وقتی کوچکتر بودیم، پدران و مادرانمان گاه ما را به تماشای نمایشی میبردند که بازیگرانش نقش کسانی را بازی میکردند که در میان بیشتر مسلمانان مقدسند. بعدها فهمیدیم نام آن نمایش "تعزیه" است. تعزیه گونهای از نمایش ایرانیست که آغازش را حتا به پیش از اسلام و برگزاری نمایشهایی در ستایش "میترا"، یکی از الهههای فرهنگ کهن ایرانی، و سوگوارههایی برای "سیاوش" و حتا "سهراب" نسبت میدهند. نمایشهایی که در طی زمان با فرهنگ روز جاری جامعه بهروز شدهاست و از سالها پیش آن را برای مراسم سوگواری شهدای کربلا برگزار میکنند.
دکتر اردشیر صالحپور، استاد دانشگاه در رشتۀ فلسفۀ هنر، در بارۀ پیشینۀ تعزیه و بهروز شدنش به نمایش مذهبی اسلامی مینویسد: "تعزیه یک ژانر نمایشی کامل به شمار میآید که از دل روند فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اعتقادی ایرانیان در طول قرنهای گذشته برخاستهاست. این گونۀ نمایشی، اگرچه ریشه در آیینهای سوگ سیاوش و یادگار زریران در پیش از اسلام دارد، اما با واقعۀ کربلا در سال ۶۱ هجری، مسیری متفاوت را آغاز کرد. در دورۀ آل بویه، تعزیه به جذب آیینهای سوگواری شیعی پرداخت، در دورۀ صفویه با مرثیههای شاعرانی چون محتشم کاشانی به غنای ادبی رسید و گرایشهای تثبیتشدهای یافت و در دورۀ قاجار بود که به نمایشی کامل تبدیل شد و تکیههای زیادی برای اجرای آن ساخته شد".
تابلوی "تکيۀ دولت"، اثر کمالالملک
ناصرالدین شاه پس از بازگشت از یکی از سفرهایش به اروپا و دیدار از لندن که در آن تالار بزرگ آلبرت هال را هم دیده بود، دستور داد تا تکیۀ دولت را در تهران به عنوان تماشاخانه برای اجرای تعزیه ساختند. چنانکه در کتاب "از صبا تا نیما" آمده است، بزرگترین برنامههای تعزیه و شبیهخوانی در این تکیه برگزار میشد. برخی از علما با اجرای تعزیه به مخالفت برخاستند، ولی شبیهخوانی در این تکیه ادامه یافت تا این که این تکیه سرانجام خراب شد. هنوز میتوان در يادگار ارزشمند کمالالملک از تکیۀ دولت بخشی از عظمت آن را دید.
به نظردکتر صالحپور،"در حالی که تعزیه با تکیه بر مذهب شیعه و بهرهگیری از شعر فارسی و موسیقی و آواز سنتی، تنها گونۀ نمایشی ایرانی محسوب میشود، متأسفانه هنوز به طور شایسته مورد توجه و حمایت قرار نگرفتهاست. اگر ما بخواهیم هویت و سابقۀ نمایشی خود را به جهان عرضه کنیم، باید بر تعزیه تکیه کنیم و به آن ببالیم؛ در حالی که در کشور، اجرای تعزیه محدود به دهۀ اول محرم شده و هیچ بنا و ساختمان اختصاصی برای آن وجود ندارد. در یک کلام باید گفت موجودیت، تداوم و استمرار این گونۀ نمایشی ایرانی در حال حاضر با کملطفی روبهروست و حمایت از آن در محدودۀ حرف و وعده قرار میگیرد".
بازیگران تعزیه یا همان شبیهخوانها بسته به شخصیتی که دارند متنها و اشعار تعزیه را در دستگاههای مختلف موسیقی ایرانی میخوانند. به عنوان مثال "اشقیا" که کسانی همچون یزید و شمر را دربر میگیرد، بیشتر در دستگاه "نوا" میخوانند و "اولیا" که امام حسین و یارانش را در بر میگیرد، در دستگاه "دشتی" میخوانند. تعزیهخوانها این انتخابها را با توجه به تأثیر گستردۀ دستگاههای موسیقی ایرانی انتخاب کردهاند و معتقدند تأثیری که این موسیقیها به متن تزریق میکنند، گاه از خود متن خواندهشده توسط تعزیهخوانها مؤثرتر است.
بسیاری از هنرمندان تعزیه معتقدند که نسل جوان آنچنان که باید این هنر را جدی نمیگیرد، اما خود آنها همچنان به تربیت فرزندان خود میپردازند، با اين اميد که فرزندانشان به "تعزیهخوان"های زبردستی تبدیل شوند. تعزيه، هنری است که در ایران آنچنان که باید شناخته شده نیست و بیشتر آن را تنها یک نمایش مذهبی میدانند، تا یک اثر هنری.
در گزارش مصور اين صفحه صحنههايی از مراسم تعزيه را خواهيد ديد و توصيفهای يوسف پاشايی، کارشناس هنرهای مذهبی در آمريکا را خواهيد شنيد که از مشاهدۀ تعزيهها در دوران کودکیاش در ايران ياد میکند و از ريشههای اين هنر میگويد.
از دور به کتیبهای به خط میخی میماند؛ تمیز و مرتب، اما میخی و کهن. نزدیکتر که میروی، اشکال انسانها را میتوانی تشخیص بدهی که هر کدام در حالتی متفاوت حک شدهاند. این طرح عظیم گرافیک موسوم به "بشریت" که در نمایشگاههای گوناگون بریتانیا عرضه شده، از معروفترین آثار "محمد نمازی"، فارغالتحصیل رشتۀ ارتباطات و طراحی کالج سلطنتی هنر لندن است.
محمد نمازی میگوید که طرح "بشریت" را انجامشده نمیداند. "دوست دارم این کار را تا آخر ادامه دهم؛ چون از این طرح خیلی لذت میبرم و هر بار که دوباره سراغش میروم، انگار که دارم کار را از نو شروع میکنم".
برداشت خیلی از بازدیدکنندگان نمایشگاههای محمد نمازی از این طرح انتزاعی، این بوده که لوحی از الواح باستانی را میبینند و از او نام این "زبان و خط" را پرسیدهاند. نام زبان این طرح، اما، چیزی جز "بشریت" نیست که با استفاده از شباهت خود به رسمالخطهای ابتدایی میخواهد به بدو پیدایش تمدنها و در کل به ریشۀ واحد بشریت اشاره کند و تلویحأ ضرورت همبودی و زندگی مشترک مسالمتآمیز انسانها از هر قاره و تمدنی را برجسته کند.
نمازی در توضیح نگاه خود به این طرح میگوید: "این همه انسان با پیشیه و فلسفه و فرهنگها و زبانهای مختلف کنار هم زندگی میکنند و با وجود این همه تفاوت، دارای اشترکات بیشتری هستند که کمتر مورد توجه واقع شدهاست."
