسی (در خیابان اسلامبول)، که پاتوق صادق هدایت و سایر دوستان بود، آمدم. هدایت هنوز نیامده بود و چند تن از روشنفکران و کرسینشینان کافۀ فردوسی جمع بودند. با دیدن من هر کدام به نوعی اظهار نظر کردند، ولی اکثریت این گروه روزنامه را نپسندیده بودند و میگفتند سوژهها و مطالب آن پیشپاافتاده است. من هم مثل بچههای یتیم و کتکخورده پشت میز کز کرده بودم که صادق هدایت از در کافه وارد شد. از دور به طرفم آمد و مرا بوسید و انتشار چلنگر را به من تبریک گفت. پس از چند لحظه گفتم: "آقای هدایت، این بروبچهها از روزنامه خوششان نیامده". خندهای کرد و گفت: "شانس آوردی. اگر اینها از روزنامۀ تو تعریف میکردند، من ناامید میشدم. روزنامۀ تو مال اینها نیست، مال مردم جنوب شهر و زاغهنشینان است که فقط دو کلاس اکابر سواد دارند".
در دورانی که مطبوعات طنز در شکل و قالب، هنوز بر اساس الگوی مجلۀ ملانصرالدین چاپ قفقاز، در محتوا و مطالب با چاشنی غلیظی از هجو و هزل منتشر میشدند، انتشار روزنامۀ چلنگر در راه و روالی بهکلی متفاوت، در قطعی کوچک و تکرنگ و صفحهآرایی ساده وبیادعا، در محتوا مطلقاً عاری از هجو و هزل، نوآوری تازهای بود که بلافاصله - آن هم فقط در شکل - مورد تقلید قرار گرفت و روزنامۀ "داد و بیداد" فوراً از این قالب تازه گرتهبرداری کرد.
اما روانی شعر افراشته و توصیفهای دقیق او از تیپها و طبقات اجتماعی، از توانمندیهای برجستۀ دیگر او بود که به این سهولت قابل تقلید نبود. از نمونههای بهیادماندنی این توصیفها ترسیم تیپ "کبله محمود ترهبارفروش" در شمارۀ اول چلنگراست:
بیضوی ریش و تراشیده سری / کربلا، مشهد، کرده سفری
پین پیشانی مانندۀ مس / اتصالاً دو لب اندر ِبس ِبس
سبحه مابین دو سبابه دو شست / لحظهای عاطل و باطل ننشست
خنصر و بنصر از انگشتر پر / مستحباتی فیروزه و در
دستها را به حنا کرده خضاب / شیعۀ خُلص و بیسوسه و ناب
چهره از نور صفا نور بلین / بیوضو پشت ترازو ننشین
چنگک ریش فرو هشته به گوش / کبله محمود ترهبارفروش ...
از ویژگیهای دیگر افراشته، زبان ساده و بیپیرایۀ نوشتههای او بود که در آنها ظاهراً اعتنایی به قواعد فصاحت و بلاغت و رعایت لطایف معانی و بیان در شعر و نثر، دستکم به شکلی که پارهای از ادبا و شعرای سبک کهن به آنها دلبستگی نشان میدادند، نداشت و همواره به بیت ایرج تمثل میجست که " شاعری طبع روان میخواهد / نه معانی نه بیان میخواهد" و همین نکته موضوع ایراد و انتقاد این گروه از شعرا بر افراشته و راه و روش او میشد که گزارش یکی از آنها را افراشته در روزنامهاش چنین بیان میکند:
" دیشب آقای ناصح الشعراء [محمدعلی ناصح، ادیب و شاعر نامی]، که پیرو مکتب "هنر برای هنر" هستند، به ادارۀ بنده تشریف آوردند و بین ما مذاکرات حضوری ومحرمانه رد و بدل شد. چون شما خوانندگان بیگانه نیستید، از شما پنهان نمیکنم. اینک عین نصیحت ناصح الشعراء :
افراشته من معتقدم شعر نسازی / حیف از ادبیات که شد مسخرهبازی
یک رشته اراجیف و اباطیل زننده / یک سلسله لاطائل مسمومکننده
میشعری و میچاپی و میخوانی و انگار / در نیمۀ دیماه یخی آمده بازار
گویند گرت "شاعر مردم" عجبی نیست / در خلق کسی عامل شعر و ادبی نیست
تأسیس، روی، نایره دانی؟ که نه والاّ / سطری عربی تانی خوانی؟ که نه والاّ
شعرت همه عریان ز"مراعات نظیر" است / نان گویی و افسوس که بی ذکر پنیر است
جایی سخن از راه، چرا چاه نباشد؟ / آنجا که گدا هست چرا شاه نباشد؟
بر نقص سواد تو همین یک کلمه بس / یک مصرع با سین و یکی ثای مثلث
از وزن نگو، عین ترازوی سرکدار / میزان نشود جز به پوان - ویرگولِ بسیار
شعری که بود در عظمت کوه دماوند / شعری که بود مهبط الهام خداوند
شایستۀ تعریف گل و فصل بهار است / وقف ابد ساق و سر و سینۀ یار است
آن هم به همان سبک ابیوردی مرحوم / بی دخل و تصرف، به همان مُهر و همان موم
ما شاعر شهریم، مجرد زعلایق / مرد هنری را چه به اوضاع خلایق؟
نان نیست؟ نباشد که سر یار سلامت / بیکاری و فقر است که دلدار سلامت
ما را چه آجان آمده با موجر منزل / ما کشتۀ عشقیم به صد دل، نه به یک دل
دنیای دنی را همه گر آب بگیرد / ما اهل دلان را همگی خواب بگیرد
امروز اگر خلق به ما لطف ندارند / روزی به سر مقبرهمان گل بگذارند
زیرا که، از آنجا که خلایق همه مستند / این مردم نادان همهشان مردهپرستند
این مدعیان در طلبش بیخبرانند /
فاتحه مع الصلوات.
افراشته علاوه بر شاعری و داستاننویسی، دستی هم در نمایشنامه و تعزیهنویسی داشت که آفرینشهای هنری متفاوتی از ادبیات هستند و او اولین کسی است که قالب تعزیه را در مقولات غیر مذهبی و برای بیان طنزآمیز مسائل و مشکلات روستا به کار بردهاست. تعزیه در تاکستان از بهترین نمونههای آثار او در این قالب است.
چلنگر در طول حیات کوتاه خود به فراوانی توقیف شد و هر بار با نام دیگری انتشاریافت که برخی از آنها از این قرار است: شطرنج سیاسی، منطق امروز، جاجرود، نیروی صلح، ارزش کار، رنگینکمان، شبچراغ، به سوی صلح، پیشتازان، بوتۀ زر و همراه... این توقیفها گاهی توأم با تعقیب هم بود و مأموران برای دستگیریاش میآمدند و او هر بار قبل از رسیدن آنها محل کارش را ترک میکرد. مخفیگاه او بیمارستان شوروی در تهران بود که همیشه یک تخت در یکی از بخشهایش برای او رزرو کرده داشت و افراشته با پوشیدن لباس بیماران تا افتادن آبها از آسیابها در آنجا بیتوته میکرد.
با آن که افراشته یک تودهای منضبط بود و به مرام و مسلک آن حزب اعتقاد راسخ داشت، اما روزنامهاش تا دو سال از دو سال و نیم عمر آن کاملاً مستقل و مدیریت و مسؤلیت آن هم با خودش بود. اما از اواخر سال ۱۳۳۱ اداره و انتشار روزنامۀ چلنگر به حزب توده واگذار شد و از سوی آن حزب برای آن مدیر و سردبیر انتصابی تعیین شد و از آن پس چلنگر نیز به رنگ و بوی نشریات بیشمار حزب توده درآمد.
چلنگر در دورۀ جدید به صورت چهاررنگ و در ۱۲ صفحه و با مطالب متنوع منتشر میشد و علاوه بر آثار شعرا و نویسندگان داخلی، قصههای چخوف و پوشکین و افسانههای کریلف هم در آن صفحات زیادی را اشغال میکردند. اما به رغم این تنوع در شکل و محتوا، از نگاه بسیاری از خوانندگانش، چلنگر دیگر آن شیرینی و سرزندگی سابق را نداشت و از این رو به سرعت خوانندگانش را از دست داد و رونق روزنامه سیر نزولی گرفت، تا این که شش ماه بعد در امرداد ۱۳۳۲ در میان انبوه مطبوعات دیگر نامش به تاریخ پیوست.
از افراشته حدود چهل داستان، چند کمدی و تعزیه بر جای مانده که شماری از آنها جداگانه چاپ شدهاند. اسامی قلمی افراشته عبارت بودند از ستوده، معمارباشی، عمو چلنگر و پرستو چلچلهزاده. افراشته در سال ۱۳۳۴ با هویت و گذرنامۀ جعلی از ایران خارج شد و در ۱۹ اردیبهشت سال ۱۳۳۸ در صوفیه، بلغارستان درگذشت.
برگردان شعر "تو هی بگو، فل فلکا، شل شله" افراشته از گیلکی به فارسی:
کربلایی حسن، رشت دارد خوب میشود / فقر و فلاکت دارد از میان میرود
محصول تازه دارد به بازار میآید / غصه بخود راه نده، گره دارد باز میشود
تو هی بگو فل فل است و شل شل
میبینی که اتومبیلها چقدر فراوان شدند / ناز و نعمت، همه ارزان شدند
رفتن و آمدنها یکسره آسان شده / دزد و دغل هر که بود، خود را پنهان نموده
تو هی بگو فل فل است و شل شل
نظمیه، جانت را شبانه روز محافظت میکند / عدلیه نمیگذارد کسی به تو زور بگوید
امنیه، املاکت را آباد میخواهد / دیگر نمیدانم بعد از همه اینها غم و غصهات چیست؟
تو هی بگو فل فل است و شل شل
نمیدانم آن ایام یادت است / که بچههای کـُرد با لباسهای پاره پورده
در میان بازار دیده میشدند / انجمن خیریه دارد همهشان را نگاهداری میکند
تو هی بگو فل فل است و شل شل
امروز برو در سرباز خانه و خوشحالی کن / جوانان کم سن و سال را در آنجا خواهی دید
که برجستگیهای صورتشان بهرنگ خون است / هر که تاب دیدنشان را ندارد سرنگون باد
تو هی بگو فل فل است و شل شل
من بچهها را مدرسه روانه میکنم / لابد آن همه بچهها که به مدرسه میروند حکمتی دارد
نه ترس و خوفی در من است نه وسوسهای / آنکه بتواند مرا بترساند بگو ببینم کیست و کجاست؟
تو هی بگو فل فل است و شل شل
پسر بزرگم روزنامه خوان شده / به اخبار همه دنیا آگاه است
افسوس که من قدرت خواندن ندارم / آنکه سواد دارد چه غم دارد؟
تو هی بگو فل فل است و شل شل
شبها، یکی دو سطر درس میخوانم / گرچه حواسم سر جا نیست ولی از تعقیب غفلت ندارم
اکنون کتاب اول را خوب یاد گرفتهام / اگر مرگ و میری پیش نیاد تا آخر عمر، از تحصیل دست بر نمیدارم
تو هی بگو فل فل است و شل شل
شال و کمرچینم را بکناری انداختم / و به کت و شلوار تبدیل کردم که باوقارتر است
به کلاه پهلوی افتخار میکنم / ترا بخدا نگاه کن آیا قشنگ تر نشدم
تو هی بگو فل فل است و شل شل
جواب
میرزا تقی، باز از این حرفها را میزنی/ تو از بدبختی مردم بخدا خبر نداری
خوبست که با چشم خود همه را میبینی / خدا ننماید، بعین مثل ماه میمانی
هی به من میگویی فل، فل است و شل، شل
عیال من از من کفش قندره میخواهد/ میگوید هر جا تو بروی منهم میآیم
میگوید باید تو را بپایم / آمدیم و گفت تو را نمیخواهم
هی به من میگویی فل، فل است و شل، شل
همهاش به من متعرض است که باید خانم خطابم کنی/ نام زنان در جهان محترم است
کلمه "ضعیفه" را نباید بزبان بیاوری / من که از این حرفها به تنگ آمدهام ای خدا ای امان
هی به من میگویی فل، فل است و شل، شل
روبنده و نیمساق را عیالم بد میداند / اگر ساکت بنشینم بسرش چادر هم نمیکند
گه گاه، به صدای بلند آواز میخواند / بخواهم جلوش را بگیرم به مغزم میکوبد
هی به من میگویی فل، فل است و شل، شل
گاهی به من میگوید کت و شلوار بپوش / زمانی دیگر میگوید ریشت را بتراش
وقت دیگر از آرغ و سرفهام جلوگیری میکند / به من میگوید صورتت را با صابون بشوی و خوشکل کن
هی به من میگویی فل، فل است و شل، شل
اگر بخواهم طلاقش بدهم میبینم که از پخت و پز خانه نیک آگاه است / قبض و اقباضم را در داد و ستدها خوب مینویسد و میخواند
اگر نگاهش دارم کارم به نابودی کشیده خواهد شد / بخدا قسم که کسی از درد دلم آگاه نیست