نمونهای از ویدیو آرتهای محمد نمازی در تالار سنت لوکز ارکستر سمفونيک لندن
محمد نمازی همراه با بابک هاشمینژاد، یک طراح ایرانی دیگر مقیم بریتانیا، در روزهای نوروز سال گذشته در چارچوب طرحی دیگر تلاش کردند "فال حافظ" را با استفاده از هنر گرافیک به مردم این کشور معرفی کنند. تصویرهای انتزاعی نیوتن، مولوی و حافظ نیز که در نمایشگاههای کالج سلطنتی هنر لندن توجه بازدیدکنندگان را به خود جلب کردهاست نیز از جملۀ آفریدههای محمد نمازی است.
نمازی میگوید که تلاش کردهاست بر شمار رسانههای مورد کاربردش بیفزاید که ویدئو آرت و عکاسی از جملۀ آنهاست. عکسبرداری وی از زاویههای گوناگون سوژۀ واحد از جملۀ تازهترین کارهای اوست. در مورد مجموعه عکسهای "دستها" نمازی میگوید: "این عکسها حقیقت حضور دست در زندگی روزمره را ابلاغ میکند. خود من به عنوان یک هنرمند پیوند دست با ذهن را احساس میکنم".
محمد نمازی سال ۱۳۶۰ در تهران به دنیا آمد و پس از فراغت از تحصیل در دانشکدۀ هنرهای زیبای سوره، تحصیلاتش را در لندن ادامه داد و سال ۲۰۰۹ از کالج سلطنتی هنر لندن فارغالتحصيل شد.
در گزارش مصور این صفحه به کارگاه محمد نمازی در لندن سر میزنیم.
در دوران مدرسه در درس علوم و زیستشناسی مطالبی را در مورد مو آموخته بودیم؛ اینکه "مو پوشش بدن پستانداران است. مهمترین نقش مو در بدن پستانداران این است که موها به مانند عایق در برابر گرما و سرما عمل میکند. و البته واضح و مبرهن است که انسان هم از دستۀ پستانداران است، ولی به دلیل روند تکامل به مرور موهایش را از دست داده و امروز فقط موی سر انسان است که به صورت کاملأ جانبی نقش عایق را ایفا میکند".
با پیشرفت جوامع دیگر کسی آرایش و پیرایش موهایش را با توجه به گرم نگه داشتن سر و یا جلوگیری از تابش مستقیم آفتاب تغییر نمیدهد. شاید بتوان گفت مو به یکی از عنصرهای زیبایی تبدیل شده.
شکل و نوع مو از صفاتی ارثی است که به وسیلۀ ژن از پدر و مادر به فرزندان منتقل میشود. امروزه با استفاده از تکنولوژی طیفنگاری مادون قرمز میتوان از موها به عنوان ابزار تشخیص هویت سریع استفاده کرد.
با وجود این، مهمترین کاربرد مو برای بیشتر ما جنبۀ زیباییشناختی آن است. هرگز نمیتوان از نقش پررنگ موها در ظاهر انسانها چشمپوشی کرد. عدهای از افرادی که موی مجعد دارند، در هوس داشتن موی صاف و هموارند؛ برخی از افراد موصاف هم مبالغی را هزینه میکنند تا به جمع موفرفریها بپیوندند.
اما بزرگان شعر پارسی به موی درهمپیچیده و تابدار توجه خاصی داشتهاند؛ از توصیف رودابه در شاهنامۀ فردوسی گرفته، که میگوید:
سر زلف و جعدش چو مشکین زره / فگندست گویی گره بر گره
***
دو رخساره چون لاله اندر سمن / سر جعد زلفش شکن بر شکن
***
تا مولوی که بسامد واژۀ "جعد" در آثارش فزونتر است:
یک دست جام باده و یک دست جعد یار / رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
***
چون بپوشد جعد تو روی تو را ره گم کنم / جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من
***
چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی / مرا غیرت همیگوید خموش ار جانت میباید
***
ز زلف جعد چون سلسل بشد این حال من مشکل / میان موج خون دل مرا تا چند بنشانی
و البته، حافظ شیرازی که سرودهاست:
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید / ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
تمام این صحبتها در مورد اهمیت موها و فرم موها به عنوان یک نماد تفاوت در افراد مختلف، دستمایۀ گردهمایی در روز آدینه، یکم بهمنماه امسال شد؛ گردهماییای که با پخش یک اعلامیه از طریق صفحۀ ویژۀ پرطرفدار موفرفریهای ایران در فیسبوک سر و سامان گرفت.
موفرفریها بزرگترین گردهماییشان را برای اولین بار در پارک ملت تهران برپا کردند و برای بیشتر ما دیدن اینهمه موفرفری در کنار هم تجربۀ تازهای بود.
موفرفریها با این حرکت دستهجمعیشان نه تنها برای خود که برای موصافها هم بعد از ظهر شادی را ساختند.
گزارش چندرسانهای این صفحه، قسمتهایی از آن روز بهیادماندنی را نشان میدهد.
با سیمین اکرامی از طریق آثارش آشنا شدم و تحت تأثیر احساساتی خاص نسبت به کارهایش، ارتباطی ریشهدار و عمیق بین ما برقرار شد؛ پس، عهدهدار این تکلیف شدهام که در این چند سطر در بارۀ آثار او اظهار نظر نمایم. پرداختن به این موضوع هم بضاعت "تشخیص" لازم دارد و هم توانایی نگارش که محدودیت من در هر دو زمینۀ کار را مشکل میسازد. چنان که گفته اند: "هنر هیچ ربطی به فعالیتهای عقلانی ندارد و اساسأ نباید در دانشگاه تدریس شود. هنر را باید عملأ از راه تمرین و تجربه آموخت. همچنان که درک موسیقی قابل یادگیری نیست. در بارۀ هنر نباید حرف زد بلکه باید عملأ با آن سر و کار داشت. دلیل لفاظی من هم این است که راه دیگری برای برقراری ارتباط وجود ندارد".
در بین هنرهای تجسمی، کار مجسمهسازی شباهت زیادی به معماری دارد؛ چه از نظر فرایند و چه محصول، تظاهر حجمی کار معمار و مجسمهساز حائز اهمیت است. چون چگونگی ترکیب یا تأثیر"اثر" بر فضای پیرامونی از ابتدا دغدغۀ ذهنی هنرمند است. در فرایند کار نیز، ایدۀ اولیه با طراحی و تمرین به پیش میرود و نهایتأ با انتخاب جنس و مصالح بر اساس برنامۀ تنظیمشده توسط هنرمند تبلور کالبدی مییابد.
فرایند کار برای سیمین متفاوت است؛ او بدون استفاده از طراحی (drawing) مستقیمأ به شکل دادن ماده (material) میپردازد. او در کار خلاقه چارهای جز کنار گذاشتن توجیهات ندارد. پذیرفته است که مجسمهسازی نیز کاری است که از مجموع تصمیمگیریهای هنری گریزی ندارد و مجبور به اتخاذ تصمیم است، اما آن قدر قوی است که میتواند بدون تکیه به چیزی تصمیم بگیرد. با نگاه کردن به قطعۀ سنگی یا تنۀ درختی "فرم" و حرکت اسیرشده در آن را حس کرده و با مهارت هر چه تمامتر اضافات حجمی را میتراشد و مجسمه میآفریند.
میل شدید به کار، راز واقعی توانایی اوست. آثار سیمین از بار حسی بسیار قوی برخوردار است که در کار هنرمندان حرفهای این بارِ حسی غالبأ تحتالشعاع مهارتهای فنی و "فرماسیون" ذهنی هنرمند قرار میگیرد. به عبارت دیگر، هنرمندان حرفهای در اثر تجربه صاحب "منطقی" میشوند، که بر اساس آن حوزههای غلط و صحیح را تمییز میدهند. این منطق در مواردی بازدارندۀ پروازهای تخیلی و غلیان احساسات هنرمند میشود. به همین سبب شاید بتوان گفت که آثار هنرمندان آماتور بار حسی بیشتری نسبت به آثار حرفهایها دارد.
سیمین اکرامی از زمرۀ هنرمندان حرفهای است که با وجود تسلط و مهارتهای فنی در تجربۀ خود بیشتر به دنبال اغنای حسی است؛ به همین دلیل میل به خلق یک اثر و هیجان حاصل از آن بر تمامی بازدارندههای منطقی غلبه میکند و نتیجتأ آثار او از بار حسی فوق العادهای برخوردار است.
من با آثار او بیشتر به اعتبار این حس ارتباط برقرار کرده و سپس به کشف ظرافتهای تکنیکی آن نائل شدهام. فکر میکنم کار هنرمند آراستن محیط برای هر چه زیباتر کردن آن است تا نسلهای آینده به آثاری که بر ایشان به ارث گذاشته شده، دچار همان هیجانی شوند که من با نگاه به نقش برجستههای تخت جمشید و یا طاق بستان میشوم.
می گویند چند سالی قبل از انقلاب، زمانی که فرح پهلوی به حاشیۀ کویر سفر میکرد، دکتر پرویز کردوانی به عنوان کویرشناس و استاد دانشگاه تهران همراه گروه بود. دکتر کردوانیِ جوان، در هواپیما برای شهبانو از کویرهای ایران میگفت؛ و اینکه این کویرها در تمام جهان نظیر ندارند. دکتر صدقیانی که آن زمان وزیر تعاون و روستاها بود و چند صندلی جلوتر نشسته بود، از جای خود برخاست و آمد کنار آنها و خیلی ساده خطاب به فرح پهلوی گفت: "خانم، به این حرفها گوش نکنید! ای کاش ما به جای این کویرها پارهای از خاک اروپا را داشتیم، سرسبز و خرم، پرآب و حاصلخیز. کویر بی نظیر به چه کار میآید؟"
پیش از آن، خبرنگاران دانشگاهی، دکتر کردوانی را دست میانداختند که اتوبوس دانشگاه تهران را به آشپزخانه بدل کرده، در آن یخچال گذاشته و دانشجویان رشتۀ جغرافیا را به کویر میبرد و از عجایب کویر میگوید.
امروز هم که دکتر پرویز کردوانی بازنشسته شده و موهایش به سپیدی گراییده، از کویر دستبردار نیست و همچنان از کویر میگوید. اما هر چه او سالخورده شده، کویر جوانتر شدهاست. در واقع امروز بعد از سی چهل سال ناگزیر باید گفت همۀ آنچه کویرگردی، کویرشناسی، گشتهای کویر، تحقیقات کویر و مانند اینها خوانده میشود، مدیون زحمات و استقامت پرویز کردوانی، استاد دانشگاه تهران است. پیش از آنکه او به کویر بپردازد، از این چیزها خبری نبود. او همان سالها میگفت، کویر میتواند گردشگران بسیاری را به خود جذب کند ("گردشگر" واِژه تازهای است؛ آن وقتها "جهانگرد" و "ایرانگرد" میگفتند).
امروز یکی از گشتهای معروف کویر "کلوت" نام دارد که به معنای بریدگیهای قصرمانندی است که شاهکار معماری باد در کویر لوت است؛ صحرای برهوتی در فاصلۀ شهداد کرمان و بیرجند خراسان. گشتهای کویر شهداد و کویر مصر و کویر مرکزی ایران هم معروف است و در زمستانها احتمالأ بیش از گشتهای دیگر خواهان دارد. گشتهای کویر، مانند هر نوع دیگر از طبیعتگردی جا افتادهاست. " گندمبریان" در ۸۰ کیلومتری شهداد به عنوان گرمترین نقطۀ زمین معروف شده و سیاحتگران بسیاری را به سوی خود میخواند. اینکه گرمترین نقطۀ زمین در همینجا و در کویر لوت است نیز از یافتههای دکتر کردوانی است. "گندمبریان" تپهمانندی است به مساحت ۴۸۰ کیلومتر مربع، که از گدازههای سیاهرنگ آتشفشانی به وجود آمدهاست. گرمای آن در فصل تابستان ۷۰ درجۀ سانتیگراد در سایه است و تخم مرغ به راحتی زیر آفتاب میپزد و در آنجا هیچ موجود زندهای یافت نمیشود.
دکتر کردوانی خود اهل حاشیۀ کویر است و علاقهمندی به کویر را از پدرش دارد. زمانی که او کودک بود، پدرش زمینهای کویر را میشست و از آنها زمینهای زراعی پدید میآورد. ریشۀ علاقۀ او به کویر در همین کودکیهای اوست. او متولد ۱۳۱۰ روستای مندولک گرمسار است.
تحصیلات ابتدایی را در روستای ریکان و تحصیلات متوسطه را در دبیرستان آفتاب گرمسار و دبیرستان فرانسویها در تهران ( دبیرستان رازی) گذراند. در سال ۱۳۳۷ برای ادامۀ تحصیل به خارج از کشور رفت و دورۀ مهندسی کشاورزی را در دانشگاه فردریک ویلهلم شهر بُن در آلمان گذراند.
کردوانی دورۀ دکترای خود را در همان دانشگاه و در مؤسسۀ شیمی کشاورزی آغاز کرد و در سال ۱۳۴۵ این دوره را با معدل عالی در رشتۀ کشاورزی (عمران کویر) به پایان رسانید و در بین همۀ دانشجویان رشتۀ کشاورزی در سراسر آلمان رتبۀ نخست را کسب کرد. عنوان تز دکترای کردوانی عبارت بود از"اثر انواع کودهای شیمیایی و حیوانی بر روی محصولات کشاورزی در خاک های شور".