تو هی به من میگویی فل، فل است و شل، شل
او بخیالش میرسد که من چیزی نمیفهمم / شیطان به وسوسهام میاندازد که یک زن دیگر اختیار کنم
به سر این زن بیحیا، هوو بیاورم / اگر این کار را نکردم از خودش کمترم
هی به من میگویی فل، فل است و شل، شل
آخرین گفتار
کربلایی حسن یقیناً عقل از سرت رفته / این نوع حرف زدنها هیچ به تو نیامده
من به تو میگویم کشور آباد شده / تو بمن میگویی زنم اینطوری و آنطوری است
هی تو بگو فل فل است و شل شل
زن تو که خواهر فردای قیامت من است / شاه زنان است بهتان زدن به او روا نیست
اخلاق خود را اصلاح کن برادر مشهدی حسن / تا روزگارت همچون من خوش بگذرد
هی تو بگو فل فل است و شل شل
بخدا که شماها به دولت زیان میرسانید / و باعث بدبختی این ملت هستید
از بس بیعقل و بیشعور و بدید / میتوانم بگویم هم شومید و هم نکبت
هی تو بگو فل فل است و شل شل
دیگر، خدا بهمراه، من دارم میروم / خبرت را دارم میبرم
حرف آخر را دارم میگویم / آدم شو انسان باش نوکرتم
هی تو بگو فل فل است و شل شل
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۰۲ می ۲۰۱۱ - ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۰
منوچهر دینپرست
"آشنایی من با سهروردی سرنوشت معنوی مرا برای گذار از این دنیا تعیین کرد". این جمله راهانری کربن، فیلسوف و متأله معاصر فرانسوی به فیلپ نمو گفته بود. سهروردی و مهمترین کتاب او یعنی حکمة الاشراق مسیر زندگی و اندیشه کربن را چنان تغییر داد که او در جایی گفته بود من در سن سی و شش سالگی با مراد خویش و آثارش آشنا شدم و سهروردی نیز در سی و شش سالگی به شهادت رسید. گویی که هر دو در عالمی ملکوتی به گفتگو نشستهایم.
سخنم را باهانری کربن آغاز کردم چرا که او از جمله کسانی بود که سهروردی را برای ما ایرانیان مجدداً شناساند. سهم کربن در تصحیح و تفسیر نوشتههای سهروردی قابل انکار نیست. او سرآمد سهروردی پژوهان معاصر است. درست همانند کاری که سهروردی انجام داد و میراث فلسفی و معنوی کهن ایران و در حقیقت، حکمت و خردش را احیاء کرد. اما به راستی چگونه این کار صورت گرفت و ایران ما دوباره زنده شد؟
بیگمان هدف سهروردی از اندیشه ایران و تفکر ایرانی چیزی نبود جز راست اندیشی و کردار حق طلبانه و توحید. او در رساله کلمه التصوف مینویسد: "در میان ایرانیان قدیم گروهی بودند که به حق رهبری میکردند و حق آنان را در راه راست رهبری میکرد، حکمای باستانی به کسانی که خود را مغان مینامیدند شباهت نداشتند. حکمت متعالی و اشراقی آنان را که حالات و تجربیات روحانی افلاطون و اسلاف وی نیز گواه بر آن بوده است، ما دوباره در کتاب خود حکمت الاشراق زنده کرده ایم".
سهروردی با چنین اندیشهای جانش را بر سر راهی گذاشت که اینک ما از او به عنوان حکیم شهید یاد میکنیم. سهروردی، فیلسوف ایرانی سده ششم قمری، مبلغ آنچه که او حکمت عتیق مینامد، تلاش کرد تا با وحدتبخشی میان فلسفۀ یونانیان و ایرانیان حکمت الهی را که از جانب خداوند به پیامبرانش رسیده، تفسیر فلسفی کند. لذا او احیای حکمت کهن ایرانیان را به تنهایی به دوش کشید. سهروردی احترام خاصی به زرتشت داشت و او را به عنوان پیامبر ایرانی خطاب میکرد و از این رو بود که اندیشه و حکمت ایران باستان برای او اهمیت یافت.
حکمت اشراقی را که سهروردی از آن یاد میکند، به دو معنا میتوان فهمید. یکی معنای ظاهری و لغوی آن است، یعنی درخشش و نورافشانی آفتاب در حال طلوع، و دیگری معنای باطنی و عمیق آن است که بیان کننده لحظه ظهور معرفت است. در نتیجه حکمت اشراق مبتنی بر فلسفۀ شهودی و تجربۀ عرفانی و با سرچشمه گرفتن از مشرق عقول مجرد حاصل میشود. بدین لحاظ معرفت اشراقی را حکمت مشرقیین نیز لحاظ کردهاند و معنای آن این خواهد بود که فرزانگان ایران باستان، نه تنها به واسطه مکان آنان بر روی زمین یعنی ایران بلکه به سبب معرفت خود مشرقی بودند.
سهروردی ایران را سرزمین آریایی نمیبیند، بلکه ایران برای او سرزمین حکمت مشرقی است. سهروردی این شرق اشراقی را به صورت "هالۀ افتخار" یا همان "خورنۀ" شاهانهای که در گذشته گرد سر شاهان حکیم در ایران باستان میدرخشید، در روان ایران کشف میکند. به تعبیر هانری کربن، این شجرۀ نسب اشراقی مغان کهن ربطی به فلسفۀ تاریخ ندارد، بلکه اصل و نسب قدسی است.
سهروردی را فقیهان و متکلمان خشکمغز عهد ایوبیان به دلیل توجه او به حکمت اشراقی و نبوت به کام مرگ فرستادند و بنا به گزارشی او را کافر مرتد دانستند که در نتیجه زندانی شد و بر اثر گرسنگی جانش از دست برفت. مرگ سهروردی نمونۀ بارز جدال تاریخی-معرفتی میان ظاهر و باطن حقیقت است.
داریوش شایگان از جملۀ چهرههای شاخص ایرانی است که به سهروردی علاقهمند است. او در کتابی که در بارۀ هانری کربن نوشته، چنین میگوید: "به نظر سهروردی پیامبر و قهرمانان ایران باستان همه در یک سرنوشت نبوی سهیم بودهاند؛ سرنوشتی که تاریخ قدسی اهل کتاب بیانگر آن است. نقشی که سهروردی به عنوان میانجی میان اسلام و حکمت ایران زرتشتی بازی کرده در واقع همان نقشی است که سلمان پارسی میان جماعت ایرانی و اهل بیت پیامبر بازی کردهاست. باری میتوان پنداشت که سهروردی شاهنامه را به همان شیوهای قرائت کرده که عرفا تورات یا قرآن را قرائت میکنند".