کردوانی پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی، به ایران بازگشت و بنا به تقاضای خود به عنوان نخستین عضو هیئت علمی (استادیار) دانشکدۀ کشاورزی و دامپروری ارومیه استخدام شد و از مهرماه ۱۳۴۵ فعالیت خود را در این دانشکده آغاز کرد. سپس در طرح مشترک دانشگاه تهران و دانشگاه سوربن فرانسه، با عنوان" طرح شناسایی بیابان لوت" با مؤسسۀ مناطق خشک (مؤسسۀ جغرافیایی فعلی دانشگاه تهران) همکاری کرد و به گروه جغرافیای دانشگاه تهران منتقل شد.
او دارای تألیفات متعددی در زمینۀ کویرشناسی است و اکنون از مفاخر شهرهای گرمسار و سمنان به شمار میآید. بیهوده نیست که مدرسۀ عالی فضیلت سمنان که تصویر مشاهیر ناحیه را از ابن یمین فریومدی گرفته تا ذبیح الله صفا بر دیوار خود نقش کرده، تصویر پرویز کردوانی را هم در کنار آنها قرار دادهاست.
در گزارش تصویری این صفحه، دکتر کردوانی در باره زندگی و عشق خود به کویر میگوید.
بیگمان گُنج و گسترۀ گالریهای موزۀ هنرهای معاصرتهران به اضافۀ وسعت دید دبیران آن شایستهترین نشانۀ تقدیر و ستایش نسبت به حاصل عمر گرانبار استادان محمود جوادیپور و احمد اسفندیاری، دو تن ازپیشگامان هنر نقاشی ماست که این روزها به علاقهمندان مرور آثار آنان هدیه شدهاست. در این نمایشگاه حدود ۴۰۰ اثر، از طرحهای مدادی و ماژیک و سیاهمشقهای ابتدایی تا آثار گرافیک و آرم و علامتسازی و پدیدآوردههای استادانه و بهکمالرسیدۀ ۷۰ سال تلاش و تجربۀ بیوقفۀ این دو استاد گرانقدر یکجا به نمایش درآمده، تا ما از نزدیک با تحول و تکامل تدریجی، دلبستگیها و دلمشغولیهای روزگار نوآموزی و آثار تکاملیافته و شاخص دوران بلوغ و پختگی هنری و سرانجام، در این مسیر هفتادساله، با کامیابیها و ناکامیهای هنری این دو چهرۀ پیشکسوت ِ به خیال خودمان آشنا، آشنا شویم.
تا قبل از بر گزاری این نمایشگاه بسیاری از علاقهمندان آثار استاد جوادیپور میدانستند که او خالق آثار نقاشی رنگ روغن، از پرتره و طبیعت جاندار و بیجان تا مناظر روزمره همچون بازارهای پرازدحام روستائی و کار و فعالیت کشاورزان در مزارع و تصویرساز کتابهای کودکان و صحنههای حماسی و پهلوانی و در نهایت، استاد دانشگاه و مدرس و مربی بسیاری ازچهرههای شاخص عرصۀ نقاشی امروز بودهاست.
اما قطعاً تعداد کسانی که خبر داشتند خالق لوگوی بسیار محکم و ماندگار شرکت ملی نفت و آرم پرصلابت بانک مرکزی، که با گذشت چندین دهه از عمر آنها هنوز هم بااطمینان میتوان عنوان نو و مدرن را به آنها اطلاق کرد، آرم و عنوان مشهور بنگاه ترجمه و نشر کتاب، طراحی روی جلد کتابهای انتشارات خوارزمی و طراحی و خطاطی بسیاری از تمبرها و اوراق بهادار و روی جلد و تصویرسازی کتابهای کلاسیک هم از اوست، بسیار اندک بودند. این البته نشانۀ توانمندیهای گستردۀ جوادیپوراست که نظایرش اگر باشد، بسیار نادر است.
یا توانایی احمد اسفندیاری در الگو قرار دادن شیوههای غربی، تنها به عنوان مدل و راهنما و نه کپی و تقلید و تلفیق آنها با سنتهای نگارگری ایرانی، یعنی خلاصه کردن آنچه در بوم او نقش میبندد، اعم از مناظر و مرایا و موجودات جاندار و بیجان، در قالب اشکال ابرمانند و به کار بردن خطوط ضخیم و مشکی در دورگیری اشیاء و اجسام در موضوعات واقعگرایانه و تجریدی به یکسان و تعمیم آن به موضوعهای سنتی ایرانی و پرداختن صحنههای طاق و رواق و کاشیکاری معرق، در فضایی از رنگهای آرام و متوازن ایرانی، نکتهای است که او را شایسۀ عنوان "نوگرا" از سوی دبیران موزۀ هنرهای معاصر کردهاست.
با نگاهی به محتوای آثار این دو استاد و با کنار گذاشتن پرترههای ایشان، که بخش مهمی از آثار به نمایش گذاشتهشده را تشکیل میدهند، محمود جوادیپور و احمد اسفندیاری، با اختلاف دو سال، در بالا و پائین نودسالگی تقریباً همسنوسال هستند و هر دو به دورۀ واحدی از تحول و تطور هنر نقاشی در کشور ما تعلق دارند. و به همین لحاظ با همۀ اختلاف سبک و شیوه، موضوع و محتوای آثارشان تفاوت چندانی با یکدیگر ندارد. با این حال، گرایش جوادیپور به واقعگرایی و تمایل اسفندیاری به طراحی تجریدی درآثار آنان به وضوح قابل مشاهده است. جوادی پور در طراحی فیگورها به جزئیات اندامها و پرسپکتیو مناظر طبیعی و جهت تابش نور توجه واقعگرایانه دارد و تقریباً هیچ اثری از او نیست که درآن نقطۀ تمرکز یا "فوکال پوینت" وجود نداشته باشد.
در مقابل، اسفندیاری این موضوعها را در قالب تودهای جامد مینگرد و مجموعهای از آنها را به عنوان ترکیببندی یا "کمپوزیسیون" در زمینۀ کارش مورد استفاده قرار میدهد و به استثنای یک اثر(بازار پشمفروشها) تقریباً درهیچ یک از آثار او به موضوع معینی تأکید نشدهاست. و از همین روی برگزارکنندگان نمایشگاه به جای پرداختن به شیوههای هنری و مضامین مطرح در کارهای این دو استاد کهنسال، توجه خود را به روند رشد و تکامل هنری آنان و جایگاهی که آنان در چشمانداز دیروز و امروز نقاشی ما دارند، معطوف داشتهاند. در این چشمانداز سیر تحول هنری جوادیپور و نحوۀ نگاه او به طبیعت از تابلوی "دزاشیب شمیران" (۱۳۲۴) تا "پرندگان مهتاب" و تابلوی "بدون عنوان" که هر دو تاریخ ۱۳۸۸ را دارند، در برابر چشمان ماست. همچنین مسیری را که اسفندیاری از "باغچه" (۱۳۲۰) تا "تنههای درخت" (۱۳۸۹) پیمودهاست، به خوبی قابل مشاهده است.
با این حال، بدیهی است که نه شیوه و شگرد کار و نه محتوای آثار یک هنرمند فارغ از تأثیر محیط و رویدادهای جهان پیرامون او پدید نمیآیند. و از آنجا که هیچ دههای از این هفتاد سال عمر گرانبار استادان بدون تکانهای شدید یا خفیف اجتماعی نگذشتهاست، جای نهایت شگفتی است که به جز تابلوی "تظاهرات" احمد اسفندیاری، که تاریخ ۱۳۸۸ را دارد، کوچکترین نشانی از حتا واقعۀ عظیمی مانند انقلاب اسلامی سه دهۀ پیش و پیآمدهای ریشهدار و عمیق آن در ظاهر و باطن حیات فردی و اجتماعی ما در آثار به نمایش درآمدۀ این دو استاد دیده نمیشود.
شکی نیست که برپایی "پیشگامان هنر نوگرای ایران" در موزۀ هنرهای معاصر برای علاقهمندان مجموعۀ آثار این دو استاد گرانقدر و پژوهندگان در تحولات و تعالی هنرهای تجسمی درهفتاد سال گذشته فرصت مغتنمی است و جا دارد آن را گرامی بداریم و به دیدارش بشتابیم. این نمایشگاه تا ۳۰ دیماه ادامه خواهد داشت.
شاید شما هم مانند من در یک صبح زمستانی، زمانی که به سختی از رختخواب گرم جدا میشوید، با دیدن چند سانت برف در پشت پنجره، این فکر به سرتان بزند که قید کار را بزنیم و برنامهریزی روز برفیمان را به دلمان واگذار کنیم؛ کنار پنجره بنشینیم و خودمان را به یک فنجان چای تازهدم یا قهوۀ گرم میهمان کنیم و در خانۀ گرم به برف سرد نگاه کنیم و لذت ببریم از این همه حس خوب؛ یا شال و کلاه کنیم و به خیابان برویم و از شنیدن صدای برف در زیر پاهایمان شاد شویم و دلمان آش رشته بخواهد.
با شنیدن فریادهای بچه مدرسهایها یاد دوران مدرسه بیفتیم که چهطور تمام شبهای برفی گوش به زنگ بودیم که اعلام شود فردا مدرسه تعطیل است و ما بتوانیم با خیال راحت برفبازی کنیم. دلمان پر میکشد به آن روزها که دستانمان یخ میزد و بیحس میشد، ولی باز گلولههای برفی درست میکردیم و به دنبال هویج بودیم برای دماغ آدم برفی.
فرقی نمیکند چند سالمان است، کم کم کودک درونمان بیدار میشود و لبخند بر لبانمان مینشیند، هوس برفبازی میکنیم و از سُر خوردنمان به روی برف غش غش به خودمان میخندیم. اصلأ انگار خوشاخلاقتر میشویم در روزهای برفی. اگر از قدیمیهای شهر باشیم، خاطرات زمانی را که برف سنگینی میآمد و مردم به دردسر میافتادند برای رفت و آمد را برای جوانترها تعریف میکنیم، گله میکنیم از این روزها که دیگر برفش هم مثل قدیمها نیست. بازار خاطرات داغ است در روزهای برفی.
چند سالی میشود که زمستان، حسرت یک برف درست و حسابی را به دل ما تهرانیها گذاشته. به ویژه امسال که تا اواخر دیماه نه باران داشتیم و نه برف. هوای شهر به میزان زیادی آلوده بود و بیشتر روزها آلودگی هوا در مرز هشدار و خطر بود. شهرمان خاکستری بود و دلهامان بیشتر از پیش گرفته بود.
با ناامیدی اخبار هواشناسی را دنبال میکردیم و با ناباوری شنیدیم که در هفتۀ آخر دیماه در تهران برف خواهیم داشت. در دل گفتیم خدا از دهانتان بشنود و منتظر ماندیم.
تا بالاخره از شنبهشب برف بارید. در بیشتر مناطق تهران برف با دانههای سپیدش هم دلمان را شاد کرد و هم شهرمان را زیبا. از همه مهمتر، ما توانستیم نفس عمیقی بکشیم و هوای پاک را به ریههایمان ببریم.
در صبح روز یکشنبه، ۲۶ دیماه، دیگر همه جا سفید شده بود و مردم بارش برف را به همدیگر تبریک میگفتند. شادی بار دیگر در شهرمان جاری شد. عدهای از همشهریها خوشحال بودند که خدا ما را فراموش نکرده و باز باران رحمتش بر سر شهر باریده. بچهها از تعطیلی مدرسههایشان شاد بودند و کسانی که میتوانستند از سر کارشان مرخصی بگیرند، گرفتند و به پارکها و خیابان آمدند و ساعتها در خیابان بودند. پدرها و مادرها کودکانشان را به خیابان آوردند.
کسی از سُر خوردن و پاشیده شدن گِل بر روی لباسش گله نکرد. کسی اخم نکرد و همه از روز برفیمان لذت بردیم.
زاره بیگجانی را از نوجوانیاش میشناختم. میدانستم به موسیقی علاقه دارد و گیتار مینوازد. میدانستم صنعتگر سختکوشی است و با پدرش کار میکند. ولی جنبههای دیگر تواناییهای او را نمیشناختم.
هفتۀ قبل زنگ زد و مرا به دیدن نمایشگاهی از صنایع دستی در باشگاه آرارات دعوت کرد. هیچ تصوری از نوع صنایع دستی که او میگفت نداشتم، ولی به احترام او و به اشتیاق دیدن داخل باشگاه آرارات که همیشه از کنار دیوارهای بلندش رد شده بودم و هیچگاه داخل آن را ندیده بودم، رفتم.
ساختمان آجری، آرام و متین روبرویمان قرار داشت. با تردید داخل شدیم و تابلوی راهنمای نمایشگاه را دیدیم. دو دختر نوجوان، چابک و فرز، با لباس ورزشی وارد شدند، سلام کردند و شتابان از پلهها بالا رفتند. به راهنمایی آنها به دنبالشان رفتیم تا به سالن بزرگ زیبایی رسیدیم که با میزهای گرد، رومیزیهای تمیز و شیریرنگ و آراسته با گل و شیرینی، منتظر مهمان بودند. چند دختر جوان و شیک پوش به عنوان میزبان و تعدادی مهمان گرم صحبت بودند. ما به سالن بعدی که سالن نمایش بود، هدایت شدیم.