در حقیقت ایران در نظر سهروردی فرهنگی کاملاً مستقل از یونان دارد و او حتا معتقد است افلاطون و دیگران از این فرهنگ متأثرند. به نظر سهروردی این فرهنگ به اسلام و معنویت حاصل از آن بسیار نزدیک است. زیرا از این روست که ایرانیان آن را به عنوان دین خود برگزیدند. به هرحال نمی توان سهم او را در این احیاء نادیده گرفت. آنچه او در این میان احیاء کرده است همان چیزی است که امروزه آن را حکمت اشراق میدانیم.
توجه ویژۀ سهروردی به ایران باستان را نباید به عنوان باستانگرایی و یا ملیگرایی در نظر آورد. چرا که نه سهروردی منشاء اوجگیری چنین توجهی در طول تاریخ بوده و نه سیاست زمانه چنین مقتضیاتی را فراهم آورده بود. قبل از سهروردی کسانی همچون ابوریحان بیرونی و فارابی و حتا فردوسی نیز به ایران توجه خاصی داشتند. اما سهروردی دغدغۀ فلسفه شهودی و معنوی داشت که بنمایۀ آن اشراق بود، آن هم اشراقی ایرانی که تنها مبنای آن حکمت خسروانی ایران باستان بود. برای همین بود که سهروردی به ابن سینا ایراد میگرفت که کمتر به حکمت ایرانی و ایران باستان و اشراقیت آن توجه کردهاست.
از مرگ سهروردی بیش از هشتصد سال میگذرد و به همان دلیل که حاسدان فلسفۀ او را تاب نیاوردند و دستور قتلش را صادر کردند، در طی این ایام نیز حکمت اشراقی او مورد توجه قرار نگرفت و اقبال بسیار کمی به افکار سهروردی شدهاست، اگرچه باید اذعان داشت که نگاه سهروردی به ایران لازمۀ زمان ما نیز هست، اما باید لوازم زمینه و زمانۀ آن نیز فراهم شود تا در دنیای آشوبزده مدرنیته، حکمت خسروانی نیز جایی داشته باشد.
مطلبم را از هانری کربن آغاز کردم و با عبارتی از او به پایان میرسانم: "من شیخالاشراق جوان را از دیرباز قهرمان و نمونۀ فلسفه میدانستم و با بهره جستن از الگوی او کوشیدم تمامی فرهنگ معنوی ایران را بفهمم و همۀ ابعاد ِ در حال تکوین آن را ترسیم کنم. شاید بتوان گفت که طی این سالها ایرانیان بسیاری را یاری کردم تا راه خود را دریابند".
در گزارش تصویری، سیر زندگی این فیلسوف را از سهرورد تا حلب در چند تصویر میبینید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۹ آوریل ۲۰۱۱ - ۹ اردیبهشت ۱۳۹۰
فرشید سامانی
شیراز خاطرۀ مردمان بسیاری را در حافظۀ خویش نگاه داشتهاست: باباکوهی، سعدی، حافظ، شاه شجاع، ملاصدرا، کریم خان، لطفعلیخان، قوامالملک و غیره.
از این میان، قوامالملکها به همان نسبت که در تاریخ متأخر شیراز پراهمیت هستند، ناشناختهترند و اگر نبود عمارات باشکوه برجایمانده از آنان، شاید خاطرهشان به حافظۀ کهنسالان شیرازی محدود میماند؛ خاطرهای که بر خلاف حکومتگرانی چون سعد بن ابیبکر زنگی، شاه شجاع و کریمخان زند، چندان هم خوشایند نیست.
نسب قوامالملکها به حاج ابراهیمخان کلانتر میرسد. او در خاندان معروف هاشمیه به دنیا آمد که از کلیمیهای مسلمانشدۀ قزوین بودند و گفته میشود که پس از مهاجرت به شیراز با اعقاب "حاجی قوام" ممدوح حافظ شیرازی وصلت کردند. لقب بعدی این خانواده باید اشارهای به همین وصلت باشد.
ابراهیمخان در زمان کریمخان زند، کلانتر برخی محلههای شیراز بود و مدتی پس از مرگ کریمخان، کلانتر ایالت فارس شد.
وقتی لطفعلیخان زند به سلطنت رسید و برای جنگ با آقا محمدخان قاجار از شیراز خارج شد، شهر را به حاج ابراهیمخان سپرد. اما او که ستارۀ بخت خان زند را رو به افول میدید و به فکر فردای پس از سقوط زندیه بود، پنهانی با آقا محمدخان قاجار ساخت و هنگام بازگشت لطفعلیخان به شیراز، دروازههای شهر را به رویش بست.
باقی داستان معروف است: لطفعلیخان به سوی کرمان رفت و پس از شکست از آقا محمدخان با وضعی فلاکتبار به تهران آورده شد و بر اثر شکنجههای طاقتفرسا جان باخت. در عوض، حاج ابراهیمخان که حالا برای خواجۀ تاجدار حکم "تاجبخش" را داشت، لقب اعتمادالدوله گرفت و به وزارت فتحعلیخان، ولیعهد آقا محمدخان منصوب شد.
او در زمان فتحعلیشاه تا مقام صدارت عظما پیش رفت و قدرت و ثروت درخور توجهی را به هم زد. با این حال زودتر از آن چه گمان میرفت، از مسند به زیر کشیده شد. سرنوشت مردی که اعتماد قاجاریه را با خیانت به زندیه جلب کرد، بسی عبرتآمیز بود. راست یا دروغ، متهم به خیانت شد. او را پس از مصادرۀ اموال به طالقان فرستادند. در آنجا چشمانش را کور کردند، زبانش را بریدند و جانش را گرفتند.
اما نفوذ خاندان او در ایالت فارس ریشهدارتر از آن بود که با غضب شاه پایان بگیرد. بدین سان پس از چندی فرزندش میرزا علیاکبرخان با لقب قوامالملک، کلانتر فارس شد تا سلسلۀ قوامالملکهای شیراز به عنوان قدرتمندترین خاندان محلی فارس قوام و دوام پیدا کند و آنان را تا پایان دورۀ قاجار در جایگاه مالکالرقاب فارس بنشاند.