در انتهای سالن مربع، صحنۀ جمع و جوری با پلههای دوطرفه قرار داشت و بر دیوارش سه پوستر بسیار بزرگ از سقف آویخته بود که به تالار و صحنه جلوۀ میداد و نمایشگاه را معنی میکرد. تمام محوطۀ تالار و حتا صحنه و دیوارهایش پر بود از نمونۀ کارهای مؤسسۀ آنت و نقاشیهای ستی بیگجانی (پدر) و کارهای دستی پسرش زاره، که یا روی پایههای بلند قرار داشت یا بر دیوارها نصب شده بود.
نمونۀ محصولات صنتعی و سفارشی ِ مؤسسۀ آنت، طبق بروشور، شامل انواع لوح یادبود، تندیس، تابلوهای راهنمای مؤسسات، مدال و جاکلیدی و حتا گل سینه بود، که شیک و مرتب گاهی درمحفظههای شیشهای، گاهی هم مثل تندیسی روی پایۀ شیشهای یا فلزی قرار داشت.
ولی چیزی که غیر منتظره و برایم جذاب بود، کارهای هنری زاره بیگجانی ِ جوان و بیادعا بود که به شکل تندیسهای کوچک یا تابلوهای کلاژ فراهم آمده از ضایعات فلزی کارهای سفارشی و صنعتی، درهمه جا سرک کشیده و چشم را حیران میکرد، بدون اینکه حتا نامی از او روی پلاکهای کنار کارها آمده باشد.
قابهای فروتن با چوبهای ساده، با چند منگنه تزئین شده و تقریبأ به سبک پتینه رنگ شده بود که کارهای زیبا را دربر گرفته و تناسب عجیبی با آنها داشت.
سالن با معماری ساده، با آجرهای نجیب و متین، کارهایی از فلز و سنگ و چوب که همه از طبیعت آمده بود، دیدارکننده را از دنیای پر زرق و برق بیرون میکشید و به او آرامشی میداد که کسی از صنعت انتظارش را ندارد.
قبل از بازگشت در سالن پذیرایی با قهوه و انواع شیرینی و کلوچههای خوشمزه پذیرایی شدیم و جزوۀ نفیسی گرفتیم که شامل تاریخچۀ زندگی و کارهای هنری ستی بیگجانی و مؤسسۀ آنت و عکسهای خوبی از کارهای این مؤسسۀ هنری و صنعتی است که معرف توانایی آنها در تلفیق تحسینبرانگیز صنعت و هنر است.
روز بعد که برای تشکر به زاره زنگ زدم، از او راجع به کارش پرسیدم. از جواب دادنش فهمیدم اهل حرف زدن نیست. بیشتر مرد عمل است تا حرف. حرف هم که میزد، محجوب و جدی به نظر میرسید. در بارۀ نمایشگاه میگفت آنطور که انتظار داشتند، از آن استقبال نشدهاست. گفتم: بدون تبلیغ و در یک روز، چهطور انتظار داشتید عدۀ زیادی بیایند؟ گفت: ما از دویست شرکت که با آنها کار میکنیم، دعوت کرده بودیم، ولی عدۀ کمی از آنها دعوت ما را جدی گرفته و برای دیدن آمده بودند.
درجواب این که چرا زمانش اینقدر کوتاه بود، گفت: در مدت برگزاری نمایشگاه مجبور بودیم کارگاه را تعطیل کنیم و این از نظر اقتصادی اصلأ به صرفه نبود، چون تمام کسانی که آنجا برای راهنمایی و پذیرایی دیدید، پرسنل کارگاهمان بودند.
در هنرکدۀ آنت، آقای ستی بیگجانی و دو پسرش ورژ و زاره با هشت نفر پرسنل کار میکنند. کارشان نوعی هنر به شکل صنعتی است. آنجا نقاشی و خطاطی و گرافیک و فلزکاری و نجاری و همه چیز با هم ترکیب میشود تا آنها را قادر به انجام سفارشاتی کند که از یک نشان کوچک روی یقه گرفته تا حروف دومتری فلزی که بیرون و در نمای ساختمانها نصب میشود، تنوع دارد. در جزوهشان حتا کارهای طراحی داخلی سالنها و دفترها هم دیده میشود.
زاره، پسر کوچک خانواده، با هوش و هنر ذاتی، بدون تحصیلات آکادمیک هنری، از کودکی در محیط پرکاری بار آمده و در کنار پدر و برادر بزرگتر، همه چیز را آموختهاست. او به یاد میآورد که مثلأ در فلان نمایش پدرش در دوسالگی تمام نمایش را حفظ بوده یا در تمام مدت کودکی و نوجوانی مدام نقاشی میکرده و در مسابقات هنری ارمنیها هم جایزه میگرفته. ولی همیشه کار و کار و کار بوده که در زندگی آنها جدی گرفته شده و او را پخته و مسئول بار آورده. شاید قناعت و سادگی زندگی ارمنیها، شاید دید هنری که در فضای کارشان جریان داشته و یا دیدهها وشنیدههایش از محیط و دوستانش باعث شده با خردههای دورریختنی و ضایعات در زمان فراغت هم درگیر باشد و بتواند آن کلاژها و مجسمههای کوچک را خلق کند تا فضای نمایشگاهی را که درواقع برای نشان دادن کارایی هنرکدۀ آنت در انجام پروژههای سفارشی بوده، به فضایی کاملأ هنری وفضایی دلپذیر و جذاب تبدیل کند.
در گزارش مصور این صفحه که شوکا صحرایی تهیه کردهاست، به کارگاه زاره بیگجانی سری میزنیم.
پاییز تازه از راه رسیده بود که وارد محلات شدیم. آفتاب هنوز سوزان بود، اما در ورودی شهر، پارک تازهسازی بود که حضور یکی دو خانواده در آن نشان میداد میتوان در سایۀ درختان جوانش بساط ناهار را پهن کرد. بعد از ناهار یکراست تا آب گرم محلات راندیم تا در مهمانسرای جهانگردی بیتوته کنیم.
مهمانسرا جای دوری بود و به شهر دسترسی نداشت. مهمانسرا برای مسافرانی ساخته شده که قصد استفاده از آب گرم را دارند. ما برای استفاده از خواص آب گرم به سفر نرفته بودیم. مسافر به معنی گردشگر دوست دارد در خود شهر بماند، سر شب به خیابانها سری بزند و حال و هوای شهر را دریابد. مهمانسرا چنین امکانی نمیداد. ناگزیر تا خیابان امام خمینی در مرکز شهر راندیم که در هتل اقصی، تنها هتل شهر اقامت کنیم. اما هتل در دست تعمیر بود. خانۀ معلم در سرچشمه هم، اگرچه در بهترین نقطۀ شهر واقع بود، دلپسند نبود. یک خانۀ نوساز را هم که نشانیاش را داده بودند دیدیم، نمیشد در آن ماند. سرانجام در ساختمان دهکدۀ گل و گیاه، متعلق به اتحادیۀ گلکاران اقامت کردیم که بنایش نو بود و باغش دلگشا بود و اتاقهای خوب و پاکیزهای داشت و عظمتش به پایتخت گل و گیاه ایران جلوهای میداد. این بنا در واقع برای آن ساخته شدهاست که هر ساله نمایشگاه سراسری گل و گیاه در آن برپا شود (۲۳ تا ۲۸ شهریور) و ای بسا نمایشگاههای میاندورهای در فصلهای دیگر.