قوامالملکها به نزدیکی با دولت انگلستان معروف بودند و چنین مینماید که برای حفظ موقعیت ممتاز خود چارهای جز این نداشتند. در روزگاری که سرتاسر جنوب ایران، از خوزستان گرفته تا سیستان و بلوچستان و فارس و کرمان، تحت نفوذ انگلیسیها قرار داشت، حکومت بر این مناطق بیتوافق با سیاست دولت انگلستان آسان نبود.
از این گذشته، تجربۀ حاج ابراهیم خان کلانتر که یکشبه از اوج قدرت به حضیض ذلت فروغلتید، خاندان قوامالملک را وامیداشت که تکیهگاه مطمئنی برای خود بیابند. معادلۀ سادهای بود: انگلیسیها در پی متنفذان محلی بودند تا از طریق ایشان سیاست خود را پیش ببرند و قوامالملکها در جستجوی مأمنی بودند که به گاه یورش قدرت خودکامه بدان پناه آورند. روزنامۀ خاطرات اعتمادالسلطنه، وزیر انطباعات ناصرالدینشاه قاجار گواه این مدعاست:
"رکنالدوله [حاکم فارس] بعد از ورود به شیراز او [قوامالملک شیرازی] را چوب زده حبس نموده و به طهران عریضه کرده صد هزار تومان به شاه و سی هزار تومان به امین السلطان [صدر اعظم] میدهد که قوام را به من بفروشید. یعنی اختیار جان و مال او را داشته باشم. چون قوامالملک برادر زادۀ صاحبدیوان [است] و از آن طرف این دوره مثل زمان فتحعلیشاه نیست که بشود اعاظم و رجال را خرید و فروخت، فرنگیها به صدا درمیآیند، نشد قوام را بخرد."(۱)
در سیاست داخلی هم قوامالملکها راه ماندن در قدرت و حفظ ثروت را خوب میدانستند و در میدان پرتلاطم سیاست ایران رسم جا عوض کردن و رنگ به رنگ شدن را خوب آموخته بودند. برای نمونه، محمدرضا خان قوام الملک که از زمان ناصرالدینشاه تا دورۀ مشروطیت همهکارۀ فارس بود، با آزادیخواهان شیراز کشاکشها داشت. زیرا میدانست که برقراری مشروطیت تحدید نفوذ و قدرتش را از پی خواهد آورد.
مردم به پیشوایی روحانیان محلی علیه او دست به شورش زدند و در عریضه به نمایندگان مجلس شورای ملی خواهان خلع یدش از فارس شدند. دولت نیز او را به تهران فرا خواند تا بلکه شیراز آرام گیرد. وقتی قوامالملک به تهران رسید، دانست که باد در بیرق مشروطهخواهی افتادهاست. خیلی زود، رنگ عوض کرد و همراه پسرانش با برپایی غرفه در جشن سالگرد پیروزی مشروطه، در پای نهال آزادی پای کوبید!
البته خاطرۀ مردمستیزی او از یاد شیرازیها نرفت و وقتی به شیراز بازگشت، توسط فردی به نام نعمتالله بروجردی به قتل رسید. این واقعه، زمینه را برای انتقامکشی قوامالملکها از مخالفانشان مهیا ساخت. تلگراف انجمن اسلامی و انجمن انصار شیراز خطاب به مجلس شورای ملی در شرح این ماجرا، بیانگر نوع رفتار خاندان قوامالملک و طریق حکمرانی آنهاست:
"پنج روز است حجتالاسلام [شیخ محمدباقر] را شهید، سید مظلومان را تیرباران نموده، مثله کرده، سوختند. استخوانهای سوخته را در خندق ریختند. آنچه عجز و لابه میکنیم [که] رحم کنند، استخوانها را بدهند [تا] دفن کنیم فایده نمیکند. خانههای ما را غارت کردند. به زن و بچۀ ما بیچارگان ابقا نمینمایند.... پسران سفاک خونخوار قوام بر بزرگ و کوچک [از] زن و بچۀ ما ابقا نمیکنند.... آه، ما بیچارهها از حیوانات پستتریم."(۲)
گویا این آخرین سلسلهجنبانی قوامالملکها در شیراز بود که در نابسامانیهای پس از مشروطه رخ داد. رضاشاه که آمد، محدود کردن متنفذان محلی را با جدیت پی گرفت. در آن هنگام، ابراهیمخان قوامالملک بر فارس حکم میراند. شاه او را با عنوان این که وکیل مجلس شورای ملی باشد به تهران کشاند و او را از کانون قدرتش دور کرد.
البته فراست ابراهیمخان بیش از اینها بود. آن قدر به رضاشاه نزدیک شد که در سفر و حضر با او بود و فرزندش علی قوام با اشرف پهلوی ازدواج کرد. اگرچه این ازدواج اجباری پس از استعفای رضاشاه از سلطنت به متارکه انجامید، اما بیانگر تلاش خاندان قوامالملک برای حفظ قدرت و نفوذ خود بود.
جالب این که اسدالله علم، نخست وزیر و وزیر دربار محمدرضا شاه پهلوی نیز داماد ابراهیمخان بود.
دورۀ پهلوی، دورۀ زوال قدرت خاندان قوامالملک شیرازی بود و آنها که روزگاری در فارس سروری میکردند، ناگزیر شدند به استانداری و فرمانداری و سناتوری یا عضویت در هیئت مدیرۀ سازمانهای دولتی بسنده کنند. همینها نیز با انقلاب ۱۳۵۷ پایان گرفت.
امروز برای شیراز و شیرازیان، نام خاندان قوامالملک تنها یک خاطره است. خاطرهای که با یادگارهای برجایمانده از آنان زنده ماندهاست. باغها و بناهایی که از این خاندان در شیراز برجاست، همچون باغ عفیفآباد و نارنجستان قوام، وجهی دیگر از زندگی قوامالملکها را باز مینماید: اشرافیتی با ذایقۀ هنری قابل توجه و در پیوند با هنرمندان برجستۀ آن روزگار. حتا در بارۀ محمدرضا خان قوامالملک که در برابر مخالفان خشونتی بیمحابا به نمایش میگذارد، گفتهاند که "از حیث فضل و دانش نخبۀ خاندان خویش" به حساب میآمد(۳) و "برای خود کتابخانۀ مفصل و گرانبهایی" فراهم آورده بود.(۴)
نارنجستان قوام که مقر اصلی خاندان قوام در شیراز به شمار میآمد، در سالهای پایانی سده ۱۳ هجری قمری توسط علیمحمدخان قوامالملک ساخته و به دست فرزندش محمدرضا خان قوامالملک کامل شد. گزارش مصور این صفحه به معرفی نارنجستان قوام اختصاص دارد.
پی نوشت:
۱- اعتمادالسلطنه، محمد حسن: روزنامۀ خاطرات، تهران، ۱۳۷۷،ص۹۴۰
-۲روزنامۀ حبلالمتین (چاپ تهران)، شمارۀ ۲۵۴، ۱۴ صفر ۱۳۲۶، ص ۴
-۳رکنزاده آدمیت، دانشمندان و سخنسرایان فارس، ج ۱، ص ۳۰۸، به نقل از شهبازی: مجتهد فال اسیری و خاندان قوام
۴- همان جا
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۸ آوریل ۲۰۱۱ - ۸ اردیبهشت ۱۳۹۰
نبی بهرامی
به نقشۀ یزد نگاه میکنم و به دنبال جایی میگردم تا ساعتی را سپری کنم. یک عصر بهاری کویر که از گرمای ظهرش خبری نیست. موزۀ سکۀ حیدرزاده؛ جایی درست در دل بافت قدیم یزد. کوچههای کاهگلی را یکی یکی رد میکنم. ظاهراً دوستان یزدیام هیچ کدام نام این موزه را نشنیدهاند و و نمیشناسند.
حدسم درست است؛ موزه در یک خانۀ باسازیشدۀ قدیمی است؛ خانهای به نام عرب زاده که از بناهای دورۀ قاجار است در محلۀ فهادان؛ جایی نزدیکی زندان اسکندر.
وارد خانه میشوم. از یک هشتی میگذرم و به یک حیاط میرسم با یک تالار گچبریشده با اشعار مذهبی واقعۀ کربلا و حوضی که پر از آب است. چند سرباز که مسئولیت حفاظت از موزه را به عهده دارند، در محوطه قدم میزنند. از جزوۀ موزه میدانم شخصی به نام حسین حیدرزاده آن را بنیاد کرده و زیر نظر میراث فرهنگی اداره میشود. او از حدود دهۀ ۱۳۳۰ شروع به جمعآوری سکهها کرده و بعد از تکمیل مجموعه آن را هفت سال پیش به موزه دادهاست.
سبک معماری همچون خانههای قدیمی است؛ ساختمان را دورتادور حیاط پنجدری و سه دری احاطه کردهاست. حیدرزاده از راه میرسد، اما انگار قبل از من یک نفر منتظر او بوده. یک جهانگرد است که فارسی را تقریباً نمیداند، اما با زحمت به حیدرزاده میفهماند که دوستی که در مسکو موزه دارد، گفتهاست به ایران که رفتی نزد حیدرزاده برو و از زحماتش تشکر کن. چهرۀ حیدزاده دیدنی است، وقتی متوجه جریان میشود. انگار خستگی این همه سال برای چند دقیقه از چهرهاش پاک میشود. جهانگرد خداحافظی میکند و میرود.
به همراه حیدرزاده وارد اولین سهدری میشوم. سکهها به تفکیک هر دوره قاب گرفته شده؛ قابهایی که شبیه طاقچه است. خود حیدرزاده ناراضی است که دورهها نظم تاریخی ندارد. در هر قاب حدود ۶۰ تا ۷۰ سکه است و سکههای اضافی پراکنده روی کف طاقچه است.
اولین قاب مربوط به مظفرالدینشاه و محمدعلیشاه است؛ سکههای نقرهای پانصد، یکهزار و دوهزار دیناری؛ سکههایی که همه ضرب ماشینی هستند. در پایین قاب سکهای است که محمدعلیشاه به یادگار زمانی که مجلس را به توپ بسته بود، ضرب کردهاست.
قاب بعدی مربوط به احمدشاه است. سکههای نقرهای که به قول حیدرزاده در اکثر دورهها بیشتر از سایر سکهها بودهاند. روی یکی از سکهها "یا صاحبالزمان" حک شدهاست و چند سکۀ دیگر که مربوط به جلوس احمدشاه میشود. حیدرزاده میگوید مهمترین سکۀ هر دوره سکۀ جلوس شاه است که معمولاً کمپیداتر و گرانتر هم هست.
حیدرزاده به یکی از سکهها اشاره میکند و میگوید: "این ۵۰ دیناری است که به آن یک شاهی میگفتند و آن یکی ۱۰۰ دیناری است که به آن دوشاهی میگفتند. آن یکی هم که چهار شاهی است که به عباسی یا چهارمثقالی معروف است".
سکههای اتاق اول تمام شدهاست. پیرمرد انگار که خسته است، روی صندلی کنار در می نشیند و به سکهها نگاه میکند. با چنان ذوقی نگاه میکند که انگار بار اول است که آنهار را میبیند. بیمقدمه شروع به حرف زدن میکند: "شوهرعمهام بنّا بود. یک روز توی یک خانۀ خرابه چندتا سکه پیدا کرد و داد به من. آن وقت ۱۸ سالم بود. همان روز ما را عاشق کرد. دیگر افتادیم توی این کار. وقتی هم دیدیم معلمی کفاف نمیدهد، با خواهرم طلاسازی زدیم. کار سادهای نیست. وقتی واردش بشوی، مثلاً میفهمی فلان سکه کم داری. حالا ممکن است یکماهه گیرت بیاید. ممکن است ۱۰ سال دنبالش باشی تا به آن برسی. ولی خب بعد از آن همه مدت لذت دارد. یادم میآید یک سکه بود، پنج سال دنبالش بودم تا بالاخره در تهران پیدایش کردم. میگفت ۱۰۰ تومن. اما وقتی دیدمش بیشتر ارزش داشت. حدود چهارهزارتومن که میشود بیست ملیون الآن. دیدم اگر بخواهم به فروشندهاش نگویم، کلاهبرداری و حرام است. جریان را به او گفتم. او هم بال درآورد و من هم بعد از پنج سال به وصال رسیده بودم بالاخره. به هر ضرب و زوری بود، پولش را جور کردم. سکه را ازش خریدم."
دستهای لرزانش را روی زانویش میگذارد و بلند میشود و به اتاق بعدی میرویم. دم در ورودی قابی پر از سکههای جمهوری اسلامی را میبینم. یکی دوتا از سکهها آرم شیر و خورشید هم دارند و مربوط به یکی دو سال اول انقلاب است. قاب بعدی مربوط به محمدشاه، پدر ناصرالدینشاه و فتحعلیشاه است. سکههایی که بیشتر آنها شیر و خورشید دارند و قدمت سکههای فتحعلیشاه به ۱۲۱۱ میرسد که بعضی از آنها با نام باباخان است. چند سکۀ مربعی هم در این این قاب وجود دارد که به قول حیدرزاده کمیاب است.