بر سر راه، از باغهای گل و گلخانههایی که ثروت و زیبایی را توأمان به شهر هدیه میکنند، عبور کردیم. گاه در کنار باغی ایستادیم، گاه وارد گلخانهای شدیم. هزار جور گل در هزار رنگ زیر آفتاب یا زیر سقفهای روشن گلخانهها جلوه میفروختند. یاد یحییخان محلاتی افتادم. میگویند پرورش گل در ایران حدود صد سال پیش توسط یک شخص مسیحی در تهران شروع شد. او کارگرانی داشت که به گلهایش میرسیدند. یحییخان سرکارگر او بود که چون به شهر خود، محلات بازگشت کار کشت گل را شروع کرد.
اکنون محلات مرکز صادرات گل ایران است. سالانه دست کم ده میلیون دلار گل صادر میکند. هر سال حدود ۱۲۰ میلیون گل شاخهای تولید میکند، تولید سالانۀ گلدانهای آپارتمانی و باغچهای آن بیش از ۱۲ میلیون عدد است. تمام اینها در واقع از کوششهای یحییخان سرچشمه گرفته که یک کارگر محلاتی بود. امروزه اما در محلات یک کارگر محلاتی به زحمت پیدا میشود. تقریبأ تمام کارگران باغها و گلخانهها افغان بودند. به همراهان گفتم، اگر یحییخان سرمشق اینها باشد، در آینده افغانستان چه گلستانی خواهد شد.
وقتی ثروت یک شهر گل باشد، زیبایی شهر دوچندان میشود. اما بدون گل هم، محلات جای زیبایی است. همان خیابان امام خمینی که خیابان باریکی است - و باریکیاش از قدمتش نشان دارد - با درختان چناری که همواره در هوای پاک زیستهاند، به خیابان ولیعصر تهران فخر میفروشد. میدان چنارش کوچک است، ولی در آن میدانی که میدان نیست، یک چنار هزارساله، تمام تاریخ شهر را در سینه دارد. پارک سرچشمه که بدون چشمهاش اساسأ شهری پدید نمیآمد، جای بیبدیلی است. آن آب عظیم از کجا میآید که هزار سال و بیشتر، شهر را سیراب میکند و زیر جویبار خود چنارهای تناور میپرورد؟ از سرچشمه، محل تفریح شبانگاهی مردم شهر که در شمالیترین نقطۀ شهر واقع است، تا دهکدۀ گل و گیاه در جنوبیترین نقطه که محل اقامت ما بود، با خودرو ده دقیقه بیشتر راه نبود و این خود بر جاذبۀ شهر میافزود. جاذبههای شهر محلات اگر تا دیروز آب گرم بود امروز باغهای گل هم بدان افزوده شدهاست. آب گرم از ثروتهای قدیم محلات است، اما امروز ثروت عظیم آن از پرورش گل در دشتها و کندن سنگ از کوهها میآید.
شب در باغ گل و گیاه قدم زدیم و با نگهبان باغ آشنا شدیم. از بسیاری تحصیلکردهها بیشتر میدانست و رفتار مدرنی داشت. سوادش چندان نبود، اما از گذشت روزگار آموخته بود. فهم والایی داشت. وقتی دید اهل جستجو هستیم و میخواهیم در بارۀ محلات بیشتر بدانیم، گفت: میخواهی من یک مقاله در این باره بنویسم؟ باورم نشد درست شنیده باشم. گفتم: مقاله؟ گفت: بله، مقاله. گفتم: تا حالا نوشتهای؟ گفت: گاهی. گفتم: کی مینویسی؟ گفت: همین امشب. ساعت از ده گذشته بود. گفتم: امشب؟ سری تکان داد. گفتم: بنویس.
صبح، پیش از ساعت شش که محل خدمتش را ترک میکرد تا به سر کار روزانه برود، مقاله را دستم داد. چه زیبا نوشته بود. افسوس که من آن نوشته را به همراه یادداشتها و کتابی که همه در آن بود، گم کردهام و نمیتوانم متن آن را در اینجا بیاورم، تا نشان دهم چه اندازه خوب و ادیبانه نوشته بود. تنها یکی دو جملهاش که زیباتر بود، به خاطرم ماندهاست. در بارۀ سنگ تراورتن نوشته بود: "چون تعلق به بلندا دارد، وقتی از قلۀ کوه جدا شود، ناگزیر بر قلۀ آسمانخراشها فرود میآید". و باز در بارۀ استخراج سنگ نوشته بود: "از دور صدای روح خراش ماشینهای معدن (بولدوزر، لودر، موتور برق و باد) سر عاشقان استخراج را مست و دل عاشقان طبیعت را خون میکند".
صبح، هنوز خورشید بالا نیامده بود که چشممان از پنجرۀ هتل به کوههای جنوب افتاد. در کنار کوههای واقعی، در دور دست، کوههای سفیدی به چشم میآمد که شبیه کوه نبودند. کوه، رنگ کوه دارد، سفید نیست. این کوهوارههای سفید را در فاصلۀ دلیجان تا محلات هم دیده بودیم، اما نمیتوانستیم بفهمیم چه چیز آنها را به رنگ کاغذ درآوردهاست. آن روز معلوم شد این کوهها معدن سنگ است. سنگ ها را کنده و بردهاند، ضایعات بر جای ماندهاست. سنگ تا در دل کوه پنهان است، سپیدی آن زیر خاک پنهان میماند. وقتی کوه را شکافتند و سنگها را بریدند، رنگ کوه عوض میشود. ضایعات سنگ چندان زیاد است که کوهها را به رنگ سفید در میآورد. تماشای آن ضایعات و کوههای ازدسترفته اندوهبار بود. به خود گفتم: ای کاش معدن سنگ در کوههای بیشتری یافت نشود، وگرنه طولی نخواهد کشید که در محلات کوهی نخواهد ماند و آنچه میماند، همین ضایعات است.
شهر، هوا و فضایی دارد که هر تهراننشینی را در یک نگاه عاشق خود میکند. هوایش نه مانند تهران آلوده است، نه مانند شمال که همه به سوی آن میشتابند، شرجی. فاصلۀ آن هم با وجود اتوبانهای تهران– قم و تهران– ساوه دورتر از شمال نیست. ۲۶۰ کیلومتر فاصلۀ آن تا تهران در همان چهار ساعتی پیموده میشود که جادههای تهران به شمال. آب و هوایش معتدل است و دمای متوسط سال از ۲۴ درجه فراتر نمیرود. با چنین آب و هوایی و در چنین فاصلهای حیرت میکردم که چرا تا کنون خوشنشینان تهرانی آنجا را تسخیر نکردهاند.