قاب بعدی مربوط به سکههای پهلوی اول و دوم است و بعد از آن سکههای کریمخان زند، جعفرخان و علیمراد است. روی یکی از سکهها که سکۀ جلوس کریمخان زند است، نوشته شده: "سند آفتابُ ماهُ زرُ سیم در جهان / از سکۀ امام به حق صاحبالزمان".
از این قاب که بگذری، به قاب بعدی سکه های نادرشاه، عادلشاه و شاهرخ میرسی که برخی از سکههای نادرشاه ضرب هندوستان است و سکههای عادلشاه هم ضرب مشهد.
از اتاق بیرون میرویم و وارد پنجدری میشویم که از همه بزرگتر است. کنار در ورودی سکههای شاه طهماسب ثانی، شاه سلیمان دوم، سلطان محمد، شاه اسماعیل اول، شاه عباس او است. یکی از سکههای متمایز این دوره سکههای مفتولی است؛ سکههای مستطیل با نوشتههایی به خط نسخ و ظاهری عربی.
طرف دیگر در ورودی سکههای احمدشاه صفوی،شاه طهماسب ثانی،سام ابن سلطان حسین، شاه عباس دوم، سلیمان دوم، شاه عباس دوم، سلیمان دوم، اشرف افغان و محمود افغان قرار دارد. سکههای این دوره همه بهطور دستی ضرب شدهاند. ضرب ماشینی در سالهای ۱۲۸۰ به ایران آمد و پس از مدتی متوقف شد. اما از ۱۲۹۴ ضرب ماشینی سکهها ادامه داشته است.
قاب بعدی حاوی سکههای آققویونلو،حسنبیک، خلیل سلطان، یعقوب، بایسنغر، جهانشاه و قراقوینلو است. طرح این سکهها مغولی است و بر روی برخی از آنها عکس ماهی و خورشید است، چیزی شبیه شیر و خورشیدی که اولین بار از زمان فتحعلیشاه روی سکه آمدهاست.
سکههای بعدی، سکههای اموی و عبدالملک بن مروان است؛ سکههایی ظریف و نازک که کاملاً شکل عربی دارند. قیمت تقریبی یکی از سکهها را میپرسم. حیدرزاده میگوید: "قیمت را مشتری تعیین میکند، اما خب مثلاً شاید ده ملیون باشد، این یکی هم ۲۰۰ ملیون، بستگی به سکه دارد. سکه ای هست که به دلیل کمیاب بودنش قیمت دارد، وگرنه هیچ هنری رویش به کار نرفتهاست. اما یکی هم میبینی هم هنر دارد و هم قدمت".
با لحنی طنزآمیز از او میپرسم: "خب چرا یکی از سکهها را نمیفروشید خرج موزه کنید؟ ویترینهای شیکتر، نور بهتر". خندهاش میگیرد و میگوید: "قبل از انقلاب بود. رفتیم درِ دکان احمد عالم. خدا را شکر زنده است و شاهد حرف من. یک نفر از تهران آمده بود، گفت فلان سکهات را می خواهم. به او نشان دادم، عاشقش شد، گفت: "بیا این ۷۰ هزار تومان را بگیر، برو یک ماشین بنز آخرین سیستم برای خودت بخر، بگذار زیر پات". نگاهش کردم، گفتم: "میدانی دلم چه میخواهد؟ دلم میخواهد یک ماشین بنز داشته باشم، بفروشمش، بروم یکی دیگر از همین سکهها بخرم". نگاهی به سکهها میاندازد و انگار گذشتهاش جلو چشمش مثل فیلمی با دور تند میگذرد. همان طور خیر میگوید: "جوان، من برای خرید و فروش اینها را جمع نکردهام که الآن بخواهم بفروشمشان. اینها حاصل یک عمر تلاشم است. حاصل یک عمر زحمت و خون دل خوردن".
سکه های بعدی سکه های سلجوقیان و سربداران است که اکثراً مسی هستند، بر خلاف سکههای دیگر که همه نقرهایاند. روی قاب بعدی نوشته شده: "سکههای اِرور" و در پرانتز "غلط". این قاب مربوط به سکههایی است که در زمان ضرب ناقص ماندهاند. یک طرف آنها صاف است یا مهر ضرب در گوشه خوردهاست یا ترک برداشتهاست. خلاصه ناسالم هستند که ارزش نداشتهاند آن زمان وارد بازار بشوند.
با این همه سکه و نام پادشاه انگار وارد تونل زمان شدهام. سکههایی که معلوم نیست چند دست چرخیدهاند. سکههایی که شاید کارگری برای به دست آوردنش زحمات زیادی کشیدهاست و شاید هم دست کودکی بوده که شاد و خندان در کوچه میدویده. اما هر چه هست، روزهایی زیادی پشت سر گذاشتهاند.
قاب بعدی سکههای مربوط به سلاطین غزنوی، آل بویه، یعقوب لیث است. همینطور یکی یکی قابها را رد میکنم؛ سکههای عباسیان، سامانیان، گاوبارگان (دودمانی که در سدۀ هفتم میلادی در طبرستان سلطنت میکردند)، شاپور سوم ساسانی؛ بعد از این پادشاهان نوبت به سکههای نقرهای اسکندر، سلوکیان و پارسها و پارتیها میرسد. سکههای اسکندر زیبایی خاصی دارند. نقشهای برجستۀ آنها از ظرافت خاصی برخوردار است. و طرح غالب سکههای ساسانی آتش است و آتشکده. در اتاق بعدی هم با شماری سکههای داریوش اول و خسرو پرویز روبرو میآیم. سکهها ظرافت خاصی ندارند، اما یادگار روزهای خیلی دور و باشکوه این سرزمین هستند.
هوا تاریک شدهاست و انعکاس نور شیشههای رنگی در آب حوض جلوۀ خاصی به حیاط دادهاست. پیرمرد آرام پلهها را پایین میآید و روی لبۀ حوض مینشیند و میگوید: "من کارم را انجام دادم. دَینم را به کشور ادا کردم. حالا نوبت اینهاست که از سکهها مواظبت کنند. تا چند سال پیش هم که در خانۀ خودم نگهشان می داشتم، هر شب را با هزار فکر به صبح میرساندم، تا اینکه دادمشان به موزه، مردم بیایند ببینند، استفاده کنند که نخواهم شبیه عالِم بیعمل بشوم".
جوابی ندارم در برابر حرفش و ترجیح میدهم در میان کوچه پسکوچههای کاهگلی یزد گم بشوم و به تاریخ فکر کنم؛ به سکههایی که سندی بر روزهای پر فراز و نشیب است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب
۲۵ آوریل ۲۰۱۱ - ۵ اردیبهشت ۱۳۹۰
ثمر سعیدی
جرأت زیادی میخواهد که برای به واقعیت رساندن رؤیاهای خودت تلاش کنی و به کاری که علاقه داری، مشغول شوی. بدون اینکه آیندهای روشن انتظارت را بکشد. هزاران کیلومتر دورتر از ایالات متحده، مهد موسیقی "کانتری"، گروهی در تهران این موسیقی را مینوازند. آنها در خود آمریکا شناخته شدهتر از تهران هستند، بدون اینکه پایشان را از این خاک بیرون گذاشته باشند. اینترنت و تارنمای گروه، اندکی به معرفیشان کمک کرده و در صفحۀ ویکیپدیای موسیقی کانتری، نام آنها بهعنوان یکی از معدود گروههای کانتری خارج از آمریکای شمالی ثبت شدهاست.
"عرفان" به انگلیسی شعر میگوید و امیدی هم ندارد که شعرهایش مجوز بگیرند. این شعرها، بدون خوانده شدن رد میشوند، چون به زبانی غریبه هستند. عرفان خطاب به "تیلور سوئیفت" ستارۀ جوان موسیقی کانتری و پاپ، شعری انتقادی سروده و آن را به ترانهای با عنوان "ابرستارۀ گرامی..." تبدیل کردهاست. او معتقد است که حتا دنیای اشعار خوانندههای امروز کانتری، پر زرق و برق و فانتزیست. دنیایی رؤیاگونه که واقعیتها در آن نادیده گرفته شدهاند. واقعیتهایی مانند همین موضوع که، گروهی در تهران موسیقی محلی آمریکا را به طرزی شگفتانگیز اجرا میکنند.
چند جوان تحصیلکرده که از کودکی موسیقی را یاد گرفتهاند، همۀ آنها در زمینۀ موسیقی، دورههای مختلفی را دیدهاند و از این رو به خودشان این اجازه را میدهند که موسیقی پاپ امروز ایران را هم نقد کنند: "خیلیها تقلید میکنند و صداشان هم مرهون حنجرۀ خدادادی نیست. من به "تام جونز" علاقۀ زیادی دارم، اما هرگز تقلیدش را نکردهام. حتا زمانیکه تعدادی از آهنگهای معروف را بازخوانی کردیم، سعی کردم خودم باشم، نه تقلید صرف."
پرهام، نابیناست و کیبرد مینوازد. نظرش را در مورد مهجور ماندن سبک موسیقی گروهشان اینگونه بیان میکند: "شاید چون زبانش را نمیفهمند. اما بیشتر بهخاطر ایناست که نمیتوانند با آن برقصند. آهنگی که آدم را به رقص درنیاورد، بهتر است شنیده نشود. به نظر میرسد این عقیدۀ اکثریت مردمی است که برای شناساندن موسیقیمان به آنها تلاش میکنیم."
احمد هم از تجربی بودن میکس آهنگها گلایه دارد. "علاوه بر اینکه تحصیلات آکادمیک صدابرداری، صداسازی و تنظیم وجود ندارد، گروههای موسیقی هم کمتر میتوانند آن مقدار هزینه کنند که از معدود حرفهایهای تنظیم آهنگ، یاری بگیرند. گروهها اغلب دانشجو هستند. چهقدر سرمایه کنند؟"
خود او کارشناسی ارشدش را در دانشگاه صنعتی شریف میخواند. میگوید تلاش کرده که برای همدانشگاهیهای خودشان کنسرت برگزار کنند. اما گروه آنها، هم خواننده داشت و هم زبان اشعارشان انگلیسی بود، حتا گیتار الکتریک و "درام" هم داشتند. مگر ممکن بود در یک دانشگاه، چنین سازهای موسیقی و چنین گروهی را دعوت کنند و کارشکنی نشود؟ کنسرت بههم خورد. احمد میگوید: "اصلاً ما سر همین بههم خوردنهای کنسرت با سایر اعضای گروه آشنا شدیم."
یک نفر دیگر هم هست که برای تحصیل به سوئد رفته، دورادور پیگیر کار بچههاست و به آنها کمک میکند که از طریق اینترنت، آهنگها را عرضه کنند.
عرفان این کار را از روی علاقه و بهخاطر دنبال کردن رؤیایش آغاز کرده، اما حالا دیگر سفت و سخت چسبیده که کارش را ادامه بدهد. چندان به دنبال این نیست که اجرا داشته باشد. سبکی که کار میکند، برای اجرا در بعضی از کافیشاپهای تهران که مشتریان خاص دارند، مناسب است. حد اقل آنجا افرادی هستند که موسیقی کانتری را میشناسند و از شنیدن کارهای مستقل یک گروه کانتری ایرانی، غرق لذت میشوند. اما عرفان، اجرا در کافیشاپ را قبول ندارد: "این که کنسرت نمیشود. کنسرت باید در سالن باشد، بلیت فروخته شود، تجهیزات صدا و نورپردازی به کار رفته باشد، سن داشته باشد و تماشاگرهای فراوان. اما اجرا در کافیشاپ، اگر خیلی مخاطب جذب کند، ۲۰ نفر است که ۱۸ نفر آنها هم قرار است دوستان خودم باشند. بازخوردی ندارد. بیفایده است."
آنها با غرور از بازدیدکنندههای تارنمایشان میگویند که اول از آمریکا و بعد از سوئد، روسیه، چین و غیره هستند. ایران هم در آن گوشههاست. لابد خودشان هستند که از ایران بازدید میکنند.
اسم گروهشان "دریمرُوِرز" Dream Rovers است. توضیح میدهند که "رووِر" Rover بهمعنی کسیست که خانه دارد، اما دلش نمیخواهد ساکن باشد و باید مدام سفر کند و از جایی به جای دیگر برود؛ یعنی آوارۀ خودخواسته.
عرفان میگوید: "آرزویم این است که با الن جکسون، هنرمند سرشناس کانتری، کنسرت برگزار کنم" و میخندد. نمیدانم جدی میگوید یا شوخی میکند، اما من معتقدم به آرزوها نباید خندید.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.
به صفحه فیسبوک جدیدآنلاین بپیوندید
ارسال مطلب