گذشته از نزدیکیاش به تهران، محلات در نقطهای واقع است که از سوی شرق به دلیجان، قم و کاشان و از سمت غرب به خمین، گلپایگان و خوانسار دسترسی دارد. از ساوه هم فاصلهاش چندان نیست. روز دوم اقامت در محلات به سوی خمین راندیم. با خمین فاصلهاش کمتر از یک ساعت است و از آنجا تا گلپایگان هم کمتر از یک ساعت طول میکشد. خوانسار نیز که جای خوش آب و هوایی است در کنار گلپایگان واقع است. همۀ اینها به محلات موقعیتی میدهد که کمتر شهری از آن برخوردار است. بهخصوص که با تهران در واقع همان فاصلهای را دارد که با اصفهان. در روزگار گذشته نیز تمام مبادلاتش با اصفهان بودهاست، نه با تهران.
هنگام بازگشت از محلات، مدام توجه ما به تریلرهای بزرگی جلب میشد که سنگهای عظیم کندهشده از کوه را متصل از شهر خارج میکردند. شاید هر دقیقه یک کامیون سنگ از نیمور، شهری که تمام صنایع سنگ محلات در آن متمرکز است، خارج میشد. می گفتند بسیاری از این سنگها را در بندرها سوار کشتیها میکنند؛ در همان کشتیها بریده و فراوری میشود و از همانجا و به نام سنگ کشور خریدار (چین، ترکیه، ایتالیا) صادر میشود. من در اعلان یکی از شرکتهای سنگ دیدم که نوشته بود: هر روز پانصد تن سنگ لاشۀ سفید – همه از معادن حاجی آباد و آتشکوه که بهترین نوع تراورتن سفید است - آمادۀ تحویل دارد. این کار یک شرکت سنگ است. با ۱۵۰ شرکتی که عضو انجمن صنفی سنگ بران شهر هستند، کوههای محلات چند سال دیگر دوام خواهند آورد؟
خوانسار شهر باریک و درازی است که در پاییزی که ما آن را دیدیم، با چنارهای خزانزدهاش در دامنۀ زاگرس خمیازه میکشید. شهر، به هنگام ورود باغشهری است سرسبز و خرم، و پس از ورود به خیابانهایش، شهدستانی است پر از مغازههای عسلفروشی. از آنجا که جای بنبستی است باید کممسافر باشد، با وجود این معلوم نیست آنهمه مغازۀ عسلفروشی مشتریان خود را از کجا تأمین میکنند. اما ظاهرأ هیچ یک بیمشتری نیستند. اگر بودند نبودند. ثروت خوانسار همین عسل است و کندوهایی که دارد (حدود ۶۰ هزار) و باغهای گردو و بادامش (حدود ۲۲۰۰ هکتار) و البته چشمهساران پرآب و قناتهای کهن و چاههای فراوانش که البته برای هر یک آمارهایی در دست است، اما به هیچ یک اعتمادی نیست.
خوان، جزء اول خوانسار، نشان از چشمههای فراوان این ناحیۀ کوهستانی دارد. خوان در زبان فارسی به معنای چشمه است. هرچند این واژه امروز در زبان فارسی کاربرد ندارد، اما در ترکیبات محلی ماندهاست. نوشتهاند که در خوانسار ۴۴۰ دهنه چشمه وجود دارد. نام یکی از دهستانهایش هم "چشمهسار" است که خود گویای چشمههای بسیارش است.
با وجود آن همه برف که بر ارتفاعاتش میریزد، طبیعی است که چشمههای بسیار از خاکش بجوشد و با آنهمه گل که در کوهها و دامنههایش میروید، طبیعی است که زیستگاه زنبوران عسل باشد. یا با آن همه باغ گردو و بادام که شهر را در بر گرفته، شگفت نیست که بر سر هر گذرش گردو عرضه کنند. با وجود این، گردو در خوانسار ارزان نیست، چندان که عسل ارزان است.
یک فروشنده و صادرکننده بهشکوه میگوید سال پیش، دو هزار کیلو عسل به مالزی صادر کرده، آن هم در پیتهای حلبی، اما امسال نتوانسته به صادراتش ادامه دهد. علت ناکامی خود را تورم شدید بازار ایران عنوان میکند.
با وجود تولیدات فراوان، دهها شرکت غذایی باید در خوانسار عسل را بستهبندی و در فروشگاهها عرضه میکردند، ولی چنین خبری نیست. تنها شرکتی که به بستهبندی و پخش عسل خوانسار میپردازد، همان "عسل خوانسار" است که با بستهبندی نازل و تا حدی یکنواخت تولیدات خود را در شهرهای ایران، البته با قیمت مناسب، عرضه میکند. در حالی که اگر صنعت بستهبندی در ایران پیشرفته بود، عسل خوانسار میتوانست نه فقط بازار ایران که بازارهای جهانی را از آن خود کند و در جهان نام مشهوری شود.
خوانسار مانند بسیاری شهرهای ایران تاریخی کهن دارد و بنایش را به دورۀ ساسانی نسبت میدهند. اما یادگار مهمی از دورۀ باستان ندارد. حتا یک بنای هزارساله هم در آن نیست. در بسیاری از جاها، حاکمان همواره آثار دورههای قبل از خود را ویران کردهاند و یاد و یادگاری باقی نگذاشتهاند. از این رو خوانسار امروزه باید به طبیعتش بنازد که با هوای معتدل و قرار گرفتن در پای کوه، ییلاق خوشآبوهوایی است که به شهرهای اصفهان و دیگر نقاط مرکزی ایران نزدیک است و میتواند ییلاق مردمانش باشد. متوسط گرما در این شهر ۲۴ درجه سانتیگراد است که برای زندگی در فصل گرما بسیار مساعد است، ولی زمستانهایش پربرف و سرد است.
دیدنیهایش نیز در همان طبیعتش خلاصه میشود. پارک سرچشمه در بالای شهر و تفرجگاه گلستانکوه در فاصلۀ نزدیک هر دو از مواهب طبیعتند و به کار گردش و گردشگران میآیند. اما امکانات اقامت در شهر محدود است. تنها مهمانسرای آن پسوند "جهانگرد" را بر خود افزوده تا با مهمانسراهای جهانگردی اشتباه گرفته شود و هتل در دست ساختمانش نیز هنوز آماده نشدهاست. در عوض مردم مهربانش، مسافران را به خانههای خود دعوت میکنند. از این رو هیچ مسافری در آنجا بی جا و مکان نخواهد ماند.
بزرگان بسیاری از این شهر برخاستهاند و از مشاهیر آن میتوان از یدالله کابلی نام برد که یکی از خوشنویسان برجستۀ ایران است. ادیب خوانساری و محمودی خوانساری، هر دو از آوازخوانان کممانند نیز از این شهر برخاستهاند و هنوز کسی جای آنان را نگرفتهاست.